بازی در پارک

1401/12/21

این یک داستان خیالی با تم تحقیر و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

با شهرزاد، همسرم، روی نیمکت نشسته بودیم. گوشه دنجی بود. البته آن وقت روز هم پارک خلوت بود. کسی از آن دور و بر رد نمیشد.
شهرزاد: هوس بازی جدید کردم.
من: چرا که نه؟ خیلی هم عالیه.
همیشه برایم سورپرایز داشت.
شهرزاد: پاشو یه تیکه چوب پیدا کن که من بتونم پرتش کنم.
بلند شدم تا چوب پیدا کنم. یک کمی طول کشید ولی بالاخره یک تکه چوب محکم پیدا کردم. یک وجب طولش بود و قد دو انگشت ضخامتش. بردمش و به شهرزاد نشان دادم. شهرزاد چوب را گرفت، کمی براندازش کرد و پرتش کرد بیست، سی متر آن طرفتر.
شهرزاد: چرا واستادی تماشا میکنی؟
من: چکار باید بکنم؟
شهرزاد: خداییش خیلی خنگی. سگها وقتی صاحبشان چوب پرت میکند، چکار میکنند؟ برو بیارش دیگه.
سریع رفتم به سمت چوب. برش داشتم و برگشتم. چشمم افتاد و دیدم یک زن جوان از دور نزدیک میشود. چوب را به شهرزاد دادم.
من: یه نفر داره میاد.
شهرزاد بی توجه به حرف من دوباره چوب را پرت کرد.
شهرزاد: برو بیارش.
و من رفتم. این کار چند بار تکرار شد. دفعه آخر چوب را به نزدیکی آن زن جوان انداخت که حالا بهمان نزدیک شده بود. وقتی خم شدم که چوب را بردارم، آن زن بهم گفت.
زن: داری چیکار میکنی؟
من: چیزی نیست، داریم بازی میکنیم.
زن: بازی میکنید؟ داشتم میدیدمت. مگه سگی که دنبال چوب میدویی؟
من: …
زن به شهرزاد اشاره کرد و پرسید: چیکارته؟
من: زن و شوهریم.
و برگشتم به سمت شهرزاد. چوب را که به شهرزاد دادم، آن زن هم پشت سرم بود.
آن زن از شهرزاد پرسید: میگه شوهرته، راست میگه؟
شهرزاد به من اشاره کرد و با تعجب گفت: کی؟ این؟
شهرزاد به من اشاره کرد که بهش نزدیکتر شوم. جلوتر رفتم. شهرزاد به آرامی تخمهایم را در دستانش گرفت.
من با آرامی زمزمه کردم: زشته شهرزاد. اینجا نه. مردم میبینند.
شهرزاد لبخندی زد و پرسید: تو چکاره منی؟
من: خوب شوهرتم دیگه.
شهرزاد شروع به فشار دادن تخمهایم کرد.
شهرزاد: نشنیدم چی گفتی، چکاره منی؟
من: ول کن شهرزاد. زشته این وسط.
و فشار بر تخمهایم بیشتر شد. تحملش را نداشتم.
شهرزاد همچنان با لبخند: چی گفتی؟
من: من کوچیکتم، ول کن اونجامو
و باز هم فشار.
من: نوکرتم، غلامتم.

من: خاک زیر پاتم

من: سگتم

من: هاپ … هاپ
شهرزاد با همان لبخند: آفرین، خوب چرا از اول اشتباه میگی که اذیت بشی؟ حالا باید چی بگی؟
و همچنان تخمهایم را فشار میداد.
من: ببخشید. معذرت میخوام. اشتباه کردم.

من: غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه.

من: گوه خوردم، به خدا گوه خوردم
شهرزاد یک فشار محکمتر داد و تخمهایم را رها کرد. من که از بیضه درد به خودم میپیچیدم روی زمین نشستم و با دست تخمهایم را گرفتم.
آن زن که شاهد تمام ماجرا بود با نوک کفشش ضربه آرامی به من زد.
زن: تو که قرار بود به گوه خوردن بیفتی، مگه مرض داشتی که اولش زر مفت زدی؟
و بدون حرف دیگری از ما دور شد و به راهش ادامه داد.


اگر داستان را دوست داشتید لایکش کنید.
لطفا از فحش دادن هم دریغ نکنید.

نوشته: Tooleh_sag


👍 8
👎 18
20601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

918522
2023-03-12 03:03:05 +0330 +0330
  • نویسنده داستان میخوام باهات یه داستان بنویسم … بیا زیر تایپیک من … ادم باش 😁 ای دیوثثثثثثث تو یکی از بهترین قلمارو داری
1 ❤️

918549
2023-03-12 07:18:31 +0330 +0330

to MasterSepehr
چقدر خوشبختم که داستانم را پسندیدید.
برم زیر کدام تاپیکتان و چکار کنم؟

2 ❤️

918558
2023-03-12 11:19:47 +0330 +0330

کیری فیس

1 ❤️

918595
2023-03-13 00:18:04 +0330 +0330

to mahpishooni2020
چقدر عالی که منو پسندیدی. چرا منو از زنم کرایه نمیکنی؟

0 ❤️

918646
2023-03-13 05:54:06 +0330 +0330

عالی هستی حست قشنگه

1 ❤️