باران شهد

1401/11/08

گذری عاشقانه بر داستان شب های تهران…

خودم رو توی آینه قدی برانداز میکردم و درحال بستن دکمه های پیرهنم بودم. حالا که چندین ماه از موندگار شدنم تو خونش میگذشت، دیگه شباهتی به اون پسر دوپاره استخون رنگ پریده نداشتم. با تغذیه خوب و ورزش کردن زیر نظرش یه کم گوشت و ماهیچه به تنم نشسته بود. همیشه اتفاقات این چند ماه توی ذهنم مرور میشد. گاهی باورش برام سخت و مول رؤیا بود. مشغول افکارم بودم که تصویر عشقم رو توی آینه دیدم.
_هنوز حاضر نشدی عزیزم؟ دیرمون میشه…
این رو گفت و من رو به سمت خودش چرخوند و مشغول بستن دکمه های پیرهنم شد.
هیچ وقت از دیدنش دلزده نمیشم. نگاهم در زوایای صورتش گم میشد. با بوسه ای که به پیشونیم زد من رو به دنیای واقعی کشوند.
_بجنب پدرام جان.
کیف لوازم طراحیم رو از تو اتاقم برداشتم. حالا واسه خودم یه اتاق داشتم. اتاق کارش رو واسه من آماده کرده بود کتاباشو برده بود تو اتاق خوابش. اولش مقاومت کردم که اتاق نیاز ندارم ولی با ثبت نام من توی کلاس هنر و زیاد شدن لوازمم تسلیم خواستش شدم. این تصمیم رو وقتی گرفت که نقاشی های من در وقت تنهاییام رو روی کاغذ های پراکنده دیده بود.
به کلاس نقاشیم رسیدیم. مثل همیشه با ذوق و شوق راهی کلاس شدم. احسان جان هم رفت که به کشیکش برسه.
کلاسمون پنج عضو داشت. به من گفته بود که برای اینکه تنها نباشم و دوست پیدا کنم مربی خصوصی واسم نگرفته بود.
بچه های اینجا خیلی سوال پیچم نمیکردن و این باعث راحتیم بود و نگران نبودم که بهشون دروغ بگم. فقط یه دفعه مربیم با دیدن مدارکم رابطم رو با احسان پرسیده بود که من هم در جواب گفتم که قیمم هست.
چشماش از تعجب اندازه دو پیاله شده بود که چرا آقای جوانی سرپرستی من تقریبا بالغ رو قبول کرده ولی جلوی خودش رو گرفت و بیشتر از این کنجکاوی نکرد.
خیلی تو نقاشی پیشرفت کرده بودم. حالا به راحتی سایه میزدم و چهره تمرین میکردم. هدف نهاییم این بود که احسانم رو بکشم. هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که جزئیات صورت و بدن عشقتو روی کاغذ بیاری حداقل برای من که اینطور بود.
دائم از مربیم برای کشیدن بهتر صورت و بدن سوال میپرسیدم. چند وقتی بود که داشتم روی چهرش کار میکردم نقاشی رو زیر تختم قایم میکردم و هر موقع میرفت شیفت، روش کار میکردم. یه کاغذ اشتنباخ تقریبا بزرگ انتخاب کرده بودم. یکی دو دفعه به خاطر زیر چشمای کبودم که تا صبح بیدار بودم، بهم شک کرده بود و من با بهانه های ناشیانه طفره رفتم.
روز ها و شب ها سپری میشد و نه تنها ذره ای از دریای عشقمون کم نمیشد بلکه حتی رودهای علاقه ی تازه به اون سرازیر میشد و لبریزش میکرد.
تصمیم گرفته بودم که نقاشی رو روز تولدم بهش هدیه بدم. روز تولد خودش که توی اسفند ماه بود و درگیر دادگاه من بود و کار خاصی نتونسته بودم براش انجام بدم.
دل تو دلم نبود امروز هجده سالم میشد. حسابی به خودم رسیدم و آماده و منتظرش شدم. طراحیشو قاب زده بودم و دورش کاغذ کاهی پیچیده بودم.
خودش بعد از رسیدن به خونه رفت یه دوش سریع گرفت.
_میدونی امروز میخواستم مرخصی بگیرم ولی جایگزین نداشتم. ببخش عشقم الان حاضر میشم.
وقتی که داشت جلوی آینه حاضر میشد دیگه طاقت نیاوردم و دستم رو از پشت دور کمرش حلقه کردم و خودم رو بهش چسبوندم. زبونم از بیان کلمات برای تشکر ازش قاصر بود. دستشو رو دستام گذاشت و به سمتم چرخید و لبام با بوسه اش سیراب کرد.
دیدم که به سمت همون رستورانی میریم که اون روز برفی با هم بودیم. خاطرات خوش اون روز برام زنده شد. با کمال تعجب دیدم که دوستامون منتظرمون بودن. قافل گیر شده بودم.
علی برام دست تکون داد. یه میز بزرگ با تزییات بادکنک و گل و کیک چیده شده بود. داشتم بال درمیاوردم که همه رو دور هم میدیدم. علی و نوشین. فرهاد و غزاله همه اومده بودن. نیشم تا بناگوش باز شده بود. در عمرم کسی برام تولد نگرفته بود و همه جیز برام تازگی داشت.
توی این مدت حسابی باهاشون دوست شده بودم. اون ها هم من رو از محبتشون دریغ نکرده و من رو تو جمع خودشون پذیرفته بودن. نوشین به من و احسان همیشه یه طور خاصی نگاه میکرد. به خصوص که وقتی احسان دستم رو میگرفت و یا منو بغل میکرد. خیلی ذوق میکرد و لبخند میزد.
ولی غزاله یه کم جدی بود درست مثل فرهاد رابطشون بیشتر بر پایه احترام بود و یه کم رسمی بود. ولی علی و نوشین تو سر و کله هم میزدن و شوخیاشون جو رو تغییر میداد.
بعد از گرفتن جشن کوچیکمون همه خداحافظی کردن. من هم داشتم اماده میشدم که بریم خونه که احسان دستم رو گرفت و به سمت سالنی برد. تعجب کرده بودم مگه ما هم نباید الان بریم؟
دیدم که وارد همون سالن وی آی پی با پیانو شدیم. هیچکس تو سالن نبود به جز آقای پیانیست و یه خانم جوانی با ویولن. گارسن به سمت میزی که با گل تزیین شده بود راهنماییمون کرد. هاج و واج بودم. روی میز چند تا فینگر فود چیده شده بود. من که بعد از اصرار های علی برای خوردن تقریبا سیر شده بودم چیز زیادی نتونستم بخورم. موزیسین ها شروع به نواختن کردن واقعا زیبا و دلنشین مینواختن و روحم رو نوازش میکرد.
گارسن با نوشیدنی سر میزمون اومد و برای هر دومون ریخت. با کمال تعجب دیدم که شراب هست.
برای من خیلی کم ریخت. گیلاسشو بالا آورد و من هم به تقلید ازش این کار رو کردم ضربه آرومی به لیوان من زد و با متانت گفت به سلامتی عشقمون.
مزش که کردم ترکیبی از شیرینی و تندی مثل آتیش ملایمی گلوم رو سوزوند. سعی کردم عادی رفتار کنم ولی فهمید دارم به خودم فشار میارم.
دست کرد تو جیبشو یه جعبه در آورد، بازش که کرد یه جفت دستبند نقره ای رنگ خوشتراشیده دیدم.
_اول دوست داشتم یه جفت حلقه بخرم ولی میدونی که حرف و حدیث زیاد میشه و نمیخوام برات زحمت بشه عزیزم.
دستبند من رو دستم کرد و برای خودش هم همین طور. جفتشون یه مدل بودن ولی با اندازه های مختلف. باورم نمیشد، این ها رو به جای حلقه خریده؟ یعنی میخواد اینقدر رابطمون رو جدی کنه؟ مثل یه زوج واقعی؟ نزدیک بود از ذوق اشکم سرازیر بشه که بلند شد و کتش رو درآورد وای حالا چقدر با جلیقه چسب تنش و اون کراوات سادش خوشتیپ شده. به سمتم اومد و پشت دستم رو بوسید. صورتم آتیش گرفت. نگران از اینکه کارکنان اینجا ببینن. در نهایت تعجب دیدم که مشغول کار خودشون هستن. دستم رو کمی کشید و بلندم کرد و چند قدمی به سمت وسط سالن رفتیم که محیط باز تری داشت.
بهت زده بودم نمیدونستم میخواد چیکار کنه. شنیدم که موسیقی جدیدی رو شروع کردن. دستشو دور کمرم انداخت و من رو به خودش چسبوند. متوجه شدم که میخواد با هم برقصیم.
زیر گوشش با نهایت خجالت گفتم: احسان جان چیکار میکنی؟ الان ما رو میبینن…
_نگران نباش عشقم کل سالن رو اجاره کردم و کارکنان هم در جریانن خجالت نکش.
کاش میتونستم به حرفش عمل کنم. آروم شروع به حرکت کرد باورم نمیشد دارم با احسانم میرقصم البته من که چیز خاصی بلد نبودم و خودم رو به دستش سپرده بودم. لذت موسیقی و گرمای تنش و روی ماهش باعث کنار زدن خجالتم شد. برق دستنبدهامون زیرنور لوستر های سالن تو چشم میزد. قدم میزدیم و همدیگر رو در آغوش داشتیم و ملایم میرقصیدیم. من نیازی به شراب نداشتم عطر تنش برای مست کردنم کافی بود.
بعد از مدتی از کارکنان تشکر کردیم و راهی خونه شدیم. هنوز سرم از رقص عاشقانمون سبک بود. توی راه گاهی دستنبدم و گاهی دستشو نوازش میکردم.
دستامون از کادو بچه ها پر بود. همرو تو اتاقم گذاشت.
برای اتاقم یک تخت هم خریده بود و من یه کم دلگیر شدم ولی بهم توضیح داده بود اگه یه وقت دوستام بخوان بیان خونمون مشکوکه بفهمن که از یه تخت دو نفره استفاده میکنیم.
رفت اتاق خودش که لباس هاش رو عوض کنه. با ذوق و هیجان تابلوی طراحیش رو از زیر تخت بیرون آوردم.
با دیدنش کمی تعجب کرد بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به پاره کردن کاغذ کاهی دورش. با دو دستش رو به خودش گرفتش و چشماش از تعجب گرد شده بود و ابروهای روشنش بالا رفت.
پدرام عزیزم!.. دیدم که کمی بغض کرده من هم با دیدنش بغضم گرفت ولی قورتش دادم و گفتم: دیگه ببخشید خیلی شبیه نشده…
طراحی رو گذاشت کنار و با یه قدم خودش رو بهم رسوند و محکم منو در آغوشش گرفت.
_این چه حرفیه عزیزم خیلی هم عالی شده ممنون ازت.
آخ تقریبا داشت لهم میکرد ولی واسم مهم نبود و همراه با اشک میخندیدم. من رو از خودش جدا کرد و شروع به بوسیدنم کرد. آن چنان با عشق و ولع میبوسیدم که تقریبا نفسم بند اومد و پاهام بی حس شد.
من رو کشوند روی تخت. بدنم عطش لمس تنش رو داشت لباسای همدیگر رو از تنمون در میآوردیم و دائم به تن هم بوسه میزدیم. بعد از معاشقه ای تقریبا طولانی که باعث آتیش گرفتنم شده بود؛ پاهام رو باز و کمی خم کردم با دو دستم دو طرف باسنمو کشیدم و سوراخمو نشونش دادم و گفتم: احسان جان میشه کادوی اصلیتو بهم بدی… دیدم که صورت نازش گل انداخت. خودم از این همه بی حیایی تعجب کرده بودم.
حالا دیگه فقط من نبودم که سرخ بودم.
_ولی عزیزم تو هنوز آماده نیستی و ممکنه بهت آسیب بزنم میبینی که مال من چقدر بزرگه.
_ نگامو ازش دزدیدم و گفتم نه من… من آمادم چیزیم نمیشه.
دیگه مقاومت نکرد و روان کننده رو برداشت و رو دستش و روی من ریخت از سرماش جا خودم. با کمال تعجب دید که انگشتش به راحتی داخلم شد. از اینکه شروع به نوازش سوراخم کرده بود قلبم به شدت میتپید. خم شد و شروع به بوسیدن لبام کرد زبون های داغمون روی هم میلغزیدن. نالم با فرو کردن انگشت دومش بلند شد. حس عجیبی داشتم خیلی با زمانی که خودم انجام میدادم فرق میکرد. الان عمیق تر بود یهو احساسی ناآشنا تمام بدنم رو طی کرد. این چی بود؟! تا حالا همچین حسی نداشتم. یه کم ترسیدم و به خودم میلزریدم. با کمال تعجب رضایت رو تو چهرش دیدم. با لبخند گفت: پیداش کردم… حس خوبی داره نه؟
چی میگه نمیفهممش…_اوووف هاعااا…
_این پروستاتته عشقم وقتی اینطوری…
-هاااع آآآه… ماساژش میدم حس خوبی بهت میده…
_نه نه یه طوریهه. بسه احسان جان اووم بسههه…
بعد از چند دقیقه، خوشبختانه دست نگه داشت. از کشوی میز عسلی یه کاندوم برداشت. نفسم گرمای کوره رو داشت و قلبم صدای طبل میداد. ازم چشم برنمیداشت لبه ی روکش کاندوم رو با دندونش پاره کرد. آخ چرا تمام حرکتایی که آتیش به جون من میندازه رو انجام میده نکنه میخواد منو بکشه؟
