به دل میبینمت!

1402/10/26

این داستان عاشقانه‌س پس اگه فقط برای خود ارضایی میخواید بخونید توصیه نمیکنم .

سرشو تو گردنم فرو کرد و درحالی که نرم گردنمو میبوسید زمزمه کرد : بالاخره مال من شدی کوچولوی شیرینم ! دیدی شد ؟!
صورتشو با دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم و لب زدم : دوست دارم !
چشماش برق زد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد و همونجوری به سمت اتاق خوابمون رفت با دیدن تخت که پر از گلبرگ زر بود بغض کردم و محکم تر بغلش کردم که گفت : آی آی دختر لوسم امشب گریه بی گریه اینقدر سختی نکشیدیم که الان و تو این شب گریه کنی . جلوی آیینه گذاشتم پایین و برم گردوند سمت آیینه و از پشت بغلم کرد و گفت : نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی امشب به این لباس عروس نگاه کن ببین من امشب چی کشیدم هر بار نگاهت کردم و از ذوق داشتنت مردم و زنده شدم جوجه !
به تصویر خودمون تو آیینه نگاه کردم و محو شدم توی کت و شلوار دامادی که توی تنش خوش نشسته بود و چشمام به اشک نشست
در حالی که تو آیینه به چشمام نگاه میکرد گفت : گریه چرا حبیبتی ؟!
چرخیدم تو بغلش و گفتم : اشک شوقه ناخدا . از لفظ ناخدا که گفتم لبخند روی لبش نشست و خم شد و لبامو بوسید ؛ شرم توی تنم پیچید اولین بار بود همو میبوسیدیم و من توی این قضیه بی تجربه بودم .
آروم ازم جدا شد و هدایتم کرد و لبه تخت نشستم جلوم زانو زد و آروم کفشامو در آورد و پاهامو ماساژ داد و گفت : شرمنده ام شیرینم به خاتون گفتم زیاد نذاره با این کفشا برقصی ولی گویا نتونسته جلو دخترا رو بگیره که بلندت نکنن برای رقص . لبخند زدم و گفتم : خودم خواستم برقصم برای عروس تو شدن صد شبانه روز باید برقصم اسد .
چشماش پر از درخشش بود مرد من و من چقدر عاشقش بودم .
دستش روی پهلوم نشست و آروم زمزمه کرد : اجازه میدی حبیبتی ؟! میدونستم منظورش چیه ؛ چشمامو به نشونه تایید بستم و سر اون تو گردنم فرو رفت و عمیق گردنمو بوسید و آروم از روی تخت بلندم کرد و دستش نشست روی بند های لباس عروسم و آروم بازشون کرد و به خاطر سنگینی لباسم به محض باز شدن پایین افتاد
با حس لبش روی شونه‌م تنم مور مور شد و لرزید در حالی که موهامو به طرف شونه دیگم ریخت و لاله گوشمو بوسید گفت : چقدر زیبایی شیرینم برای داشتنت اینقدر سختی کم بود فرهاد کوهکن باید میشدم دختر زاگرس .
با ملایمت روی تخت گذاشتم و شروع به درآوردن پیراهنش کرد و من چشمامو بستم ؛ اون اولین مرد زندگیم بود حالا این بی‌تجربگی برام شرم به همراه میاورد . با حس نفساش روی پوستم چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم که صدای خنده آرومشو شنیدم و بعد گفت : چقدر ظریفی دختر میترسم بهت دست بزنم و بشکنی شرمت میشه از من حبیبتی ؟! منم مثل خودت بی تجربه ام نور عینی این دستا فقط بلد بودن گره به طناب بزنن و سکان کشتی هدایت کنن من از دریا و طوفانش نترسیدم و الان از لمس تو و خش برداشتنت میترسم شیرین .
قلبم با هر حرفش می لرزید این مرد خود زندگی بود برای من ؛ چشمامو باز کردم و خودمو سمتش کشیدم و سعی کردم خجالت نکشم
روی تخت دو زانو نشسته بود و نگاهم میکرد رفتم توی بغلش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و با تموم بی تجربگی لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش
دستاشو دور کمرم حلقه شد و محکم بغلم کرد و بوسمون رو عمیق تر کرد و با گاز گرفتن لب پایینم آخ گفتم که با ملایمت روی تخت درازم کرد و در حالی که روم خیمه زد و سرشو کنار گوشم برد لاله گوشمو بوسید و زمزمه کرد : جان جانم شیرین ببخش عُمری ، از کنترلم خارج شد دارم از عشقت به جنون میرسم حبیبتی اجازه میدی لمست کنم باوان ؟!
با صدایی که از بغض میلرزید گفتم : کُردی یاد گرفتی ؟!
خم شد و چشمامو بوسید : یاد گرفتم برای تو هرچیزی رو یاد میگیرم گیانگم !
سرشو کشیدم سمت خودم و بوسیدمش و تنمو به تنش فشار دادم
صدای بوسمون توی اتاق پیچیده بود و اون تمام تنمو لمس میکرد در حین بوسیدنم .
از لبام فاصله گرفت و آروم چونه‌مو بوسید و بعد گردنم من هیچوقت نمید‌نستم اینقدر روی گردن و گوشم حساسم و اسد دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم و گردنمو میبوسید و لیس میزد
پایین تر رفت و به سینه هام رسید وسط قفسه سینمو بوسید که آروم صداش کردم : اسد ؟!
دستاش زیر کمرم رفت و در حالی که گفت : جانم ؟! قزن سوتین دکلته‌مو باز کرد و انداختش اونور و دستاش نشست روی سینه هام و فشارشون داد
لباش که روی نوک سینه‌م نشست تنم لرزید و ناله کردم : آههههه
اینقدر سینه هامو مکید و بوسید که حس میکردم چقدر خیس شدم براش و تمام تنم داغ بود
پایین تر رفت و نافمو بوسید و لیس زد و بعد پایین تر و از روی شورت بهشتمو بوسید و بعد شورتمو آروم در آورد
با در آوردن شورتم پاهامو بهم فشار دادم که دستاش روی رونام نشست و از هم فاصله‌شون داد و تا به خودم بیام زبونشو روی بهشتم حس کردم و انقدر خوب بود که با جیغ اسمشو صدا زدم و کمرم از تخت فاصله گرفت و رو تختی رو چنگ زدم
حس زبون و دهن داغش داشت دیوونه‌م میکرد اینقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد
اینقدر به مکیدن و لیسیدنم ادامه داد که تمام تنم لرزید و ارضا شدم ، دستم توی موهاش نشست و سرشو فشار دادم به خودم و ناله کردم
ازم جدا شد و لباشو لیس زد و در حالی که نگاهم می کرد شلوارشو در آورد و اومد بالا و روم خیمه زد : خیلی خوشمزه ای شیرینم مثل اسمت شیرینی فدای چشمای خمارت
خودشو بهم فشار داد و تازه حس کردم چقدر تحریک شده
شورتشو در آورد و حالا جفتمون کاملا لخت بودیم ، روی تنم قرار گرفت و مردونگیشو به بهشتم فشار داد که هر دو هم زمان ناله کردیم لعنتی تن هردوتامون اینقدر داغ بود که انگار تب کرده بودیم
همچنان خودشو به تنم میمالید و فشار میداد و همزمان لبمو میبوسید یا گردنم اینقدر این کارو ادامه داد که دوباره تنم لرزید و ارضا شدم که یه دردی توی تنم پیچید ناله و جیغم ترکیب شد
چشمام پر اشک شد که خم شد روم : جان عزیزم ببخشید ببخشید تموم شد دیگه مال من شدی تموم شد .
شونشو چنگ زدم و گاز گرفتم که خودشو توم تکون داد و جیغ بعدیم توی اتاق پیچید
آروم آروم خودشو تکون میداد و کم کم جز درد لذت هم توی تنم پیچید
اینقدر ادامه دادیم که دیگه جون توی تن جفتمون نمونده بود و همزمان ارضا شدیم
اینقدر خسته بودم که چشمام باز نمیشد اسد محکم بغلم کرد و نفهمیدم چطوری خوابم برد .
با صدای اسد چشمامو باز کردم ، هنوز خوابم میومد و خسته بودم و گلوم میسوخت
انگار فهمید چه حسی دارم که رفت از اتاق بیرون و با یه لیوان آب گرم اومد و کمکم کرد بشینم . بعد خوردن آب گرم گلوم بهتر شد : خوبی شیرین ؟!
لبخند زدم و گفتم : خوبم ، صبح بخیر ناخدا .
خندید و گفت : ظهر بخیر شیرینم پاشو قربونت ضعف میکنی ، خاتون و مامانت برات کاچی آوردن منم برات میز چیدم بیا یه چیزی بخور
با کمکش بلند شدم یکم درد داشتم ولی میتونستم تحملش کنم : خاتون و مامانم رفتن ؟
اسد : اره قربونت صبح اومدن اینقدر خوشگل خوابیده بودی و حس میکردم خسته ای بیدارت نکردم
پشت میز نشستم و انگار تازه حس میکردم چقدر گشنمه . اسد اینقدر غذا بهم داد که حس کردم دارم میترکم هرچیم میگفتم میگفت : برات خوبه عزیزم تقویت میشی
بعد اون همه خوردن بازم خوابم گرفت و از اونجایی که اسد هم صبح زود بیدار شده بود جفتمون ترجیح دادیم بخوابیم
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و اسد بغلم کرده بود و هنوز خواب بود ، لبخند روی لبم نشست و دستم روی صورتش نشست و نوازشش کردم
این مرد با ۱۳ سال اختلاف سنی همه چیز من بود دیشب تمام بی تجربگی و عشق و دخترونگی هامو بهش تقدیم کردم اینقدر دوسش داشتم که حاضر بودم براش بمیرم
اینقدر نوازشش کردم که چشماشو باز کرد و خمار نگاهم کرد ، سرمو کنار گوشش بردم و آروم زمزمه کردم : به دل میبینمت !

نوشته: شبح


👍 2
👎 2
12001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

966987
2024-01-16 23:39:16 +0330 +0330

بعید بدونم به یک قالب داستان راه بده حس میکنم این شیرین و اسد کلی داستان جذاب دارند و خب فقط من تصویر سازی ادامه این داستان داشتم

0 ❤️