افسانه (۲)

1401/08/18

...قسمت قبل

از اون روز فصل جدید زندگی هردوتامون شروع شد
شب و روز یا پیش هم بودیم یا تو فکر هم
انقد خوب شده بود هم چیز و من تغییر کرده بودم ک از خانوادم تا دوستام همه متعحب شده بودن زندگیم شده بود ورزش درس افسانه افسانه افسانه

بلاخره روزی ک منتظرش بودم رسید
پنج شنبه 19اردیبهشت 92
خانوادم بدون هیچ مخالفتی مهیای خاستگاری رفتن واسه من شدن مادر افسانه هم بهتر شده بود و اجازه داده بود بریم خونشون
از ساعت 2درگیر کارواش و ارایشگاه و… بودم تا ساعت 7.5 که با خانواده راهی خونه امیدم شدم دل تو دلم نبود کلی حس باهم اوار بود رو سرم ترس خوشحالی استرس غرور ولی روی همه حسا ی چیزی خط میکشید ارادم و عشقم نسبت به افسانه

,بفرمایید داخل
%سلام _سلام _خوش اومدید_زحمت دادیم و…
دیالوگ هایی بود ک چند بار بین خانواده ها جابه جا شد این وسط من چشمام دنبال تمام زندگیم میگشت ک ب رسم خانوادشون فعلا نیومده بود استقبال و تو اتاقش بود
هنوز همه نشسته بودن ک صدای پیام گوشیم و شنیدم و تو جیبم ویبره زد

_خوش اومدی به خانواده جدیدت مردِمن تو دیوونه ترین عشق دنیایی دورت بگردم

نمیتونستم جواب بدم
صحبت هایی شد ک مجموعا بیشتر صحبت روزانه بین خانواده ها بود از اخبار روز تا احوالات خانواده ها و …
و بلاخره پدرم با اجازه جمع شروع کرد

ببینید خانم مرادی بنده بجز اقا کسرا و صدرا که با عروس گلم مهتاب تشریف اوردن بچه دیگه ای ندارم
کسی میگه برای ازدواج پسرم زوده که بدونه زندگی پسرش تامین نیست یا حس کنه که پسرش هنوز نمیدونه داره چیکار میکنه اما به لطف خدا اقا کسرای من هم عاقل و بالغِ هم ی پدر مثل کوه پشتش داره ک زندگی و ایندش هیچ مشکلی نداشته باشه
خدا رحمت کنه حاج رضا رو من قبل از فوتش چندباری باهاش برخورد داشتم مرد محترمی بود وقتی پسرم گفت دختر شما پسندش شده واقعا بهش افتخار کردم ک جواهری مثل افسانه خانوم رو انتخاب کرده پس باهاش مخالفتی نکردم و پا پیش گذاشتم
درواقع فقط نمیخوام تعریف کنم پس خوب و بد پسرمو میگم از شما چیزی پنهان نباشه
کسرا پسر خوب و خوش قلبیه تنش به کاره دنبال تنبلی نیست درسشو میخونه خداروشکر انشالا وقتی مدرکش و مهرنظام مهندسیشم بگیره ی زمین گذاشتم کنار براش تا از اول برای خودش ساخت و ساز کنه خودمم حمایتش میکنم تا ب استقلال کامل مالی برسه
خونه هم داره همین الان کل اپارتمان خودم مال کسرا هستش
ولی یسری چیزای دیگم هم هست
مثلا انقد مغروره ک وقتی باماهم بحث میکنه وقتی بدونه تقصیر ماست خونه نمیاد تا ازش عذرخواهی بشه
مشروب هم میخوره از بچگیش شاید 7سالش نبود ک با من و داداشش و عموهاش میشست
قلیون میکشه تو اوقات فراقتش
خیلیم دوست رفیق داشته و دعواهم زیاد میکرده ولی از عید تا الان من ک پدرشم ندیدم چیزی ازش
تو خونه حرف حرف خودشه ولی هیچ وقتم حرفش اشتباه نیست ماشالا مثل ی پیرمرد بررسی میکنه حرفشو بعد میزنه
خوش سفره ولی گرسنه نمونه ک دیوونه میشه😂

خلاصه مطلب ظاهر و باطن
حالا شما بفرمایید اگه چیزی از قلم افتاده

مادر افسانه:خب ممنون جناب صراف شما کامل توضیح دادید من کسرا جان دفعه اول میبینم اما ماشالا شیوا جون قبلا انقد از ایشون گفته بودن که من شناخت با جزئیات دارم ازشون برای همین قبول کردم ک تشریف بیارید
فرمایشتون کاملا متین که اقازاده عاقل و بالغ هستن ولی بازم سن 19سال ایشون و 16سال افسانه واقعا پایینه برای ازدواج
بنده با اجازتون و بخاطر احترام به خواست بچه ها که نخواستن مثل اکثر جوونای جامعه ی رابطه پنهان داشته باشن و به ما بزرگتر ها احترام گذاشتن پیشنهادم اینه تا پایان درس اقازاده شما و دیپلم افسانه ی صیغه محرمیت بخونیم تا باهم باشن بعدا به بقییه کارا برسیم

پدرم:منم موافقم مبارک باشه
مبارکه
مبارکه
مبارک
مادر افسانه:افسانه جان مادر چایی بیار…

(ماشالا ب زیباییت ماشالا ب وقار متانت زندگیم ک با هر قدم نزدیکتر شدنت نگاه همه بیشتر مات میشد)
اینارو با ی احسنت بخودم تو دلم میگفتم و با تایید تو چشمای پدر مادرمو و نگاه حسودانه زنداداشم بیشتر متوجهش میشدم

از نامزدی ما حدود یکسال گذشته بود تا شب 23 اردیبهشت 93 ک مصادف با 13رجب و ولادت حضرت علی بود دقیقا سه شنبه
به پیشنهاد پدرم منو مادر پدرم بهمراه افسانه و مادرش قرار شد یک سفره 4روزه بریم مریوان خونه دوست خانوادگی ما
سه شنبه 6صبح من وبابام کل وسایل لازم گذاشتیم توی ماشین راه افتادیم افسانه و مادرش با مامان من عقب بودن من پشت ماشین و بابامم جلو خواب دوست داشتم زیباترین جاده رو انتخاب کنم صبحانه دربند درود ایستادم یساعت هم استراحت کردیم و راه افتادم بسمت نهاوند سراب زیبای گیان
توراه کلی صحبت تو ماشین بود مامانا باهم حرف میزدن گاهی با بابام من حواسم به جاده بود و لذت بردن از زیبایی زاگرس و شنیدن زمزنه صدای زیبای عشقم ک پشت سرم من نشسته بود
نهارم نهاوند ایستادم و بعد دوساعت راهدافتادم بسمت مریوان چند بار دیگه تو راه برای رفع خستگی و بنزین زدم ایستادم تا غروب رسیدیم مریوان
شب اونجا موندیم صبح به سمت روستای دوستمون رفتیم تا تو باغ گردو و انگورشون چند روز اقامت داشته باشیم
بعد از رسیدن به باغ من ک اصلا بفکر سکس با افسانه تا قبل ازدواج نبودم بد جور امپر چسبونده بودم چند ماهی بیشتر بود ک سکس نداشتم و تو خواب ارضا میشدم واقعا تشنه بودم
بعد از جاگیر شدن تو باغ و تخلیه وسایل منو افسانه توی محوطه مشغول گشت زدن و عکاسی بودیم که بازم کیرم ذهنمو درگیر کرد افسانه که متوجه شده بود من یجا دیگم سر حرف باز کرد
_کسرا؟کجایی عشقم نیستیاااا
+چرا هستم ک دربست خدمت شمام
_نشد حواست جای دیگس نپیچون قرار نشد قایمکی داشته باشیم از هم
+راستش چجوری بگم ببین منم ی نیازایی دارم ک توهم شاید ک ن قطعا داری من از بعد اشنایی با تو هیچ سکسی نداشتم و واقعا از دیروز تا الان تحت فشار شدیدم
_خب😳
+هیچی همین درگیر کرده ذهنمو
_خب راهش حلش چیه؟فقط سکس؟
+اره از تو چه پنهون واقعا نیاز دارم بهش

افسانه یهو بلند شد من گفتم همچیو خراب کردم

یکم دور و بر نگاه کرد برگشت پیشم هنگ بودم ک دارم چی میبینم افسانه شلوار و شورتشو باهم کشید پایین و گفت زود خودتو راحت کن

+چی؟تو میفهمی چی داری میگی؟
_اره ک میفهمم خر نیستم که بعدم تو بخاطر من از خودت گذشتی منم میگذرم تن و بدن من روح من مطعلق به توعه عشقم زود باش خودتو راحت کن

کیرم داشت میترکید ولی نمیخواستم افسانه اذیت بشه بهترین کار ک به ذهنم رسید لا پایی بود رو علفا خوابوندمش کیرمو خیس کردم گذاشتم لای پاش
اه چقد گرم بود لذت تا مغز استخونم میرفت داشتم باهمه سلولام حسش میکردم به افسانه هم داشت حال میداد از نفساشپیدا بود کیرم لز پشت لای شیار کس خیسش بود جفتمون از دنیا فارق بودیم ده دیقه تلمبه زدم ابمو تو ثانیه اخر ریختم رو زمین اه چقد اب ازم اومد من پاشدم اما افسانه هنوز دراز کشیده بود
ازش خواستم ک بلند بشه گفت دوبار ارضا شدم سستم یکم صبر کن

ی نیم ساعتی گذشت خودمونو جمع جور کردیم و با ی صفحه تازه باز شده بین خودمون خوشحال برگشتیم پیش بقیه

ادامه دارد…

نوشته: Dave


👍 15
👎 1
20501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

902182
2022-11-09 09:01:06 +0330 +0330

قسمت نشد توی افسانه ی یک کامنت بزارم
خسته نباشی قلمت خوب و تقریبا بدون اشتباهه
روند داستانیت خوبه و اینکه بنظر یکم به داستان میخوره تا خاطره و حس میکنم دوست نداری زیاد افسانه بگی شاید یه حس غیرت یا حجب و حیا باشه ، بعد از آشنایی و بعد از صیغه تا الان سکس نداشتی تقصیر خودت بوده ، همین برچسبی که به داستان زدی برای قبل ازدواجه اصولا و آنال حالش و میده ، مخصوصا که تو هم جاش و داشتی هم افسانه رو
در کل خوب بود

0 ❤️

902183
2022-11-09 09:02:58 +0330 +0330

قشنگ‌نوشتی

0 ❤️

902194
2022-11-09 10:01:09 +0330 +0330

دیوونه ترین عشق دنیا؟ 😂😂😂😂😂😂کصخلللللللل مینوشتی خنگ ترسن و جقی ترین احمقه دنیا با ی قرار رفتن زن بگیری 😂😂😂یهو بعده عروسی میبینی کونش غاره و ای دل غاقل عشقم کونی بوده😂

0 ❤️

902248
2022-11-09 20:43:27 +0330 +0330

هر چی هم که داستانت خوب و روون و باحال باشه، فاصله افتادن تو انتشارش از جذابیتش کم میکنه.

0 ❤️