امان از شهوت (۱)

1402/02/07

سلام خدمت همه ی مخاطبین محترم سایت
این متنی که میخواید بخونید خاطرات منه ، نه داستانه نه فانتزی سرتاسر واقعیت بغیر از اسامی برای احتیاط عوض شدن
امیدورارم خوشتون بیاد
من فرامرزم در حال حاضر 30 سالمه این قضیه بر میگرده به سال 91 92 اون موقع من پیش دانشگاهی میرفتم .از خودم بگم اون زمان من یه پسر تپل بودم با قدی حدود 171 .خیلی حشری بودم ، من جقو از 15 16 سالگی شروع کرده بودم اون اوایل سخت میشد فیلم سوپر دانلود کرد اما من یه سایت پیدا کرده بودم و راحت دانلود میکردم البته با سرعت خیلی پایین و میدیدم .یادمه تازه از ی شرکت وای فای گرفته بودم که سرعت دانلودش نهایتا به 120 کیلوبایت میرسید. فیلمایی که دانلودم میکردم کیفیت بالایی نداشتن اما اون موقع برای من خوب بود. من اون زمانا با رفیقام ی کون کونک بازی ای میکردیم اما سکس داشتن برام تو اون سن یه رویا بود. فیلم سوپرای که میدیدم اکثرا زنای میانسال بودن یا به عبارتی میلف .این تیپ زنا خیلی منو تحریک میکردن. ما تو ی شهر دیگه زندگی میکردیم و همه ی فامیلمون تو شهر خودمون بودن جز یکی از داییام که با زن و بچه اومده بودن نزدیک ما زندگی میکردن. تقریبا 7 8 سالم بود که اومدن .داییم دو تا پسر داشت یکیشون با من 8 سال تفاوت سنی داشت اون یکی 4 سال . داییم اینا وقتی اومدن پسردایی کوچیکم تازه بدنیا اومده بود. خلاصه خیلی باهم رفت و آمد داشتیم و باهم بزرگ شدیم . من تازه رفته بودم پیش دانشگاهی و گواهی نامه گرفته بودم و ی پراید مدل 83 داشتم و با اون میرفتم مدرسه . من اکثر اوقات برای درس دادن به پسرداییم میرفتم خونشون و بهش ریاضی یاد میدادم.یا اگر کارای کامپیوتری داشتن من میرفتم براشون انجام میدادم. امتحانای خرداد شروع شده بودن و من تو حال و هوای امتحانا بودم .آخرای امتحانا بود اواسط خرداد. یه شب که داشتم درس میخوندم که دو روز دیگه اش امتحان فیزیک داشتم . خیلی خسته شده بودم دور ورای ساعت 11 شب که کتابا رو جمع کردم رفتم تو جام که بخوابم هرکاری کردم استرس امتحان فیزیک نمیزاشت بخوابم. گوشیمو برداشتم هندزفریمو گزاشتم تو گوشم و شروع کردم به آهنگ گوش کردم و چشمامو بستم ، یکم که گذشت گفتم بزار برم ببینم تو سایته فیلم جدید چی میتونم پیدا کنم ی کم صفحاتشو زدم جلو دیدم نه خبری از فیلم جدید نیست .گوشیو خاموش کردم و خوابیدم . گذشت و امتحانا تموم شد و یه نفس راحتی از درس خوندم کشیدم .هرچند نتیجه ی امتحانا جالب نشده بود. یه چند تا بچه محل داشتیم که شبای تابستون میرفتیم باهاشون فوتبال بازی میکردیم که یادش بخیر چقدر حال میداد .فوتبال که تموم میشد یه میدونی نزدیک خونمون بود چمن داشت . لش میکردیم تو چمنا تخمه میخوردیم و تا ساعت 12 شب کسشعر میگفتیم. صبا هم که از خواب بیدار میشدیم ی چی میخوردیم میزدیم بیرون میرفتیم قهوه خونه تا ظهر ، ظهرام برمیگشتیم خونه یه ناهار میخوردیم دوباره میزدیم بیرون کس چرخ و باز قهوه خونه ، شبم که دوباره فوتبال. این سیکل هی تکرار میشد .وسطای تیر ماه بود ، یه شب که تو میدون نشسته بودیم داشتیم کسشعر میگفتیم وسط هر هر و کر کر دیدم یکی صدام میکنه برگشتم دیدم اووو یه رفیق قدیمی ، از محله ی قدیمی مونه که حداقل ی ، دو سالی میشد ندیده بودمش … رفتم سلام و احوال و پرسی و اینا ، گفتم دهن سویس تو کجا اینجا کجا ،گفت خونه خاله اش تو اون کوچه روبروایه ی دو ماهی میشه اومدن اینجا ، امشبم شام دعوت بودن ، اومده بوده بیرون شارژ ایرانسل بخره که منو دیده ، خلاصه شماره هامونو بهم دادیم و خدافظی کردیم و منم برگشتم پیش بچه ها ، اسمش صادق بود دقیقا اونم مثل من تپل بود و تقریبا هم قد و قواره هم بودیم.دیگه خبری ازش نشد تا 15 16 روز بعد ، دم غروب بود با بچه ها تو قهوه خونه نشسته بودیم داشتیم قلیون میکشیدیم و تخته بازی میکردیم که دیدم گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم دیدم صادقه ، جواب دادم به داش صادق و چه خبرا و چه عجب و ازین حرفا که گفت بیا بریم ی چرخی بزنیم ، که گفتم قهوه خونه نشستم تو بیا ی قلیونی باهم بکشیم که پاشد اومد و جاتون خالی یه دوسیب آلبالو باهم کشیدیم ، دیگه ازون به بعد هروز بعد از ظهر میومد قهوه خونه ، دوباره رفاقتمون مثل قدیم شده بود .دیگه تابستون روزای آخرشو سپری میکرد. اوایل شهریور ماه بود ،دم غروبی از قهوه خونه برگشتم خونه ی چیزی بخورم دوباره برم بیرون که مادرم گفت امشب مهمون داریم برو ماست و نوشابه واسه سر سفره شام بگیر بیار ، منم رفتم گرفتم و برگشتم دادم بهشو دوباره برگشتم قهوه خونه ی دو ساعتی نشستم ، یکم سرم درد گرفته بود انقدر قلیون کشیده بودیم از صبح ، به صادق گفتم داداش من برم خونه سرم درد میکنه یکم ، مهمونم داریم که گفت حله داداش برو ،خدافظی کردیم و من برگشتم خونه ، فاصله ی قهوه خونه تا خونم ی چیزی حدود 10 دقیقه پیاده روی بود ،محله ی ما درخت زیاد داشت ، کم کم هوا هم خنک شده بود اون بعداز ظهرم ی نسیم خنکی داشت میومد که یکم حالمو بهتر کرده تا رسیدم خونه سردردم کمتر شد ، رسیدم خونه دیدم مهمونا رسیدن ، حال و احوال و اینا شام و خوردیم طرفای ساعت 9ونیم 10 بود داشتیم میوه میخوردیم ، دیدم ی اس ام اس اومد ، گرم صحبت بودم با مهمونا باز کردم دیدم از صادقه ،نوشته بود داداش مهموناتون رفتن؟ نوشتم نه هنوز هستن ، نوشت رفتن سرت خلوت شد پیام بده کارت دارم ، نوشتن اوکی و گوشیو گزاشتم کنار و دوباره با مهمونا گرم صحبت شدم ، ساعت 11 ونیم 12 بود که مهمونا رفتن و منم شروع کردم به مادرم کمک کردن برای جمع کردن بشقابا و سینای چای و اینا ، تا جمع شدو جاها رو انداختیم شد ساعت 12 و نیم ، رفتم تو جام دراز کشیدم گوشی رو برداشتم به صادق پیام دادم …داداش بیداری ؟شرمنده بخدا مهمونا تازه رفتن تا جمع و جور کردیم یکم دیر شد ، جونم داداش در خدمتم… پیام داد آره حاجی بیدارم ، دیگه داشت خوابم میبرد .نوشتم شرمنده داداش ،جانم بگو در خدمتم ، نوشت دشمنت شرمنده … اینترنت داری؟…نوشتم آره داداش … نوشت بیا وایبر پس … نوشتم اوکی ،اینترنتو روشن کردم ، وایبرو باز کردم دیدم ی استیکر فرستاده …تایپ کردم جانم داداش اومدم ، دیدم ی فایل اومد نوشت اینو ببین … نوشتم اوکی ،بازش کردم …دیدم ی فیلم سوپره 2 دقیقه ایه که توش دو تا پسرن دارن با کیرای هم ور میرن … نوشتم حاجی این چیه ، نوشت بیاد قدیمای خودمون … اینجا ی توضیحی بدم که تو محله ی قبلی که بودیم با این صادق ی کون کونک بازیایی میکردیم ، قایم موشک بازی میکردیم میرفتیم پشت دارو درختا باهم ور میرفتیم یا گاهی میومد خونمون یا من میرفتیم خونشون لاپایی میزدیم…، ی استیکر خنده فرستادم نوشتم امان از حشریت بچگی ، اونم ی استیکر خنده برام فرستاد، نوشت اینو بعدازظهری دیدم گفتم توام ببینی یکم بخندی … نوشتم دمت گرم داداش … یکم دیگه کسشعر تایپ کردیمو شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. فرداش زنگ زد بیا قهوه خونه ام ، منم رفتم … ی قلیونی کشیدیم دیدم گوشیش زنگ خورد باباش بود بهش گفته بود بیا ی کمک کن این چند تا بشکه رو پشت بوم و ببریم پایین … دم ظهر بود ، گفتم کجا دادش ، گفت بابام زنگ زد گفت بیا کمک این بشکه های رو پشت بومو ببریم پایین … گفتم آها کمک نمیخوای … گفت اگه بیای که عالی میشه ، گفتم حله بریم … راه افتادیم رفتیم … محله ی قدیمی مون تا قهوه خونه نیم ساعت پیاده روی داشت ، از داخل بازار انداختیم رفتیم …رسیدیم محله چند تا از بچه محلای قدیمی رو دیدم ، سلام و احوال پرسی و ازین جور داستانا ، گفتن چقدر چاق شدی دهن سرویس ، گفتم بخور بخوابه دیگه … یکم خندیدیم و رفتیم خونه صادق اینا ، باباش رو پشت بوم بود ، مادرش درو باز کرد اینجاهم ی پنج دقیقه احوال پرسیو که چکارا میکنی و مادرش چطوره و … رفتیم بالا پشت بوم با باباشم کلی حال و احوال … بشکه ها رو دو تایی گرفتیم دونه دونه آوردیم پایین ، 7تا بودن … تا همشونو آوردیم پاره شدیم … کلی ام خاکی شده بودیم … باباش زنگ زد رفیقش وانتشو آورد ، دوباره پاره شدیم تا بار زدیم …دیگه شده بود دورورای ساعت 1و نیم …باباش با رفیقش بشکه ها رو بردن ، آخرشم نفهمیدم کجا بردن ، من گفتم صادق داداش من برم دیگه فقط ی لحظه برم دستشویی این خاکای رو لباسمو پاک کنم… گفت کجا… مادرم ناهار کشیده مگه میزارم بری … گفتم نه بابا دمت گرم مزاحم نمیشم … به شوخی گفت خفه شو بابا بیا تو … منم خندیدم رفت تو … گفت دستشویی اون طرفه ، بعدش بیا تو اتاقم … رفتم خودمو تمیز کردم … خونشون از وسط حال ی 10 تا پله میخورد میرفت بالا . طبقه بالا ی حال کوچولو بود که سمت چپش دو تا اتاق بود … اتاق رفیقم اولی بود …رفتم تو اتاقش دیدم سفره پهن کرده و داشت مخلفاتو … ترشی و اینا رو از روی یه سینی کوچیک میچید رو سفره … گفتم داداش خدایی انداختمتون تو زحمت …گفت نه بابا این حرفا چیه … ما تورو اذیت کردیم کلی زحمت کشیدی … دیدم مادرش با سینی که توش دو تا بشقاب ماکارونی بود اومد داخل ، گفتم خاله دستت درد کنه زحمت افتادی … گفت خاله جان توام مثل صادقی برام چ فرقی میکنه نوش جونتون و رفت پایین … ناهارو خوردیم جاتون خالی … به صادق کمک کردم سفره رو جمع کرد … تا وسایلو ببره پایین … گفت فرامرز داداش تا اینجایی این کامپیوترمو روشن کن ببین چه مرگشه… گفتم باشه داداش … دیدم مادرم زنگ زد گفت کجایی نمیای ناهار … گفتم اخ شرمنده یادم رفت خبر بدم اومدم خونه صادق اینا کمک دیگه مادرش نگهم داشت واسه ناهار … گفت باشه و قطع کردمو … مشغول کامپیوترش شدم … دیدم صادق با ی بشقاب میوه اومد تو و گفت داداش چشه این سیستم تخمی … گفتم داداش چرا زحمت کشیدی باز … گفت خواهش میکنم داداش … زحمت چی بعد از این همه سال رفیقم اومده خونمون ی پذیرایی معمولیم نکنم… گفتم خیلی نوکرتم… گفتم داداش این ویندوز پرونده ، ویندوز داری ؟گفت نه ولی همسایه بغلیمون داره تا میوه میخوری گوله میرم میارم … گفتم اوکی … رفت آوردو انداختم رو سی دی رام و به صد خایمالی آوردم بالا … و تا نصب بشه گرم صحبت شدیم … صحبت و کشوند به دیشب … گفت فیلمه رو دیشب دیدی کلی خندید گفتم آره حاجی خیلی باحال بود… گفت خدایی بچه بودیم خیلی باحال تر بود همه چی … گفتم دهن سرویس چنان میگی بچه بودیم انگار 40 سالمونه الان … خندید گفت منظورم اون زمانی بود که ازین کس کلک بازیا میکردیم… جفتمون خندیدم و گفتم دیگه گذشت … گفت یادمه کیرت کوچیک بود اون زمان … گفتم نه که مال تو خیلی گنده بود … گفت از مال تو که بزرگتر بود … گفتم ناموسا تاریخ و تحریف نکن … گفت حله حاجی اون موقع اصلا مال تو بزرگتر بود … مهم الانه … گفتم یعنی میگی الان مال تو بزرگتره … گفت صدرصد … شرط میبندم … گفتم شرط چی … گفت مال هرکی بزرگتر بود … اونیکی براش ساک بزنه … منم فک کردم داره کسشعر میگه دیگه … گفتم باشه … گفت درار گفتم بابا الا نمیشه مادرت خونس … یهو میاد بگا میریم… گفت اون نمیاد بالا …بعدشم ی لحظه اس دیگه … گفتم بیخیال حاجی ناموسا … بگا میریم … گفت نترس بابا … خیالت راحت …اصلا باهم درمیاریم …ی لحظه و میکشیم بالا… درو بست که خیالم راحت بشه … داشتم کمربندمو باز میکردم سیستم ویندوزش نصب شده بود مرحله ی اولش … ریستارت شد یهو من پشمام ریخت … صادق زد زیر خنده … خودمم خندیدم … گفتم بزار این مرحله ی دومش … اسم سیستمو اینا رو تنظیم کنم … بزارم درایوراش نصب شه … گفت اوکی … س دی کارت گرافیکشو اول گذاشتم تا درایور کارت گرافیکش نصب شه … گفت بیا تا اون نصب شه … دراریم …گفتم باشه … کمربندمو باز کردم … دکمه های شلوارمو باز کردم سره پا وایسادم … دستمو گرفتم به شورتم … گفت 1 2 3 … یهو جفتمون باهم کشیدیم پایین … ی 10 ثانیه ای به کیرای هم دیگه نگاه میکردیم … چون هیجان زده شده بودیم …جفتمون بی دلیل راست کرده بودیم … کیر جفتمون تقریبا هم اندازه بود … مال من 12 13 سانت بود … مال اون ی کم کوتاه تر از مال من 11 12 سانت … اما مال اون ی خورده کلفتر بود … گفتم حاجی هم اندازه ان تقریبا … گفت آره …گفتم پس قضیه ساک کنسله … زدم زیر خنده و اونم گفت اره فک کنم و خندید و جفتمون شلوارامونو پوشیدمو منتظر شدیم تا ویندوز نصب بشه … نصب شد و دورورایی 4 بود رفتیم قهوه خونه… و ساعت 6 بعدازظهر ی چرخی تو بازار زدیم و دوباره رفتیم قهوه خونه و تا 9 ونیم قهوه خونه بودیم و بعدش رفتیم خونه … کسایی که هم سن و سال منن تایید میکنن اون زمان برای بچه های پایین شهر هیچ تفریح دیگه ای جز قهوه خونه نبود… یادمه اون موقع ها قلیون 1000 تومن بود بعد تازه شده بود 1500…
پایان قسمت 1

نوشته: taba_dar_eshgh


👍 0
👎 16
42601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

925267
2023-04-27 02:02:07 +0330 +0330

امشب دوتا داستان کسشر خوندم پراز حاشیه های الکی خب چیکارکنم ک ۹ تا بشکه بود یا ۷تا همش تو کون خودتو اون صادق کسخل تر از خودت

1 ❤️

925280
2023-04-27 02:53:02 +0330 +0330

با عرض پوزش داداش ریدی

0 ❤️

925281
2023-04-27 02:59:02 +0330 +0330

سه ساعت گه خوردی و از احوال پرسی گرفته تا درختای محلتون و مهمانا و بشکه ها زر زدی آخرش که چی؟
هیچ
خفه شو خدایی دیگه ننویس

2 ❤️

925305
2023-04-27 06:55:12 +0330 +0330

قطعا جز مزخرف ترین داستانی های که خوندم

0 ❤️

925315
2023-04-27 08:41:25 +0330 +0330

قهوه خانه و ماکارانی و…چه ربطی به داستان سکسی داره خاطره سکسی داری بنویس وگرنه سیکدر داش هزار دف گفتی داش

0 ❤️

925339
2023-04-27 13:48:53 +0330 +0330

قطعا کیرم تو این همه حاشیه ای که نوشتی مردک کونی از کون دادنات و کس چرخیات اومدی اینجا اراجیف میبافی

0 ❤️

925351
2023-04-27 15:51:16 +0330 +0330

داداش توپولی یه سوال زیر داره مغزم را سوراخ میکنه ارواح مرده و زنده هات جوابم را بده، اون ۷ تا بشکه که از پشت بوم خونه بابا صادق آوردید پایین چی شد؟؟؟ اگه بهم جواب ندی این حفره تا ابد توی ذهنم باقی میمونه ، حتی ممکنه جوان مرگ بشم ، پس جواب بده ، آدرس بده خودم بیام پیگیر بشم ببینم چی شد،

من فحاشی اصلا نمیکنم ، هیچ وقت ، اما توصیه میکنم دیگه داستان ننویس

0 ❤️

925376
2023-04-27 22:02:40 +0330 +0330

کصکش تو که فقط مارو مدام بردی قهوه خونه اووردی

0 ❤️

925382
2023-04-27 23:55:21 +0330 +0330

حالا اینهمه جزئیات لازم نبود برو سر اصل مطلب جزئیات اونو خلاصه بگو روزمرگی هات برای دیگران جذاب نیست

0 ❤️

926043
2023-05-02 06:42:32 +0330 +0330

جون ننه ت ازش بپرس ببین بشکه هارو کجا بردن خبرشو بهم بده خار کوسه با این داستانت

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها