از سمیه تا المیرا (۱)

1402/11/29

دو سالی بود طلاق گرفته بودم اینکه تونسته بودم این مرد دیو صفت رو از زندگیم بیرون کنم خیلی خوشحال بودم و به خودم میگفتم سمیه یه زندگی جدید در انتظارته کلی فرصت هست برای لذت بردن از زندگی 6 ماه بعد از طلاق فهمیدم که یه زن مطلقه بودن خیلی سخته همه دنبال سو استفاده کردن ازم بودن همه حتی شوهر خواهرم حتی نگاه های داداشم هم تغییر کرده بود و سنگینی نگاهشو حس میکردم و اینکه دائم در حال زیر نظر گرفتن و دید زدنم بود برای رهایی از فشارهای روانی اطرافیانم تصمیم گرفتم یه مهارتی یاد بگیرم و خودم کسب درامد کنم و نخوام منتظر صدقه های داداش و خواهرم باشم و با پول خودم زندگیمو اداره کنم و به خواسته هام برسم برای همین دنبال کار بودم که یکی از دوستام که کارگاه خیاطی داشت قبول کرد که خیاطی رو یادم بده اما گفت تا یاد نگرفتی پولی بهت نمیدم و بستگی به علاقه و استعداد خودت داره که چقدر زود یاد بگیری و منم قبول کردم الهام دوستم بهم میگفت سمیه خیلی شبیه جوانی های مامانم هستی گفتم خدابیامرزتش گفت خدا رفتگان شما هم بیامرزه عکسشم نشونم داد راست میگفت خیلی شبیهش بودم حتی دماغمم شبیهش بود گفت فقط اسمت با مامانم فرق داره اون اسمش المیرا بود و از روز بهم میگفت مامان سمیه و چون مامان نداشت و منم خیلی شبیه مامانش بودم همیشه وقتی بهم میگفت مامان سمیه میگفتم جان مامان خیلی ذوق میکرد و بغلم میکرد و واقعا هم منو مامان خودش میدونست خیلی با هم حرف میزدیم و درد و دل میکردیم از باباش گفت که بعد از فوت مامانش دیگه ازدواج نکرده و اون رو بزرگ کرده و تازگیا اخلاقش خیلی تند شده و سر هر موضوعی ساعتها با هم دعوا و جر و بحث داریم و یه بار تا مرز اینکه کتکش بزنه پیش رفته بودن اما الهام کوتاه اومده بود و به خیر گذشته بود سه ماه بعد خیاطی رو تا حدودی یاد گرفته بودم شب به الهام زنگ زدم و کلی گریه کرد که نمی تونه فردا بیاد سرما خورده بود و بدبختانه پریود هم شده بود و کسی هم نداشت که کمکش کنه و فقط باباش بود که اونم مرد بود و نمی تونست مثله یه زن به الهام کمک کنه تصمیم گرفتم فردا برم خونشون و بهش کمک کنم با اصرار من قبول کرد و آدرسو فرستاد و فردا صبح رفتم خونشون خونه خیلی بزرگ و قشنگی بود یه خونه باغ قشنگ که کل حیاط پر از گلهای قشنگ و آفتابگردون بود وقتی وارد خونه شدم یه خونه 4 خوابه دوبلکس بود با یه هال بزرگ و آشپزخونه ای که اوپن نبود اتاق الهام بالا بود رفتم بالا دیدم با حال بد افتاده رو تخت گفتم الکی بهم میگی مامان اما چرا نگفتی زودتر بیام؟
گفتم بذار یه سوپ مرغ درست کنم هم برای سرماخوردگیت خوبه هم اینکه مقویه گفت همه چیز توی یخچال هست رفتم آشپزخونه و داشتم وسایل سوپ رو آماده میکردم که یهو یه صدا مردونه ای بهم سلام کرد وقتی بسمت صدا برگشتم دیدم یه آقای مسن و خوشتیپ با موهای گندمی و هیکل لاغر مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت المیرا؟ چون میدونستم خیلی شبیه مامان الهام هستم حدس زدم این باید باباش باشه و اونم فکر کرده من زن مرحومشم و زنده شدم و با لبخند بهش گفتم سمیه هستم دوست الهام اما اون مات و مبهوت فقط نگاهم میکرد و من با لبخند نگاهش میکردم کمی طول کشید تا به خودش بیاد و خرید ها رو گذاشت توی آشپزخونه و رفت بالا پیش الهام منم سه چهار تا از پرتقال هایی که بابای الهام که اسمش آقا جهان بود خریده بود آب گرفتم و بردم برای الهام تا وارد اتاق الهام شدم گفت مامان سمیه دستت درد نکنه بابام فکر کرده تو مامانمی و از اون دنیا اومدی و خندیدیم گفتم مامانت هستم نیستم؟ گفت اون که بله مامان سمیه خودم آقا جهان همچنان مات و مبهوت منو نگاه میکرد و منم بهش لبخند میزدم الهام آب پرتقال رو خورد و گفتم سوپ هم بزودی آماده میشه میارم بخور و استراحت کن و اومدم آشپزخونه که آقا جهان هم اومد توی آشپزخونه و گفت خیلی عجیبه خیلی شبیه همسرم هستید گفتم فقط شبیه شون هستم من کجا و ایشون کجا؟
بهم گفت می تونم خواهش کنم و با هم ناهار بخوریم؟
گفتم بله تا شب هستم گفت خیلی عالیه و رفت بیرون.
سوپ الهام آماده شد و دادم خورد قرصاشم دادم الهام بهم گفت خیلی ممنون که اومدی حس کردم واقعا مامانمی گفتم مامانتم دیگه عزیزم و کمی کنارش نشستم تا خوابید رفتم توی آشپزخونه ظرفا رو شستم که آقا جهان با سه پرس کباب اومد گفت هیچی به اندازه کباب به عنوان ناهار نمی چسبه گفتم ممنونم کباب الهام رو میذارم برای شب بهش میدم الان سوپ خورد و خوابیده گفت باشه اشکالی نداره یه سفره خیلی قشنگ و شیک دو نفره روی میز ناهار خوردی چید که واقعا ذوق کردم و دوتایی با هم ناهار خوردیم کلی حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه الهام صدام کرد و رفتم بالا گفت گرسنشه و یکم کباب براش بردم و گفتم خالی خالی بخوره باباش اومد بالا و گفت نباید انقدر خودتو بندازی مریضی بهت غالی میشه پاشو بریم پایین گفتم نه آقا جهان اجازه بدید استراحت کنه از اون اصرار از من انکار گفتم شما یه لحظه با من بیاید برین بیرون و رفتیم توی آشپزخونه و بهش گفتم الهام عادت ماهانه شده اصرار نکنید بلند بشه خودش بتونه بلند میشه گفت ببخشید نمی دونستم دوباره با هم رفتیم بالا و بهش گفت الهام جان استراحت کن بابا الهام نگاهم کرد و بهش چشمک زدم و لبخند زد باباش رفت پایین گفت بهش گفتی پریودم؟ گفتم آره
بهتره مردا بدونن تا مراقب رفتارشون باشن و بیشتر هوای ما خانما رو داشته باشن گفت دقیقا دمت گرم مامان سمیه خودم و یکم باهاش شوخی کردم و خندیدیم الهام گفت من و بابام خورشت قیمه خیلی دوست داریم میشه درست کنی؟ گفتم حتما و خورشت قیمه درست کردم و داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که آقا جهان اومد چند تا خورد و گفت چه بوی قیمه ای میاد؟ و رفت سراغ دیک و گفت چه خوش رنگم هست شب موقع شام هم اول شام الهام و قرص هاشو دادم وقتی خوابید منم به جبران ظهر یه میز دو نفره برای خودم و آقا جهان چیدم و با هم شام خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم بهم گفت خنده هاتم مثله المیراست میشه همیشه بخندی؟ گفتم خب نمیشه که همیشه خندید؟ گفت من میخندونمتون گفتم پس قبوله بعد شام آماده رفتن شدم و خداحافظی کردم گفت کاش نمی رفتید میشه فردا هم بیاید؟ گفتم خودمم دوست ندارم الهام جانم رو تنها بذارم و حتما باید برم خونه داداشم منتظرمه اما صبح اول وقت میام گفت مرسی منتظرتم تا با هم صبحانه بخوریم خندیدم و گفتم اینجوری پیش بریم چاق میشم و خندیدیم و اومدم از خونشون بیرون از الهام و پدرش خیلی خوشم اومده بود درسته سن باباش بالا بود اما شعورش از شوهر سابقم که همسن خودم بود خیلی بیشتر بود انقدر که امروز خندیدم توی کل زندگیم نخندیده بودم.
فردا هم تا قبل 8 صبح خودمو رسوندم خونشون الهام از جاش بلند شده بود و گفت منتظر تو بودیم تا با هم صبحانه بخوریم خندیدم و گفتم ممنون از شما و صبحانه نیمرو خوردیم که آقا جهان درست کرده بود بعدش الهام رفت استراحت کنه و منم خونه رو مرتب کردم و ناهار قرمه سبزی درست کردم الهام میگفت مامان سمیه خونمون بوی زندگی میده چون حال الهام بهتر شده بود گفتم بعد ناهار برم که با اصرار آقا جهان و الهام تا بعد شام موندم
و از فرداش دیگه همه چیز به روال عادی برگشت و توی کارگاه مشغول کار شدیم تا اینکه بخاطر یه مورد مالیاتی خیاطی اومدن اونجا رو پلمپ کردن اما ما تونستیم که چرخا رو خارج کنیم و ببریم خونه الهام اینا و الهام گفت تا دوباره راه افتادن کارگاه فعلن توی خونه کار می کنیم و از فرداش رفتم خونه شون من سفارش ها رو آماده میکردم و الهام پیگیر کارهای کارگاه بود و من اکثرا با آقا جهان تنها بودم و کلی با هم حرف میزنیم و می خندیدیم خیلی روزهای شادی بود هر روز رابطه من و آقا جهان صمیمی تر و راحت تر میشد و وقتی خودمون دوتایی تنها بودیم بهش میگفتم جهان جان منم از این صمیمیت بدم نمیومد خیلی هم دوست داشتم که این صمیمیت بیشتر بشه چون واقعا از جهان خوشم اومده بود یه جورایی عاشقش شده بودم برای همین بهش نخ های بیشتری میدادم تا بیشتر شادم کنه بهش گفتم گل رز صورتی دوست دارم و فرداش برام خرید و آورد بهم داد و یه کارت دوستت دارم توش گذاشته بود خیلی خوشحال شدم از این کارش دوست داشتم بغلش کنم اما…
فردای روزی که بهم گل داد وقتی الهام رفت بیرون مانتومو دراوردم و یه تاپ بدون سوتین پوشیده بودم زیرش که یقش گشاد بود و وقتی خم میشدم سینه هام کامل پیدا بود یه چند باری هم جلوش خم شدم و با نگاهاش و لبخندش فهمیدم که خوشش اومده توی آشپزخونه بودم و غذا رو می چشیدم که دوباره برام گل خریده بود بهش گفتم کی رفتی خریدی؟ تو که اینجا بودی؟گفت سفارش دادم برام آوردن بهش گفتم جهان چرا انقدر تو خوبی؟ و رفتم سمتش و اون بغلم کرد منم سفت و محکم بغلش کردم و. گفتم خیلی دوست دارم جهان خیلی در گوشم گفت میشه وقتی خودمون دوتایی هستیم المیرا صدات کنم؟ گفتم باشه تو هر چی صدام کنی دوست دارم چسبوندم به دیوار و ازم لب گرفت منم همراهیش کردم و چند تا لب از هم گرفتیم ما توی بغل هم بودیم که صدای الهام اومد سریع مانتومو تنم کردم اما نتونستم گل رو پنهان کنم و دیدشون منم دروغ نگفتم بهش گفتم آقا جهان لطف کردن برام خریدن الهام هم خندید گفت تو شبیه عشقشی یاد جووونی هاشون افتاده و خندیدیم اون روز هم گذشت و فرداش برای خودم یه تاپ و دامن کوتاه آوردم و وقتی الهام برای تحویل سفارش ها رفت پوشیدم و رفتم پیش جهان گفتم قشنگ شدم؟ بلند شد و بغلم کرد و گفت تو از اولشم قشنگ بودی المیرا من و از هم لب گرفتیم و با سینه هام بازی میکرد و میگفت دوست دارم المیرا دوست دارم خانم خوشگلم تاپمو دراورد و شروع کرد خوردن سینه هام با دستش چند باری تا نافم اومد اما پایین تر نیومد بهش گفتم جهان دوست دارم خیلی دوست دارم ازم لب گرفت جلوم زانو زد و دامنم رو کشید پایین وقتی دید زیرش شورت نپوشیدم خوشحال شد و شروع کرد خوردن کوسم یکم که خورد بلند شد و ازم لب میگرفت و سینه هامو گاز میگرفت و انگشتشم توی کوسم میکرد بهش گفتم جهان؟ گفت باشه عزیزم بغلم کرد و بردم توی اتاق و انداختم روی تخت و پاهامو باز کرد و شروع کرد خوردن کوسم و انگشت کردن بهش گفتم جهان جهان جهان بلند شد کیرشو دراورد و پاهامو بالا برد کردش توی کوسم تا نصفه میکرد توی کوسم و درمیاورد و دوباره تا نصفه میمرد و در میاورد و بعدش تا ته میکردش توی کوسم انقدر بهم حال داد که چند بار ارضا شدم اما آب جهان هنوز نیومده بود بهش گفتم بکن توی کونم تا آبت بیاد یا بده برات بخورم جهان گفت بخورش منم براش خوردم جهان وحشی شده بود داگیم کرد و کیرشو تا ته توی کونم فرو کرد منم یه جیغ بلند زدم و گفتم جهان هیچ جوابی نداد فصط تند تند کیرشو میکرد توی کونمو درمیاورد تا اینکه کیرشو تا ته کرد توی کونم و نگه داشت و آبش اومد بدون اینکه تکونی بخوره کیرشو توی کونم نگه داشته بود گفتم جهان گفت تکون نخور صبر کن
بعدش کیرشو از کونم کشید بیرون وقتی برگشتم نگاش کردم کیرش کوچولو شده بود کنار هم روی تخت خوابیدیم از هم لب گرفتیم و بهم دوستت دارم می گفتیم و همدیگه رو می بوسیدیم
که صدای الهام اومد خیلی ترسیدم لباس هامم اونجا نبودن تازه اگرم بودن دیگه بدتر میشد چون تا اون تاپ و دامن کوتاه رو میدید می فهمید که من…
جهان رفت بیرون در اتاق رو بست و من از خجالت رو تختی رو دور خودم پیچیده بودم صدای حرف زدن های الهام و باباش میومد
انگار که جهان رفته بود لباس هامو بیاره که بده بپوشم الهام گفت چه خبره اینجا؟ این لباسا چیه؟
جهان گفت لباس های زنمه با اجازه شما یکم خلوت کرده بودیم که بی موقع اومدی گفت زنت؟ زنت کیه؟ گفت المیرا گفت مامان که مرده؟ گفت واسه من المیراست واسه تو سمیه.
