اون شب لعنتی (۱)

1402/09/03

ماه های آخری بود که ایران بودم. درگیر تمام احساسات متناقض مهاجرت بودم و ترکیبی از دلهره و غم و شادی مبهمی برای آینده ای که هیچ ایده ای نسبت بهش نداشتم تمام زندگیم رو درگیر کرده بود.
بهش پیام دادم که امتحانم رو قبول شدم. همیشه فکر میکردم وقتی این مرحله میاد خوشحال ترین آدم روی زمینم اما اون لحظه تو اتاقم زیر پتو اشک می‌ریختم و مدام تایپ میکردم … براش نوشتم که هیچ شوقی برام نمونده … براش نوشتم تمام این مدت مثل یه رویا بود که دنبالش میکردم اما الان همه چیز جدیه و هیچ چیز جدی تر از غم توی فرودگاه و اینکه میدونی تا مدت ها بعدش قرار نیست برگردی نیست…
قبول کرد که اون شب بریم دور بزنیم . اون برا من رفیقی بود که همیشه میشد بهش تکیه کرد . از روز اولی که اومده بود سر شیفت اینو حدس میزدم. یه پسر ساده و بی غل و غش با لبخندی که هیچ وقت از هیچ کس دریغ نمی‌کرد. و اون چال گونه … حتی الان هم بار ها مینویسم و پاک میکنم …
از اول شب که نرم نرم پیک می‌ریخت و تقدیر شادمهر رو میخوند… هر کاری میکرد که حالم رو خوب کنه اما من بی رمق و بی انرژی فقط تلاش میکردم که خوب باشم… حداقل برای تشکر از کاری که در حقم میکنه می خندیدم…
برام از زندگی که تو ایران داشتم میگفت … همین پراید و همین حقوقی که تا وسط ماه به زور می‌رسید… و هر بار میگفت چه قد کسخلی که ناراحتی…
حلقه اشکی که تو چشمم بود سرازیر شد … می دونست به خاطر ندیدن خودشه… همیشه میگفت من هر چی بشه پیش خانواده م میمونم… موند.
نذاشت برگردم خونه. من به چراغ های جاده هم نمیتونستم نگاه کنم . وقتی میای صدای پات … از همه جاده ها میاد…
و اون میون شونه هاش می لرزید… دست گذاشت رو پام و گفت نرو…
گریه امونش رو بریده بود…انگار که چشماش جاده رو نمی دید . زد کنار و حالا سکوت بین ما نبود… سوغاتی هایده پخش می‌شد و اون بی وقفه اشک میریخت .
خواهش میکنم نرو…
و این اولین باری بود که با این حال دیدمش… چه حس بدی به خودم داشتم… مادرم… رفیقام… همه رو با این عذاب دوری تنها میگذاشتم و خودم میرفتم که یه جا آب و دون بیشتری باشه…
بغلش کردم … تنش داغ بود و بوی سیگار با عطر تنش چه ترکیب عجیبی بود… هر بار که این عطر رو جایی بو کردم انگار همه وجودم تا بن استخوان درد میگیره…
پیشونیم رو بوسید … نوازشش کردم …‌. کمی نگذشت که صدای هق هق گریه های بی وقفه ش آروم شد و فقط هرم نفس هاش گونه ها و گردنم رو گرم میکرد…
دستامو گرفت . مقاومتی نکردم. چشمای گرد و قهوه ایش رو بوسیدم. بی هیچ توقفی شروع کرد به بوسیدنم… هنوز مزه الکل و سیگار میداد… لباش خیس بود و کمی سرد اما تمام تنم داغ شد… گفتم حتما خیلی خورده… به روی خودم نیاوردم… اما اون ادامه می‌داد… راستش دوست داشتم که ادامه بده… منم بوسیدمش دستامو گذاشتم دور سرش و حالا انگار داغ تر شده بود… نفس نفس میزد و با ولع بیشتری زبونم رو می مکید…
چشمام افتاد به شلوارش… و انگار بیشتر تحریک شدم… گردنمو که بوسید آه کشیدم… دستاشو کشید به کمرم و منم شونه های پهنش رو چنگ میزدم… کنجکاو بودم که چی میشه… لذتی که تو بوسیدن و نوازشش تجربه میکردم هیچ وقت تو هیچ رابطه ای نداشتم… دستاشو رسوند به باسنم… منو کشوند سمتش و حالا مرزی بین تنمون نبود… برجستگی کیرش به تنم خورد… محکم فشارش دادم … گردنمو رها نمی‌کرد… خیلی خودمو کنترل کرده بودم … من انقدر مست نبودم و نمی خواستم کاری کنم که بعدش تو چشمش نتونم نگاه کنم… اما اون لباسمو در اورد… منم شروع کردم به بوسیدن گردنش و اون عضلات روی شونه و ترقوه… لباسش رو در اورد و حالا داغی تنمون به هم می‌خورد و اون برجستگی کیرش بیشتر معلوم بود… دستمو بردم سمتش… میدونستم نباید این کارو بکنم… اما اون شروع کرده بود … گفتم بعدش هر چی شد ، شد…
چه کیر خوش فرمی داشت… تخمای درشت … کلفت ولی نه خیلی بلند… میدونستم که سبزه است و حتما رنگ کیرش به سیاه میزنه… از رو شلوار نوازشش میکرد و اون لاله گوشم رو می‌خورد… تو گوشم هر از گاهی آه می‌کشید و من داغ تر میشدم…
زیپش رو باز کردم… باز هم عقب نکشید… حالا دیگه شروع کردم به بوسیدن و پرستش بدنش… موهای تازه تراشیده شده سینه هاش… بدنش که خیلی هم عضلانی نبود ولی داغ و مردونه بود… اون خط موی بین ناف تا کیرش رو بوسیدم و رسیدم به شورتش… سرمو به پایین فشار داد … کیرشو بو کردم … از تو شورت در اوردم و کشیدمش به صورتم… نوکش خیس بود و با زبونم خیس ترش کردم… پاهاشو منقبض می کرد و دستاش رو تو موهام فشار میداد…
کیرشو رو چشمام مالیدم… بو میکردم … دستامو انداختم رو شکمش و موهای زبر روی سینه هاش رو نوازش کردم… گذاشتمش تو دهنم و تا ته فشار دادم تو گلوم… با زبونم زیر کیرش رو لیس زدم… و اون منو کشید به بالا… دست انداخت به کونم و با سوراخش بازی می‌کرد… لای پاهام کیرش رو حس میکردم… داغ و خیس و کلفت … میدونستم تحملش رو ندارم …
دوباره لبام به لباش رسید … این بار من با ولع لباشو میخوردم و اون با انگشتاش سوراخم رو خیس میکرد… انقدر محکم گردنمو می‌بوسید که جاش موند… ازش خواهش کردم ادامه بده… داشتم بیچاره میشدم از شهوت… و مثل موم تو بدنش آب میشدم…
میگفت تو رفیقمی… دلم میخواد اما نمیتونم… التماسش کردم … گفتم من میخوام اینکارو بکنی… این فرق داره… ساکت بود و حالا فقط بغلم کرده بود … اما نبض کیرش بین پاهام منو دیوونه میکرد… بهش پشت کردم و اون از پشت بغلم کرد… دستاشو بوسیدم … نوک انگشتاش رو کرد دهنم… مزه سیگار و الکل می داد…

نوشته: Alexiap


👍 7
👎 5
12701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

959405
2023-11-24 23:57:17 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

959456
2023-11-25 09:08:18 +0330 +0330

متن احساسیه قشنگیه، احساسی که با تصویر گری اتفاقات بیرونی منتقل میشه. تو این حالت جملات کوتاه و حتی تک کلمه ای می تونه کمک زیادی بکنه،حاشیه هایی که متن رو نمی بپوشونه ولی تصویر گر احساس هست.
آرزوی موفقیت و قلم شیواتر برات دارم.

0 ❤️

959497
2023-11-25 18:49:11 +0330 +0330

انقدر داستانهای بد توی این سایت هست که دلم نمیخواست داستان ات رو ببینم. شانس آوردم که یه حسی ترغیبم کرد که بخونمش.
نمیدونم که بعد از من، افراد چه نظری خواهند داشت اما،
بدون و باور کن که خوب نوشتی و مشخصه که نوشتن رو دوست داری.
هر کسی را بهر کاری ساختند. پس ادامه بده.
موفق باشی.

0 ❤️

959506
2023-11-25 21:15:49 +0330 +0330

جالب بود، قلمت خوبه

0 ❤️

959507
2023-11-25 21:16:39 +0330 +0330

من خودم رمان مینویسم و میتونم تشخیص بدم ، واقعا مشخصه قلمت خوبه.

0 ❤️

959742
2023-11-27 09:06:46 +0330 +0330

من نفهمیدم شخصیت اصلی داستان دختر بود یا پسر

0 ❤️