ترس و معجزه

1401/09/24

سلام من آرمان هستم و18سالمه(قد178 وزنمم 68
این خاطره ای ک میخوام براتون بگم(کاملا واقعی)(البته باورش ب خودتون بستگی داره) برمیگرده ب یک و نیم سال پیش ک تقریبا 17سالم بود.
من تو ی خانواده کاملا مذهبی و پایبند ب اصول شرعی بزرگ شدم اینو میگم ولی بازم درکش واسه شما سخته ک چقدر مذهبی هستیم.
البته من بخاطر دوستا و محیطی ک بزرگ شدم عقاید بسیار متفاوتی با خانواده دارم. کلا زندگی رو ساده میگیرم نسبت ب اونا(کل اعضای خانوده+فامیل و…)
از اصل داستان دور نشیم… من ی دختر خاله دارم ک دوسال بینمونه و ازم کوچیک تره و میتونم بگم ک شناخت زیادی از هم داریم و تاحدودی تقریبا زیاد همو میبینیم، باوجود این که تو ی شهر زندگی نمیکنیم ولی اخر هفته ها شهرستان میبینیم همو، رابطه خوبی باهم داشتیم تا چن وقت قبل(3سال پیش) الان ولی ب خوبی قبل نیست درحد احوال پرسی و چیزای ساده…
حس خاصی بهش تا قبل از بلوغ نداشتم ولی درباره این چیزا(سکس و…) خیلی زود یادگرفته بودم و میدونستم چون خیلی دیر ب بلوغ رسیدم (16
نمیدونم چرا ولی ب صورت ناگهانی علاقم بهش زیاد شد وحس خاصی نسبت بهش پیدا کردم(بیشتر برای رابطه نه بیشتر… تو این همه سال ک باهم بودیم
درمورد این چیزا صحبت نمیکردیم گفته بودم اینو… بیشتر از درسو مدرسه اون از دوستاش من از دوستامو اتفاقای جالب زندگیمون و… ولی اون اواخر خیلی و شدیدا دوست داشتم باهاش سکس کنم و دست خودم نبود(دختر قشنگی نیست آنچنان خیلی معمولی پوست سبزه قد تقریبا حدسی میگم 160خوردی وزنی تقریبا بین 50تا55) البته خیلی دوست داره ک تو مراسمای مختلف و… آرایش کنه ودوست داره این کارو… قبلا شمارشو داشتم و باهم چت میکردیم ولی… الان دیگه نمیکنیم… وحضوری همو میبینیم و رابطمون تقریبا سرد شده(اینم بخاطر خانواده مذهبی و طرز تفکر و اعتقادات خانواده بود) رابطه مجازی صفر و حضوری حداقل داشتیم و رابطمون داشت متلاشی میشد ک تموم شه کلا… ولی از شانس کج من اون اواخر حص خاصی بهش داشتم و میخواستم ک بکنمش نمیدونم چرا با این ک کلا از قیافش خوشم نمیومد و این داشت توی دیدگاهم تاثیر میزاشت(ک دوستش داشته باشم) ولی نمیخواستم اینو و کاری بود ک شده بود و دست من انگار نبود روز ب روز و ثانیه ب ثانیه بیشتر بهش فکر میکردم و از برنامه های زندگیمم جامونده بودم.
ی روز طبق معمول شهرستان بودیم اخر هفته اونا هم بودن. توی کوچه تنگ بین خونه اقام اینا نشسته بودم و اون کوچه جایی بود ک اکثر مواقع خالیه پرنده هم پرنمیزنه و تنها بودم(کلا دوست دارم بیشتر مواقع تنها باشم) تو فکر بودم ک یهو یاسمین اومد واحوال پرسی مختصری کردو رفت خیلی زود منم دوباره همون فکرا ب سراغم اومد(اوایل باهاش کنار میومدم ولی دیگه نمیشد
کنار اومد باهاش چون داشت بهم لطمه میزد. منم گفتم این هفته یا میکنمش یا باید تاخدا میدونه این فکرا کی بپره از ذهنم… ی فکر اساسی کردم کلی نقشه چیدم ک اونارو انجام بدم. شب سرشام همه جمع بودن همه بودن
من یاسی اتفاقی روبروی هم درومدیم من اشتهایی نداشتم ب غذا و کلنجار میرفتم باخودم بقیه فهمیده بودن ولی چیزی نمیگفتن. نگاهای مختصری بهش میکردم ولی اون ن(یا من متوجه نمیشدم) از شام گذشتو من بازم رفتم توخلوت خودم اینبار رفتم تو حیاطو رو تخت بیرون نشستم(ناامید بودم امیدی ب این ک نقشهام بگیرن نداشتم) چون خانواده ما کلی مذهبی بود بهش فکر میکردم ک اگر این کارو کردمو بقیه بفهمن خیلی بد میشه و این90درصد دلشورم بود و اگر ب کسی بگه چی و… تو فکر بودم ک خالم اومد و از شوک خارجم کردو کلی کصشر درمورد دانشگاهو این چیزا گفتو رفت(راسی نگفتم ک دانشگاه فرهنگیان قبول شده بودم) دیرموقع شده بود ساعت11نیم بود من تقریبا3ساعتی تو حیاط نشسته بودم و بلندشدم ک برم بخوابم خونه مادربزرگم اینا تقریبا 4اتاق داره(ی اتاقشو انقد بزرگ بود دوتاش کردن)
و هالو پذیرایی خیلی بزرگ… من عادت دارم همیشه تو اتاق کنج بخوابم…کنج اتاق تشکمو پهن کردمو پتورو کشیدم رو سرم.انقد بیخیال و توفکر بودم ک نفهمیدم کیا تو اتاق پیشم میخوابن… اون شب کلی باخودم تا نیمه شب کلنجار میرفتم و خودمو بازجویی میکردم.صبح هم تقریبا نسبت ب روزای قبلی دیر بلند شدمو(10نیم_ بیحوصله بودم صبحونه رو اکثرا خورده بودن من تنهایی صبحونه رو خوردمو بعدشم رفتم تو حیاط… کسی نبود من باز تنها رو تخت نشستم از بس همش همینطوری تو فکر(* بودم خسته شده بودم و واقعا نمیدونستم چیکار کنم. بیکار بودمو هیچی هم سرگرمم نمیکرد. انگار خاکستر مرده پاشیده بودن فقط مامانمو مادربزرگم(مادری) از بقیه اسری نبود. دیدم سیوچ ماشین یخوردش از کیف مامانم بیرون زده و با برخورد نورخورشید هم بهش برق میزد از دور منم بیکار بودمو رفتم برداشتمش ک برم چرخی تو محل بزنم. ت حدودای ساعت1نیم بیرون بودمو بعد اومدم دیدم انگار بقیه هم برگشتن(دایی، خاله ها و… مثل این که همه دست جمعی رفته بودن چشمه ابگرم آبتنی، یاسمین هم رفته بود.(انگار من فقط هالو بودم) تو اون فصل از سال اونم تو منطقه ما واقعا ابتنی میچسبید(اینم یادم رفته بگم که اهل استان فارس و شیرازیم البته محل ما3ساعتی با شیراز فاصله داره ولی ما خودمون ساکن شیرازیم) اومدم رفتم و دقیقا همون جایی ک شب خوابیدم بودم نشستم و گوشیمو ورداشتمو رفتم از بیکاری سراغ کلیپای تکرای اینستاگرام… همه تو هال نشسته بودن از ابتنی صبح ک رفته بودن میگفتن با صدای بلند میخندیدن… همین حالا بود… ک مادربزرگ گفت ک ناهار آمادست و همه برن دستو روشونو بشورنو بیان و… منم نسبت ب بقیه با تاخیر رفتم و دیرتر از همه اومدمو پای سفره نشستم. یاسمین اینبار ن روبروم بود ن کنارم خیلی دورتر از من ی گوشه نشسته بود منم مدام بهش نگاهای ریزی میکردم طوری ک کسی متوجه نشه نهارو خوردمو بلند شدم رفتم تو حیاط رو تخت نشستمو وبا خودم حرف میزدم(میگفتم تو با این همه دبدبه کبکبه این همه دوست و رفیق آشنا نمیتونی مخ ی دختر معمولی رو بزنی خاک تو سرت)(اصلا مخ زدن ب کنار اخه این کجاش قشنگه ک تو مبخوای بک*ش) هیچ اقدامی نکرده بودم صفر صفر بودم… تاحالا دوست دختر زیاد داشتم ولی بحث این جدا بود کاملا متفاوت از ی طرفم خیلی میترسیدم. اوضاع اصلا برطبق مرادم نبود و نبایدم میبود چون هیچ اقدامی نکرده بودم و انگار بیشتر منتظر این بودم ک ی معجزه رخ بده یا اون قدم اولو برداره. اون روزم الکی گذشت بی این ک من کاری بکنم. روز بعدش از خواب بیدارشدم دیدم ک اون ظاهرا خیلی زود تر از من پا شده و توی اتاقی ک من خوابیده بودم داره با گوشی ور میره(ساعت نزدیکای10بود… صبحونه رو خوردم و ی دید خونه رو زدم دیدم هیچ کس نیست (همه ب دلیل هوای گرم همه رفتن تو حیاط و اونجا بودن… دیدم یاسی هنوز تو اتاقه و فرصت خوبی بود ک برم و بحثو درمیون بزارمو بازش کنم. همین کارم کردم. رفتم کمی با فاصله ازش تو اتاق روبروش نشستم. سلام مجددی کردمو منم مشغول شدم(اولین سلامو موقع بیدار شدن کردم😅… بحث درسو پیش کشیدمو از درساشو مدرسه شروع کردم