الهام گفت آفرین به این انتخابت بابا بده من لباسو بهش بدم گفت نه خودم میدم گفت تو رو خدا بده من بهش بدم و بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و الهام با خنده وارد اناق شد و گفت پس رسما دیگه مامانم شدی؟ و از خجالت سرمو پایین انداختم گفت خیلی خوشحال میشم تو و بابا با هم باشید مامان جان و بوسیدم و رفت بیرون و جهان اومد داخل و کمکم کرد لباس هامو تنم کردیم و با تاپ و دامن کوتاه دست توی دست جهان رفتیم از اتاق بیرون و الهام یه کل کشید و دست زد و گفت مبارکه و هر دوی ما رو بغل کرد منم با همه وجودم بغلش کردم با هم ناهار خوردیم وو الهام با جهان صحبت میکرد منم رفتم آشپزخونه ظرفا رو بشورم داشتم ظرفا رو می شستم که جهان از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت فردا شب میخوام بیام خواستگاریت گفتم قدمتون به روی چشم الهام اومد توی آشپزخونه و گفت مامان جونم ما فردا شب میایم دنبالت که دیگه شبها هم جایی نری و اینجا بمونی مزاحم خلوت عاشقانتون نمیشم و رفت جهان همینجوری از پشت بهم چسبیده بود بهم گفت اینجوری حال نمیده دستامو شست و آب و بست و بغلم کرد بردم توی اتاق و گذاشتم روی تخت همه لباسامو دراورد و لختم کرد و خودش فقط یه شورت پاش بود خوابید روم و ازم لب می گرفت یکم رفت پایین و شروع کرد خوردن سینه هام گفتم میشه بلند بشی؟ گفت چرا؟ گفتم کار دارم گفت کجا وسط عشق و حال؟ گفتم الان میام رفتم آشپزخونه یکم روغن آوردم و اومدم خوابیدم روی تخت گفت روغن غذاست؟ گفتم آره بزن به سینه هام و برام چربشون کن گفت با روغن غذا آخه؟ و می خندید گفتم اما الان کار راه اندازه سینه هامو چرب کرد بعدش گفتم بیا بشین روی شکمم و سینه هامو بهم فشار دادم و گفتم کیرتو بذار لاش و انجامش داد خیلی خوشش اومد و کیرشو لای سینه هام عقب جلو میکرد یکم که گذشت گفتم حهان حالا بکنش توی کوسم و چون خیلی لیز شده بود جهان با سرعت بیشتری کیرشو توی کوسم میکرد و درمیاورد واین بار آبش اومد و ریختش توی کوسم و هر دو با هم ارضا شدیم.
هر دو نایی برای بلند شدن نداشتیم و خوابیدیم که با صدای زدن به در اتاق بیدار شدیم بازم الهام بود صدام میکرد مامان جونم میدونید ساعت چنده؟ 8 شبه.
لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون گفتم من باید برم خونه به الهام نگاه کردم که چطور ماتش برده به من به خودم نگاه کردم دیدم پیرهنم بعضی جاهاش روغنیه گفت مامان جان یه دوش بگیر بعد برو نمیشه که بری با این وضع؟
رفتم یه دوش گرفتم اما موهامو نشستم فقط بدنم رو شستم و لباس هامو پوشیدم و رفتم دم در الهام بهم گفت فردا شب میام باید باهامون بیای من مامانمو میخوام بابامم که زنشو و خندیدیم و گفتم چشم عزیزم.
اون شب ماجرا رو به داداشم گفتم که گفت غلط کرده مرتیکه پیری اون باید به فکر قبر خریدن باشه نه زن گرفتن خواهر من تو جوونی قشنگی موردهای بهتری هست گفتم کو؟ یکیشو نشونم بده؟
منم که دختر 18 ساله نیستم یه زن مطلقه ام منم جهان رو دوست دارم گفت تو غلط میکنی و دعوامون شد گفتم اصلا تقصیر منه آدم حسابتون کردم وگرنه به اجازه شما که نیاز نداشتم خواستم جهان فکر نکنه بی کس و کارم بعدش داداشم گفت اگر واقعا دوستش داری باشه مهم اینه که اونم تورو بخواد واقعا میخواد؟ گفتم تا الان که اینجوری نشون داده گفت باشه بگو بیان به الهام پیام دادم که تشریف بیارید برام نوشت ما فردا شب شام نمی خوریم تا بیایم خونه 3 تایی شام بخوریم ما فردا شب نمیایم 6 عصر میایم گفتم باشه عزیزم.
به داداشم گفتم اون هم گفت بذار فردا مرخصی بگیرم چون باید بریم خرید هیچی توی خونه نداریم فرداش خونه رو تمیز کردم و داداشم شیرینی و میوه خرید و با هم رفتیم یه دست لباس مناسب به قول داداشم واسه این مراسم خریدیم و 6 عصر الهام و جهان اومدن و ازم خواستگاری کردن و مهریه هم گفتم فقط 500 تا گل رز صورتی که داداشم مخالفت کرد اما حرف زدیم قبول کرد و گفت مبارکه الهام گفت بابا زنگ بزن بگو بیاد و بهم گفت مامان جونم آیفون رو بزن تا حاج آقا بیاد داخل داداشم گفت چه خبره؟
جهان گفت حاج آقاست قراره خطبه عقد رو بخونه و یه انگشتر هم الهام آورد و گفت ما با اجازتون میخوام مامانمو امشب بریم خونمون داداشم گفت نمیشه که این رسمش نیست که جهان کشیدش کنار و با هم حرف زدن سرتون رو درد نیارم حاج آقا صیغه عقد رو خواند و منم بله گفتم و تمام شد و اومدم نشستم کنار جهان حاج آقا که رفت با الهام یکم زدیم و رقصیدیم و طرفای ساعت 11 بود که 3 تایی رفتیم خونه شام جگر کباب کردیم و 3 تایی خوردیم و الهام بغلم کرد و گفت چه خوبه مامانم شدی چه خوبه امشب اینجایی احساس آرامش دارم و منم گفتم منم خوشحالم اینجام و بوسیدمش و اون رفت بالا و منم رفتم توی اتاقمون پیش جهان که سورپرایز شدم اتاق رو مثله اتاق یه عروس درست کرده بودن از دم در تا تخت و حتی روی تخت پر از گل رز صورتی بود جهان دستمو گرفت و روی برگ گلها پا گذاشتم و اومدم روی تخت خیلی خوشحال شده بودم و جهان رو بوسیدم و گفتم خیلی دوست دارم گفت ایده الهام بود. گفتم از هر دوتون مچکرم جهان گفت المیرا جانم گفتم جانم جهانم گفت امشب شبه منه حاضری یه حال اساسی بهم بدی؟ گفتم دیگه سمیه ببخشید المیرا ماله خودته تو امشب پادشاهی امر کن گفت امشب فقط می خوام از کون بکنمت باشه؟ گفتم باشه اما هر وقت سیر شدی کوسمو بخور تا منم ارضا بشم گفت چشم و گفت برو پایین شروع کن و رفتم پایین و شلوارشو دراوردم و شروع کردم خوردن کیرش انقدر خوردم که دیگه از آب دهنم روتختی هم خیس بود و جهان میگفت بخورش دوست داری؟ گفتم خیلی گفت داری چی می خوری؟ گفتم کیر گفت بلندتر چی می خوری؟ گفتم کیر گفت بلندتر گفتم جهان الهام می شنوه گفت بیا اینجا رفتم جلو موهامو مشت کرد گفت من هر چی بگم فقط باید بگی چشم فهمیدی؟
گفتم زشته الهام میشنوه که یه سیلی زد گوشم گفت فقط میگی چشم گفتم چشم گفت بلند شو پشتتو بهم بکن و پاتو بذار دو طرفم و حالا بشین نشستم روش کمرمو گرفت و کشید سمت خودش بطوریکه کوس و کونم روی دهنش بود گفت تو خم شو کارتو بکن کیرمو بخور چیو می خوری؟ گفتم کیرتو گفت کیرتو نه کیر می خورم چی می خوری؟ گفتم کیر می خورم با دست محکم میزد روی کونم میگفت بلندتر چی می خوری؟ منم میگفتم کیر میخورم مجبورم کرد انقدر بلند بگم کیر می خورم که نه تنها الهام بلکه فکر کنم تا سر کوچه همه فهمیدن.
