داداش بزرگه و داداش کوچیکه!

1402/09/06

تذکر: مقدمه این نوشته کمی طولانیه و ممکنه براتون ملال‌آور باشه. ببخشید که نتونستم خلاصه‌تر بنویسم. برای اینکه متوجه بشید چطور اون رابطه شکل گرفت باید توضیح میدادم!
این محتوا شامل توصیف اکت‌‌های جنسی BDSM متوسط هست و اگر به این ژانر علاقه ندارید ممکنه براتون خوشایند نباشه.
توی این نوشته برخی از مکالمات رو دراماتیک‌تر نوشتم، با این حال سعی کردم به اصل وقایع پایبند بمونم چون برام خاطرات عزیزی هستند. تمامی اسامی رو هم تغییر دادم.
اگه از این ژانر خوشتون نیومد میتونید به جاش، به نوشته قبلی من با عنوان «یک ملاقات گرایندری» نگاهی بندازید.


هربار که نگاهم به چهره‌ش میفتاد خیال میکردم که غم دنیا روی سرش آوار شده و الانه که اشک روی گونه‌ش سرازیر بشه. آقای رضایی دبیر جوون و تازه‌وارد فیزیک دبیرستان بود و وقتی کنار بقیه دبیرها راه میرفت سن کم و قد بلندش جلب توجه میکرد. ولی برخلاف بقیه دبیرهای میانسال دبیرستان، خنده با صورتش میونه خوبی نداشت. پوست نسبتاً گندمی، چشمهای قهوه‌ای سوخته شفاف، لب‌های خوش‌فرم و صورت کشیده‌ و چونه زاویه‌داری داشت. همیشه ته‌ریش میذاشت و موهاش رو یک طرفی شونه می‌کرد. تیپ همیشگیش هم شلوار پارچه‌ای مشکلی و پیراهنپیرهن سفید نسبتاً گشادی بود که میکردش داخل شلوارش. پیرهنش همیشه به قدری نازک بود که رکابی سفید و بازوهای ورزیده‌اش از زیر پارچه پیرهن مشخص میشد. و من هم بدون هیچ اعتراضی همیشه زیرزیرکی با لذت تماشاش میکردم. بچه‌های ورزشکار کلاس میگفتند که عصرها میره سالن کشتی و این بدن ورزیده‌ش رو توجیه می‌کرد. بدنی که اگه نگاه به صورتش نمی‌کردم آب از لب و لوچه‌م راه مینداخت. ولی تا چشمم به صورتش می افتدمیفتاد همه اون شهوت از بین میرفت و جاش رو به شفقت میداد. آقای رضایی همیشه غصه‌دار بود. هنوز هم که به یادش میفتم، چهره غصه‌دارش جلوی چشمم نمایان میشه.

من؟ من بچه مثبت و خرخون کلاس ۲۰۲ رشته ریاضی و فیزیک دبیرستان برتر شهرمون بودم. دوستی نداشتم. جو مدرسه نمیذاشت چیزی بیشتر از رقیب بین بچه‌ها پیدا کنم. اغلب سعی میکردم مثل سایه باشم و کسی متوجهم نشه. گوشه‌گیر بودم و زیر فشار آزمون و امتحان و المپیاد داشتم له می‌شدم. و این وسط گی هم بودم و هنوز نتونسته بودم خودم رو بپذیرم. همه چیز اون دوران ملال‌آور و یکنواخت و در عین حال استرس‌زا بود.
آقای رضایی تنها چیزی بود که توی اون دبیرستان واقعا نظرم رو جلب میکرد.
من غذای مدرسه رو نمی‌خوردم و یک ساعتِ زنگ ناهار رو میرفتم پارکینگ دبیرها و درس میخوندم که بقیه مزاحمم نشن. از هفته دوم یا سوم مدرسه آقای رضایی هم میومد توی پارکینگ و پیپ میکشید! با تکون دادن سر سلامی می‌دادیم و هر کدومهرکدوم مشغول کار خودمون میشدیم.
یه روز که توی پارکینگ بودیم بی‌هوا گفت:« مهرداد خیلی بی‌دقتی!»
(از اینجا تا آخر داستان نقل‌قول خودم رو با + و نقل قول آقای رضایی رو با-مشخص میکنم)
یکه خوردم!
+چرا؟
-قسمت دوم دوتا سوال امتحان رو جواب ندادی. خیلی عجولی!
+دوتا سوال؟… نمرم خیلی پایین شده؟
-بهت ۲۰ دادم چون میشناسمت. ولی باید بیشتر دقت کنی. سر امتحانا خیلی زود برگه رو تحویل میدی.

و این شروعی بود برای گپ و گفت با آقای رضایی توی روزهای یکشنبه و دوشنبه و سه‌شنبه. مکالماتمون اغلب در مورد المپیاد و غیبت پشت سر بقیه دبیرها و منابع درسی بود. من هم کم‌کم ازش سوال درسی میپرسیدم و اون توضیح میداد.
فهمیدم که ۳۷ سالشه و این که خونش چهارتا کوچه با ما فاصله داره.
یه بار گفت:« این مطالب رو از کتاب شما حذف کردن ولی واسه المپیاد حتما ازش سوال دارید. یه کتاب برای نظام قدیمهای دهه هفتاد چاپ میشد به اسم «اندیشه‌سازان» که سوالات خوبی داره از این مباحث. هفته دیگه برات میارمش.»
+میشه امروز ازتون بگیرمش؟ باید سینماتیک رو تا اخر این هفته جمع کنم.

خلاصه که قرار شد بعد از مدرسه باهاش برم جلوی خونشون و کتاب رو بگیرم.
سوار پژوش شدم. سر راه رفت از مهدکودک بچه‌ش رو برداشت. یه پسر بامزه ۴ ۵ ساله بود که برخلاف باباش از چهره‌ش زندگی می‌بارید. تا سوار ماشین شد به من گفت عمو و تا خود خونه یه ریز سوال چرت و پرت پرسید و حرف زد‌. من هم دل به دلش دادم و همراهیش کردم.
جلوی خونه پسرش اصرار کرد که عمو بیاد بالا و نهایتاً چون میدونست منم مثل خودش توی مدرسه ناهار نمیخورم، دعوتم کرد داخل‌.
از حرفهای پسرکوچولو فهمیدم که آقای رضایی از همسرش جدا شده و پسرش آخر هفته‌ها پیش مادرشه.
ناهار رو از توی فریز درآورد و برنج دم انداخت و ۴۵ دقیقه بعد ناهار رو خوردیم و کتاب رو بهم داد. بعد گفت تا خونه میرسونم چون خودش داره میره سالن کشتی (معلوم شد که کار پاره‌وقتشه) و پسرش رو می‌ذاره خونه خواهرش. ولی پسرش اصلا دوست نداشت بره پیش عمش. خلاصه که من رو گذاشت جلوی در خونه و من یه راست رفتم کتابخونه! اونم رفت به کارش رسید.

از اون به بعد زنگهای ناهار بیشتر حرف میزدیم. خاطرات دانشگاهش رو میگفت و دیگه صحبت‌ها صرفا درسی نبود.
اگه بعد از مدرسه منو میدید حتما سوارم میکرد و میرسوندم و منم برای اینکه سوار ماشینش بشم نمیگفتم که میرم کتابخونه.
سر راه هم پسرش رو سوار میکرد و مهر پسرش حسابی توی دلم افتاده بود. انگار که واقعا عموش باشم.
همیشه داشت غر میزد که نمیخواد بره خونه عمش و میتونه تنها خونه بمونه. یه دفعه حتی آقای رضایی خیلی عصبانی شد و جلوی من سرش فریاد زد که «لال شو‌…»
هفته بعد توی پارکینگ، وقتی احساس کردم صمیمی‌تر شدیم و جاش هست، بهش گفتم که اگه بخواد میتونم بعد از ظهرها پیش پسرش بمونم و درس بخونم تا اون برگرده ولی پیشنهادمو رد کرد و گفت که اینطوری نمیتونم درس بخونم و کار اشتباهیه.

مدتی اینطوری گذشت تا اینکه یه روز که سوارم کرد معلوم شد که پسرش رو نمیتونه بذاره پیش خواهرش و ازم خواست که فقط همون روز رو بمونم پیش پسرش‌‌. قبول کردم. ناهار رو خوردیم و اون بعد از کلی سفارش کردن و دادن شماره تلفن همراهش رفت سالن کشتی. اون پسر طفلک هم یه کم بازی کرد و از هوش رفت. منم توی خونه یه کم فضولی کردم و نشستم سر درسم. وقتی برگشت بچش خواب بود و خیالش راحت شد. خواستم جمع کنم برم که گفت شام بمونم. رفت دوش بگیره و متاسفانه من چیزی از لباس عوض کردنش ندیدم چون حموم توی اتاق بود. شام رو خوردیم و من چندتا سوال درسی پرسیدم و رفتم خونه.

و باز کمی صمیمی‌تر شدیم. توی پارکینگ از جداییش گفت. و از کُشتی و اینکه عاشق کُشتیه. (شهر زادگاه من از قطب‌های کشتی کشوره و چند تاچندتا مدال المپیک داده). گفت که با فلانی و فلانی که مدال گرفتند هم‌دوره بوده و خانواده مجبورش کردند که ورزش حرفه‌ای رو کنار بذاره. الان فقط عصرا به عنوان مربی پاره‌وقت دوتا سانس توی سالن کُشتی داره. من گوش میکردم و گفتم که وقت ندارم توی سالن ورزش کنم و توی خونه چند تاچندتا دمبل و کش ورزشی دارم و صبح‌ها نیم‌ساعت ورزش میکنم. شونه‌هام رو گرفت. وراندازم کرد‌. گفت خوش‌تیپی. یه چند ماه متمرکز باشگاه بری عالی‌تر میشی. فعلا رو درست تمرکزت کن.
از دردسرهای بچش گفت‌. اینکه نمیخواد بچش رو بده به همسرش ولی از پس نگهداریش هم برنمیاد و پسرش هم بدخلقی می‌کنه ‌پیش عمش. دوباره گفتم که من میتونم بیام پیشش بمونم، چون بچه اینقدر خستس که از حال می‌ره و در عوض توی مسیر المپیاد کمکم کنه. چون المپیاد برای بچه‌های تهران و شهرهای بزرگه و من تنهایی شانسی ندارم. بعد از کلی تعارف قبول کرد.
و اینطوری پام به خونش باز شد. بعد از یه هفته کلید هم بهم داد. و آقای رضایی شد اولین دوستم توی دبیرستان.
زنگ ناهارها کلی حرف می‌زدیم. راحت‌تر صحبت میکرد. بعضی وقتها از کلماتی مثل «تخمی» استفاده میکرد و کمتر ملاحظه‌کار بود. و خیلی جدی پیگیر مطالعات من بود.
منم براش از اینکه دوستی ندارم میگفتم. و دلیلش رو پرسید و منم گفتم چون انگار من توی یه دنیای دیگه‌ام و بچه‌ها توی یه دنیای دیگه.
یه بار هم توی ماشین در مورد مرگ پدرم گفتم و اون دستم رو گرفت توی دستش و نوازشش کرد و بوسید. (خیلی حالت جنسی نداشت البته)
از خاطرات پدرم گفتم و اونم گفت: «چرخ روزگار واقعا ظالمه. پدر من که زندگیمونو جهنم کرده بود تا ۸۰ سالگی زنده موند و پدر تو که به درد خانوادش میخورد جوون مرگ شد.»

