خاطرات یک زندگی (۱)

1399/11/24

داستان معصوم برگرفته از خاطرات شخصی و زندگی نامه
این داستان به صورت یک زندگی روزمره بوده و خاطرات شخصی خودم هست
اسمم معصومه هست 19 ساله ولی بهم میگن معصوم تو ی خانواده نسبت پولدار به دنیا امدم برادر بزرگتری دارم به اسم علیرضا پدرم روشن فکر بود و زیاد قید وبند چیزی نبود و درامد خوبی داشت نمایشگاه دار ماشین بود و ماشین های مدل بالا و خارجی برای وارد کردنشون دست داشت و غالبا کسایی که تو این صنف بودن می شناختدش و شیطون هم بود کسی از کارش سر در نمیورد و کسی هم جرات سرکشی تو کارش نداشت ولی غالبا پدرا دختری هستن من پیشش ارزش خاصی داشتم و ی سری امتیازهای داشتم که کسی نداشت و ی جورایی ازاد بودم ازدید پدرم، ولی برعکس مادرم سنتی و مذهبی بود که اسم های من و برادرم را مذهبی گذاشته بود و زیاد تو باغ نبود از کار بابام سر درنمیورد ی جورایی زن خونه بود سر لباس پوشیدنم زیاد گیر میداد که بابام باهاش حرف میزد و منم ی سری کارها را پنهانی انجام میدادم برادرم علیرضا هم دست کمی از من نداشت تو لباس پوشیدن هرکاری که دلش میخاست بکنه و ی ماشین النترا هم پدر زحمتشا کشیده بود و زیر پاش بود که مال هر دمون بود ولی ایشون زور بود و گاها هم یا منا میرسوند یا جوری راضیم میکرد بیشتر مثل دوتا دوست بودیم و از کارهای همدیگه خبر داشتیم تعصبی نبود و تو طبقه بالا خونه دوتا اتاق پیش هم بود با ی سالن که راهش از تو حیاط جدا میشد به سمت بالا که در اصل ما دوتا اتاقامون انجا بود و موقع غذا خوردن یا مهمانی میومدیم پایین اونم با اصرار و گاها فریاد مادرم. دیپلم گرفته بودم و بیشتر اوقات فراغتم به خوندن برای کنکور بود قد 164بود متوسط بودم موهای بورداشتم که به فامیل مادری رفته بودم خوشگل و ناز که اونم از مادر به ارث برده بودم خدا رو شکر و از وقتی 18 سالگی را رد کرده بودم سینه هام بزرگ و پر شده بود و باسنمم درشت تر وبزرگتر از حد معمول بود اول ها خجالت میکشدم ی جوری قایمش میکردم ولی وقتی فهمیدم ی امتیازه دیگه بیشتر سعی میکردم جلب توجه کنه ماجرا های که مجبورم کرد دست به قلم بشم ماجرهای بود که اتفاق افتاد.
ی روز علیرضا که 5 سال بزرگتر ازمنه بهم گفت معصوم میخام دوست دخترم را بیارم خونه مامان بفهمه بیچارم میکنه ی کاری میکنی گفتم چکار گفت با تو بیاد بالا بگو دوستمه بعد من یواشکی میام که مامان نفهمه برایی اینکه منم کوپن داشته باشم قبول کردم ،با هم رفتیم بیرون سر پل فلزی اصفهان ی دختر به اسم مهسا را سوار کرد خوشگل بود قد بلند و ی جورایی باربی بهش حسودیم شد باهم خوش بش کردیم راه افتادیم سمت خونه تو راه با هم حرف زدیم و شوخی و خنده به علیرضا گفت چه خواهر پایه ای داری باهات همکاری میکنه تو هم باهاش همکاری میکنی تو ایینه بهش نگاه کرد گفت اره چرا که نه مهسا گفت اگه پسره خواست ترتیبشا بده چی؟گفت غلط کرده یکی بخواد دست بزنه بهش مهسا گفت پس چکار کنه علیرضا با مسخره و شوخی گفت هر وقت خواست به کسی بده بیاد بده به خودم کسی حق نداره خواهرمنا بکنه خندیدیم منم با مشت زدم تو سینه اش گفتم خفه شو بی شعور خندیدیم رسیدیم تو کوچه من و مهسا پیاده شدیم و باهم راه افتادیم سمت خونه رفتیم از پله ها بالا مامانم مثل همیشه امد تو پنجره با مهسا سلام علیک کرد منم معرفیش کردم باهم احوالپرسی کردن و رفتیم بالا قرار شد علیرضا یک ساعت دیگه بیادش و منم برم پایین سر مامانما گرم کنم تا بره بالا مهسا مانتوو شالش را برداشت نشست منم روبروش گفت دوست پسر داری گفتم نه اونجوری گفت میخای یکی را یکی را معرفی کنم بهت گفتم علیرضا میشناسدش گفت اره گفتم نمیشه که خجالت میکشم گفت بسپارش به من علیرضا زنگ زد رو گوشیم رفت سر مامانما به بهانه چایی گرم کردم دیدم علیرضا رفت بالا منم سینی چای را برداشتم امدم بالا با مهسا چای خوردیم علیرضا دست مهسا را گرفت رفت تو اتاق خودش منم رفتم تو اتاق خودم با گوشیم ور رفتن صداشون خفیف میومد وسوسه شدم برم ببینم چیزی میبینم یواش امدم تو سالن از سوراخ کلید میخاستم ببینم دیدم کلید توشه امدم رو اپن وایسادم از بالای در ی شیشه بود نگاه کردم از دور دیدم علیرضا وایساده و مهسا داره براش ساک میزنه یهو تمام موهای بدنم سیخ شد دهنم خشک شده بود مهسا با ی ولعی داشت برای علیرضا ساک میزد از تو دهنش در اورد کیر علیرضا را برد بالا با دستش شروع کرد به خوردن تخم هاش نگاهم افتاد به کیر علیرضا که چقدر درشته ی جوری شده بودم سریع امدم رفتم تو اتاقم ی حسی داشتم دلم میخاست من بجا مهسا بودم از یک طرف از اینکه این حس را به برادرم داشتم ی حس گناه بدی داشتم حرف علیرضا که تو ماشین بهم گفته بود خودم میکنمش ی حس شهوت شیطانی بهم داده بود صدای که از اتاق میومد بیرون بیشتر این اتش رو شعله ور میکرد رفتم تو گوشیم فیلتر شکنم را روشن کردم و رچ کردم سکس با برادر کلی فیلم برام باز کرد با موضوع های مختلف یکی را دیدم که با برادرش میرن تو هتل و شب موقع خواب برادرش ادامه در …

نوشته: معصومه اس


👍 1
👎 5
4201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791475
2021-02-12 01:05:57 +0330 +0330

برادر پناه خواهره. خانواده حریم امن. زیبایی های زندگی رو به کثافت نکشید…

4 ❤️

791556
2021-02-12 10:07:53 +0330 +0330

با لهجه ننویسید ، به محارم با شهوت نگاه نکنید ، خونه رو به گند نکشید ، دندونهاتون رو مسواک بزنید ، حموم برید ، ماسک بزنید ، دستاتون رو هم بشورید تا ببینیم تو این کرونایی ، چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ؟

1 ❤️

791569
2021-02-12 12:43:41 +0330 +0330

نه به محارم

0 ❤️

791588
2021-02-12 15:00:25 +0330 +0330

یه دختر باید مثل یه کوه پشت خواهرش باشه(و برعکس)…به اعضای خانواده مخصوصا خواهر یا مادر یا برادر نگاه جنسی نداشته باشید

من آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم مثل یه کوه پشتش باشم و دنیارو به پاش بریزم شما چجوری اینقد راحت توی حرمتای خواهر و برادری میرینید؟

متاسفانه به قول شاه ایکس عزیز شما دارید زیباییای زندگیو به کثافت میکشید

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها