تفریح بیتا

1401/10/17

این یک داستان خیالی با تم تحقیر/برده است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

از حمام بیرون آمدم و برهنه وسط اتاق ایستادم. مطمئن نبودم که چکار میکنم. واقعا همین را میخواستم؟ تو عوالم خودم بودم که صدای تق تق برخورد پاشنه کفشهای زنانه با کف پارکت را شنیدم. در اتاق باز شد و بیتا وارد شد. مثل من لخت بود و کیسه کوچکی در دست داشت. لاغر و کوتاه. به زحمت به سر شانه ام میرسید. پستانهایی سفت و برجسته. آرام جلو آمد و دربرابرم ایستاد. براندازم کرد. بدون هیچ حرف و مقدمه ای با تمام قدرت زد توی گوشم. تعادلم بهم خورد. ایستادم و با ترس و تعجب نگاهش کردم.
-میدونی چرا زدمت؟
-نه بیتا، نمیدونم
حرفم تمام نشده بود که چک دوم را خوردم.
-جرات میکنی اسممو به زبون بیاری؟
-نه خانم
چک بعدی. گوشم سوت کشید. چطوری میتوانست من را بزند؟ اگر هولش میدادم با دیوار یکی میشد.
-نشنیدم عذرخواهی کنی.
-غلط کردم خانم.
یادم نمیامد تو تمام عمرم به کسی گفته باشم که غلط کردم. ترس و وحشت از قدرت و اقتدارش تمام وجودم را گرفته بود. توان فکر کردن نداشتم. خانم به آرامی از کنارم رد شد و دمر روی تخت دراز کشید.
-کفشامو درآر و شونه هامو ماساژ بده.
با دقت و احتیاط کفشهای خانم را درآوردم و پایین تخت جفت کردم. روی تخت رفتم، پاهایم را دو طرف بدن سفید و زیبایش گذاشتم و شروع به ماساژ شانه هایش کردم.
-الاغ، با روغن
-ببخشید خانم
از روی عسلی کنار تخت روغن را برداشتم و روی شانه های بلورینشان ریختم و شروع به ماساژ کردم.
-پایینتر
-چشم خانم
دستهایم سر خوردند پایینتر و پشت خانم را ماساژ دادند. باورم نمیشد که اجازه دارم به آن بدن زیبا دست بزنم. از شدت هیجان لرزش داشتم.
-داری میلرزی؟
-بله خانم
-چرا؟
-ترس و هیجان
-از چی میترسی؟
-میترسم کارمو درست انجام ندم و شما ناراحت شوید
-احمق

کیرم سفت شده بود و تعمدا روی باسن خانم میکشیدم.
-میدونی اگه آب اون بیلبیلکت بیاد چیکارت میکنم؟
-نه خانم
-قطعش میکنم
و مطمئن بودم که این کار را میکنند.

-پایینتر
-چشم خانم
دستهایم سر خوردند روی باسن خانم. ناخودآگاه خم شدم و دماغم را گذاشتم روی چاک باسنشان و بو کشیدم.
-بوش خوبه؟
-بله خانم، تمام بدن شما خوشبوست.
-بوقتش میدم گوه منو هم بخوری. بیشتر از این لیاقت نداری.
-لطف میکنید خانم.

-پایینتر
-چشم خانم
شروع کردم به ماساژ رانها. وقتی کشاله ران را ماساژ میدادم، به آرامی دستم را بالاتر حرکت میدادم تا با کس خانم تماس پیدا کند. قند تو دلم آب میشد.
-من بهت گفتم به کسم دست بزنی، کثافت؟
-ببخشید خانم، غلط کردم.
-عوضیه حمال. ساق پا
وحشت ورم داشت. مطمئن بودم یک بلایی سرم میاورند. کیرم از ترس آویزان شده بود. ساقها را با دقت ماساژ دادم.

-حالا کف پا. بیشتر روغن بزن.
-چشم خانم
بیشتر از معمول روغن استفاده کردم. تک تک انگشتها را هم ماساژ دادم.
-کف پامو تمیز کن.
-چشم خانم
خواستم پاشم و یک دستمال بیاورم.
-کجا؟
-…
-با زبونت، الاغ
-چشم خانم
اصلا نمیفهمیدم چرا دارم پاهایشان را لیس میزنم. باورم نمیشد که اینکار را میکنم. ولی عدم اطاعت اصلا گزینه نبود. کاملا سحر شده بودم. فقط میخواستم رضایتشان را جلب کنم. همین. تک تک انگشتانشان را مکیدم. بینشان را لیس زدم. باورم نمیشد ولی دوست داشتم.
-خوشت آمد؟
-بله خانم. لطف کردید.
-میدونی چرا خوشت اومد؟
-نه خانم
-برای اینکه تو یه توله سگ آشغالی. باید با رفقات تو زباله ها پرسه بزنی.
-بله خانم.
-حالا تن لَشِتو وردار میخوام پاشم.
-چشم خانم
از جایم بلند شدم و عقبتر از تخت، وسط اتاق ایستادم. خانم آمدند نزدیک و ناگهان با مشت کوبیدند وسط تخمهایم. از درد چشمهایم سیاهی رفت. دستهایم را گذاشتم روی تخمهایم و روی زمین پهن شدم.
-دردت گرفت؟
-(با زحمت و درد) بله خانم.
-(با لبخند و خنده) یادته چقدر پز خایه هاتو میدادی؟ حالا تو تخم داری و من ندارم. زور کی بیشتره؟
-(با درد) شما خانم.
-خیله خوب خرس گنده. دستاتو وردار ببینم.
بمحض اینکه دستهایم را از روی تخمهایم برداشتم، خانم با لگد ضربه محکمی نثار تخمهایم کردند. دراز شدم روی زمین و از درد به خودم پیچیدم. خانم جلو آمدند و یک پایشان را روی پهلویم گذاشتند. کمی روی من خم شدند.
-میدونی چرا زدمت؟
-نه خانم.
-برای اینکه موقع ماساژ هیزی کردی کثافت. پاشو بشین ببینم.
به زحمت و در حالیکه از درد بخودم میپیچیدم دو زانو نشستم. خانم خم شدند و گونه ام را بوسیدند. قند تو دلم آب شد. حتما از من راضی بودند. بعد از روبرو در کنارم نشستند. با ضربات آرام دست، پاهایم را باز کردند و دستهایم را از روی تخمهایم کنار زدند. به آرامی به تخمهایم دست میزدند و با آنها بازی میکردند.
-چقدر هم تیله هات کوچیکند. مال رفقاتو دیدی؟
-نه خانم.
-خاک بر سرت. از مال بچه ده ساله هم کوچیکتره.
یکهو تخمهایم را با تمام قدرت در دستهایشان فشردند. همینطوری محکم و بیمحابا فشار میدادند. از درد نعره میزدم. اشکم درآمده بود.
-چته کولی؟ چرا عربده میکشی؟
-به خدا تخمام ترکید.
-تخمات؟ همون دو تا فندق رو میگی؟
-بله خانم. بخدا فندقهام دارن میترکند.
-(با خنده و تمسخر) خجالت بکش مرد گنده. دستای منو ببین. این انگشتای کوچک و ظریف مگه زور دارند که اینطوری ادا درمیاری؟
-رحم کنید خانم. دیگه نمیتونم تحمل کنم.
-من جات بودم اینارو میکندم مینداختم دور. چه دول آویزون و مسخره ای هم داری.
بالاخره خانم ولم کردند و ایستادند. من هم روی زمین ولو شدم.
-نشنیدم تشکر کنی.
-ممنون خانم. خیلی لطف کردید.
خودم را روی زمین کشیدم جلو و پاهای بلورین خانم را بوسیدم.
-خوشم اومد. سگ باشعوری هستی. برات جایزه دارم.
به آرامی رفتند و لب تخت نشستند.
-بیا جلو توله.
چهار دست و پا رفتم جلوی پایشان. از توی کیسه یک قلاده درآوردند و به گردنم بستند.
-دوسش داری؟
-بله خانم. خیلی خوبه.
-تشکر نمیکنی؟
-چرا خانم. خیلی ممنونم. شما خیلی لطف دارید.
-سگها اینطوری تشکر میکنند؟
شروع کردم به لیس زدن پای خانم.
-صدایی نشنیدم.
-هاپ … هاپ … هاپ
-خوبه، اونقدرهاهم کودن نیستی. … بدو تا دیوار و برگرد.
چهار دست و پا تا ته اتاق رفتم و برگشتم.
-دوباره

-تندتر

-تندتر، خیلی یواشی
این دفعه بجای زانو روی پنجه بودم و چهار نعل میرفتم.
-دوباره

-دوباره

-دوباره

شاید ده مرتبه آن مسیر را رفتم و برگشتم. خانم از خنده ریسه رفته بودند.
-عالی بود. خیلی خری
با دست سرم را نوازش کردند. یک کیسه کوچک انگور دستشان گرفتند. یک حبه کف دستشان گذاشتند و جلوی من گرفتند.
-این هم جایزت
با ذوق انگور را خوردم و کف دستشان را لیس زدم.
خانم یک حبه انگور پرت کردند روی زمین.
-بدو بخورش.
-هاپ هاپ
و دویدم و خوردمش. حبه بعدی کنج دیوار افتاد. کلی کلنجار رفتم تا با زبان گرفتمش. بعدی و بعدی و بعدی. به اطراف اتاق میرفتم تا جایزه بگیرم. یک حبه گذاشتند لای انگشتان زیبای پایشان. به آرامی به سمتشان رفتم و سرم را جلو بردم که انگور را بگیرم. پایشان به سمت چپ رفت و سر من هم بدنبالش. بعد بالا و حرکتهای مختلف و من مذبوحانه تلاش میکردم تا دهانم را به انگور برسانم. صدای قهقهه خانم بلند شده بود. نهایتا پایشان را ثابت نگهداشتند تا بتوانم انگور را بگیرم.
-خیلی خری
و من با ذوق پارس کردم.
-هاپ هاپ
تمام انگشتان خانم را در دهان فرو بردم و در حالیکه آنها را مک میزدم حبه انگور را خوردم. خانم یک حبه انگور را جلوی پایشان انداختند و با پا آن را له کردند.
-بخورش
-هاپ هاپ
و ذره ذره تمامش را با زبان از روی زمین خوردم.
خانم خم شدند و با انگشتان کشیده شان چانه ام را بالا گرفتند. توی چشمانم نگاه کردند.
-بهت گفته بودم که جایت وسط زباله هاست. غذات رو هم باید همونجا پیدا کنی.
توی صورتم تف کردند و سیلی محکمی توی گوشم زدند. خانم زنجیری را به قلاده ام بستند و بلند شدند.
-حالا میریم پیاده روی.
پشت سرشان تا آینه قدی کنار اتاق رفتم.
-تو آینه چی میبینی؟
-یک خانم جذاب …
-خودتو گفتم توله.
یک لحظه مکث کردم. واقعا چی میدیدم؟
-یک سگ درمانده. محتاج شما، خانم.
-وسط پات چی داری؟
-دو تا فندق بی خاصیت.
-واقعا هم بی خاصیتن. شاید یه وقتی خودم انداختمشان جلوی گربه. گرچه بعید میدونم که اونام بهش لب بزنند.
خانم در را باز کردند و رفتند بیرون به سمت پذیرایی. خانم زنجیر قلاده در دست در خانه میچرخیدند و من بدنبالشان میرفتم. سرعت را بیشتر کردند، به حالت نیمه دو. و من نفس زنان سعی میکردم عقب نمانم. ناگهان ایستادند و تف بزرگی روی زمین انداختند.
-بخورش
نمیدانم چرا ولی بدون لحظه ای تردید زمین را لیسیدم و تفشان را خوردم. چقدر غلیظ و خوشمزه بود. قبل از آنکه حرکتی بکنم پای خانم روی گونه چپم قرار گرفت و سرم را به زمین چسباندند.
-دوست داشتی؟
-بله خانم. ممنون خانم. خیلی خوشمزه بود.
-میدونی چرا؟
-چون آشغالم خانم.
-زیر پای من چی هستی.
-یه تیکه کرم خانم. یه تیکه لجن و کثافت.
خانم به سمت اتاق رفتند و من هم مانند سگی دست آموز بدنبالشان. چه پاهای زیبایی داشتند. من را بردند وسط اتاق. پایشان را روی پشتم فشار دادند تا سر و صورتم به زمین برسند. پشتم رفتند و با ضربه آرام پا، پاهایم را از هم باز کردند. حالا فندقهایم آویزان و بیدفاع بودند.
-از جات تکون نمیخوری. وگرنه جفت اون تیله هارو با قیچی میبرم.
و مطمئن بودم که چنین خواهند کرد.
-چشم خانم.
فقط دعا میکردم که دلشان بحالم بسوزد و بهم رحم کنند. اولین ضربه را که خوردم فهمیدم هیچ امیدی نیست. دادم درآمد ولی از جایم تکان نخوردم. ضربه بعدی. دست و پایم میلرزید. و ضربه بعد. نمیدانم چند تا لگد نثار آن فندقها شد که چشمانم سیاهی رفتند و پهن زمین شدم.
نمیدانم چقدر گذشته بود. درد تخمهایم در تمام وجودم پیچیده بود. به آرامی چشمهایم را باز کردم. پاهای زیبای خانم را جلوی چشمانم دیدم. خواستم جلو بروم و بر آن پاهای بلورین بوسه زنم. آنها را با تمام وجود بلیسم. ولی از شدت درد نتوانستم تکان بخودم.
-خیلی بی خاصیتی
و گرمای شاشیدنشان روی سر و بدنم را حس کردم. و سپس صدای پایشان که اتاق خارج میشدند. کمی بعد صدای بسته شدن در ورودی خانه.