پاهام رو باز کرد و کیرشو گذاشت لب سوراخم با اینکه خودم خواسته بودم ولی یه حس دلشوره عجیبی داشتم. استرس رو از تو چشمام خوند و نزدیک صورتم شد و شروع به بوسیدن و لیسیدن لبام کرد. زیرگوشم گفت: پدرام عشقم اگه نمیخوای میتونیم دست نگه داریم.
نه اصلا نمیخواستم مأیوسش کنم. خودم هم میخواستمش و اینو بهش فهموندم.
_هر موقع دیدی خیلی درد داری و نمیتونی تحمل کنی حتما به من بگو.
همون طور که مشغول بوسیدنم بود. سر کیرشو میمالوند روی سوراخ کونم، آروم فشار می آورد و دوباره میکشید بیرون. خیلی سعی میکردم آروم باشم تا بتونه راحتتر بکنه تو. فکر کنم ضربان قلبم سینمو تکون میداد. وقتی تونست راه باز کنه با فشار بیشتری کیرشو به داخل وارد کرد و با این کارش سر و گردنم به عقب کشیده شد و ناله ی بلندی از ته گلو بیرون دادم. دقیقا نمیتونستم فرق بین درد و لذت و تشخیص بدم. اشک از گوشه چشمم سر خرد. همون طور ثابت موند و صورتم رو میبوسید. پلکامو محکم به هم فشار داده بودم، سعی کردم آروم باشم. یه کم که به خودم اومدم نگاش که کردم دیدم نفس نفس میزنه و یه طور انگار که داره بهش فشار میاد و جلو خودش رو گرفته. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و شروع به بوسیدن و لیسیدن لباش کردم.
_احسان جان همش رو کردی تو؟
_نصفشم نیست عزیزم.
از حرفش شوکه شدم یعنی میتونم، میتونم تحمل کنم و راضیش کنم؟
_بهتر شدی عشقم؟ دردت زیاد نیست؟… با سرم نه گفتم.
دوباره نشست تا کنترل بیشتری روی حرکاتش داشته باشه. آروم تلمبه میزد با هر حرکتش ناله جیغ مانندی میکشیدم مقدار بیشتری روان کننده روی هر دومون ریخت حالا دیگه کیرش راحت تر وارد میشد. صورت گل انداخته با عرقش رو میدیدم درد کمی که داشتم رو فراموش میکردم. حسم ایندفعه با دفعات قبل خیلی فرق داشت. حس اینکه حالا با عشقم یکی شدم وصف نشدنی بود. میلم برای وصل شدن فوران میکرد. دستامو دراز کردم و به آغوشم دعوتش کردم. انگار منتظر بود سریع دعوتم و قبول کرد و اومد روم. ساعدهاش رو کنارم گذاشت تا وزنش آزارم نده. لبامون به هم رسید و لذت وصل شدن به عشقم رو دو چندان کرد.
حرکتاش رو مقداری سریع تر و محکم تر کرده بود. هر چند لحظه حالم رو میپرسید و به کارش ادامه میداد. به پشتش چنگ انداخته بودم و بی اختیار کتف هاش رو که زیر دستام حرکت میکرد رو چنگ میزدم و ناله میکردم. شنیدن صدای ناله ی هر چند آروم عشقم آتیش به جونم مینداخت.
_اوووم احسان جاااان هاااا عش… قم هاا
_جااانم عزیزم بگو عشق کی هستی؟
_عشق توئم عشق احساانمم فقط مال توئم هاااع آاااه…
شکمش روی کیرم کشیده میشد و داغش میکرد. نزدیک بود ارضا بشم. فهمیدم که سوراخ کونم جای بیشتر باز کرده و اون هم میتونه بیشتر کیرشو بکنه تو.
_واای احساان داغه خیلی داغه… نزدیکم…
به ملحفه چنگ انداخته بودم. نشست و کیرم رو گرفت دستش و همون طور که تلمبه های آروم میزد، میمالیدش. گرمای دستش و حرکتای کمرش هوش از سرم میبرد. ذهنم خالیه خالی بود جز فکر عشقم…
نفسام تند تر شد و با ناله بلندی ارضا شدم آبم تا نزدیک سینم پاشید و بدنم منقبض شد. سوراخ کونم بی اختیار تنگ تر شد و محکم کیرشو گرفت. دیدم که چشماشو محکم بست و نالش بلندتر شد آروم تر که شدم پرسید: یه کم دیگه میتونی عزیزم… به زحمت بله گفتم و دوباره شروع به تلبمه زدن کرد. حالا که ارضا شده بودم نامردی بود اون نشه. روم خوابید ایندفعه وزن بیشتری روم انداخت دوست داشتم ارضا شدن عشقمو ببینم. رو پشت عضلانیش آروم ناخن میکشیدم و باسن خوش فرمشو میمالیدم و لاله گوششو میمکیدم. حسابی حشریش کردم چند بار که محکم تر تلمبه زد نبض کیرشو حس کردم که به دیواره هام فشار میآورد. با چند آه ارضا شد.
اووف چقدر کیف میکنم، میبینم لذت میبره. میتونم قسم بخورم که از ارضا شدن خودم هم بیشتر خوشم میاد.
نشست و با احتیاط کیرش رو در آورد موقع بیرون آوردن آهم در اومد و دیدم که منی زیادی تو کاندومش ریخته. سرش رو گره زد. پوست تنش از عرق برق میزد. هنوز نفسهام آروم نشده بود.
_مرسی عزیزم خیلی خوب بود ببخش اگه زیاده روی کردم. خوبی عشقم؟ درد نداری؟
_نه خوبم… با کمال تعجب دیدم که داره به سوراخ باز شدم نگاه میکنه، از خجالت آب شدم.
_خوبه خونریزی نداری نگران نباش…
بوسه ای به پیشونیم زد و رفت بیرون. آب وان رو باز کرد و اومد من رو بغل کرد با اینکه چند کیلویی اضافه کرده بودم ولی هنوزم براش مثل پر کاه بودم.
از تقلای زیاد شل و بی حس بودم و خودش همه کار ها رو میکرد. پمادی روی سوراخم مالید و گفت این باعث میشه کمتر ورم کنه.
هنوز حس وصل شدن بهش رو حس میکردم و رو ابرها بودم بالاخره به آرزوم رسیده بودم چه هدیه ای بهتر از این که به عشقت وصل شی. یادم نمیاد کی خوابم برد.
.
.
.
آسمان صبح گرگ و میش بود و نسیم خنکی از لای پرده صورتم رو نوازش میکرد. بدنم کرخت و بی حس بود میخواستم از تخت برم پایین که پاهام یاری نکرد و با زانو افتادم. احسان بیدار شد و جوایای حالم شد. ترسیده بودم با چشمای اشک آلود گفتم: احساان نمیتونم راه برم!..
_از حال نزار من خندش گرفته بود ولی قورتش داد و گفت: چیزی نیست عزیزم گرفتگی عضلس…
بعد از اینکه کمکم کرد دستشویی برم پمادی آورد و شروع کرد به ماساژ تنم. از اینکه مثل بچه ها ترسیده بودم خجالت کشیدم. بی اختیار خاطرات دیشب تو ذهنم مرور میشد. برام مثل رؤیا بود.
_راستی پدرام جان نظرت چیه با هم بریم مسافرت؟… عید که شیفتام سنگین بود و نتونستیم ولی هفته بعد رو میتونم مرخصی بگیرم.
سفر! اونم با عشقم حتما خیلی خوش میگذره… معلومه که دوست دارم.
_پس برای هفته بعد به کلاست خبر بده. با هم میریم شمال فرصت نشده ویلا رو بهت نشون بدم.
دل تو دلم نبود تا لذت همسفر شدن با عزیزم رو بچشم.
روز سفر تو دلم از هیجان سیر و سرکه میجوشید. همون طور که چمدونم رو داشتم با وسایل های ضروریم پر میکردم، یاد روزی افتادم که در حال جمع کردن لوازم از خونه ناپدریم بودم؛ در مقایسه با اون موقع که یه مشت لباس ژنده و خرت و پرت بود، این لوازم و لباس های تمیزم زمین تا آسمون فرق داشت. چشمم رو به چمدون دوخته بودم که با گذاشتن دستش روی شونم به واقعیت کشیده شدم. دیگه از حملات عصبیم خبری نبود ولی گاهی بی اختیار غرق در افکارم میشدم.
بین راه باران نم نم شروع به باریدن کرد و روی شیشه ماشین تلنگر میزد. از شدت هیجان حتی لحظه ای بین راه خوابم نبرد و محو تماشای مناظر و خودش بودم. به حیاط ویلا که رسیدیم پریدم بیرون و صورتمو رو به آسمون گرفتم. قطره های بارون به پوستم بوسه میزدن.
_پدرام عزیزم چیکار میکنی سرما میخوریا!
نگاهم رو به سمتش چرخوندم چشم های با محبتش رو که دیدم، لبخندی به پهنای صورتم رو لبم نشست و شروع کردم به چرخ زدن و خندیدن که ناگهان پاهام از زمین جدا شد. دیدم که من رو در آغوش گرفته، گردنش رو محکم گرفتم. پاهای آویزونم با چرخیدنش به دور خودش، تاب میخورد خنده های از سر ذوق و هیجانم به همراه ضربه قطرات روی شیروونی کل محوطه رو پر کرده بود. این شیرین ترین بارانی بود که تا به امروز به روم باریده بود…
پایان

نوشته: ژامی


👍 15
👎 1
11201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912510
2023-01-28 01:11:30 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

همیشه انتظار داستان هاتو میکشم عزیزم

1 ❤️

912559
2023-01-28 08:02:02 +0330 +0330

خیلی خوب بود بیست لذت بردم کاش میشد منم از تنهایی درام

1 ❤️

912573
2023-01-28 12:15:53 +0330 +0330

سلام ژامی خوبی
امیدوارم باشی
شب های تهرانت عالی بودن واقعا خاطره انگیزه برام تا مدت ها …
و یه نقد کوچولو این که : این قسمت انگار روی دور تند گذاشته بودی
صحنه ها رو سریع رد کردی…
مثلا موقع سکس گفت که تا نصفه داخله
بعد پدارم اومد … بعد احسان … هنوز توی بلاتکلیفی ام که احسان چقدرش رو داخل کرد و ارضا شد … که که نمیدونم سایزش چقدر بود پدرام میدونه 😁😅
به هر حال فکر کنم با پایانی که آخر داستان گذاشتی یعنی همون The End …
به هر حال ممنونم که خاطره ساختی برام ؛ لحظه های شیرینی رو ساختی
مرسی ازت
شاد باشی 💌🌹

1 ❤️

912623
2023-01-28 19:37:36 +0330 +0330

خدا رو شکر این دفعه خبری از بیمارستان و آمپول نبود 😁
از شوخی گذشته داستانت رو دوست داشتم با اینکه ایده اصلی داستان همون ایده تکراری سیندرلایی بود(دخترک یا پسرک مظلوم و خوش قلبی که یهو یه فرشته همه چیز تموم جلوش سبز میشه و غرق خوشبختی میشه).
دلیل این دوست داشتن دو چیزه: قلم روان و دلنشینت که آدم رو مجذوب میکنه و دوم این رزوا همه نیاز داریم غرق خواب و خیالای خوش بشیم.

1 ❤️

912680
2023-01-29 06:17:49 +0330 +0330

قلمت عالیه دمت گرم

1 ❤️

912726
2023-01-29 14:31:27 +0330 +0330

چرا شخصیت پدرام انقد لوسه؟

1 ❤️

912727
2023-01-29 14:33:24 +0330 +0330

پاااایان؟تموووم شدددددد؟اسپین آف بود مگ؟

0 ❤️

912745
2023-01-29 16:04:39 +0330 +0330

قشنگ مثل همیشه

1 ❤️

912943
2023-01-31 00:47:55 +0330 +0330

اگر میشه ادامش بده …تا ۱۰ قسمت میشه جذاب جلو بردش😁✨️

0 ❤️

917250
2023-03-02 04:34:07 +0330 +0330

سلام عالی بود تصادفی پیدا کردم داستانتو شب های تهرانت عالی بود غمگین بودم که تموم شده بود لطفن اینو ادامه بده

0 ❤️