آرامش (۴)

1402/05/12

...قسمت قبل

با سلام . قبل از هر چیزی از همه شما معذرت میخوام . مشغله های زیاد باعث میشه خیلی دیر بنویسم . من داستان جدید رو نوشته بودم اما نمیدونم چرا اینجا قرار نگرفت . بنا به قوانین سایت باید دو هفته صبر میکردم تا مطمئن بشم . قسمت چهارم رو با همون توضیحات داستان قبلی ادامه میدم . امیدوارم خوشتون بیاد . و خوشحال میشم اگه نظر بدید تا بفهمم چه احساس مثبت یا منفی برای شما داشته .

بخش چهارم : رابطه

بعد چند دقیقه حالم جا اومد ، از اینکه کارش تموم شد خوشحال بودم ، پا شدم . یه دوش گرفتم و با حوله ای که آویزون بود خودمو خشک کردم . اما … برای رفتن بیرون از حمام ، یکم میترسیدم . کارش توی حمام منو خیلی ترسونده بود . فهمیده بودم چیزهای دردناک زیادی برای تجربه کردن ممکنه وجود داشته باشه . اروم بیرون رو نگاه کردم . روی مبل نشسته بود و به من توجهی نداشت . از داخل حمام ، یک قدم رفتم توی سالن . همونجا ایستادم . با خودم میگفتم : ولش کن ، بهتر که حواسش به من نیست .

اما صداش اومد : بیا جلو ببینم !
_آخخخ ، یعنی میخواد چکار کنه ؟( با خودم گفتم )
رفتم کنارش . روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود . با همون لباس ها . یه کتاب کنارش بود . تلویزیون زبان فارسی نبود .
__بشین اینجا ( به کنار مبل روی زمین اشاره کرد . کنار خودش ) .
منم مودبانه زانو هامو جمع کردم و نشستم . دستشو گذاشت پشتم و بالا و پایین یه نوازش ، شبیه به خاروندن انجام داد . درست مثل اینکه یه سگ رو نوازش کنی . بعدشم انگشتاشو گذاشت لای موهای سرم و بهمشون زد و گفت : آفرییین … پسر خوووب … و یه لبخند با صدای اوهوومم .
ازین کارش خوشم اومده بود . احساس میکردم دوسم داره . من تونسته بودم رضایتشو تا اون لحظه جلب کنم .
بعد پاهاشو گذاشت روی میز عسلی و یک پاشو انداخت روی یکی دیگه و صدای تلوزیونو کم کرد . کتاب رو از کنار مبل برداشت و گرفت جلوش . شروع کرد کتاب خوندن . و من کنارش روی زمین نشسته بودم . لخت ، با یه چستیتی . کف خونه پارکت بود . فرشی نبود . کم کم داشت دردم میگرفت . میخواستم پاهامو جابجا کنم . اما از اتفاق توی حموم میترسیدم . نمیدونستم اجازه دارم یا نه .
__خدایا ، زبان تلوزیونو که نمیفهمم . اینم داره کتاب میخونه . حتی نگاه منم نمیکنه … . چرا یه دستوری ، چیزی نمیگه ، …

خیلی اروم پاهامو حرکت دادم و موقعیت نشستنم رو تغییر دادم . و در طول تغییر وضعیت نشستنم ، مدام بهش نگاه میکردم ، تا نکنه عصبانی بشه . اما روژان کلا سرش تو کتاب بود . منم با خیال راحت ، هر طور که راحت بودم نشستم . اما زیاد طول نکشید ، حوصلم سر رفته بود . داشتم عصبی میشدم . نه زبان تلوزیون رو میفهمیدم ، نه میدونستم چند ساعته که توی این وضعیتم ، نه دستوری میداد و نه نگاهم میکرد .
اون لحظه ، خودم احساس میکردم سه ساعتی توی این وضعیت بودم .
__خب …
__( آخ جون ، این خوبه ، یه حرفی بزن ) چیزی که با شنیدن صداش به خودم گفتم
کتاب رو بست طوری که یه انگشتش لای کتاب بود تا صفحه رو گم نکنه . پاهاش رو زمین بود و یه پاشو انداخت روی یه پای دیگه و یکم به جلو خم شد ، سرشو برگردوند سمت من و …
__پاشو . ( منم پاشدم و بهش نگاه کردم )
__برو توی آشپزخونه ، جلوی یخچال وایستا ( منم انجام دادم ).
__در یخچالو باز کن ( انجام دادم با اینکه سوال تو ذهنم ایجاد شد ، که یعنی چی ، این چه مدلشه )
__بطری آب رو در بیار .
__درو ببند .
__یه لیوان بردار …
__بگیرش بالا تا ببینم .
__حالا توش آروم آب بریز تا بگم بسه .
( کل مراحل آب ریختن رو مو به مو بهم دستور داد و من انجام دادم . وقتی لیوانو گرفتم بالا ، درست وقتی که پر شد ، گفت : بسه . و وقتی آب رو بردم براش فقط یه لب زد و حتی یه قلوپ‌هم نخورد . و دوباره مراحل برگردوندن لیوان به آشپزخونه و گذاشتن بطری توی یخچال ، مو به مو انجام شد . خب نمیفهمم چرا اینکارو میکنه ، چرا یهو نمیگه برو برام آب بیار ؟ )
دوباره اومدم کنارش نشستم . و به محض نشستن ، همون حس قبلی تکرار شد . خستگی ، بی حوصلگی ، عصبی شدن …
روژان هم شروع کرد به ادامه کتابش .
__خدایا فکر کنم الان از چهارساعتم رد شده …
پاهام درد گرفت از نشستن …

