خانوم دکتر (۱)

1401/09/04

ساکمو از پشت ماشین برداشتم و با بی حوصلگی کوبیدشم زمین. با خودم گفتم مگه میشه یه اردو انقدر بد تموم بشه. پدرم همینطور که داشت در پارکینگو میبست بدون اینکه نگام کنه گفت: چته خیلی تو خودتی، مگه بهت خوش نگذشته تو اردو؟ همینطور که ساکمو همرام میکشیدم گفتم: خوب بود، آخرش دعوام شد فقط. با خودم گفتم هیچ وقت نمیتونم راستشو بگم که چه اتفاقی افتاده، هیچ وقت نمیفهمه. پدرم همینطور که در ماشین رو چک میکرد گفت: باز با کی دعوات شد علی؟ چرا زودتر نگفتی ؟ نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم، خیلی تیز بود، انگار تو چشمات دروغ رو میخوند. گفتم: ولش کن خیلی مهم نبود، حلش کردیم، الان فقط یکم خسته ام. رفتم تو آسانسور وایسادم تا بهم برسه. اومد تو و پلاستیکای سیب زمینی و گوجه ای که خریده بود رو گذاشت کف آسانسور و دکمه طبقه ۳ رو زد. داشتم به خودم تو آسانسور نگاه میکردم. آیا وقعا من خیلی عجیبم؟ همش حرف های دوستام داشت سر بازی جرعت یا حقیقت دیروز ذهنمو میجویید.
همین که ساکمو گذاشتم تو اتاق رفتم سمت حموم. در حموم رو قفل کردم و یه نفس عمیق کشیدم. بالاخره میتونستم تو خلوتم با خودم فکر کنم و همه اتفاقات دیشب رو هضم کنم. اتفاقات دیشب تو ذهنم مرور میشد. مزخرف ترین جرعت حقیقت عمرم. کاش اصلا بازی نمیکردم باهاشون. میدونستم احمد تو بازی باشه میخواد کرم بریزه بهم. تا وسطاش همه داشتیم حال میکردیم و میخندیدیم. یهو اون احمد کونی برگشت گفت به هرکی افتاد باید کیرشو در بیاره. بچه هام همه تو فاز کسخلی بودن و قبول کردن. اگه منم قبول نمیکردم خیلی ضایع میشد. به ناچار قبول کردم ولی کاش نمیکردم … لعنت به من… . تو همین فکرا بودم پدرم زد به در: علی داری چیکار میکنی؟ بدو منم میخوام برم. قطار افکارمو پاره کرد، بهتر، فکر کردن بهشون فقط اعصابمو میخورد. تیشرت و شلوارمم در آوردم و آویزون کردم به جارختی.خواستم شورتمو در بیارم یه مکث طولانی کردم. انگار خودمم بعد اتفاقای دیشب نمیتونستم کنار بیام با فیزیک غیر عادی بدنم. شرتمو کندم و انداختم رو بقیه لباسام و دوشو باز کردم. آب سرد بود ولی رفتم زیرش بلکه این فکرای لعنتی بپره بره از ذهنم. با خودمو گفتم بهتره برم پیش یه پزشک. شاید اون بتونه کمکم کنه. بالاخره باید یه راهی باشه. شاید اونقدارم اوضام بد نباشه. از حموم که اومدم بیرون، لباسامو انداختم رو تخت و همینجور با حوله نشستم رو تختم. گوشیمو گرفتم دستم. دنبال چی باید بگردم اصن، چه دکتری میتونه کمکم کنع؟ هیچ چیزی نمیدونستم راجعبش. لعنت به این سیستم آموزش که هیچی راجع به این موضوعا یادمون نمیده.
آخرش به این نتیجه رسیدم که برم پیش یه پزشک عمومی. سرچ کردم تو اینترنت و یه ساختمان پزشکان نزدیک خونمون پیدا کردم. الان که بهش فکر میکنم بارها از کنارش رد شدم. فردا اول وقت میرم یه سر اونجا، حتما یه نفری پیدا میشه که کارمو راه بندازه. صدای آواز میومد،هنوز نرفته تو حموم زده بود زیر آواز. با خودم گفتم: آخه لامصب هرچی میکشم از ژنتیک مزخرف خودته. میل نداشتم شام بخورم. یه شلوارک پوشیدم و همه لباسای رو تختمو انداختم رو صندلی و رفتم زیر پتو. تنها چیزی که بعدش متوجه شدم، سایه پدرم بود که اومد یه نگاهی کرد بهم و بعد در اتاقو بست.
اگه صدای زنگ گوشی پدرم نبود، صدای قار و غور شکمم بیدارم میکرد. پاشدم و گوشیمو نگاه کردم، ساعت ۷ صبح بود, بهتر بود زودتر بزنم بیرون چون زنگ اولو مدرسه شاید میشد پیچوند ولی زنگ دوم کلاس ریاضی داشتیم و معلممون خیلی گیر بود. رفتم تو آشپزخونه و یخچالو باز کردم. ای بابا کالباسو دیشب همشو خورد بابام؟! لعنت به این زندگی. یه لقمه نون و پنیر گذاشتم تو دهنمو و دوییدم سمت اتاقم که کیف و وسایلمو آماده کنم. پدرم در اتاقشو باز کرد و با چشمای خواب آلود گفت: چه سحرخیز شدی ماشاالله! نپره گلوت لقمه. فقط یه ثانیه نگاش کردم و بعد رفتم تو اتاق که آماده شم. حدود ساعت ۷ و ربع بود که زدم بیرون از خونه. با اینکه بهار بود ولی هنوز هوا سرد بود. خوب بود، هوای سرد کمک میکرد که کمتر افکارم بهت غلبه کنه. رسیدم دم در ساختمان پزشکان، در بسته بود. عجب خنگی هستم من، پزشکا به این زودی نمیان که. همینجوری تکیه زدم به دیوار. اعصابم از کارام و حماقتم خورد بود بی نهایت. تا ۸ اونجا معطل بودم تا بالاخره یه خانومی اومد سمت ساختمون پزشکان. یه نگاهی به سر و وضعم انداخت. گفت: شما وقت داشتید؟ گفتم : نه، ولی کارم خیلی اضطراریه، برا همین زود اومدم اولین وقتی که خالیع رو بگیرم. همینطورکه با بی حوصلگی درو باز میکرد گفت باشه بفرمایید ببینم چیکار میتونم بکنم براتون. سرمو به نشونه تشکر تکون دادم و باهاش اومدم تو. طبقه اول وایساد و در یه مطب رو باز کرد. بالای در مطب نوشته بود، دکتر ساجده محسنی. تف به این شانس، اینکه مطب یه خانوم دکتره. منه لامصب خجالت میکشم راجع به مشکلم صحبت کنم باهاش. همینطور که مردد وایساده بودم دم در، متوجه نگاه خانومه شدم که داره نگاهم میکنه. گفت بفرمایید داخل دیگه. لحنش یجوری بود، انگار به خاطر من اومده سرکار اونروز. اومدم تو و نشستم تو مطب. رفت خانومه پشت میز منشی نشست و شروع کرد به ورق زدن کلی دفتر و دستک. از پشت اون میز ساق پاهاش و کفش اسپورتش معلوم بود. ساقش لاغر بود و به کفش اسپرت بزرگش نمیخورد اصلا. یکم مطبو برانداز کردم، یه میز کوچیک وسط اتاق بود با یکم آبنبات تو یه کاسه چینی. کنارش کلی مجله و روزنامه بود. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار تو سکوت اونجا حسابی رو مخ میرفت. تو همین فکرا بودم که یه مرد مسن اومد تو. به خانوم منشی سلام داد و نشست رو یه صندلی دیگه که مقابل من بود. هنوز زیرش گرم نشده بود که شروع کرد به ورق زدن مجله های روی میز. ساعتمو نگاه کردم با بی حوصلگی، ساعت داشت نزدیک ۸ و ربع میشد. پاشدم رفتم کنار میز منشی. گفتم ببخشید خانوم…منشی سرشو آورد بالا و گفت: چند دیقه دیگه میرسن خانوم دکتر، تحمل بفرمایید. بعدم سرشو انداخت پایین و شروع کرد عصبی ورق زدن دفترش. یه پوفی کردم و نشستم رو صندلی. با خودم گفتم اگه تا ۱۰ دیقه دیگه نیاد باید برم، فقط بیخودی زنگ اولمو از دست دادم. پشت کنکوری بودنم بد کوفتیه. چند دقیقه نگذشته بود که دیدم یه خانوم نسبتا قد بلند باد عجله اومد تو. نمیدونم به خاطر سرعتی بود که اومد تو یا عطرش خیلی پخش بوی خوبی داشت، ولی تمام اتاق از عطر خوشبوش پرشد. عطرش تو هوای سردی که با خودش از بیرون آورد انگار دلچسب تر شده بود. برگشت و به من و آقای که بعد من اومده بود نگاه کرد. با حالتی دلسوزانه گفت، ببخشید معطل شدید، الان ویزتتون میکنم. چشمای کشیده زیباش و آبرو های باریکش باعث شد مثل ندید بدیدا بهش زل بزنم و جوابی ندم. رفت تو اتاقش ولی بوی خوب عطرش موند. خانوم منشیه سرشو آورد بالا و به اون آقا که اومده بود گفت بفرمایید. مرده پاشد ، جیبهاشو گشت ، انگار دنبال چیزی بود. یچیزی زیر لب گفت و رفت پیش منشی. منشی با بی حوصلگی سرشو آورد بالا، مرده گفت: ببخشید دفترچمو جا گذاشتم میشه بعد از ظهر بیام؟ منشی یه نگاهی با کلافگی به دفترش کرد و گفت: باشه ببینم چیکار میتونم بکنم. مرده هم سراسیمه از مطب رفت بیرون. منشیه تلفنشو برداشت و انگار که زنگ زد بع داخل اتاق خانم دکتره. خیلی آروم صحبت میکرد ولی امیدوار بودم نوبت مرده رو بع من بده. تلفنو گذاشت و بهم گفت برو شما داخل. یهو استرس وجودمو گرفت. انقدر محو خانوم دکتره بودم اصلا یادم رفته بود که برای چی اونجام. خیلی آروم و با استرس رفتم دم در اتاقش و در زدم. با صدای مهربونی گفت، بفرمایید. رفتم تو. دوباره که چشمم بهش افتاد خشکم زد، لبای قلوه ایش که روشون یه رژ صورتی کمرنگ بود روی صورت کشیدش خیلی جذابش کرده بود. گفت بفرمایید بشینین و با حالتی که انگار متوجه رفتار عجیبم شده بود نگاهم کرد. وقتی نشستم گفتم ببخشید بدون وقت اومم کارم یکم عجله ای بود… یعنی خیلیم عجله ای نیست… یعنی نمیدونم ممکنه باشه… گلومو صاف کردم و ادامه دادم: … منظورم اینه که موضوعیه که راجعبش اطلاعی ندارم و برای همین خیلی نگرانم. چشماش یکم مهربون تر شد و کاغذای جلوشو گذاشت کنار و گفت: خب بفرمایید چی هست نگرانیتون؟ من سرمو انداختم پایین و سعی کردم به احساس خجالت شدیدی که داشتم غلبه کنم ولی سخت بود، خیلی سخت. خانوم دکتر از پشت میزش بلند شد و در اتاق رو بست. وقتی راه میفرت روپوش سفیدش روی هیکل خوش فرمش انگار که میرقصید. کمر باریکش و باسن پهنش وقتی پشت بهم کرد تا درو ببنده کافی بود ‌که راست کنم. یه نگاه به شلوارم انداختم، قشنگ برامدگی کنارپای راستم تابلو بود. انگار یه موز به زور کردم کنار پام تو شلوارم. کاپشنم خوشبختانه بلند بود و کشیدمش روم. خانوم دکتره اومد و رو صندلی رو به رو نشست و گفت : حالا میتونی راحت تر حرف بزنی باهام؟ بگو بهم مشکلت چیه. گفتم:…خب… من… فکر میکنم… . سرشو برد عقب و یه کاغذ از رو میز برداشت. گفت: میتونی این رو بنویسیش؟ مشکلتو میگم. کاغذو ازش گرفتم و کیفمو باز کردم که یه کتاب و خودکاربردارم. خانوم دکتر پاشو انداخت رو پاش و با صبوری نگاهم کرد. کتابو و کاغذو که گذاشنم رو پام که بنویسم. چشمای به پاهای کشیده و توپرش افتاد. با اینکه معلوم بود اگه میخواست میتونست لباس بدن نما تری بپوشه ولی فرم پاهاش از روی همون شلوار مشکی هم برای دیوونه کردنم کافی بود. شلوارش یکم بالا رفته بود و جوراب سفیدش تو کفش مشکیش خودنمایی میکرد. نمیتونستم بیشتر از این لفتش بدم. روی کاغذ نوشتم:
بیضه ها و آلتم زیادی بزرگه…

ادامه...

نوشته: نویسنده ناشناس


👍 62
👎 4
138001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

904050
2022-11-25 01:24:09 +0330 +0330

ادامه بده

2 ❤️

904062
2022-11-25 01:49:20 +0330 +0330

اونم باید تو جواب مینوشت به کیر اسب رستم


904087
2022-11-25 07:06:11 +0330 +0330

اولا همه دنبال بزرگ کردن هستن دوما به فرض راست میگی و بزرگه دکتر چکاری میتونه بکنه انتظار داری اره کنه برات یا اینکه قیچی کنه🤣

4 ❤️

904138
2022-11-25 16:40:49 +0330 +0330

به نظرت ما باید چند روز دیگه صبر کنیم که ادامش،بیاد.
داستان جالبیه،اما خیلی زود بستیش،برای قسمت اول…
نمیدونمم واقعیه یا تخیلی اما به هرحال خوبه.

0 ❤️

904140
2022-11-25 17:05:55 +0330 +0330

قلم زیبا بود ممنون

1 ❤️

904166
2022-11-26 00:19:22 +0330 +0330

قسمت دوم رو هم لطف کن بفرست

0 ❤️

904167
2022-11-26 00:20:46 +0330 +0330

حس کنجکاوی میاره داستانت👍😂افرین

0 ❤️

904250
2022-11-26 10:07:13 +0330 +0330

اسکلمون کردی دو ساعته داریم میخونیم هی کشش میدی نمیگی مشکلت چیه اخرشم نیمه تمام کردی داستانت

0 ❤️

904381
2022-11-27 07:46:20 +0330 +0330

good story ❤️

0 ❤️

904421
2022-11-27 14:51:53 +0330 +0330

ادامه ادامه 😁

0 ❤️

904428
2022-11-27 16:03:38 +0330 +0330

دیوث جوری اتفاق اون شب و جرئت حقیقتتو تعریف کردی
و گفتی باید برم دکتر ، گفتم حتما کیرت پنج سانته و میخوای بری بلند ترش کنی😂😂
با جمله اخر داستان ، قشنگ کل قضیه عوض شد

0 ❤️

904502
2022-11-28 04:47:41 +0330 +0330

لنویس بقیشو دیگه

0 ❤️

905941
2022-12-08 15:18:25 +0330 +0330

بازم یه جقی…اههه

0 ❤️