روی تخت دراز کشیده بودم. فکر میکردم خواب دیده ام. اما درد تخمهایم که تا پایین شکمم ادامه داشت چیز دیگری میگفت. در اتاق باز شد و سر ناهید آمد داخل.
-این دختره نیومد؟
-کی؟
-عمه من! همین یارو کارگره دیگه، بیتا. قرار بود امروز بیاد اینجارو تمیز کنه.
-زنگ زد گفت حالش خوب نیست.
-خوب چرا به خودم زنگ نزد؟ مردم شکمشون سیر شده. همش بهانه …
و همینطور که غر میزد از اتاق بیرون رفت.

نوشته: toole_sag


👍 10
👎 3
40001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909722
2023-01-07 03:00:43 +0330 +0330

بیتا معلوم بد کونت گذاشتن که توهم زده سرت ، از بس اربابات کص و کونت پاره کردن خیالباف شدی دختر بعد آمدی اینجا عقده های… رو خالی کنی پلشت خانم .

0 ❤️

909896
2023-01-08 12:50:39 +0330 +0330

احسنت

1 ❤️

909993
2023-01-09 07:53:18 +0330 +0330

😘

0 ❤️

914066
2023-02-07 18:46:58 +0330 +0330

عامو حرف نداره داستانات، میگم اینا خیلی قوی و واقعه نظر میاد، سی خویشتنت واقعا افتاده اینا یا که چه عامو؟ راستش بوگو اینا اتفاق شده ها؟! ما موندم تا حالا نمردی خدا کمکت داده والا!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها