از جنس اجبار (۱)

1401/12/01

نازنین دست هام رو از پشت محکم گرفته بود و فریبا داشت لباس هام‌ رو از تنم درمیاورد. گریه میکردم و دست و پا میزدم تا خودم رو خلاص کنم اما نازنین محکم نگهم داشته بود. بالاخره فریبا همه لباس هام رو درآورد، گریه می‌کردم و سعی میکردم دست هام رو از دست های نازنین خلاص کنم تا بتونم جلوی بدنم رو بپوشونم، اما نازنین محکم دست هام رو نگه داشته بود.
فریبا از تقلا هام عصبانی شد، اومد نزدیکم وایساد کمی نگاهم کرد و بعد یکهو دستشو برد بالا و خوابوند روی صورتم، یه لحظه انگار بدنم فلج شد، صورتم گر گرفت
فریبا گفت: یه بار دیگه تکون بخوری کاری میکنم خون بالا بیاری
از فریبا می‌ترسیدم، دست از تقلا کردن برداشتم، آروم سر جام وایسادم.
کمی رفت عقب و دوباره گفت : اوضاع رو برای خودت سخت‌تر نکن، راه فراری نداری پس حداقل سعی کن خیلی هم سختش نکنی
دست به سینه رو به روم وایساد، از بالا تا پایین بدنم رو خریدانه برانداز کرد. زیر نگاه هاش معذب بودم، سرم رو انداختم پایین تا باهاش چشم تو چشم نشم. اومد و دوباره نزدیکم ایستاد، با کفشش به ساق پام ضربه زد و گفت باز کن. پاهام رو کمی باز کردم، دوباره ضربه زد اما محکم‌تر و گفت : بیشتر، بیشتر باز کن
از ترسم پاهام رو تا جایی که میتونستم باز کردم. دستشو کشید لای پام و با دست دیگه‌ش هم یکی از

سینه هام رو گرفت. بی صدا اشک میریختم و خدا خدا میکردم زودتر دستشو برداره، احساس بدی داشتم. کمی ور رفت و گفت : چرا نگفته بودی همچین بدنی داری جنده کوچولو
سینه‌م رو چنگ زد و ازم جدا شد. چشم هام رو بستم و یه نفس راحتی کشیدم.
نازنین بالاخره دست هام رو ول کرد. از اینکه جلوی دو تا زن لخت بودم معذب بودم، خجالت میکشیدم که اندام های جنسیم در معرض دید بود و راحت دسمالیم میکردن. خواستم خودم رو بپوشونم که نازنین محکم زد روی ساق دستم. دست هام رو انداختم کنار بدنم و آروم وایسادم، با خودم فکر میکردم چی شد که تو این شرایط قرار گرفتم، میترسیدم و استرس داشتم، نمیدونستم قراره چی بشه، باید چیکار کنم، چطوری خودم رو خلاص کنم، اصلا میتونستم یا نه. بدنم میلرزید بخاطر حق حق هام. فریبا رفته بود تو اتاق، با نازنین تنها بودم.
نازنین هلم داد سمت آینه گوشه خونه و گفت : "راه بیوفت
جلوی آینه نگه‌م داشت و خودش هم پشت سرم. سرم رو انداختم پایین و چشم هام رو دوختم به کف زمین تا چشمم به آینه نیوفته، نازنین با دستش آروم زد رو باسنم و گفت : آینه، آینه رو نگاه کن
از دیدن خودم توی اون وضعیت خجالت میکشیدم، نازنین دستش رو آورد جلوی صورتم، فکم رو گرفت و سرم رو آورد بالا و مجبورم کرد آینه رو نگاه کنم، سعی میکردم نگاهم رو بدزدم، تا جایی که میشه با خودم چشم تو چشم‌ نشم، اما نازنین حواسش بود. با لحن شاکی گفت : مگه نمیگم خودتو ببین؟ هان؟
نگاهم رو بردم سمت خودم، اشک هام‌ بند نمیومد
نازنین فکم رو با ضرب ول کرد و دست هاش رو برد سمت سینه هام، سینه هام رو توی مشتش گرفت، فشار میداد و چنگ میزد، صورتم رو از درد جمع کردم، از توی آینه به من نگاه میکرد، از دیدن تحقیر شدنم لذت می‌برد. سینه هام رو کشید و گفت : میبینی خودتو؟ فکر میکردی یه روزی ممه هات تو دستای من باشن؟ فکر میکردی جنده ما بشی؟
منتظر جوابم نشد، ولم کرد و گفت دنبالم بیا. راه افتاد سمت اتاق ته راهرو، آروم راه افتادم دنبالش، استرس داشتم از اینکه میخواد باهام چیکار کنه، نازنین وایساد من رو نگاه کرد و عصبانی شد از آروم قدم برداشتنم. اومد سمتم دستم رو کشید و برد سمت اتاق.
فریبا روی لبه تخت نشسته بود، یه چیزی تو مشتش بود، انگار منتظر من بود، به پایین باش اشاره کرد و گفت : بیا اینجا
رفتم جلوتر و جلوش ایستادم
یه دور دیگه براندازم کرد و گفت : زانو بزن
آروم زانو زدم کنار پاش و نگاهم رو دوختم به زمین، منتظر بودم ببینم قراره چیکار بکنن، صدای ضربان قلبمم رو میشنیدم، از اینکه نمیدونستم قراره چی بشه بیشتر میترسیدم.
صدای پای نازنین رو میشنیدم که رفت پشت سرم وایساد، دست هاش رو آورد جلو، یه قلاده تو دستش بود، قلاده رو دور گردنم بست موهام رو که زیر قلاده مونده بودن رو آورد بیرون و مرتب کرد.
فریبا چونه‌م رو گرفت و سرم رو بلند کرد، یه زنجیر به قلاده وصل کرد و گفت : بردگی تو از الان شروع شد
بغضم ترکید و دوباره گریه‌م گرفت، اینبار شدید تر، انگار تازه متوجه اتفاقی که برام افتاده بود شده بودم
فریبا محکم زد تو گوشم و گفت : از الان به بعد این ننه من غریبم بازی ها تعطیله، یه بار دیگه این ادا ها رو ببینم کاری میکنم آرزو کنی بمیری پس سعی کن مثل یه سگ مطیع باشی، فهمیدی؟
سعی کردم گریه‌م رو متوقف کنم، فریبا دوباره زد توی گوشم و گفت: نشنیدم جوابت رو
مغزم قفل کرده بود، زبونم تو دهنم نمیچرخید، دوباره محکم‌تر زد و گفت : منتظرم
آروم گریه میکردم به زور با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:  فهمیدم
دوباره زد توی گوشم و گفت: بلندتر بگو
چشم هام رو بستم و همه سعی‌مو کردم تن صدام رو بلند کنم: فهمیدم
فریبا دوباره زد توی گوشم، اینار محکم‌تر از قبلی ها، گفت : فهمیدم بانو! کامل بگو… زود باش
صورتم از درد سیلی ها گز‌گز میکرد، حق حق میکردم و صدام میلرزید، سعی کردم باب میل فریبا بگم تا دوباره سیلی نزنه : فهمیدم بانو
فریبا آروم دست کشید رو سرم و گفت: حالا شد، نگران نباش، زود یاد میگیری چطوری برده خوبی باشی
نازنین اومد کنار فریبا ایستاد، چشم به دستش بود، یه چیزی شبیه شلاق تو دستش بود، گفت: حالا وقت تربیت کردنته

ادامه دارد…

نوشته: نیل بنفش


👍 15
👎 3
27001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916047
2023-02-20 02:53:59 +0330 +0330

یه پیش زمینه داشته باشه بهتره ک بفهمیم چی شده ب اینجا رسیده

1 ❤️

916066
2023-02-20 08:16:36 +0330 +0330

حال به هم زن🤮🤮🤮🤮

1 ❤️