دیگه داشتم عصبانی میشدم و البته اصلا نمیتونستم به خودم اجازه بدم ابرازش کنم ، که از جاش پاشد و رفت تو اتاق .
منم گیر کرده بودم سر اینکه تکون بخورم یا نه . پاهام خیلی درد گرفته بود . دلو زدم به دریا و پاشدم . با خودم گفتم یه لحظه پامیشم و بعد میشینم ، طوری نمیشه که …
داشتم بدنم کش و تاب میدادم که یهو دیدم از اتاق بیرون اومده و دم در اتاق و دستاشو رو سینش گره کرده و سرشو یکم کج کرده و داره منو میبینه !
__وای ، کی از اتاق اومد بیرون ، چرا من متوجه نشدم ؟ ( با خودم گفتم )
لباسشو عوض کرده بود . یه پیراهن نخی بلند با گلهای آبی درشت روی زمینه سفید که کلا ترکیب یکسانی از آبی و سفید دیده میشد. آستین خیلی کوتاه اما پر چینی هم داشت . کفش و جورابی هم نپوشیده بود .

__خب خب خب … این بود نتیجه اعتماد من ؟ تو فقط دو ساعت نتونستی یه جا بشینی ؟ نشستن انقدر برات سخته ؟
میخواستم توضیح بدم اما یادم اومد که نباید حرف بزنم . سرمو انداختم پایین به نشانه شرمندگی .
__نا امیدم کردی . حالا باهات چکار کنم ؟ هان ؟
شاید درکش سخت باشه ولی حرفاش باعث میشد عذاب وجدان بگیرم . باور کرده بودم که حق با روژانه و من اشتباه کردم .
__چاره ای برام نزاشتی … ( خیلی ریلکس و با طمانینه میگفت )
اومد سمتم و یه دستشو گذاشت رو شونم و هدایتم کرد سمت میز عسلیه و گفت برو روش و حالت داگی بگیر . ( میزه همونطور که در طول داستان گفتم محکم بود ، به نوعی برای همین کار بود )
__آههخ … خواهش میکنم …
و رفتم روی میز
در حالی که منو سمت میز هدایت می کرد بدون توجه به حرفم ادامه داد :
__برو روش ، حالت داگی بگیر .
(دستشو گذاشت رو کمرم و گفت : )
__قوس کمرت پایین باشه ، میخوام کونت کامل بالا بیاد .
( با دستاش آروم سرمو بالا آورد و گفت )
__سرتم بیار بالا … روبه روتو نگاه کن . سرتو بر نمیگردونی فهمیدی ؟ ( دقیقا وقتی هر دستورش انجام می شد دستور بعدی رو میگفت و با دستش هدایتم می کرد تا درست انجامش بدم . و همه این کلمات رو شمرده شمرده و با طمانینه میگفت ).
برای لحظاتی سکوت بود . اما گاهی از نفس های من صدای آه کوتاه و مقطع از روی استیصال میومد .
احساس کردم یه چیز باریک و سرد روی کونمه و صدای روژان همزمان از کنارم ، متمایل به پشتم می اومد ،
__خب …( شروع کرد به زدن ضربه های ریز ترکه به باسنم )
بی اختیار گفتم آه … که یک ضربه محکم زد .
و دوباره ضربه های ریز ، و شروع کرد به حرف زدن .
__دوست ندارم صدایی ازت بشنوم پس خفه میشی ( آرام و بدون عصبانیت و با طمانینه میگفت )
ضربه محکم ، و دنبالش ضربه های ریز و سریع
__تو لیاقت آرامش رو نداری ، و یک ضربه محکم …
ضربه های ریز و حرفاش : حتی نتونستی دوساعت یک جا بشینی !
ضربه محکم و ( باهر ضربه محکم ، دردشدید حس میکردم اما خودخوری میکردم . بین هر ضربه محکم ، ضربات ریز بود که گاهی با حرفهاش همراه بود ).
(ریز) __نامیدم کردی ( محکم )
(ریز) __اما من میدونم چطوری تربیتت کنم ( محکم )
( ریز ) __من برده های بدتر از تو رو رام کردم ( محکم )
( ریز ) __حالا میدونم چکارت کنم ( محکم )
.
.
.
ضربه ها و حرفها ادامه داشت و من درد میکشیدم و تحمل میکردم . حرفهاش منو به این باور میرسوند که واقعا حق منه که تنبیه بشم .
کم کم شدت ضربه ها زیاد شد . گاهی ضربه های ریز نبود و فقط یه مکث کوتاه بود . درد طوری بود که صدای آیی ضعیفی ازم میومد . چون سعی میکردم تحمل کنم و حرفی نزنم .
و روژان دیگه حرف نمیزد . و این درد منو بیشتر میکرد .
بغض کرده بودم . و اشک از چشمام میومد ، اما بی صدا بودم .
روژان یه مکث طولانی کرد و شروع کرد پشت سرم قدم زدن . از صدای بیرون دادن نفسش ( شبیه هووه ) معلوم بود که خسته شده .
__خب … چه حسی داری ؟
__با حالت بغض و گریه گفتم : غلط کردم …
سریع حرفمو قطع کرد و گفت :
__حالا بعد از هر ضربه همینو تکرار کن !
(با خودم گفتم : وای خدا ، من تحملشو ندارم دیگه )
ضربه اول خورد خیلی محکمتر از همه ضربه ها
__وااایی خدااا …
__مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم ؟ (همچنان اروم صحبت میکرد )
یه مکث کوتاه کرد و گفت : دوباره تکرار میکنیم .
همه حواسمو جمع کردم و با ضربه بعدی گفتم : غلط کردممم
__ضربه بعدی : غلط کردم …
بعدی و بعدی …
دیگه نمیدونستم چندتا زده و تاکی میخواد بزنه . حالا دیگه آخ و آه و واکنشمو به درد رو راحت بروز میدادم …
دیگه نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم . سرمو مینداختم پایین و گریه میکردم … روژان هم دراین مورد چیزی نمیگفت .
گاهی که قوس کمرم بهم میخورد ، با تَرکه آروم چندبار میزد رو کمرم و میگفت درست وایستا ! ضربه های دیگه غیر قابل تحمل شده بود . فقط میخواستم زودتر تموم بشه . اما از گفتن کلمه امن خودم می ترسیدم . هنوز میترسیدم که استفاده ازش باعث بشه که روژان ناراحت بشه . کلمه امن من ، اسم واقعی روژان ، محدثه . ته دلم میگفتم واییی محدثه بسه تو رو خدا بسههه .
مکث دوباره ، قدم های روژان پشت سر من .
__بگو ببینم ، بسّته ؟
__بله ارباب ( با گریه و بغض ) .
__حالا دیگه سرپیچی نمیکنی ؟
__نه ارباب …
__خوبه ، پس از الان شروع کن به شمردن !
( آخ که چشمام سیاهی رفته بود از شنیدش …)
__تورو خدا ارباب غلط کردم … تورو خدا …
__بشمار
ضربه …
__وایییی … یک
مکث کرد و گفت : تو شمردنم بلد نیستی نه ؟ یک چی ؟
__یک ارباب
__دوباره … ( ضربه محکم )
__یک ارباب … غلط کردم تورو خدااا
ضربه بعدی …‌
__دو ارباب … غلط کردم …
.
.
تا ضربه دهم ،
__وای خدااا غلط کردممم بسههه
و خودمو انداختم پایین میز.

به حالت جنینی به پهلو خوابیدم و زانومو جم کردم و گریه میکردم نفسهام با آی و آخ ضعیف بیرون میاومد . و آب بینیمو بالا میکشیدم …
روژان اومد و جلوم ایستاد ، طوری که پاهاش درست روبه رو صورتم بود . دستاشو زد به کمرش و چند ثانیه ای نگاهم کرد و ترکه رو انداخت جلو صورتم و رفت توی اتاق . و من ترکه ای رو که باهاش تنبیهم کرده بود جلوی صورتم میدیدم و دردی که روی باسنم داشتم رو حس میکردم و با خودم میگفتم اخه چرا ؟ چرا از دستورش سرپیچی کردم !

خیلی طول نکشید که از اتاق اومد بیرون و رفت روی مبل نشست .
__بیا اینجا .
اروم ، ازون حالت ، چهاردست و پاشدم و رفتم سمتش . جلوی پاش روی زمین زانو زدم و سعی میکردم باسنم به پاشنه پام نخوره . روژان ، با دستاش صورتمو گرفت و خیلی جدی با قیافه ای حق به جانب و دلسوزانه گفت : ببین امید ، من نمیخواستم تنبیهت کنم . من سعی میکنم باهات مهربون باشم . اما تو چاره ای برام نذاشته بودی . تو باید یه چیزایی رو یاد بگیری . اینجا تو باید در خدمت من باشی . میفهمی که …
با سرم تایید میکردم و آب بینیمو بالا میکشیدم . و با حرفاش آروم میشدم .
__من دوست ندارم تنبیهت کنم اما برای اینکه خوب تربیت بشی باید بعضی رفتارهاتو اصلاح کنم . میدونم که سخته . من اینجام که کمکت کنم . تو هم باید همکاری کنی دیگه . باشه ؟
__با سرم تایید کردم
بعدش اروم سرمو کشید سمت خودش و پیشونیمو بوسید و گفت : آاافرریینن . ( مثل آب روی آتیش ، انگار همه درهام از بین رفت . اگه دردی بود حتی لذت بخش هم شده بود چون فهمیده بودم برام لازم بوده ) . و گفت : حالا برو صورتتو یه آبی بزن . و یه لبخند با صدای اوهوومم
رفتم و صورتمو شستم و اومدم بیرون . گوشیش رو برداشت و ازم پرسید : غذا چی میخوری ؟ قبل اینکه جوابی بدم ، شماره رو گرفت و دوتا پیتزا سفارش داد .
تلفن رو که قطع کرد بهم اشاره کرد و دستشو زد کنارش رو مبل و گفت : بیا بشین ، چرا ایستادی
__کنار شما ؟
__خب آره . چیه ؟ سختته ؟
__نه نه . اتفاقا …
رفتم و کنارش با یه فاصله ای روی مبل سه نفره نشستم . روی همون مبل یه پاشو جمع کرد و سعی کرد رو به من بشینه .
شروع کرد به صحبت های خودمونی و از زمین و آسمون صحبت کردن . انگار دیگه کارش تموم شده بود . همون دختر توی کافه شده بود . میخندید و با من عادی رفتار میکرد . با یک تفاوت که من هنوز لخت بودم و چستیتی بهم بسته بود !

از این که دیر شد ببخشید قول میدم زودتر بنویسم .

نوشته: کیا

ادامه...


👍 7
👎 2
21301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

940686
2023-08-04 00:37:30 +0330 +0330

سلام . ببخشید به نظر میرسه چند سطر ابتدایی داستان حذف شده . خلاصه ای از اینکه یه دوش گرفتم و با استرس و ترس از اینکه قراره ادامه پیدا کنه یا تموم شده کارش ، اومدم بیرون حمام و جلوی در حمام منتظر عکس العمل روژان بودم .

شاید هم رفع بشه ( ولی بعید میدونم ) . این توضیح رو دادم که در نظر داشته باشید .
خیلی ببخشید که دیر شد و این اشتباه ناخواسته بوجود آمد .

2 ❤️

940695
2023-08-04 01:25:20 +0330 +0330

منتظر قسمت های بعدی هستم کاش هیچ وقت تموم نشه این داستان

2 ❤️

940699
2023-08-04 02:07:31 +0330 +0330

کس شعر محض متنفرم از برده ها

1 ❤️

940747
2023-08-04 14:56:33 +0330 +0330

من خودم یه مستر هستم و متاهل.داستان خوبی بود باید بگم برده ها اصولاً آدمهای محکمی هستن نه ضعیف

1 ❤️

940772
2023-08-04 22:06:10 +0330 +0330

داستان سریالی و دنباله دار نه برام جذابیت داره و نه حوصله پیگیریشو دارم…برای همین اصلانه میخونم نه نظر میدم…

1 ❤️

940864
2023-08-05 14:43:22 +0330 +0330

خیلی خوبه
احساست رو خوب بیان می‌کنی.
اربابت هم خوبه، مقتدره ولی عقده‌ای نیست.
برده خوبی هستی.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها