بلدِ بازی

1402/07/07

این داستان، داستان بلوغی است توام با احساسات سرشار، هر چند بخش اعظمی از آن رویاهایی است که در خلوت ذهنم پرورانده ام و آرزویم بوده است…

همسایه ای داشتیم که بچه نداشتن، سنشون یکمی بیشتر از پدر مادر خودم بودن. براشون عین پسر خودشون بودم، وقتی برا خونه نون می گرفتم برا اونام میگرفتم، خریداشونو میکردم، البته چون اکبر آقا بیشتر اوقات سر کار بود و بنایی میکرد. منیژه خانمم هر وقت آش و شیله میپخت میگفت بیا برات کشیدم.
تو اون خونه بدنیا اومده بودم و جوری که شنیدم وقتی یک سالم بوده اونام اثاث کشی کرده بودن اونجا، چون خواهر برادری نداشتم و ارتباطمون با فامیل هم به دلایلی زیاد خوب نبود با بچه های خواهر منیژه خانم همبازی بودم. زیاد میومدن چون خونه اونام نزدیک بود. اسما بچه خواهر کوچکترش بود و علی و امید بچه های خواهر بزرگترش.
بیشتر با اسما و امید مچ بودم، اسما یه سال ازم کوچیکتر بود و امید سه سال بزرگتر.

رو کامپیوترم بازیای فلش زیاد داشتم، از اون بازیای بی معنی که سرگرم کننده هم بودن، میومدن و با هم بازی میکردیم، یه سی دی داشتم اسمش “ملیکا” بود، کلی گیم و کارتون داشت، وقتی اسما میومد اونجا اسباب بازی هاشم می آورد باهم خاله بازی میکردیم البته بیشتر زن و شوهر بازی بود تا خاله بازی، از اونا که بچه ها ادای مامان بابا هاشونو در میارن و بچه هاشونو پارک و گردش میبرن و با هم خرید میرن و چیزی تو دلشون نیست. دکتربازی هم کم نکردیم، البته از کل ست فقط گوشی پزشکیش سالم مونده بود و مفقود الاثر نشده بود!
درسته مامانم زیاد از رفت و آمد خوشش نمیومد، ولی قبل اینکه بچه مدرسه ای بشیم با اسما اینا رفت و آمدی داشتیم، معمولا وقتی میومدن خونه خالش میدیدمش.
خیلی کم میدیدمش ولی اینکه صبر کنم تا چهارشنبه بشه و بیان اونجا دلم هزار جا می رفت، منتظرش میموندم و وقتی میدیدمش عادت داشتم که بغلش کنم. وقتی بغلش میکردم تپش قلبی که یک هفته امونمو میبرید یه لحظه آروم میگرفت.

کلاس سوم بودم که از بچهای مدرسه چیزایی شنیدم، در مورد اینکه دودول ما با دودول دخترا فرق داره! یعنی مال همه ما پسرا یه مدلیه و با مال دخترا فرق داره! ذهنم درگیر شده بود، نمیتونستم از مامانم استعلام بگیرم و خجالت میکشیدم اما بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم دفعه بعدی که اسما رو میبینم دربارش بپرسم و ببینم چی میگه. از مدرسه براش شابلون های رنگی رنگی جایزه داده بودن و با خودش آورده بود تا بهم نشون بده. خیلی میترسیدم بهش بگم و ازش بپرسم، دلو زدم به دریا و گفتم:

  • اسما میخوام یه چیزی ازت بپرسم درستشو بهم بگو
  • چیه چی شده؟

نتونستم. روم نشد ازش بپرسم… تو خودم بودم که یهو گفت:

  • نکنه میخوای یکی از شابلونامو بهت بدم؟ خوشت اومده؟
  • امممم… آره میخواستم بگم اسب رو بدی به من…

انتظارشو نداشتم، ولی خوب شد. اما هنوزم ذهنم درگیر بود، از دوستای مدرسمم پرسیدم که آیا در مورد این حرف مطمئنن یا شایعه اس؟ خودشون دیدن؟ ولی اونام فقط شنیده بودن.

خودمو آماده کردم هر طور که شده هفته بعد بهش بگم، اما یه چیزی پیش اومد، مامانم قرار بود بره پیش مامان بزرگم و موهاشو رنگ کنه چون فردا قرار بود برن عروسی، اصرار کردم که هفته ای یه روز اسما میاد و میخوام ببینمش و این حرفا و برام عجیب بود که قبول کرد! مثل همیشه گفت که سمت آشپزخونه و کبریت نرو و باقی نصیحت ها. اسما اومد خونمون و طبق معمول سراغ کامپیوتر رفتیم، مامانم دوباره همچیو یادآوری کرد و رفت البته به اسما هم همونا رو سپرد، رو به اسما کردم و گفتم:

  • یادته هفته پیش میخواستم یه چیزی ازت بپرسم؟
  • شابلونو میگی؟ نه مامانم عصبانی نشد برا اینکه دادم بهت
  • نه… میخواستم یه چیز دیگه بپرسم خجالت کشیدم… الان میخوام ازت بپرسم، من و تو خیلی صمیمی هستیم درسته؟ شنیدم که دودول های ما با دودو لای شما فرق داره، درسته؟

سرش گرم گیم بود، برگشت بهم نگاه کرد

  • نمیدونم اصلا دودول چیه
  • دودول همونیه که باهاش جیش میکنی دیگه
  • عه
  • تو هم وقتی جیش داشته باشه نگه داری یه جوری میشه؟ انگار یه مدل دیگه میشه
  • نه… مال من اینطور نمیشه…

میخواستم دودولشو ببینم، فکر کردم که اگه اول مال خودمو نشون بدم بهتره، بدون اینکه بهش بگم شلوارمو پایین کشیدم. صورتشو برگردوند و گفت

  • عه زشته نباید اینجاتو به کسی نشون بدی

زود کشیدم بالا و خشکم زد

  • مال تو چقدر چندشه… چرا اینطوری بود
  • ببخشید. میدونم نباید نشون بدیم ولی تو صمیمی ترین دوستمی نمیتونم از کس دیگه ای بپرسم… مگه مال تو اینطوری نیست؟

انگار برا اونم جالب شده بود، بلند شد و شلوارشو در آورد. شوک شدم، حس کردم منم باید در بیارم. جو خیلی سنگین بود یهو یاد اون جوکی افتادم که تو مدرسه می گفتیم و دستامو بردم بالا و با خنده گفتم

  • حالا دیگه دستا بالا شرتا پایین

اسما هم خندید. به مال همدیگه زل زده بودیم که یهو اسما روشو کرد اونور و شلوارشو داد بالا، فکر کنم ترسید. هر چی آورده بود جمع کرد و بدون اینکه بتونم چیزی بگم فقط شلوارمو کشیدم بالا، درو باز کرد که بره که سرشو از دم در دراز کرد و گفت:

  • به هیشکی هیچی نمیگیا! بگو به جون اسما
  • جون اسما

رفت.
خیلی فرق کرد. اوضاع خیلی فرق کرد. اصلا انتظارشو نداشتم. اون اصلا دودولش شبیه من نبود، شاید اون اصلا دودول نداشت، یعنی دخترا دودول ندارن؟ نکنه اسما یه مریضی داره؟ چرا اسما گفت چندشه؟ نکنه من مریضی چیزی دارم؟ چرا اسما رفت؟… واقعیتو فهمیده بودم ولی به جون اسما قسم خوردم که به هیشکی نگم… تا دیروز یه راز سوال گونه بود که ذهنمو درگیر کرده بود، الان کلی سوال راز گونه که نباید با هیچکسی در میون میزاشتم…
تا هفته بعدش خیلی نگران بودم، میترسیدم دیگه شاید مامانش نزاره بیاد اگه بهش گفته باشه، بالاخره چهارشنبه شد. منتظر موندم ۶ شد ۷ شد ۸ شد نیومد. من رفتم سراغش، منیژه خانم گفت مسافرتن این هفته نمیان.
یعنی به مامانش گفته بود و مامانش به منیژه خانم گفته بود منو بپیچونه؟ چرا اینطور شد؟ رفتم تو اتاقم و تو سرمو کردم تو کمدم و کلی گریه کردم مامانمم فهمید و بهش گفتم که اسما نیومده و دلم براش تنگ شده… مامانمم زنگ زد و با اسما حرف زدم، دلم یکم آروم گرفت، پشت گوشی که چیزی نگفت.

هفته بعد امیدی نداشتم بیاد، ولی قسمتی از دلم که میگفت باید ازش عذر بخوام مجابم کرد برم سراغش. درو زدم و درو باز کرد، مثل همیشه بغلش کردم. هیچی نگفت و یهو دوید و رفت سراغ مامانش و درم باز گذاشت، ترس کل وجودمو برداشت، دیدم کتاب متابا و وسایلاشو برداشته و اومد و گفت بریم. دلم دقیقا مثل آتیشی بود که روش یه سطل آب یخ ریختن…
تو راه پله ها دستشو کشیدم و نگهش داشتم

  • ببخشید، نمیخواستم اونطوری کنیم، جون اسما هم قسم خوردم به هیشکی نمیگم، بیا فراموشش کنیم اصلا
  • دیگه در موردش حرف نزن، تموم شد دیگه…

و این آخرین صحبت ما در مورد رازمون بود، و تموم شد.

چهار سال گذشت. مامانم دیگه سالن میرفت و خونه نبود. چیزای بیشتری فهمیده بودم و چند تا عکس سکسی دیده بودم. مامانم میزاشت غیر از چهارشنبه ها خونه اسما اینا برم یا حتی اسما بیاد.
چهار سال به هیچ چیزی از اون موضوع اشاره نشد و فراموش شده بود تا اینکه یه روز اسما که خونه ما بود و چون ریاضیش یکم ضعیف تر بود باهاش ریاضی میخوندیم، دیگه کمتر بازی و اینا میکردیم، یه اتفاقی افتاد. اسما رو به من کرد و دقیقا همون حالت چهار سال پیش منو داشت. گفت یه اتفاقی رخ داده و میخواد به منم نشون بده. شلوارشو کشید پایین، ولی شرتشو نه، کش شرتشو کشید و دیدم یه پلاستیکی تو شرتشه. آب دهنمو قورت دادم.

  • این چیه؟
  • بهش میگن نوار بهداشتی، بخاطر پریوده.
  • حالا پریود چیه؟ یجور بگو منم بفهمم… چیزیته؟

نوارو کشید جلو و این صحنه برام کافی بود که سکته بزنم…

  • آروم باش چتهههه
  • خونه اسما! خون!
  • خب خون قاعدگیه دیگه! میدونم.
  • این چه جور مریضی‌ایه!

نشست برام توضیح داد و منم گوش کردم، البته شوک بودم، در مورد بلوغ حرف زد، لباسشم داد بالا و سینه هاشو نشونم داد، یه حالتی مثل ورم و پف کردگی داشت، من شوک تر از اون بودم که لمسش کنم و بفهمم چیه… هیشکی باهام در مورد این مسائل حرف نزده بود… ازم خواست منم شلوارمو پایین بکشم. خندید و گفت

  • با داستان قاعدگی شق کردی یا ممه هام؟ هنوز بزرگ نشدی آقا پسر! مو در آوردی به من نشون بدیا! یادت نره موهاتو بزنی

احساس شرم و خجالت داشتم و این بزرگترین شوکم بعد چهار سال بود. قرار بود اونجام مو در بیاره؟ اسما با اینکه از اینجور چیزا خبر داشت چرا جلو من ازش حرف میزد؟ من شق نمی کردم آخه… زشت شد… حس میکردم اون حرکت من باعث همه اینا شده، به احتمال زیاد حسمم اشتباه نمی کرد.

هفته بعد حس کردم که دیگه نباید بغلش کنم. حداقل جلوی چشم مامانش. اومدیم تو اتاقم و بغلش کردم که یهو خندید

  • فکر نمیکردم حرفام انقدر روت تاثیر داشته باشه! خودت گفتی صمیمی ایم ها! نکنه یادت رفته؟ باید چیزایی که میدونیمو به هم بگیم خب؟

کلی سوال داشتم. از اون به بعد در مورد همدیگه سوال میپرسیدیم… تا اینکه من یه روز از طریق یک نفر از دوستام یه فیلم پیدا کرده بودم، مثل قدیما نشستیم پشت کامپیوتر، اما با این تفاوت که تام و جری نمی دیدیم، قرار بود یه چیز جدید ببینیم. از اول تا آخرش نگاهش کردیم و هیچ حرفی تو این نیم ساعت رد و بدل نشد. شق کرده بودم، شنیده بودم که بچه ها دستشونو دور کیرشون حلقه میکنن و بالا پایینش میکنن تا یه اتفاقی بیفته، به اسم جق زدن. پاشدم رفتم دستشویی، اسما فکر کرد چیزیم شده، ناراحت شدم، خجالت کشیدم یا چی… بعد کلی اصرار واسه اسما توضیحش دادم و گفتم میخوام این کارو بکنم. اسما گفت میخواد اونم ببینه چطوری میشه. ممکن بود آبم بیاد، درست بود مویی نداشتم ولی امکانش بود دیگه… اسما اومد تو دستشویی و خیره شد به دست من که روی کیرم به حرکت در آوردم، ۱۰ ثانیه نگذشته بود که یک قطره آب بی رنگ خارج شد و حس و حال عجیبی بهم دست داد، بدنم سست شد و کم بود تعادلمو از دست بدم، کیرم کوچیک شد و دیدم اسما خیلی با دقت هنوز نگاه میکنه، تو آینه روشویی باهاش چشم تو چشم شدم و فهمید معذبم و رفت بیرون.

  • چه حسی داشت؟
  • تا حالا مثلشو تجربه نکرده بودم… هیجانش حتی بیشتر از نگاه کردن اون فیلمه بود…
  • کاش منم میتونستم تجربش کنم
  • ولی تو پرده داری…
  • هوفففف

هفته بعد اومد پیشم، گفت یه چیزی فهمیده، ازم خواست دوباره اون فیلمو ببینیم، منم بازش کردم و این دفعه آخرای فیلم گفت که فهمیده میشه بدون اینکه چیزی تو کصش بکنه خودش رو ارضا کنه. تعجب کردم، گفت میخوای ببینی؟ و دقیقا حس و حال هفته قبلش رو درک کردم، حتی بیشتر از اون هیجانشو داشتم، یه فکری به سرم زد و گفتم نظرت چیه با هم انجامش بدیم؟ پا شدیم و به سمت روشویی دستشویی رفتیم، شروع کرد به مالیدن بالای کصش، با دیدن این صحنه حس خاصی بهم دست داد و این بار ارضا شدنم کمتر از دفعه قبل طول کشید، چشمای اسما هم برق میزد و هم حالت خواب آلودی به خودش گرفته بود، مثل فیلمه لباسشو بالا زد و دست دیگش رو ممش گذاشت، شروع به مالیدنش کرد، ممه هاش خیلی خوشگل تر از قبلا شده بودن، طول کشید ولی بالاخره ارضا شد، تو اون لحظه چشماش که خمار خمار بود بیشتر از هر چیزی برام جذاب بود…
پیش هم نشستیم و تصمیم گرفتیم دیگه انجامش ندیم، معتقد بودیم گناهه، هر چند زیاد به دین پایبند نبودیم، هر دومون… اما دیگه انجامش ندادیم و به هم قول دادیم دیگه انجامش ندیم، گر چه حس فارق العاده ای داشت.

گذشت و گذشت تا سال آخر دبیرستان شدم، تو این مدت قطعا بدون اینکه به زبون بیاریم، قولمونو شکسته بودیم، براش لینک میفرستادم برام لینک میفرستاد، به سلایق و علایق هم آشنا بودیم.
یه پیام اومد برام، مثل همیشه کامپیوترم روشن بود و نوتیفش برام اومد. اسما پرسیده بود خونه ای؟ منم نوشتم آره هستم و فقط گفت که صبر کن بیام.
اومد پیشم. حدس میزدم چیزی شده باشه، یکی از دوستاش یه نفرو براش جور کرده بود و معلوم بود استرس زیادی داره، بغلش کردم و حرف زدیم، ساکت بودیم که یهو گفت من تا حالا کسیو نبوسیدم. دقیقا از اون لحظه ها بود که اسما خشکش میزد و کاملا جدی بود. نگاهش کردم و بعد چند ثانیه تحلیل تصمیم گرفتم ببوسمش، لبامو جلو بردم و نرمی لبشو با کل وجود حس کردم، تا حالا اینقدر عمیق تو زیبایی چشمای خاکستری مایل به آبیش غرق نشده بودم، بعد دو ثانیه ای که خیلی هم طولانی بود دستامو بردم تو موهاش. تا حالا تو عمرم اسما انقدر برام جذاب نبود، اسما مثل سنگ قیمتی‌ای بود که همیشه داشتمش ولی نمیدیدم که چقدر برام ارزش داره.
گرمای نفس های پرشور و نامنظمش هر لحظه حشری ترم میکرد، نمیدونم کی دست دیگم رو به سمت کصش بردم و از روی شلوارش چنگش زدم و تو دستم گرفتم و فشارش دادم، فقط نفس عمیقشو حس کردم و شروع به مالیدنش کردم. اینترنت چیز خوبی برا یاد گرفتن بود، میدونستم مالیدن کجا بیشتر براش لذت داره، بعد یه مدتی هم گرمای کصش توی دستم رو حس میکردم و هم نفسای نامنظمی که به صورتم میخورد و صدای ناله گونه ای که اصرار به خفه موندن داشت… یه لحظه پاهاشو صاف کرد و لبامو ول کرد و خیلی محکم بغلم کرد. فرصت زیاد نبود که تصمیم بگیرم چیکار کنم، تصمیم گرفتم فقط موهاشو بو کنم و و منم بغلش کنم. اسما خیلی غیرقابل پیش بینی بود… مانتو و شالشو گرفت و بدون اینکه کلمه ای بینمون رد و بدل بشه سریعا گذاشت رفت… دیگه به این مدل از شوک شدنم واکنش شدیدی نشون نمیدادم؛ فوران احساساتم تاثیر منفی داشت، رو تختم ولو شدم و نیلوفر آبی پیشرو رو پلی کردم و خودمو وقتی پیدا کردم که صورتم خیس قطره های اشکم بود… فقط چشمامو بستم و عصر بیدار شدم، سراغ کامپیوتر رفتم و دیدم اسما تو تلگرام دوباره پیامی فرستاده، دو تا عکس بود که یکیش قدی بود و یکی از کصش به همراه این پیام که:
“ببخشید اونطوری رفتم، تو هم خودتو خالی کن”

تو فکر این بودم که چی بنویسم، هی یه چیزایی نوشتم و پاک کردم ولی نتونستم بفرستم… اسما میتونست ذهنمو بخونه، نوشت:
“اگه میخوای در موردش بدونی باید بگم باهاش بیرون رفتم نمیتونستم به هم بزنم قرارو، چیزی اتفاق نیفتاد خیالت تخت باشه=)”
اگه کل دنیا رو بهم میدادن این اندازه خوشحال نمیشدم. این =) طوری برام واقعی بود که انگار اسما کنارم نشسته بود و لبخند خوشگلشو که بهم آرامش میداد رو میدیدم.
فقط براش نوشتم که “فکر نمیکردم این همه دوستت داشته باشم.” و دوباره کارای همیشگی اسما و جواب ندادن و شوک و…

بدون اینکه باهاش هماهنگ کنم فردا عصر رفتم در خونشون و گفتم دم در منتظرشم. اسمایی که از بچگی جلو چشام بود، حالا برام خیلی فرق میکرد. اندامش بی نقص بود. سلام کردم و با اینکه دیگه جلو چشم بقیه بغلش نمیکردم، جلو چشم مامانش بغلش کردم. دو چهارراه بالاتر یه کافی شاپ بود، جای رمانتیک دیگه ای به ذهنم نرسید… تو اینکه دستشو بگیرم اکراه داشتم، تو اینکه چیزی بهش بگم اکراه داشتم، که بالاخره…

  • هووووو کجایی؟ خونتون از این وره ها
  • میخوام بریم یه جایی
  • کجا
  • میبینی
  • کجا خب

دیگه چیزی نگفتم تا اینکه جلوی کافی شاپ وایستادیم.

  • من که یه ترک دبل میخورم، چیزی میخوای؟
  • عه؟ باشه

سرشو که پایین انداخت و لبخندی که رو لبش اومد مهر تایید درست بودن کارم بود. بحثمون خیلی خوب پیش رفت، یخم وا شده بود و مثل قبلنا بودم، احساساتمو با اسما به اشتراک گذاشتم و نه مسخرم کرد و نه گارد گرفت. تو مسیر خونه رو ابرا سیر میکردم تا اینکه اسما دوباره زهرشو ریخت و یادش اومد که عه خونشون یهو یه کاری داشته و فراموش کرده، رسما با دست پس میزد و پا پیش میکشید، هر چی که بود منو بیشتر و بیشتر تشنه خودش میکرد.

اسما بازی کردن رو بلد بود، میدونست چیکارا کنه، یهو دیدم نصف شبی برام از اون پیامای گروه فامیلی که توش آموزش تقویت جنسی میدن رو فرستاده، چراغ سبزمو گرفته بودم. فقط نوشتم حله.

فردا عصر اومد خونه ما و میدونستم قراره امروز اتفاقی بیفته هر چند هیچکدوممون به زبون نمیاوردیم…

  • میخوام موهاتو ببافم.
  • مگه بلدی حالا؟

موهاشو بافتم، مثل خودش که خیلی خوشگل میبافت بلد نبودم، ولی تو آینه نگاه کرد و گفت بد نشده.

  • الان باید برا قایم کردن فکرامون چه کاری کنیم؟
  • میخوای همون فکری که هستن بمونن ولی به زبون نیاریم…

نفهمیدم بازم داره باهام بازی میکنه یا نه ولی حدس زدم که منظورش اینه که باید عملیش کنیم، دست به مهره حرکته! بهش نزدیکتر شدم و بوسیدمش، اینکه خودشو عقب نکشید یعنی اینکه مشکلی نداشت و اوکی بود. به سمت تختم هلش دادم و پیرهنشو بعد اینکه از رضایت تو چشماشو خوندم در آوردم، شلوارشم در آوردم، نرمی و لطافت پوست و بدنش منو جذب خودش کرد و شونه شو بوسیدم. به پشتش خوابید.
اون صحنه خیلی رویایی بود، انگشتمو نزدیک گردنش کردم و آروم پشت انگشتامو و ناخنامو برعکس رو تنش کشیدم. انگشتامو پایین تر بردم تا به شونه هاش برسم و پایین تر از اون به ممه های خوش فرمش که تو سوتین آبی رنگش آب دهنمو راه انداخته بود، دو جای مختلف گردنشو بوسیدم، دلم میخواست بوسه ها تمومی نداشته باشن، بمکمش، حسش کنم، ولی باید رعایت میکردم که آثار جرم باقی ندارم. سوتینشو باز کردم و در آوردم، برجستگی جذاب نیپلاش اون شاهکارو تکمیل کرده بود، ممه هایی که زیادی گنده نبودن و میشد کاملشو تو دستت بگیریش، با علایق هم آشنا بودیم. کارآمد ترین چیزی که پیدا کردم شالش بود، برای بستن دستاش، دستاشو جلو آورد و بستمشون به هم. هر دو ممش رو تو دستم گرفتم و فشارشون دادم، حس بی نهایت خوبی داشت و شروع به مالیدنشون کردم، دست چپمو ول کردم و زبونمو جلوتر بردم، دور نیپل شو لیسیدم و آروم گازش گرفتم، اینکه لبشو گاز گرفت خیلی ترن آنم کرد.
گفتم همونطور بمونه و رفتم چندتا یخ تو لیوان انداختم و آوردم تو اتاق، یه تیکه یخ برداشتم و با دستم دور لبش مالیدم و بعد یخو گذاشتم دهنم و از زیر چونش شروع کردم، تا یخو به تنش چسبوندم سرشو برد عقب و گردنش کامل در دسترسم بود، صدای نفساش دیوونم میکرد، یخو رو گردنش کشیدم، یخو تا وسط دو تا سینش کشیدم و برش داشتم، یخو نزدیک ممه راستش کردم ولی نچسبوندم، نوک ممه دیگشو آروم فشار دادم تا صدای ناله اش رو بشنوم، بعد یهو به نیپلش چسبوندم و دستای بسته شو از روی واکنش پایین آورد تا منو کنار برنه، دستاشو گرفتم و دوباره بالای سرش بردم، یخو رو کل ممه هاش کشیدم و به سمت پایین تر بردمش. یخو برداشتم و گذاشتم رو نافش، دستم روی دستاش بود که دستاشو نبره بالا، درسته یخه کاملا آب نشده بود ولی همینطور که تو دهنم بود به سمت لباش بردم و همراه با بوسیدنش یخو وارد دهن اون کردم. هنوز دهنم یه سردی‌ای داشت، زانوی پای چپش رو بوسیدم و بوسه هامو پیوسته و آروم آروم تا نزدیک شورتش بردم، برای پای راستش تکرار کردم.
یه تیکه یخ دیگه برداشتم دستمو و به سمت شرتش بردم، با دست دیگم دستاشو بالای سرش نگه داشتم، لبامو نزدیک گوشش کردم و بعد مکیدن لاله گوشش شرتشو آروم باز کردم و یخ رو ول دادم تو شرتش و شرتشو ول کردم. از کش و قوس های تنش خیلی خوشم میومد، میدونست از صدای آه و نالش خوشم میاد، ولی بازی کردنو بلد بود، لباشو گاز گرفته بود تا مبادا صداش در بره، نیپلشو گرفتم و آروم و جوری که زیاد درد نکشه یکم کشیدمش، طلسمش شکست و بالاخره یه آه خفیفی زیر لب گفت، برای من کافی بود، یه مدل پیروزی بود. میدونستم خوشش میاد وگرنه تا حالا اعتراض میکرد. یخو در آوردم و گذاشتم خودشو پیدا کنه.

شرتشو در آوردم، پاهاشو بردم بالا و زبونمو رو کصش کشیدم، زبونمو لای شیار کصش کشیدم، چوچولشو چند بار لیس زدم و مشغول لیسیدن و خوردن براش شدم، دستام ممه هاشو میمالید، تصمیم گرفتم کم کم شروع کنم به گشاد کردنش. بلند شدم و دست راستمو با وازلین چرب کردم. با دست چپم چوچولشو میمالیدم همراه با خوردن. با دست راستم سوراخ کونشو مالیدم و انگشت وسطمو کم کم و با آرامش واردش کردم، آخی که گفت توام با شهوت بود، انگشتمو کامل کردم تو و نگه داشتم تا جا باز کنه. وقتی انگشتمو تکون دادم تا در بیارم یه آخ بلند گفت ولی وقتی بهش نگاه کردم با چشمای آبی رنگ خوشگلش بهم لبخند زد، انگشت اشارم رو هم اضافه کردم و دو انگشتی کردم تو سوراخ کونش، نزدیک بود ارضا بشه و این درده براش لذت بخش بود تا اینکه زجر باشه. لیسیدن و مالیدنشو ول کردم اونم تو اوج که نزدیک بود ارضا بشه، انگشتام تو کونش بود، منتظر موندم تا شهوتش یکم ته بکشه، انگشتامو یهو بیرون کشیدم و گفت آخ، نشستم رو تخت و جلوی روم کنار تخت زانو زد و شلوارمم مثل پیرهنم در آوردم. برعکس خیلی از دخترا از ساک زدن خوشش میومد، از موهاش گرفتم و برا ریتم گرفتن کمکش کردم. دلم نمیخواست ارضا بشم، نمیخواستم تموم شه، البته تاخیری انداخته بودم قبل اومدنش چون احتمال میدادم یه اتفاقایی بیفته…

هنوزم دستاش بسته بود. داگیش کردم و بعد اینکه سوراخ کونشو وازلین زدم، یه اسپنک نسبتا محکم بهش زدم. خودمو روش کشیدم و بعد اینکه کیرم روی کصش بود و گرماشو حس میکرد و مراقب بودم توش نره، ممه هاشو تو دستم گرفتم و مالیدم، حس کردم کصشو داره به کیرم میماله، کیرمو عقب کشیدم و بعد بوسیدن گردنش از پشت کیرمو وازلین زدم و روی سوراخ کونش تنظیم کردم، آروم سرشو توش کردم. نگهش داشتم و دستامو رو شکمش کشیدم و دوباره به ممه هاش رسوندم، خم شدم و در گوشش گفتم:

  • قربونت بشم من! جوری نکن خودم صداتو در بیارم، میخوام صدای زجه هاتو بشنوم.
    یکم دیگه کردم تو، صدایی در نیومد. ممه هاشو با تموم زورم فشار دادم و کیرمو کامل کردم تو کونش، گرچه خیلی دراز نبود مثل اونا که همه جا پزشو میدن. آهی که کشید وحشی ترم کرد و ممه هاشو ول کردم و یه اسپنک محکم تر دیگه بهش زدم. ریتم آروم گرفتم و با دستام کصشو مالیدم.
    از اول ماجرا اسما چیزی نگفته بود، یهو وسط آه و ناله هاش فقط گفت: محکمتر. منم ریتممو تند تر کردم و محکمتر مالیدمش، اسپنک میزدم بهش. بیرون کشیدم چون میدونستم اگه ادامه بشم ارضا میشم، دوباره به حالت میشنری در اومدیم و پاهاشو بالا بردم، مالیدنشو شروع کردم و بوسیدمش، دم در گوشش “دوستت دارم” رو بهش گفتم و کیرمو دوباره تو همون حالت کردم تو کونش.
    حس کردم اسما داره ارضا میشه و علاوه بر اینکه چشای نازش سفیدی میره شکمشو داره بالا میاره و به تنش کش و قوس میده. مالیدنشو محکم تر کردم که رسما تنش به لرزه افتاد و با دیدن این صحنه دو تا تلمبه محکم زدم و تو کونش نگه داشتم و ارضا شدم.

کیرمو بیرون نکشیدم، همونطوری خودمو رو تنش انداختم و بغلش کردم. میخواستم بوسیدنش تا ابد ادامه دار باشه، اسما لبخند رو لبش بود، همونطور که من لبخند میزدم، دستاشو آورد جلو و باز کردم و سرمو رو سینش گذاشتم و بعد نوازش موهام اونم گفت:
“منم دوستت دارم”
دستمال کاغذی دم دست بود، تمیزش کردم و نذاشتم بریزه. میدونستم کسی نمیاد حالا حالا ها، یه ملحفه کشیدم رومون و همینطور که ممش توی دستم بود و میمالیدمش یه چرتی زدیم.

با اسما خیلی جور بودیم، بیرون میرفتیم، خونه هم میرفتیم، میشناختمش، منو میشناخت، دائم قربون صدقش میرفتم، هیچ وقت سر چیزای الکی چص و قهر و دعوا نکردیم، همدیگرو می فهمیدیم… تا اینکه کنکور دادم و نتونستم انتخاب رشته کنم چون به زور و اصرار خانواده تجربی ورداشته بودم و هیچی نمی فهمیدم، اسما کنکور ریاضی و زبان داد و زبان هم بدش نمیومد، انتخاب رشته کرد و منتظر جواب بودیم.
خیلی دلم میخواست اینجا بمونه و با هم بمونیم، چون منطقه یک بودیم و رتبش یکم خوب نبود نتونست چیزی تو شهر خودمون انتخاب کنه، میخواست بخونه. نتونستم جلوشو بگیرم، اصلا حقشو نداشتم جلوشو بگیرم… یه درصد احتمال بده این راهی که میرفت مسیر خوشبختیش بود و من با یکسال تاخیر انداختنش واقعا به چیزی نمی رسیدم… امیدوار بودم بتونیم رابطه رو زنده نگه داریم…
ولی خب رفت، پیشم نبود، از بچگی پیشم بود و یهو نبود… ازش دلخور بودم، هر روز باهاش چت میکردم، کمرنگ و کمرنگ شد،
و این رابطه مرد.
تونستم دانشگاه قبول شم و برم یه شهرستان دیگه، شاید بهتر بود دیگه خاطرات گذشته رو هر روز مرور نکنم و دل باندپیچی شدمو زخمی نکنم.

امیدوارم لذت برده باشید، مشتاقانه منتظر نظرات و انتقادات شما عزیزان هستم.

نوشته: صد و دو


👍 27
👎 2
18401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

950321
2023-09-29 23:34:00 +0330 +0330

اول

1 ❤️

950323
2023-09-29 23:42:10 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

950328
2023-09-30 00:01:56 +0330 +0330

بابا لعنتی چرا اخرش اینجوری شد

1 ❤️

950366
2023-09-30 01:48:15 +0330 +0330

بسیار پایان تخمی داشت
خیلی گیری تموم شد

1 ❤️

950387
2023-09-30 05:05:43 +0330 +0330

👍8

1 ❤️

950405
2023-09-30 08:40:47 +0330 +0330

خوب بود 👏🏻

1 ❤️

950435
2023-09-30 13:28:00 +0330 +0330

دوخط اول و خوندم …کل داستان سرکاری بایدباشه ،بچه ای که بره مدرسه اونم مدرسه پسرانه وندونه اینچیزارو باید از نوادگان عصرحجرباشه…لطفا فکرنکنیدبقیه هم مثل شما مشنگ هستند

0 ❤️

950446
2023-09-30 15:41:17 +0330 +0330

به طرز عجیبی نقطه قوتش پایان رئالش بود

1 ❤️

950476
2023-09-30 22:36:09 +0330 +0330

چی بگم

0 ❤️

976017
2024-03-21 06:07:59 +0330 +0330

واقعا لایک خیلی قشنگه

0 ❤️