انگشتش توی کوسم بود و سوراخ کونمو لیس میزد و منم فقط کیرشو می خوردم دستش از آب کوسم خیس بود میکردش توی کونم بلند شدم کیرشو تنظیم کردم و با کوسم روش نشستم و تا ته رفت توی کوسم و شروع کردم بالا پایین کردن که موهامو از پشت محکم کشید که داشتن کنده میشدن گفت بخواب به راست خوابیدم به راست و کیرشو دراورد از کوسم گفت کی گفت اینکارو کنی؟ بلند شد از موهام گرفتم و دو تایی لخت رفتیم توی هال گفت می خوای کوستو بکنم؟ خوابوندم روی کمر و پاهامو باز کرده بود دستشو آروم توی کوسم میکرد میگفت دوست داری بکنم توی کوست؟ گفتم آره جهان بکن تو کوسم یه چند بار هم خودم با دستم اومدم چوچولمو بمالم که جوری زد روی دستم که دستم درد گرفت گفت باید بلند بگی کوسمو بکن تا بکنمنت منم با صدای بلند التماسش میکردم کوسمو بکنه که بعد از چند بار تکرار پاهامو داد بالا و تند تند توی کوسم میکرد میگفت کیرمو دوست داری؟
میگفتم خیلی میگفت دوست داری منم بلند میگفتم خیلی جهان؟ میگفت جانم میگفتم کوسمو جرش بده پارش کن و جهان هم تند تند میکرد کوسمو من ارضا شدم اما جهان ول نمی کرد هر چقدر التماس کردم ولکن نبود تازه وحشی تر میشد بهش گفتم تو رو خدا بکن توی کونم مگه کون نمی خواستی؟ بکن تو کونم جهان بسه بکن توی کونم یکم آروم شد بهم گفت چی میگی؟ گفتم بکن توی کونم تا آبت بیاد گفت می خوای بهم کون بدی؟ گفتم آره گفتم بگو می خوام بهت کون بدم گفتم می خوام بهت کون بدم می خوام بهت کون بدم چند بار بلند گفتم و داگیم کرد و کیرشو کرد توی کونم و شروع کرد کردن توی کونم حسابی لذت میبرد اینو از آه و ناله هاش فهمیدم هر چند دقیقه هم یه ضربه به کونم میزد میگفت آی جهان درد داره کیرشو تا ته میکرد توی کونم میگفت به کیرم که درد داره انقدر به کونم زد و کرد که آبش اومد و ریخت توی کونم و مثله اون بار گفت تکون نخور بعدشم بلند شد رفت توی اتاق و خوابید تازه فهمیدم وسط هال هستیم و چقدر داد و هوار کردیم فردا صبح که بیدار شدم خجالت می کشیدم توی چشای الهام نگاه کنم اما الهام صبح انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده پرید بغلن و گفت صبح بخیر مامان جونم و جهان کله پاچه گرفته بود و 3 تایی با هم خوردیم جهان گفت باید بره برای انجام کاری تا تهران و بیاد و رفت من و الهام که تنها شدیم بهش گفتم واسه صداهای دیشب تقصیر من نبود ببخشید که با بغض گفت اشکال نداره بغلش کردم که زد زیر گریه گفت دیشب اون کارا رو میکرد تا من بشنوم و بلند شد و شلوار و شورتشو کشید پایین دیدم کونش جای دست مونده و سوراخشم… خودم خجالت میکشم بگم گفتم کار باباته؟ گفت آره من یکی خیلی خوشحال شدم که تو زن بابام شدی گفتم عزیزم از الان دیگه نمیذارم چنین اتفاقی برات بیفته گفت بهش نگی من بهت گفتما گفتم نه خیالت راحت الهام رفت بیرون و جهان که اومد گفتم جهان بیا خونه رو بفروشیم و یه آپارتمان برای خودمون بگیریم باقیشم برای الهام یه کارگاه میزنیم و یه آپارتمان نقلی واسش می گیریم گفت عزیزم بزار برسی بعد برای ما تعیین تکلیف کن گفتم من توی این خونه راحت نیستم دوست دارم توی خونه لخت بگردم روم نمیشه جلو الهام یادت نیست اومد و لو رفتیم؟ نگاهم کرد و گفت باشه بذار فردا میرم بنگاه املاک ببینم چی میگه گفتم مگه بنگاهیه کیه؟ گفت پسر خالمه این خونه هم اون گفت خریدم اما المیرا من از خونه آپارتمانی خوشم نمیاد یه حیاط دار کوچیکم باشه خوبه گفتم باشه فقط من و تو داخلش باشیم نه هیچکس دیگه.
گفت یعنی تو لخت می خوای توی خونه بگردی؟ گفتم مگه چیه؟ بلند شدم و کامل براش لخت شدم و گفتم تو بدت میاد اینجوری؟
یکمم با عشوه گفتم خندید و گفت وای به حالت اگر لخت توی خونه نگردی گفتم من تخم بابام نیستم اگر تا وقتی که الهام بیاد لباس بپوشم و لخت توی خونه میچرخیدم و هر بار که از کنارش رد میشدم دستشو به کونم میمالید و دستمو می کشید طرف خودش و کونمو می بوسید گفت باشه خونه رو ردیف میکنم گفتم آفرین مرد من جهان من و رفتم نشستم توی بغلش و از هم لب گرفتیم و سینه هامو لیس میزد گفتم بسه بذار واسه شب گفت جون دوست داری بکنمت؟ گفتم یه زنو مردش نکنه کی بکنه؟
در گوشش گفتم تو باید منو بکنی حتی اگر خودت نخوای و خندیدم گفت من که دیشب کردمت کافی نبود؟ گفتم نه حالش زیاد بود امشبم میخوام گفت چشم امشبم جرت میدم گفتم امشب دوست دارم روی تخت یه جوری جرم بدی که تخت بشکنه گفت دوست داری روی تخت بکنمت؟ گفتم خیلی گفت باشه.
کلی حرفای سکسی زدیم که صدای الهام اومد گفتم دیدی؟
الان باید برم لباس بپوشم اینش بده توی دست و پاست
رفتم یه تاپ و یه دامن کوتاه پوشیدم و زیرشم شورت نپوشیدم و اومدم سر ناهار جهان گفت الهام یه خبر خوش دارم برات بزودی قراره صاحب کارگاه جدید و یه واحد آپارتمان بشی الهام لبخند زد و بهم نگاه کرد و یه چشمک براش زدم گفت مرسی حالا کی؟
گفتم بابات باید بره به بنگاهیه آشناتون بگه الهام گفت بابا عصر برو دم بنگاه الانم زنگش بزن و بهش بگو که چند تا مورد برامون جور کنه که ببینیم جهان زنگش زد و طرف گفت من فلان جام بیا تا با هم حرف بزنیم و جهان گفت من نیم ساعت دیگه میام و بعد ناهار جهان رفت و الهام اومد بغلم کرد و گفت مرسی گه هستی مامان جونم کاش زودتر میومدی و گریه کرد منم دست کشیدم روی کونش و گفتم دیگه روزهای بد رو فراموش کن روزهای خوب زیادی توی راهه. چند ماه بعد خونه رو فروختیم و برای خودمون یه واحد ویلایی خریدیم و یه کارگاه و یه واحد کوچولو برای الهام.
زندگی داشت روی خوشش رو بهمون نشون میداد که…

نوشته: سمیه

...ادامه


👍 6
👎 6
20001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971696
2024-02-18 23:47:45 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت کونی که حیف وقت

2 ❤️

971716
2024-02-19 01:23:59 +0330 +0330

ساقی اینو زنده میخوام!!

1 ❤️

971781
2024-02-19 11:38:48 +0330 +0330

کلمات در بیان احساسم عاجزن
تنها کلمه ای که میاد بر دهانم دیوثه
یارو به دختر خودش رحم نکرده بعد زندگی روی خوششو نشون داد؟
کم کس بگو زن

1 ❤️