انگار ک خسته شده باشه از گوشی و ی نفر رو میخواد ک باهاش همصحبت شه سریع و تاجایی ک میتونست کامل سوالایی ک میکردمو جواب میداد… منم درعین سوال جواباهم تو فکر ی نقشه بودم بحثو عوض و اونو باز کنم
و همین کارم کردمو از رابطه پسرو دختر و دوست دختر دوست پسر شروع کردم تا تجربیات خودمو اون(انگار از چیزی ک فکر میکردم خیلی جلوتر بود… و همین اعتماد ب نفسمو به شدت افزایش داد(البته اعتماد ب نفس من بیش ازحد زیاده اما در این مورد مسئله فامیلی اونم مال ما ب شدت باید احتیاط کرد) داشتم ب بحث اصلی نزدیک میشدم ک(صدای روشن کردن ماشین تو حیاط اومد و انگار همشون داشتن جایی میرفتن و خونه داشت خالی میشد و این خوب بود… منو صدا کردن و (ظاهرن میخواستن بازم برن تنی ب آب بزنن) گفتن تو هم بیا بریم ولی قبول نکردم و نرفتم و یاسی هم از شانس ی دفعه فوراندشده من قبول نکرد و نرفت و ما تو خونه تنها شدیم. قبلش داشتم بحثو باز میکردم (البته باز شده بود مراحل پایانی میخواست… ومنم از عشق دوست داشتن گفتم ک بهتر تمومش کنم خلاصله اونی ک میخواستمو گفتم(گفتم ک دوستش دارم و میخوام ک باهم باشیمو نظر اونم پرسیدم)(اونم تقریبا خوشش اومده بود ومن انگار کارمو خوب انجام داده بودم و همون حرفای منو تکرار میکرد)(ن اون دوست داشتنی ک منجل ب عشق و ازدواج بشه از اولم گفتم نظرم فقط این بود ک رابطه جنسی باهاش داشته باشم همین.«اونم انگار منتظر همچین حرفایی از طرف من بود پا شدمو بهش نزدیک شدم و بغل دستش نشستم. چن تا شوخی باهم کردیمو… بعدش ب شوخی فیزیکی رسید میخواستم تحریکش کنم و ظاهرا موفق هم شده بودم… شهوت تو چشماش بود منم کیرم سیخ سیخ و فکر کنم اونم متوجهدشده بود… ی دفعه ای بود دست خودم نبود پریدمو لبامو گذاشتم رو لباش خودشو سفت گرفت ولی من افتادم روش و تمام وزنم رو بدنش بود و نمیتونست تقریبا کاری کنه مخصوصا این ک داشتم از لب میگرفتمو لبام رو لباش بود و با اون یکی دستم هم بدنشو میمالوندم ک بیشتر تحریک بشه. ی 7یا 8 دقیقه ای این کار طول کشید اونم دیگه مقاومتی نمیکرد شل تو بغلم بود از لباش جدا شدمو رفتم پایین تو سراغ گردنش اونم با دودستش من از پشت گرفته بود… با دستم تاپی ک پوشیده بودو بالازدم و ب سوتین قرمزش رسیدم و از رو اون سینه هاشو میمالوندم یکم شکمشو نوازشش کردم تا بیشتر غرق شه وکم کم تاپشو درآوردم بند سوتینشو هم باز کردم ولی فکر کنم هنوز متوجه نشده بود🤷🏻‍♂️
بیحال بیحال بود و منم دیگه ب چیزی ک میخواستم رسیده بودم… بالاتنشو لخت کرده بودم و کاملا دیگه حالا سینهاشو از نزدیک میدیدمو لمس میکردم
بعداز خوردن لباو گردنش رسیدم ب سینه های خوشگلش (نوک سینهاشو نخوردم بخاطر اینکه ممکن بود ی شک بهش وارد بشه و از اون حالت دربیادو نزاره دیگه ادامه بدیم و ضمن احتیاط گذاشتم برا آخرش) دور و وسط سینهاشو خوردمو ی 3یا4دقیقه ای طول کشیدو اونم اه های ریزی میکشیدو فهمیده بودم داره لذت میبره… رفتم سراغ شکمش برا این ک بتونم شلوار از پاش دربیارم.شکمشو هم لیس میزدم و داشت لذت میبرد و تونسته بودم تقریبا ساپورت تنگی ک پاش بودو دربیارم(حالا من بودمو یاسی هم توبغلم و ی شرت قرمز توری ک از شدت شهوت کاملا خیس شده بود و میشد اون کس نازشو از پشت شرتش دید)سریع لباسای خودمو هم درآوردم و دوباره شروع کردم ازش لب گرفتن و ی5مینی طول کشید_شرتشو آروم از پاش درآوردم و اومدم پایین شروع کردم ب لیس زدن و مکیدن اطراف کسش(کسش خیس خیس بود و آهش دیگه بلند شده بود ودیگه داشت نیم جیغ میزد… شروع کردم ب خوردن کسش همه جاشو میخوردم(ولی هواسمم بود ک کار اشتباهی نکنم) وبا دستام روناش و سینهاشو نوازش میکردم انقد این کارو کردم ک لرزید ارضا شد… حالا نوبت من بود شرتمو درآوردمو و حالا دیگه هردومون کاملم برهنه بودیم… میخواستم از پشت بکنمش و بهش گفتم مقاوتی کوتاهی کرد ولی منم کم نیاوردم. کیرمو رو کسش کشیدم ک کاملا خیس بود
(کونش خیلی تنگ بود خیلی تنگ ک اولش اصلا منصرف شدم… ی انگشتو کردم داخل و بعد یک مین هم ب زحمت انگشت بعدیمو ی خورده ک اوضاع بهتر شد. کیرمو سرش ک از آب کسش خیس بود رو سعی کردم بکنم تو بازم ب زحمت بعد یک مین موفق شدمو و اه یاسی ب جیغ تبدیل شده بود(کیرم تقریبا15سانتی هست) سرشو داخل نگه داشته بودم ومیخواستم آروم آروم همشو تو جابدم یاسی مدام میگفت درد دارم. وقتی همشو جادادم دقایقی نگه داشتم و میخواستم ک تلمبه بزنم و چندباری کیرمو کاملا درآوردمو کردم داخل و دیگه جا باز کرده بود. یاسی هم ک از بس جیغ زده بود دیگه نایی نداشت و صداش ضعیف میومد. شدت تلمبه زدنامو تند کردمو یاسی هم دوباره آهش بلندشد… منم بعد 6-7مین ارضا شدمو درآوردم و رو کمرش خالی کردم… ودوتامون تو بغل هم ولو شدیم… بعدشم رفتیم حمام… لباسامونو پوشیدیم و بعدشم بقیه اومدن همه چیو عالی جلوه دادیم… سر ناهارم بهم ناخوداگاه نگاه میکردیمو ریز لبخند میزدیم…
(دلیل این ک طولانی شد خواستم باتمامی جزئیات بنویسم و اگر هم اشکالی داشت ب عهده خودتون چون بار اولی بود ک ی داستان این شکلیمینویسم… دلیل این که رابطمون و داستان هم کمی طولانی شد تفکر اشتباه و ترس من بود چون فکرمیکردم اگر بادرخواستم موافقط نکنه و ب همه بگه چقدر بد میشه(ک اون خیلی هفت خط تر از من بود) ک البته ترس ب جایی بود و ارزششو داشت و ریسک بود ک کار دیگه انجام بدم و ب هرحال ب خواستم رسیدم.
بعد اون تا حالا ی بار دیگه تو سال باهم بودیم ولی مول بار اول نبود…
خدافظ

نوشته: آرمان


👍 1
👎 7
18501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906793
2022-12-15 09:07:18 +0330 +0330

اون کیر خواهرکسه رو ولش کن زخمش کردی،
وقتی جق میزنی داستان ننویس، داستان بخون.
کونی

0 ❤️

906816
2022-12-15 10:58:41 +0330 +0330

شاید باورتون نشه
(درکش به خودتون بستگی داره ) ولی از کجات در آوردی این همه مطلب رو؟
برو سرش تا از دخترخالت دور نشدیم

0 ❤️

907032
2022-12-16 20:58:50 +0330 +0330

دیس پنجم را من بهت دادم چون خط سوم فهمیدم از اونایی که باید بهت گفت بچه بیا پایین کوس شعر نگو، سرمون درد گرفت.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها