آسایشگاه جهنمی (۳)

1403/01/18

...قسمت قبل

توجه: این داستان، ترجمه یک داستان خارجیه که برای باور پذیرتر شدن، ضمن ترجمه، اسم شخصیتها به فارسی تبدیل و بخشهایی از داستان ویرایش شده. امیدوارم لذت ببرید.

قسمت سوم: «گرمدره»

منشی پذیرش با لحنی نسبتاً رسمی گفت: « اول از همه باید پذیرش بشید. فرمی که دکتر بهتون داده رو به همراه مدارک با خودتون آوردید؟» سروش پاکتی را از جیبش داخل کُتش بیرون آورد و به منشی داد. او گفت: «این فرم پذیرشیه که من از خانم دکتر عزیزی گرفتم». منشی پذیرش نامه را باز کرد و در حالی که سروش منتظر بود، آن را خواند. سپس پرسید: «با همراهتون تشریف آوردید؟»
سروش: «خیر، تنها هستم.»
منشی پذیرش سری تکان داد و به چمدانی که سروش به همراه خود آورده بود نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «اینجا هتل نیست…»


درست دو هفته قبل، سروش و میترا در جلسه چهارم با مهشید شرکت کرده بودند. آن جلسه همانطور که انتظار می‌رفت، خوب پیش نرفت. این اولین بار از زمانی بود که مهشید سکس درمانی را به سروش پیشنهاد کرده بود. مشاجرات بین سروش و میترا تقریباً به یکباره شروع شد و به نظر می‌رسید که مهشید بجای میانجی‌گری، به داوری آن دو پرداخته باشد.

در انتهای جلسه، تنها چیزی که راجع به آن هیچ صحبتی نشد، همان «پنج راه حل» بود. در آن دعوا مهشید به این اطمینان رسید که ریشه همه مشکلات آن دو، «رابطه جنسی» بود. میترا انتظار رضایت جنسی کامل از سروش داشت، آنهم طبق خواسته‌ها و پوژشین‌های دلخواه خود. در حالی که سروش معتقد بود هر وقت که احساس نیاز جنسی پیدا کند، میترا بی چون و چرا باید تمکین کند. رد شدن درخواست میترا با کلمات «وحشی» و «سلیطه» توسط سروش و نیز رد خواسته سروش توسط میترا، با بیان کلماتی همچون «اُمّل» و «حوصله‌سربر» باعث شد تا دعوای آنها دوباره از سر بگیرد.

در نهایت مهشید مجبور شد آنها را آرام کند. او به محض اینکه توانست آنها را به اندازه کافی آرام کند، گفت: «من فکر می‌کنم برای هر کدومتون باید درمان جداگانه ترتیب بدم. اولش نظرم این بود که شما همه جلسه‌ها رو، مثل همین چند جلسه، با همدیگه بیاید و در کنار هم فرایند درمان رو طی کنید. ولی الآن دارم به این نتیجه می‌رسم که باید مسیر دیگه‌ای رو برای شما دوتا پیش بگیرم. شاید بعدش بشه راجب کنارِ هم گذاشتنتون و ادامه درمان به همین شکلی که الآن هست، فکر کنیم.»

میترا چند لحظه تامل کرد و در همین حین، سروش ناگهان احساس کرد که با تأیید پیشنهادهای دکتر مهشید، امتیازاتی را بدست آورد. او گفت: «حتماً همینطوره. فقط، ما باید چی کار کنیم؟» مهشید لبخندی به نشانه‌ی تأیید به سروش زد و پاسخ داد: «بنظرم می‌تونم براتون یه هفته اقامت تو کلینیک گرمدره بنویسم که هم یه هوایی عوض کنید هم درمان رو همونجا ادامه بدیم.»
میترا گفت: «واسه این آقا که بیکار الدوله واسه خودش می‌چرخه راحته. میره اونجا لَم میده واسه خودش خوشگذرونی می‌کنه. من کلی موکّل ریخته سرم باید از این دادگاه به اون دادگاه برم به دعواهای حقوقی اونا برسم. من بیام اونجا فکر کردید کی قراره هزینه‌شو پرداخت کنه؟!»

مهشید با لحنی نسبتاً عصبانی گفت: «نه دیگه، اینجوری نمیشه! حالا که شوهرت تمایل داره، تو هم باید همراهی کنی.» میترا با آهی نمایشی گفت: «خب پس. من می‌تونم بعد از اینکه سروش یه هفته‌اش تموم شد، تازه یه هفته بعدش مرخصی بگیرم و برم همین جایی که میگید. زودتر نمی‌تونم.»

خیلی هم عالی! دیدید میشه؟! حالا می‌تونیم کمی روند مثبت شما امیدوار بشیم. فقط، از هردوتون می‌خوام اول این برگه‌ها رو امضا کنید که بعدش شما رو به کلینیک گرمدره معرفی کنم. قبلاً به هر کدومتون توضیح دادم که اونجا چه نوع درمانی رو خواهید گذروند و دلیلش چیه. غیر از این سوال دیگه‌ای دارید؟» سروش پرسید: «چرا باید اینا رو امضا کنم؟ منظورم اینه که اینا شبیه فرمای معمول پزشکی نیستن!» مهشید پاسخ داد: «بالاخره قانون ایجاب می‌کنه که برای هر نوع درمانی از شما رضایت کامل بگیره. همه جا همین شکلیه.»

مهشید فرم را به سروش داد و آن را ورق زد تا محل امضا را، که در آخرین صفحه قرار داشت، به سروش نشان دهد. آنچه سروش در صفحه آخر دید، یک صفحه تقریباً سفید و خالی از نوشته بود که فقط آرم مطب در بالای آن قرار داشت و سپس در پایین صفحه محل امضای بیمار. سروش فرم را مرور و در نهایت آن را امضا کرد. بعد از آن، مهشید کنار امضای سروش امضایی به عنوان شاهد زد و تاریخ فرم را تعیین کرد.

مهشید به میترا گفت: «یه هفته بعد از اینکه آقای بهرامی درمانشون تموم شد، شما باید بری، یادت نره. تو هم باید فرم مربوط به خودتو امضا کنی.» مهشید در حین هدایت کردن سروش و میترا به سمت درِ خروجی، گفت: «من بعد از درمان جلسات مشاوره با آقای بهرامی رو مجدداً شروع می‌کنم. مطمئنم اون موقع وضعیت از اینی که الآن هست بهتره.» سروش و میترا در سکوت از مطب خارج و سوار آسانسور شدند. سکوتی که ناشی از قهر و خصومت بود.

وقتی از آسانسور بیرون آمدند، سروش گفت: «من برمی‌گردم خونه.» میترا به چشمان سروش نگاه کرد، سپس دستش را گرفت و گفت: «سروش، چرا امضا کردی؟» سروش دست خود را کشید و با تندی به میترا گفت: «مقصر همه اینا فقط خودتی! یادت باشه. من از اول به اصرار تو این مشاوره‌ها و کوفت و زهرمار رو اومدم ولی اگه تهش به جایی نرسه، دیگه باید منتظر طلاق باشی!»
میترا در خیابان ایستاد و رفتن شوهرش را تماشا کرد. دلش سنگ شد و دوباره به ساختمان برگشت. آسانسور او را به طبقه چهارم برد؛ وقتی از اتاقک کوچک آسانسور بیرون آمد، مهشید را دید که منتظرش ایستاده بود. او گفت: «حدس می‌زدم دوباره برگردی بالا. سروش لیاقت چیزی که قراره سرش بیاد رو داره!» سپس میترا را به داخل مطب برد و در را بست.


منشی خوش لباسِ پذیرش، سروش را از چندین راهرو پایین برد و سپس درِ اتاق کوچکی را، که شبیه اتاق‌های ساده هتل بود، باز کرد. روی دیوارهای اتاق، چند تصویر از مراتع و تپه‌های سرسبز دیده می‌شد. یک تخت دونفره و تعدادی مبلمان مدرن ساده که حسی خنثی به اتاق می‌بخشید. منشی گفت: «آقای بهرامی، تا یک هفته‌ی آینده، این اتاق شماست. چند دقیقه دیگه هم دکتر سعیدی برای معارفه تشریف میارن.» سروش در حالی که چمدانش را روی تخت گذاشت، از منشی پذیرش که در حال ترک اتاق بود، تشکر کرد.

ناگهان واقعیت به سراغ سروش آمد. مهشید او را برای دوره سکس درمانی به کلینیک فرستاده بود. میترا به سکس او با زن‌های دیگر رضایت داده بود. سروش آه تلخی کشید و در مورد احساسی که نسبت به میترا پیدا کرده بود فکر کرد. اینکه چگونه او از یک همسر دلسوز و مهربان به یک زن خودخواه و سلطه‌جو تبدیل شده که مدام به او دستور می‌دهد که چگونه رفتار کند و در مقابل دوستان و همکارانش چه بگوید. او با خود فکر کرد که این همه مدت حامی چه سلیطه‌ای بوده.

هیچ راهی وجود نداشت که او دوباره به زندگی با میترا برگردد. با اینکه تمایل بیشتری نسبت به میترا به درمان نشان می‌داد. نشان می‌داد که «در تلاش» برای بازسازی رابطه از بین رفته است، در حالی که میترا دنبال فرصتی بود تا اموال شوهرش را از دستش خارج کند. اگر آن روزی که از او درخواست پرداخت هزینه‌های تحصیلی‌اش را کرده بود با او شدیداً مخالفت می‌کرد، شاید چنین روزهایی هیچوقت پیش نمی‌آمدند.

صدای چرخش کلید در قفل در اتاق بلند شد. با باز شدن در، یک زن نسبتاً درشت هیکل نمایان شد که به نظر می‌رسید پرستار باشد؛ شاید هم همان کِیس درمانِ سکس تراپی. پشت سرش، زنی لاغر با کت سفید وارد شد که روی اتیکت سینه او نوشته شده بود: «دکتر سمانه سعیدی».

زن جوان که با همراهش وارد اتاق شد، با لبخند گفت: «سلام، من سعیدی هستم. ما «تعهدنامه» شما رو از دکتر عزیزی دریافت کردیم. می‌خوام قبل از اقامت شما در اینجا در مورد قوانین و مقررات این کلینیک صحبت کنم.» سروش افکارش بهم ریخت و از جایش برخاست. او با تعجب پرسید: «تعهدنامه؟ منظورتون قوانین سکس تراپیه؟!»

دکتر سعیدی پاسخ داد: «خیر. آقای بهرامی، من فرم‌های ارزیابی تعهد و روانپزشکی WIC 5150-5157 از دفتر تهران دریافت کردم. شما خودتون این تعهدنامه رو برای انجام هفتاد و دو ساعت ارزیابی سلامت روانتون امضا کردید و منم مسئول این ارزیابی‌ام و باید بهتون هشدار بدم که اگه نشونه‌هایی از رفتار خشونت‌آمیز که مانع این ارزیابی بشه از خودتون نشون بدید، عواقب خوبی در انتظار شما نخواهد بود!»

+اون عددا چی بود گفتید؟! تا حالا نشنیده بودمشون!
-WIC 5150-5157؟ این همون مجوز قانونیه که وقتی فرم درخواست بازداشت 72 ساعته برای ارزیابی و درمان توسط همکارم به شما ارائه شد، امضا کردید.
+اصلاً اینجا کجاست؟

دکتر سعیدی با لبخند گفت: «کلینیک گرمدره برای توانبخشی مجانین (دیوانه‌های) جنایی و عاطفی. خودتون زیر فرما رو امضا کردید، مگه نه؟» سروش در حالی که به فرم‌های در دست دکتر اشاره می‌کرد، به او گفت: «نشون بده.» دکتر فرم‌ها را به او داد و او به آخرین صفحه سند رفت. صفحه با متن ریزی پُر شده بود که روزی که فرم را امضا کرد آنجا نبود. کنار امضا خودش هم امضای میترا و سه نفر دیگر، که تا کنون نامی از آنها نشنیده بود، قرار گرفته بود.

سروش خواست که این قرارداد وحشتناک را پاره کند که در همان لحظه دکتر سعیدی گفت: «جهت اطلاعتون بگم که این فقط یه کپی از فرم اصلیه. اگه پاره‌اش کنید، دو تا نتیجه قطعی رو به همراه داره. اول اینکه من متوجه میشم که شما واکنش خشونت‌آمیزی به من نشون دادید و دوم اینکه شما از خوندن چیزی که امضا کردید محروم می‌شید.»

سروش به فرم در دستش نگاه کرد و نتوانست جلوی خود را بگیرد. او کاغذ را به شکل چشمگیری پاره و سپس تکه‌های ریز ریز شده آن را روی تخت پرت کرد. او در حالی که سعی می‌کرد لرزش را از صدای خود دور نگه دارد، گفت: «این فرم از وقتی که من امضاش کردم تغییر کرده! لطف کنید زنگ بزنید پلیس بیاد…»

-آقای بهرامی، من به شما در مورد عواقب کاراتون هشدار دادم، ولی شما به اعمال خشونت‌آمیز خودتون پافشاری کردید. بنابراین ما مجبوریم از یه درِ دیگه وارد بشیم!»

انگشت باریک دکتر سعیدی به سروش اشاره کرد و زنی که همراه او بود جلو آمد. دکتر گفت: «لطفاً همه لباساتونو در بیارید تا بتونیم شروع کنیم.» سروش به سمت پنجره عقب‌نشینی کرد. برای لحظه‌ای فکر کرد یکی از کمدهای کوچک کنار تخت را بردارد و به سمت پنجره پرت کند تا بتواند به بیرون فرار کند. پرستار، که قدّش کمی از سروش بلندتر بود، جلویش ایستاد و روی او سایه انداخت. بدون هیچ زحمتی با یک حرکت دست، سروش را به گوشه‌ای نشاند. دکتر سعیدی گفت: «آقای بهرامی بهت گفتم لباساتو دربیار. حتی اگه فرم رو با اراده خودت امضا کرده باشی، بازم این یه قرارداد داوطلبانه نیست. یا اطاعت می‌کنی یا بهت آرام‌بخش می‌زنیم و واسه معاینه تو سلول نگه‌دارنده قرار می‌گیری. منطقی باش و مجبورم نکن به گیتی بگم لباستو دربیاره!»

سروش وقتی دید که گیتی لب‌هایش را می‌لیسد و دست خود را به سمت اندام زنانه‌اش حرکت می‌دهد تا به آرامی خود را در یک حرکت جنسی که دارای نشانه‌هایی از تهدید و اروتیسم بود بفشارد، احساس ناامیدی کرد. وقتی گیتی با ژست پیروزی ایستاده بود تا مشتش را به آرامی جمع کند و فقط انگشت وسطش را به سروش نشان دهد، لبخندی بر لبانش نشست.

سروش شروع به درآوردن لباس‌های خود کرد و ظاهری ناامید بر چهره پرستار گیتی نشست؛ گویی امیدوار بود تا سروش در انجام این کار، از خود مقاومت نشان دهد. دکتر سعیدی لبخندی زد و گفت: «زنت امیدواره که واسه مدت بیشتری اینجا بمونی که بتونه زندگی شخصی خودشو اونطور می‌‌خواد اون بیرون بسازه. اون واسه مراقبت از تو توی کلینیک گرمدره، داره پول زیادی هزینه می‌کنه. پس بهش ثابت کن که پولش رو هدر نداده! بهت پیشنهاد می‌کنم همونطور که بهت دستور داده میشه رفتار کنی. در این صورت اگه یه روزی تصمیم گرفته بشه که صلاحیت ترخیص از اینجا رو داری، با حال خوبی از اینجا میری. البته اون موقع حال زنت خیلی بهتر از خودته!»

سروش به پایین نگاه کرد و متوجه شد که دکتر سعیدی همان خالکوبی عجیب و غریب مهشید را روی مچ پایش دارد. دایره‌ای تقسیم بر سه مواج و تاجی از گل رز و خار که قاب آن را می‌پوشاند… دکتر سعیدی ادامه داد: «اگه به آرام‌بخش احتیاج پیدا کنی، اونوقت سر و کارت با گیتیه. البته اون بیشتر دوست داره که مریضا باهاش درگیری فیزیکی داشته باشن و اون با زور خودش اونا رو رام کنه. اینم باید به خاطر داشته باش که وظیفه گیتی رسیدگی به مواردیه که بیمار نیاز به لمس فیزیکی داره و وقتایی هم که شیفت شب کار می‌کنه، ما هیچ سیاست نظارتی روی کارش نداریم.»

سروش برهنه ایستاد. به شدت آسیب‌پذیر و در معرض نگاه گیتی و دکتر. لرزه‌ای خفیف هیکل او را تکان داد؛ لرزه‌ای که نه از سرما بلکه بخاطر وحشت او بود. حتی سخنان بعدی دکتر سعیدی به او کمک نکرد تا بر این ترس غلبه کند.

-جلسه استماع هفتاد و دو ساعت دیگه برگزار میشه. شما در مقابل کمیسیون سه نفره پزشکی حاضر میشی. من، دکتر عزیزی و یکی دیگه که اتفاقاً از دوستای ماست. اگه تصمیم اکثریت این باشه که شما باید متعهد و مطیع بشی، اونوقت به یه واحد امن‌تر از اینجا منتقل میشی که تحت مراقبت بیشتر قرار بگیری، حالا یا بوسیله‌ی آرام‌بخش یا به زور.

دکترِ جوان رو به گیتی کرد و به چمدان باز روی تخت اشاره کرد. او، تقریباً با خنده، گفت: «تمام لباسا و وسایلشو بردار بنداز تو کوره. ایشون دیگه هیچوقت بهشون احتیاج پیدا نمی‌کنه.»

گیتی تمام لباس‌ها را از روی زمین به داخل چمدان انداخت و بدون بستن، آن را برداشت. برای لحظه‌ای، سروشِ لخت شده فکر کرد که شاید بتواند به سمت درِ خروجی بدود. گیتی دست خود را پر کرده بود و فقط یک لغزش از کنار دکتر او را به درِ خروجی و نجات از این کلبه‌ی وحشت می‌رساند. همانطور که سروش بلاتکلیف ایستاده بود، گیتی لبخندی زد و دستش را چرخاند تا نشان دهد که یک شئ کوچک سیاه در کف دستش دارد. دو الکترود فلزی روی آن به سروش فهماندند که این شئ نوعی شوکر است. لبخند حیله‌گرانه گیتی به او گفت که از استفاده از آن نهایت لذت را خواهد برد.

دکترِ جوان گیتی را تماشا کرد که با چمدان نیمه بسته‌ی لباس‌ها از اتاق خارج شد. سپس رو به سروش کرد و گفت:
-وقتی 72 ساعت بررسی آمادگی ذهنیت تموم شد، یه وکیل برات تعیین میشه. قطعاً، بخاطر ناتوانی در دفاع از خودت، لازمه که همسرت یه وکیل قانونی برات بگیره، یا اگه خوش‌شانس باشی، خودش به پروندت رسیدگی کنه. بهتره توی آخرین آنالیز، این اطمینانو به همه بدی که از زنت تبعیّت کامل می‌کنی و در نهایت کاملاً بهش وابستگی داری. هیچ کس دیگه‌ای اینجا نیست که علاقمند باشه تو رو از اینجا بیرون ببره. من و دکتر عزیزی هردومون بهت نیاز داریم اینجا؛ چون بخاطر تو دستمزد زیادی می‌‌گیریم و با وجود تو فرصت‌های خیلی خوبی برای آزمایشامون فراهم میشه. گیتی هم دوست داره تو بمونی تا بتونه روش درمانی منحصر به فرد خودشو برای اختلال عملکرد جنسی بهت نشون بده. در صورت عدم همراهی تو با درمان، این فقط گیتی نیست که ایده‌های خاص برای درمان داشته باشه. محض اطلاع، همه‌ی اینا قانونی، مسبوق به سابقه و جزء آسون ترین روش‌ها هستن. هیچ کمکی از بیرون قرار نیست بیاد.

دکتر شروع به قهقهه زدن کرد و به دنبال گیتی از اتاق بیرون رفت و در را بست. سروش صدای کلیک قفل را شنید که باعث شد به خودش بیاید. او از پنجره عریض به درختان فضای سبزی که از او دور بود نگاه کرد. او پنجره‌ها را بررسی کرد و متوجه شد که هیچ مکانیزم باز شدنی ندارند، در واقع، یک ضربه با بند انگشت روی شیشه نشان داد که آنها مانند پنجره‌های مغازه‌های طلافروشی هستند و با هر ضربه‌ی او فقط یک صدای بم از شیشه بلند می‌شود.

او به مبلمان اتاق نگاهی انداخت و به این فکر کرد که آیا می‌تواند شیشه را یا یکی از دراوِرهای کنار تخت بشکند؟! او رفت تا یک دراور را بلند کند که متوجه شد که تخت و کمدها به زمین پیچ شده‌اند. سروش در اتاق به دنبال ابزاری گشت که بتواند به او برای فرار از این زندان کمک کند. تنها چیزی که او در کمد لباس‌ها پیدا کرد یک لباس یک تکه صورتی رنگ و یک جفت کفش نرم بود.
سروش با آهی ناامیدانه آن لباس را بلند کرد و متوجه شد که پارچه نازکی دارد و دکمه‌های آن آنقدر شل و ول بودند که هر لحظه ممکن بود کَنده شوند. همه چیز در اتاق به جای خود پیچ شده بود، در فلزی بود و تصاویر روی دیوارها به میخ آویزان نبودند بلکه بخشی از دیوار بودند.

آنجا بیشتر به یک زندان شبیه بود تا یه آسایشگاه روان‌درمانی…!

نوشته: مترجم


👍 6
👎 2
11101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

978639
2024-04-07 00:39:11 +0330 +0330

لطفا دیگه ترجمه نکن

0 ❤️

978654
2024-04-07 00:56:53 +0330 +0330

نسترن هستم دنبال یه مرد میگردم که بتونه منو ارضا کنه ، نامزدم سعید گی هس نمیتونه منو ارضا کنه ، بکارتم هم بوسیله دوس پسرم میلاد از دس دادم ، نامزدم فهمیده ولی کاری نداره ، کص کلوچه ای دارم دوست دارم بذاری توش عرق کنه 🍆🍆😋😋🍑🍑🍑 امکان مسافرت دارم چون رو ماشین سنگین کار میکنه. و تو خونه تنهام ، 🍑👄
09173891857
09170646366
زنگ بزنید اگر جواب ندادم ،پیام بدید تایمشو بگید خودم زنگ میزنم
ممنون از سایت شهوانی
nastaran-ss87

0 ❤️

978758
2024-04-07 16:10:41 +0330 +0330

3 هفته منتظر این پارت بودم.
من خوشم اومده.
لطفا زود تر تکمیلش کن 🙃

1 ❤️

978907
2024-04-08 14:30:53 +0330 +0330

به به داره جالب میشه
خیلی خوب و روان بود
ممنون از زحمتی که میکشی

0 ❤️