سلام . این اولین تجربه من در نوشتن داستانه . سعی من اینه که یک داستان باشه تا روایت کوتاه از یک صحنه سکسی . همینطور این داستان در چند قسمت خواهد بود . و قسمت اول فاقد لحظات محرک هست .
توضیح مهم اینه که بخشی از داستان بصورت مکالمه (شبیه فیلمنامه ) نوشته میشه . و بخشی از داستان توسط راوی (من) گفته میشه . گاهی هم با زبان محاوره ای نوشته میشه .
خوشحال میشم اگر ایرادات را توی نظرهاتون بگید .( یجور راهنمایی میشه برام) .
بخش اول : همه چیز ، غیر از اصل ماجرا
من توی یک روستا بزرگ شدم . البته الان شهر شده . طبق ایراداتی که جامعه ، زمان ما داشته ، تصور و اشتیاق ما به سکس، وابسته به محیط مدرسه بود . ساده بگم ، دوست دختری نبود ، اما هرازگاهی توی مدرسه اخباری از رسوایی یه پسر به گوش میرسید که فلانی اونو کرده . کم کم بزرگتر شدیم و رفتیم دانشگاه. اونجا شرایط بهتری بود برای آشنایی با دخترا . ولی من هیچ وقت نتونستم یک رابطه خوب با کسی داشته باشم . منظورم از رابطه ، سکس نیستا ، حتی توی یک دوستی ساده هم موفق نبودم . دلیلش رو نمیدونم . این خیلی چیز مهمی بود ولی من توجهی به این موضوع نداشتم و بدتر اینکه از این بابت اصلا ناراحت نبودم . تاجایی که توی زندگی زناشویی هم شکست خوردم . و تازه فهمیدم من مشکل جدی دارم . ( شاید مشکلی نباشه و فقط گرایش جنسی متفاوت باشه ) .
گاهی دنبال چیزهای بودم که بدون سکس توجه منو جلب کنه . لباس براق ترینیتی توی ماتریکس و حتی لباس براق طلایی مایکل جکسون و چیزهایی شبیه به اون … .
یک روز ، توی گشتن ها ، تو یوتیوب ، یک ویدئو خیلی کوتاه دیده بودم ، از زنی که مدل لباس لاتکس بود . موهای چتری سیاه و لباس یکسره لاتکس مشکی . نگاه عجیبش میگفت بیا سمت من ، اما اثری از دلبری توی نگاهش نبود . بلکه بیشتر حالت دستوری دیده میشد . اونجا شروع کنجکاوی من و کشیده شدنم به سمت روابط سادیسم و مازوخیسم و … بود . حالا سرچ های من متفاوت شد . لاتکس ، میستریس ، مستر ، bdsm , femdom و …
دانشگاه و خدمت سربازی تموم شد و من با کمک یکی از آشناها تونستم توی بانک کار بگیرم . محل کارم تهران بود . یه سوئیت کوچیک اجاره کرده بودم و اونجا زندگی میکردم . مدت زیادی نگذشت که ازدواج کردم . با یه دختر از روستای خودمون . با کمک پدرم و پس اندازم و وام های بانکی ، ما تونستیم یه خونه بخریم . اما برای من که نمیتونستم با زنها رابطه خوبی برقرار کنم ، مشکلات مالی ، مثل تیر خلاص به زندگیم بود . هنوز به طلاق فکر نکرده بودیم اما عملا توی زندگی ، جدا شدیم . شرایط طوری بود که وقتی ساعت کارم تموم میشد دوست نداشتم برم خونه . بعد از دعواهامون من همیشه از خونه میرفتم بیرون و توی پارک مینشستم و یه سیگار روشن میکردم (. سیگاری نیستم اما توی اون شرایط دوست داشتم یه سیگار روشن توی دستم باشه . )
بعدش فقط فکر میکردم ، به گذشته . و سوال ها و افسوس ها …
_ چرا اینطوری شد ؟ کی مقصره ؟ مشکل چیه ؟ آاااه چرا ازدواج کردم ؟ کاش …
یه روز وقتی در چنین حالتی بودم ، به این فکر کردم که چطوره یه رابطه خارج از ازدواج شروع کنم .
– حالا دیگه فکر کنم بتونم با یه دختر دوست بشم . اون که دیگه از من خونه و ماشین نمیخواد …
اما این مدل دوستیها خرج داره . منم که بی پول …
رفتم سراغ گوشی و سرچ های همیشگیم که هنوز هم ادامه داشت .
__ چطوره به عنوان یه برده وارد رابطه بشم . هرچی باشه پیدا کردن زنی که دوست داشته باشه مردها رو شکنجه کنه نباید زیاد سخت باشه . حد اقل از پیدا کردن دوست دختر همه چی تموم که با بی پولی من کنار بیاد راحت تره . بهتره بگردم …
توی گوشی گشتم ، سایت ها و کانال ها و پیج های مختلف …
به خیلیها پیام دادم ، بیشترشون اصلا جوابی نمیدادن . بعضیها هم اول پول میخواستن .اون لحظه بیخیال شدم . اما روزها و شبها توی بانک، توی تاکسی و … فکرم شده بود پیدا کردن میستریس. یه دعوای دیگه توی خونه به من جسارت داد تا برای اینکار پول خرج کنم . حالا دیگه برام مهم نبود یکی دو تومن به بدهکاریهام اضافه بشه . اما این مشکل رو حل نکرد . تو هر مرحله ای ، یه حسی مثل تردید سراغم می اومد .
با خودم میگفتم : امید … داری چکار میکنی … تو مردی ، میخوای زیر دست یه زن تحقیر بشی ؟
بیخیال میشدم . و باز بعد مدتی ، یه دعوای دیگه ، انقدر اعصابم رو بهم میریخت که باعث میشد تمام مسیر رو دوباره برم . مدت زیادی گذشت تا بتونم وارد صحبت و چت بشم و باز حس تردید و تکرار روال قبلی …
یبار هم بخاطر اینکه نمیخواستم عکسی از خودم بدم بیخیال شدم.
و باز یه دعوای توی خونه و یه بی اعصابی دیگه باعث شد بی محابا تر از قبل بشم و قید بی آبرویی احتمالی رو بزنم و عکس و فیلم خودمو درحالی که دستورات میستریس رو اجرا میکردم براش بفرستم . اما باز همیشه حس تردید وجود داشت . من لذت نمیبردم بلکه دوست داشتم زودتر به رابطه حضوری برسم . فکر میکردم اگه بتونم وارد یک رابطه ارباب و برده حضوری بشم بتونم لذت هم ببرم . و بلاخره موفق شدم در خدمت یک میستریس باشم .
آدرس رو گرفتم و با هماهنگی ، قرار شد بعد از ساعت کاری برم پیشش . ولی هیچ علاقه ای نبود . فقط کنجکاوی بود . اون روز توی بانک با استرس گذشت . حتی باز هم مطمئن نبودم کارم درسته یا نه . فکرم به چیزهایی بود که تو داستانها خوندم . اگه ازم فیلم بگیره … اگه بخواد منو تیغ بزنه …
باز به این فکر میکردم که برای این قرار ملاقات چقدر تحقیر ها رو تحمل کردم . پس باید میرفتم .
از بانک رفتم بیرون و حرکت کردم سمت آدرسی که داد . خیلی سخت پیداش کردم . هر بار هم که زنگ میزدم تا راهنماییم کنه بیشتر فحش و بد و بیراه بود تا راهنمایی .
بلاخره پیداش کردم . یه سوئیت کوچیک توی یه آپارتمان قدیمی .
قلبم داشت از سینم در میاومد . یه حسی همیشه بهم میگفت نرو ، اما حس قویتری منو به جلو هل میداد.
زنگ زدم و رفتم تو . سوئیت کوچیک و بهم ریخته و کثیف که بوی خیلی بدی هم فضاشو پر کرده بود . وقتی خودم مجرد بودم خونه ام مرتب تر از اونجا بود . و زنی که من میدیدم با همه تصوراتم از یک میستریس فرق میکرد . یه زن چاغ که به نظر میاومد برای پوشیدن لباسش یکی دو نفر کمکش کردن تا جاش کنن . به محض ورودم شروع کرد فحش دادن . میخواستم برگردم ولی گفتم تا اینجا که اومدم بزار ببینیم چی پیش میاد .
همون دم در بودم که بهم گفت: زود باش پیراهن و شلوارتو دربیار ببینم توله …
من هم سکوت کردم و لباسامو درآوردم .
نشسته بود رو مبل و پاهای کثیفش رو میز بود .
__ بیا جلو ببینم توله …
داشتم میرفتم سمتش که گفت
__ اینجوری … ؟ چهار دست و پا بیا …
بیا پاهمو بلیس ببینم …
مادر جنده …
سرم نزدیک پاهاش بود با شنیدن فحش از همونجا زده شدم و بدم اومدم . گفتم نمیتونم . منظورم این بود که همه چیز تمومه . نمیتونم ادامه بدم . سرم رو آوردم عقب و منتظر عکس العملش بودم . خب تصورم این بود که بگه: خب باشه برو پی کارت . ولی اون فکر کرد که من دارم از دستورش سرپیچی میکنم .
داد زد چیکار کردی ؟ چی گفتی ؟ از دستور من سرپیچی میکنی آره ؟ الان حسابتو میرسم . منم تعجب کردم . با خودم گفتم : چی میگه ، چکار میخواد بکنه …
رفت تو دسشویی . همینطور داشت حرف میزد :
__ وقتی شاشمو به خوردت دادم میفهمی که نباید سرپیچی کنی …
وقتی اومد بیرون یه لیوان پر دستش بود . منم با دیدنش پاشدم و قبل اینکه کاری کنه مچ دستشو گرفتم و لیوانه ریخت رو زمین .
یک لحظه سکوت کرد و متعجب به من نگاه کرد . انتظار چنین کاری نداشت . و من واقعا کفری شده بودم . تا اومد خودشو جمع کنه و حرفی بزنه ، هلش دادم رو مبل و افتادم روش . به حالت خفه کردن گلوشو گرفتم بهش گفتم ، اینبار کاریت ندارم . اما اگه یبار دیگه ببینم دنبال برده هستی میام و میکشمت .
رفتم لباسمو پوشیدم و تو این لحظه به این فکر میکردم که اگه عکس و فیلمم رو پخش کنه خیلی بد میشه . خوشبختانه از وضع خونه معلوم بود دوربینی اونجا نمیتونه باشه . به نظر میاومد اصلا محل زندگیش اونجا نیست و فقط برای این کارها اونجا رو اجاره کرده .
وقتی داشتم لباس میپوشیدم مدام تهدیدم میکرد که آبروتو میبرم و حسابتو میرسم و …
منم یه لحظه دیدم گوشیش رو میزه . رفتم سمتش و اونم ترسید و بیشتر خودشو به مبل چسبوند و بهم خیره شده بود . ولی من با اون کاری نداشتم . گوشیش رو گرفتم . کوبیدمش زمین و لهش کردم . بعدشم گرفتمش زیر شیر آب که تا حدی خیالم راحت بشه .
و اون توی این لحظه فقط میگفت: داری چکارر میکنی … گوشی رو بده و …
از اونجا اومدم بیرون . از خودم بدم اومده بود . اینهمه مجازی و واقعی فحش و تحقیر رو تحمل کردم که چی …
چند ماهی گذشت و با این موضوع دیگه کنار اومده بودم . اما شرایط روحیم تغییری نکرده بود . زندگیم ، دعواهامون ، مشکلاتمون که روز به روز بیشتر میشد .
خیلی نا امید بودم .
با خودم گفتم: چطوره یکبار دیگه امتحان کنم . اینبار با اونهایی که عکسشونو ببینم و قبول کنم قرار ملاقات بزارم . اگر شد که خوبه ، اگر هم نشد چیزی از دست نمیدم .
حالا مسیر قبل رو تکرار کردم . اینبار بدون ترس .
به افراد خاص پیام میدادم . توی این شرایط بود که پیج یک زن نظرمو جلب کرد . میستریس روژان اسم پیجش بود . و فقط چند تا عکس توش بود که فقط از بدنش گرفته بود . با خودم فکر میکردم که احتمالا عکس های خودش نیست آخه خیلی خوش اندام بود . ولی فالور های زیادی داشت . امیدی نداشتم که دایرکت منو ببینه .
هر روز بهش پیام میدادم اما نمیدید . یه روز یه استوری گذاشت ، از کادوی تولدش و از کسی که هدیه تولد بهش داد تشکر کرد . هنوز چند دقیقه از استوزیش نگذشته بود که من هم تولدش رو تبریک گفتم . و اون از من تشکر کرد . و حالا من میدونستم که پیامهامو میبینه . پس سریع ادامه دادم .
–سلام ببخشید که مزاحم شما شدم، ممکنه کمکم کنید . من به راهنمایی شما نیاز دارم
– سلام ، خواهش میکنم ، چطور میتونم کمک کنم ؟
من بهش گفتم که احساس میکنم از نظر جنسی گرایش غیر عادی دارم که مشاوره میرم ولی کمکی بهم نشده . ازش خواستم در مورد این روابط راهنماییم کنه . و من چنتا سوال ازش بپرسم . اونم قبول کرد و البته گفت خیلی سرش شلوغه . من هم خیلی تشکر کردم ازش .
من سوال هایی میپرسیدم و اون ساعت ها بعد جواب های خیلی کوتاه بهم میداد .
__چطور یه مرد از تحقیر شدن لذت میبره ؟
__ تحقیری در کار نیست . یه رابطه هست . مثل همه روابط . مرد تحقیر نمیشه . بلکه به چیزی که میخواد میرسه .
خیلی حس کنجکاوی عجیبی بهم میداد . احساس میکردم از جوابهاش حس خوبی میگیرم . تصمیم گرفتم بیشتر ادامه بدم .
وقتی مدت طولانی جواب نمیداد ، نگران میشدم . ازش معزرت خواهی میکردم ، فکر میکردم زیادی مزاحمش شدم . وقتی بعد یکی دو روز جوابمو میداد خیالم راحت میشد . این روال ادامه پیدا کرد و سوال های من جزئی تر میشدند و کم کم در مورد موضوع های دیگه هم صحبت میکردیم .
و این تازه اولِ اصل ماجرا بود …
ببخشید اگه بد بود و پر اشتباه .
نوشته: کیا
کیرم تو مغزت سر همین جونورایی مثل شماست که میسترس ها میگن ما پول میگیریم تا برده ای واقعی بیان پیشم
من کاملا ترغیب شدم ادامه داستان رو بخونم
جذاب بود و جدید
میدونم از قسمت دوم بهتر هم میشه دقیقا همچین چیزی برلی من اتفاق افتاده همین تازگیا منتظرم قسمت دومو بخونم ببینم تو چیکار کردی منم همون کارو کنم