اون روز و بعداً چیزهای زیادی در مورد پدرش فهمیدم. می‌گفت آدم نفهم و کله‌خری بوده. نذاشته برادر بزرگترش درس بخونه چون میخواسته پول شاگرد مغازه نده. نذاشته خودش هم ورزش رو ادامه بده. و همیشه مادرش رو کتک میزده. میگفت یه کلام در مخالفتش حرف می‌زدی با کمربند میفتاد به جونت. پدرش به زور فرستادش تربیت معلم و دختر یکی از آشناها رو براش گرفت. دو سال پیش که پدرش مُرد از زنش جدا شد.
دلم سوخت. اون موقع فکر کردم داشتن چنین پدری دردناکتر از تصادف پدر منه. از ذهنم گذشت که آقای رضایی حق داره که همیشه ناراحت باشه. کاش میتونستم غمش رو تسکین بدم.

فکر کنم مدتی همینطوری گذشت. توی خونش بهتر درس میخوندم. از کتابخونه بدم میومد ولی توی خونه خودمون وقتی مامانم از سرکارسر کار برمیگشت نمیتونستم درس بخونم. خونه آقای رضایی محل آرامش من بود. پسر کوچیکش هم چند ساعت خواب بود و بیدار که میشد هم کارتون می‌دید. پدرش بهش میگفت منو اذیت نکنه. ولی من همیشه یه ساعتی باهاش بازی میکردم و تفریح خوبی برامون بود.

یه شب پشت میز ناهارخوری با آقای رضایی داشتم یه مسأله رو حل میکردم. سخت بود و مغزم نمیکشید. سرم رو به بغل گذاشتم روی میز و گفتم: «دیگه نمیکشم!»
دستشو گذاشت روی صورتم و گفت چشمات هم قرمز شده شاید باید استراحت کنی.
+میگن کم‌خونی دارم، شاید به خاطر همینه که زود خسته میشم.
با شستش پوست زیر چشم‌هام رو کشید پایین و گفت که آره انگاری کم‌خونی داری.
+قرص‌ آهن میخورم.
دستشو روی صورتم کشید و با شستش با لب‌هام بازی میکرد. من چشمام رو مثلاً از روی خستگی بستم. با انگشتش بین لب‌هام رو باز کرد و من دهنم رو یه کم باز کردم و سر انگشت شستش یه کم وارد دهنم شد. چون دست نکشید خودم یه کم سرم رو جلو بردم و انگشتش رو تا آخر توی دهنم کردم و میک زدم. انگشتش رو توی دهنم می‌چرخوند. چشمم رو که باز کردم بهم لبخند زد. انگشتش رو در آورد و گفت: «پاشو پاشو دیروقته بهتره بری خونه. فردا میبینمت.»
دلم نمیخواست برم ولی رفتم.

مدتی بود که شادتر شده بود. مثل قبل غمگین نبود. توی ماشین آواز میخوند. بهش گفتم که شادتر به نظر میرسید.

-همش به خاطر توعه. این مدت دیگه با خواهرم سروکله نمیزنم و به کارام هم میرسم و بیشتر میتونم سالن بمونم. علیرضا (پسرش) هم پیش خودم بوده.
ذوق کردم. من تونسته بودم خوشحالش کنم!

دیگه هرروز میرفتم خونش. چه پسرش بود و چه نبود. یه سری از وسایلهام رو هم گذاشته بودم اونجا. فقط جمعه‌ شبها میرفت خونه مادرش و بسته‌های غذای فریز شدهفریزشده رو با خودش میاورد.

یه روز توی پارکینگ پرسید: «از کدوم یکی از پسرای دبیرستان خوشت میاد؟»
جا خوردم!
+روستایی پسر بامعرفتیه.
-منظورم از نظر جنسیه!
چیزی نگفتم.
-مگه تفاوتت با بقیه این نیست که همجنسگرایی؟!
سرم رو انداختم پایین.
-چرا خجالت میکشی؟ مگه رفیق نیستیم؟
+چرا… ولی…
چیزی نگفت و رفت.
شب که داشتم از خونش میرفتم بهش گفتم از هیچکدوم از پسرهای دبیرستان خوشم نمیاد. لبخند زد.

فردا صبحش توی راه مدرسه منو دید و سوار کرد. با دست پشت گردنم رو نوازش میکرد و با خوابالود بودنم شوخی کرد. توی پارکینگ هم بیشتر لمسم کرد. و من هم هیچ شکایتی نداشتم!

یه هفته‌ای هم اینطوری سپری شد. که یه دفعه وقتی بحث همجنسگرایی مطرح شد بهش گفتم نمیدونم باید چیکار کنم و گم و گیجم.
-خوبه که توی این سن کم و گیجی و حداقل میدونی چه احساسی داری. برای من ۳۳ سال طول کشید!
اولین بار بود که مستقیماً به گی بودن خودش به صورت کلامی اشاره میکرد‌.
+واقعا ۳۳ سال؟
برام گفت که زمان اونا مثل الان دسترسی به اطلاعات وجود نداشت. و آدما میترسیدن در مورد این چیزا حرف بزنن. میدونستن که بعضی مردها میخوان با مردهای دیگه سکس کنن و بهشون میگفتن کونی. نه کمتر و نه بیشتر! و حرفهای اعصاب خورد کنخردکن دیگه‌ای که همه باهاش آشناییم.

دستش رو گرفتم. و شونه‌ش رو بوسیدم.
+متاسفم!
چند لحظه سرم و نوازش کرد…
-تو مثل داداش کوچیک نداشتم میمونی!
ذوق کردم.
+شما هم مثل داداش بزرگ نداشتم!

یه سری چیزها توی من داشت تغییر میکرد. دیگه با پورن جق نمی‌زدم. روی تخت میخوابیدم و به داداش بزرگه فکر می‌کردم. جمله‌هایی مثل «تو خوشحالم میکنی»، «آفرین پسر خوب» با صدای خودش توی سرم طنین می انداخت و من به اوج میرسیدم‌. انگار که تمام هدفم شده بود اینکه داداش بزرگه رو خوشحال کنم، راضی کنم و تأیید بگیرم. از حرف زدنم تا درس خوندنم تا جق زدنم!
تنها که بودم همیشه داداش بزرگه رو کنارم تصور میکردم و همین تصور باعث می شد توی تنهایی هم کارهای مورد تاییدش رو انجام بدم. مریض‌گونه درس میخوندم چون داداش بزرگه دوست داشت. و همه کارهای دیگه هم همینطور.

یه روز تو پارکینگ پرسید پورن نگاه میکنی؟
دیگه از این سوالاش جا نمیخوردم. عادی شده بود.
+آره.
پرسید چه جور پورنی؟
+گی دیگه!
خندید.
-نه چه کتگوری‌ای؟
+راستش خیلی دقت نمیکنم. هرکدوم برام جذاب باشه.
-برو توی ماشین اینو نگاه کن ببین خوشت میاد یا نه!
با اینکه صمیمی بودیم و راحت در مورد گی‌ها و سکس حرف میزدیم، ولی به نظر زیاده‌روی بود.
گوشی رو گرفتم و رفتم توی ماشینش و نگاه کردم. یه پورن‌استار با طناب بسته شده بود از سقف و اون یکی با شلاق میزدش، بهش فحش میداد، روش تف میکرد. و من تند تند میزدم جلو. ۳۰ دقیقه رو توی ۵ دقیقه نگاه کردم. واقعا دوست نداشتم.
و فکر کردم که حتما خودش از اینجور سکسها خوشش میاد. غمگین شدم. رفتم بیرون. بهش گفتم برام تازگی داشت و قبلا مثلش رو ندیده بودم.
-پس بی‌دی‌اس‌ام نگاه نمیکردی‌.
+اون برده آسیب نمیبینه؟ اذیت نمیشه؟
-آسیب جدی که نه آنچنان. ولی از آسیب دیدن لذت میبره.
+جدی؟!
-آره. از اینکه که درد رو تحمل کنه و اربابش رو خوشحال کنه لذت میبره.
+شما خوشتون میاد ارباب باشید مگه نه؟
یه کم خجالت کشید فکر کنم.
-آره یه کم!
+یعنی دوست دارید برده داشته باشید؟
سرشون به علامت تایید تکون داد.
چیزی نگفتم.
یه کم سکوت کردیم و بعد…
-مهرداد! برده من میشی؟

برق از کله‌م پرید. شاید طوری که الان نوشتم برای شما معلوم باشه که میخواد این پیشنهاد رو بده ولی فضا و رابطه ما طوری نبود که واقعا چنین چیزی بگه. همیشه اینطوری بود که انگار داداش گی بزرگترمه که داره نصیحتم میکنه و ازم مراقبت میکنه و چشمام رو باز میکنه. از طرفی داداش بزرگه چنان بدن ورزیده و جذاب و مردونه‌ای داشت و بین کشتی‌گیرا محبوب بود که از لیگ من کلا خارج بود! همیشه از بدن‌های ورزشی تعریف میکرد و بهم گفته بود که از این بدنها خوشش میاد. حتی به من توصیه میکرد که فلان تمرین و بهمان تمرین رو بکنم. و من فکر میکردم منِ بچه‌ی ۱۶ ۱۷ ساله که دوره بلوغش هنوز تموم نشده ذره‌ای براش جذابیت ندارم و فقط باهام رفیق شده. واقعیت ماجرا در نظر من چنین چیزی بود.

+یعنی میخوایید کتکم بزنید؟
با لحن و خندهٔ ناخوشایندی این رو گفتم و سریع گفت که شوخی کرده. ولی میدونستم که شوخی نکرده.
دیگه حرفی دربارش نزدیم.

یه مدت بعد با دوتا از بچه‌ها سر اینکه پشت سر آقای رضایی حرف درآورده بودند کتک‌کاری کردم و مثل سگ کتکشون زدم و مثل سگ کتک خوردم.

نمیدونم چم شده بود. تمام زندگیم شده بود داداش بزرگه و همیشه بهش فکر میکردم. وقتی گفت برده به خاطر رضایت و خوشحالی اربابش درد رو تحمل می‌کنه و ازش لذت میبره ذهنیتم تغییر کرد. دائم خیالبافی میکردم که میتونم موجب رضایت داداش بزرگه بشم. اما از اون موقع به بعد دیگه اگه تاییدم میکرد یا لبخند میزد یا هرچیز خوشایند دیگه‌ای، ته ذهنم به این فکر میکردم که این نهایت رضایتی نیست که میتونم بهش بدم. کم‌کم این فکر مسموم توی سرم جوونه زد که نکنه یه پسر دیگه برده‌ش بشه! و بعد توی ذهنم داشتم با اون پسر خیالی رقابت میکردم! شب‌ها خواب‌های چرت و پرت در این مورد می‌دیدم. همه وجودم میخواست که عزیزدُردونهٔ داداش بزرگه باشه ولی عقلم می‌گفت اینکه برده کسی بشم، کتک بخورم و فحش بخورم، کار درستی نیست.

روزی که کتک‌کاری کردم زودتر رفتم خونه و زنگ ناهار نموندم. خونه آقای رضایی هم نرفتم. بعد از ساعت کاری بهم پیام داد که چرا نیومدی خونه من؟
گفتم مادرم مریض بود باید امروز پیشش بمونم.
پیام داد: «همین الان میای اینجا!»
جواب ندادم.
پیام داد: «دارم میام سمت خونتون»
گفتم که خودم میام. و رفتم خونش.
جلوی در واحد وایساده بود و رکابی تنش بود. هیچ وقت با رکابی جلو من نمیومد. چهرش نگران بود. رفتم تو و در رو بستم‌. شونه‌هام رو گرفت:
«حالت خوبه؟»
بغضم شکست و خودمو توی بغلش جا کردم و مثل بچه‌ها گریه کردم.
-داداشی درد داری؟ زخمی شدی؟
و من همینجوری گریه میکردم.
لباسام رو زد بالا و بدنم رو نگاه کرد. یه کم کبود شده بود. پاهام هم یه ذره کبود شده بود و گوشه لبم زخم شده بود.
-زخم جدی نداری. اگه اینقدر درد داری باید بریم بیمارستان عکس بگیریم.
+درد ندارم.
-پس چرا گریه میکردی؟
روی تخت نشسته بودم و زمین رو نگاه میکردم.
+داداشی… میشه بذارید من برده‌تون بشم لطفاً؟
-چی؟!!
سرم رو پایین نگه داشتم و به پاهای کبودم نگاه میکردم.
-مهرداد؟
+قول میدم همیشه خوشحالتون کنم.
-چی میگی؟
سرم رو آوردم بالا و با چشمای اشکی نگاهش کردم.
+تو رو خدا…
بغلم کرد و سرم بین بازوهاش گم شد.
-یه کم دراز بکش. استراحت کن.
+میشه شما هم بمونید پیشم لطفاً؟
سکوت کرد.
+خواهش میکنم.
کنارم دراز کشید و من توی بغلش خوابیدم.
سرم رو کنار زیر بغلش گذاشته بودم و ترکیب بوی عرقش و مامش به بینیم میخورد. آروم بینیم رو نزدیک‌تر کردم به زیر بغلش. متوجه شد و بازوش رو یه کم بالا برد. بوی زیر بغلش محشر بود. بو کردم و آروم زبون زدم ببینم چیزی میگه یا نه‌. نگفت. ادامه دادم و دیدم نفساش تند شد. و حالا کامل زیر بغلش رو لیس میزدم. چشماشو بسته بود. ولی کیرش از زیر شلوار راست شده بود.
+میشه اون یکی هم لیس بزنم؟
سرم رو محکم گرفت بین بازوش و گفت: فعلا فقط استراحت کن.
سرم رو محکم فشار میداد و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.
بیدار که شدم شب بود و شام آمده بود. پیرهن تنش کرده بود و اصلا به روی خودش نیاورد.

و یه هفته اینطوری گذشت. ناامید بودم. و وحشت‌زده که نکنه داداش بزرگه رو از دست بدم.

یه روز توی پارکینگ بهش گفتم: «میدونم که برده خوبی نمیشم ولی نمیشه یه شانس بهم بدید؟»
-برده محشری میشی!
+هوم؟! من تا الان برده کسی نبودم.
-بدون تجربه هم برده محشری میشی. لااقل برای من.
+چرا؟
-سلطه‌پذیریت از سر دوست داشتن و محبته نه تحقیر.
+یعنی چی؟
-اغلب توی رابطه ارباب برده، برده خودش رو حقیر و پست میدونه. ابزار بدون جان برای ارضای ارباب. خیلیا اینجوری دوست دارند. ولی من دلم نمیخواد برده‌م اینطوری باشه‌. میخوام از سر محبت به سلطه من تن بده و درد رو تحمل کنه و دستوراتم رو اجرا کنه. چون منو دوست داره، برای لذت من هر کاری میکنه. یعنی فقط بتونه برده خودم باشه نه هرکسی که تحقیرش کنه.
+ولی ما باهم سکس نداشتیم.
-این فقط در مورد سکس نیست. این یه نوع سبک زندگیه. من توی این چند ماه دائم بهت دستور میدادم. تو ناامیدم نمیکردی. حتی درد و رنج و زحمتی هم که من نخواستم برای من تحمل کردی.
سرم رو انداختم پایین.
+پس چرا منو نمیخوایید؟
-الان باید روی درست تمرکز کنی و این کار به صلاح نیست. ممکنه آیندت نابود بشه.
+اگه منو قبول نکنید آیندم نابود میشه. قبل از شما زندگی روتین آشغالی داشتم ولی یه جوری سر میکردم. ولی حالا دیگه نمیتونم برگردم به همون زندگی.
-حتی اگه من بهت بگم؟
+اگه شما دستور بدید همون کاری رو میکنم که شما میگید. ولی… میشه… لطفا اینو نگید.
-ببین مهرداد جان
سرمو آوردم بالا و با چشمای اشکی گفتم: «تورو خدا داداشی… من دوستتون دارم!»
چیزی نگفت.

بعد از مدرسه اول پسرش رو گذاشت خونه خواهرش و من دنیا روی سرم خراب شده که میخواد بهم بگه دیگه نرم خونش. بعد رفتیم خونه خودش و ناهار خوردیم‌.
لباس پوشید که بره سالن‌. جلو در بهم گفت: «وقتی برگشتم آماده باش! برو حموم و خودتو تمیز کن. از حوله من استفاده کن. یه کم هم بخواب که وقتی میام سرحال باشی. قرار نیست بهت آسون بگیرم!»
و رفت.

انگاری واقعا ورق برگشت. دنیا رو بهم داده بودند. خودم رو شلنگ‌شور کردم و رفتم حموم. زیر دوش وحشت کردم‌. یعنی قراره چجوری کتکم بزنه؟ واقعا میزنه؟
انگار اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم. فقط میخواستم پیشش بمونم ولی به بعدش فکر نمیکردم.
تو خونه با حوله مثل احمقا میچرخیدم. چندتا پورن بی‌دی‌اس‌ام نگاه کردم ولی ترسم رو بیشتر کرد. رفتم از توی سبد لباسشویی یکی از شورت‌های عرقیش رو برداشتم و بو کردم. کیرم راست شد. شهوت ترسم رو کمی تسکین داد. شورت رو برداشتم و توی خونه می‌چرخیدم. با حوله افتادم روی تخت. و حین بو کردن شورت خوابم برد. (راستش از قصد شورت رو نگه داشتم که وقتی اومد متوجه بشه. فکر میکردم خوشش بیاد!)

بیدارم کرد. نگاه شورتش کرد و لبخند زد. گفت پاشو. پاشدم.
-حوله رو در بیار.
دست دست کردم. تا حالا جلوش لخت نبودم.
صداش رو برد بالاتر. دیگه رنگی از صمیمیت توی صداش نبود‌.
-حوله رو در بیار.
به خودم لرزیدم. حوله رو در آوردم. از توی ساکش یه دوبندهٔ قرمز مخصوص کشتی درآورد و پرتش کرد سمتم.
-بپوشش.
باز خشکم زده بود.
با سیلی محکم زد توی گوشم.
-همه چیزو باید دو بار تکرار کنم؟
بغض کردم.
دوبنده رو برداشتم و دست‌دست کنان پوشیدمش. از طبقه بالای کمد دیواری طناب بنایی آورد و از سقف آویزونش کرد.
-بیا اینجا.
آروم رفتن سمتش.
دستامو داد بالا و با طناب محکم بست. نگاهمم نکرد.
-همینجا خفه‌خون میگیری تا بیام.
منتظر موندم. شاید ده دقیقه هم نگذشته بود که دستام درد گرفت. فکر نمیکردم بالا نگه داشتن دستها اینقدر بتونه دردناک بشه. بازوهام درد گرفته بودند‌. طناب هم اونقدر ‌پایین بسته نشده بود که بتونم مچم رو تکیه بدم بهش.
بوی توتون پیپش توی اتاق پیچید. فهمیدم که داره پیپ می‌کشه. ولی توی اتاق نمیومد.
شاید نیم ساعت گذشت و من خیلی درد داشتم.
+داداشی…
جوابی نداد. جرأت نکردم دوباره صداش کنم. گفتم شاید خوابش برده.
ده دقیقه بعد اومد. همون لباس بیرون تنش بود. پیرهن سفید، رکابی سفید، شلوار مشکی.
شروع کرد به درآوردن پیرهنش.
-مگه نگفتم خفه‌خون بگیری؟
پیرهنش رو انداخت روی تخت.
ترس برم داشت.
+غلط کردم…
اومد سمتم.
مثل بید می‌لرزیدم. و جرأت نمیکردم توی چشماش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین. صورتشو آورد کنار صورتم. یه دستش رو آروم گذاشت روی کمرم و دست دیگش رو گذاشت روی تخمام. کیرم راست شده بود. خجالت کشیدم.
-میخواستی برده من بشی؟
جرأت نکردم جواب بدم.
یه کم تخمم رو فشار داد.
-میخواستی برده‌م بشی؟
+بله…آقا…
دستش رو برداشت و با انگشتای باز زد توی تخمام.
یه کم دردم ا‌ومد.
+آییی…
-هییسسسس… صدات در نمیاد.
دوباره با کف دست زد توی تخمام‌. این دفعه محکم‌تر.
بیشتر دردم اومد ولی ساکت موندم.
دوباره زد. و دوباره.
-درد داری؟
+بله…
از پشت موهام رو کشید و سرمو برد عقب.
-مگه نگفتم خفه‌خون بگیری؟
دوباره با دست زد توی تخمم و روی صورتم تف کرد.
باز زد توی تخمم و این بار دردش بیشتر بود.
+آخخخ…
با بالای زانو زد توی شکمم.
-گفتم لال باش!
و دوباره زد توی تخمم. اشک توی چشمام جمع شده بود. تند تند میزد توی تخمم. معلوم بود زیاد این کار رو کرده. ضربه‌ای که به تخمام میزد درد لحظه‌ای زیادی داشت ولی درد بعد از چند لحظه از بین میرفت. و دوباره ضربه میزد.
سرشو آورد کنار گوشم.
-میخواستی برده من بشی؟
ساکت موندم.
-هوووم؟ (زد توی تخمام)
+بله آقا…
-چرا میخوای برده من باشی؟
+چون… دوست…تون دارم…
زد توی تخمم
+آیی… چون میخوام مایه لذتتون باشم…
-مممم… چجوری میخوای مایه لذت من باشی؟
+هرکاری بگید میکنم… شهوتتون رو ارضا میکنم…
خندید.
-چجوری میخوای حشر منو بخوابونی؟
+میتونید منو بکنید.
-میتونم بکنمت؟؟ (خندید) داری بهم اجازه میدی؟ (خندش محو‌ شد و محکم زد توی تخمام) معلومه که میتونم بکنمت… هرکاری دلم بخواد باهات میکنم.
از درد می‌پیچیدم به خودم. دستام بسته بود و سعی می‌کردم با بالا پایین کردن پاهام درد تخمام رو کم کنم. زدم زیر گریه.
+غلط کردم … ببخشید
صداش یه ذره مهربون شد.
-شیششششششش… دوست داری بکنمت؟
+بله…
با حالت نجوا گونه گفت.
-کیر داداش بزرگه رو میخوای؟
+بله آقا‌…
-باید به دستش بیاری. اینجا چیزی مجانی به کسی داده نمیشه. باید لیاقتت رو ثابت کنی.
+چشم آقا…
لبخند زد. سرم رو بوسید.
-آفرین پسر خوب.
یه ذره آروم شدم که یک دفعه خیلی محکم زد توی تخمام‌.
دادم رفت هوا‌.
-گفتم خفه خون بگیر تخم سگ. اینجوری تا فردا توی این اتاق آویزون نگهت میدارم و از کیر خبری نیست.
نمیتونستم ساکت بشم. درد داشتم. هق‌هق گریه میکردم.
شورت عرقیش رو که آورده بودم توی اتاق از روی تخت برداشت و کردش توی دهنم.
-خفه شو حرومزاده.
صدام در نمیومد. فقط از راه بینی میتونستم نفس بکشم. اشکام همینجوری میومد. نگاه چشماش میکردم تا شاید دلش به حالم بسوزه.

ولی چشماش از احساس محبت خالی بود. لبخند شیطنت‌آمیزی روی لباش بود.
-گمونم تربیت تو طول بکشه.
دستش رو گذاشت روی باسنم. و لپهای کونم رو فشار داد. بعد اسپنک زد. چندتای اول درد چندانی نداشت ولی بعد یهو سبک اسپنک رو عوض کرد و دردش غیر قابل تحمل شد. کنارم وایساده بود. با یه دست اسپنک میزد و با دست دیگه میزد توی تخمام.
مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و تنها صدایی که ازم شنیده میشد، صدای خفهٔ «مممممم…ممممم» بود.
بعدتر حین اینکه بدنم رو داشت نوازش میکرد. یه لحظه کیرش که زیر شلوارش راست شده بود خورد به کنار باسنم. منم یه ذره باسنم رو بردم سمتش که در تماس با کیرش بمونه.
-آع…آع…آع…‌… کیر میخوای آره؟ مگه نگفتم باید لیاقتشو داشته باشی؟
با مشت زد توی شکمم.
-الان خیال کردی چهارتا زدم توی تخمت لایق کیر من شدی مادرجنده؟
از درد به خودم می‌پیچیدم ولی سرم رو به نشانه منفی تکون دادم.

شورت رو از توی دهنم درآورد. دهنم خشک شده بود. گفت دهنمو باز کنم. تف کرد توی دهنم. آب دهنش مزه توتون پیپ کاپیتان بلک میداد.‌
-تشنه‌ت شده؟
+یه کم آقا…
دوباره تف کرد توی دهنم.
تفش رو توی دهنم چرخوندم و قورت دادم.
+ممنون آقا…
-پسر خوب… بازم میخوای؟
چند بار دیگه تف کرد توی دهنم. و بعد دستش رو داد بالا و زیر بغلش رو آورد جلوی صورتم.
زیر بغلش مو داشت ولی موهاش بلند نبود. خیس خیس عرق بود.
از سالن ورزشی هم اومده بود و قبلش هم حسابی عرق کرده بود. آمیزه بوی عرق و دئودورانتش محشر بود.
اول بو کردم و بعد شروع کردم به لیس زدن. از پایین تا بالاش رو زبون میکشیدم و عرقش رو میخوردم.
-توله سگ من…آره… خوبه.
کیرم راست راست شده بود.
دستش رو آورد پایین.
شورتش رو کرد توی دهنم.
-چه راست کردی حرومزاده… خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودی؟
سرمو انداختم پایین‌.
پارچه دو بنده رو از روی تخمام میکشید و ول میکرد تا بخوره به تخمم.
درد این یکی متفاوت بود.
پارچه دو بنده رو از قسمت باسنم جر داد. و اسپنکم کرد. و بعد انگشتش رو خیس کرد و به زور سعی کرد بکنش توی سوراخم.
سوراخم بسته بود.
-شل کن مادرجنده تا پارت نکردم.
سعی کردم سوراخمو شل کنم ولی درد وحشتناکی داشتم.
موهامو کشید.
-ببین تخم حروم… مثل آب خوردن میتونم کونتو جر بدم. به نفع خودته که شل کنی.
نفس عمیق کشیدم و یه کم سوراخمو شل کردم. انگشتش رو خیس کرد و به زور کرد تو. صدای خفم بلند شد.
هنوز یه ذره نگذشته بود که انگشت دوم هم کرد داخل.
اون لحظه مطمئن بودم که رکتومم پاره شده و زخم شده و داره خون میاد. ( اشتباه میکردم) دلم میخواست شل کنم ولی نمیشد. همه جام درد داشتم. و داداش بزرگه هم رحمی نمیکرد. انگشتاش رو در آورد. حسابی تف زد و دوباره کرد داخل. این دفعه دوتا انگشتش رو تا ته کرد داخل و بعد از زمین با همون دوتا انگشت بلندم کرد. دستام بسته شده بود به سقف و حالا از دست و باسن آویزون شده بودم. درد و لذتی توأمان داشت.
-خوبه…خوبه…
دستشو دوباره گذاشت رو تخمام و شروع کرد به ضربه زدن در همون حالت. هنوز سه تا ضربه نزده بود که گریم افتاد. داشتم میگفتم «تورو خدا بسه داداشی… نمیتونم تحمل کنم» ولی تنها چیزی که اون احتمالا میشنید «مممم…مممم» بود. از طرفی خودمم ته دلم نمیخواستم تمومش کنه. چقدر آدم پیچیدست!
بند انگشتاش که توی کونم بود رو تکون میداد و نمیدونم کجا رو داشت هر بار لمس میکرد که کل بدنم دچار لرزش میشد. و بعد درد ناشی از ضربه به تخمام منو به خودم میاوردم.
انگار که همزمان لذت بهت بدن و همزمان لذت رو با درد قطع کنند که یادت نره صاحب لذتی که داری می‌بری کیه و باید از کی ممنون باشی.

همونجوری با انگشتایی که کرده بود توی سوراخم روی هوا نگهم داشته بود و به تخم‌هام ضربه می‌زد.
-چطوره مادرجنده؟… همینو میخواستی؟… کون تنگتو امروز جر میدم… خفه خون میگیری… مفهومه؟
با چشمای اشکی سر تکون دادم ولی هر بار که ضربه میزد به تخمام صدای خفه «مممم…ممم» من به هوا میرفت.

همینجوری داشت انگشتاشو توی کونم تکون میداد و ضربه میزد که یهو یه درد و لرزشی توی کل بدنم پیچید و یهو توی همون حالت ارضا شدم. حین ارضا سوراخم تنگ شد. یه لحظه حالت چهرش تغییر کرد. و متعجب شد. ولی وقتی آبم از دوبنده کشتی که تنم بود رد شد و روی دستش ریخت فهمید چی شده.
-حرومزاده ارضا شدی؟
انگشتاش رو از توی کونم در آورد و من بی‌حال از طناب آویزون موندم.
طناب رو از بالا باز کرد. و با کشیده و چک افتاد به جونم.
-حرومزادهٔ توله سگ مگه من بهت اجازه دادم که ارضا شدی؟
و محکم میزد توی گوشم طوری که برق از سرم میپرید و منگ میشدم. شورت رو از توی دهنم در آورد.
+غلط کردم… ببخشید…
دستش رو که آبم ریخته بود روش رو آورد جلو.
-لیسش بزن توله سگ. تمیزش کن مادرجنده.
چهار دست و پا نشستم و دستشو لیس زدم و قطرات منی خودم رو خوردم. و هر چند لحظه یه بار با چشمای سرخ اشکی نگاش میکردم و دستش رو میبوسیدم.

دستش که تمیز شد، خیسی دستشو با صورتم پاک کرد.
-کی بهت اجازه داد ارضا بشی تخم سگ؟
لال شدم. سرمو پایین انداختم.
با لگد محکم از به پهلوم.
دستش رو برد سمت سگک کمربندش و بازش کرد. باز ترس به وجودم هجوم آورد. با چشمای قرمز و لبهایی که از ترس می‌لرزید نگاه صورتش کردم. صدام در نمیومد ولی با چشمام داشتم بهش التماس میکردم که «تو رو خدا نکن داداشی».
کمربند رو پیچوند دور دستش و اولین ضربه رو زد به رون پام‌. مُردم و زنده شدم. یه ذره رفتم عقب‌تر. اومد جلو. بعدی رو زد به بازوم. رفتم عقب‌تر.
-تخم حروم دارم میگم کی بهت اجازه داد ارضا بشی؟
دوباره افتاده بودم گریه. من حتی خودمم حالیم نبود که دارم ارضا میشم. اینقدر که این مدت بهش فکر کرده بودم تخمام داشت میترکید. وقتی انگشتاشو کرده بود توی سوراخم و به تخمام ضربه میزد و بوی عرقش رو استشمام میکردم، بدنم دیگه نتونسته بود مقاومت کنه و ارضا شده بود.
میخواستم همه اینا رو توضیح بدم ولی بغض و ترس و ضربات کمربند نمیذاشت.
گوشه اتاق بین کمد و دیوار گیر افتاده بودم. بدنم رو جمع کرده بودم. با دستای بسته شدم از سرم محافظت میکردم و داداش بزرگه وحشیانه با کمربند میزد.
دردش وحشتناک بود. حتی نمیدونستم اینم جزو همون دردی هست که میخواد تحمل کنم یا اینکه فقط ازم عصبانیه.

یهو از کتک زدنم دست کشید. دستامو باز کرد.
-پاشو… لباساتو عوض کن برو.‌ تو لیاقت نداری برده من باشی.

دلم ریخت! میخواست از اتاق بیرون بره. روی زمین جهیدم و پاش رو گرفتم. با بغض شکسته پاشو محکم بغل کرده بودم. با هق‌هق گفتم
+داداشی تو رو خدا ولم نکنید… غلط کردم… به جان داداش بزرگه نمیخواستم ارضا شم… فقط… فقط اینکه من هر لحظه دارم بهتون فکر میکنم… اینکه بزارید بردتون بشم…و … وقتی آویزون بودم و با انگشتتون نگهم داشته بودید… بوی عرق زیر بغلتون… و بوی عرق شورتی که توی دهنم بود… باعث شد ارضا بشم… به جان داداشی نمی‌خواستم بدون اجازتون ارضا بشم… (پاش رو یه کم کشید، محکم‌تر گرفتمش، کمربندشو که انداخته بود زمین برداشتم و دادم دستش)… منو تا صبح بزنید… اینقدر بزنیدم که بمیرم… فقط تو رو خدا ولم نکنید…

کمربند رو از دستم گرفت. دور دستش چرخوند و با همون دستش سرم رو که چسبونده بودم به رون پاش نوازش کرد.

-پاشو
از جام پاشدم. فهمیدم انگار قوزک پام آسیب دیده. دستامو باز کرد و از پشت بست.
-به شکم بخواب روی تخت… پاهات از رون آویزون باشه.
خوابیدم روی تخت و صورتمو گذاشتم روی متکا.
با دستش باسنمو نوازش میکرد.
صورتشو آورد در گوشم. با صدای مهربون گفت.
-باید تنبیه بشی به خاطر اشتباهت… به خاطر خودته… اگه تنبیهت نکنم یاغی میمونی… میخوام دردشو تحمل کنی. باشه؟
+چشم داداشی…
-میخوای شورتمو بزارم توی دهنت؟
+اوهوم…
لبخند زد.
شورت رو آورد و کرد توی دهنم.
باسنم رو نوازش کرد و بوسید. کمربند رو محکم پیچوند و با شدت اولین ضربه رو زد. صدای خفم رفت هوا. دومی رو زد. میخواستم بلند بشم دور خونه بدوم از درد. میترسیدم دیگه منو نخواد. با دندون شورتشو گاز میزدم.
همینطوری ضربه‌ها پشت سر همدیگه فرود میومدن. ضعف کرده بودم. فکر کردم ممکنه از حال برم.
بالاخره تمومش کرد.
-روی تخت زانو بزن، سرتو بذار روی متکا و قمبل کن.
همین کار رو کردم. لباس رو از پشت بیشتر جر داد تا باسنم کامل بیرون بیفته.
-سوراختو باز و بسته کن برام.
سعی کردم سوراخمو منقبض کنم و رهاش کنم‌.
-خوبه… آفرین پسر خوب.
دست کشید روی لپ‌های باسنم. جای ضربات کمربند میسوخت.
شروع کرد به لیس زدن سوراخم و محکم میزد روی زخمهای کمربند. زخما رو لیسید.
دستام از پشت بسته شده بود. شورت توی دهنم بود و داداش بزرگه داشت سوراخمو میخورد. اوج لذت بود برای من. سوراخمو باز و بسته میکردم و داداش بزرگه زبونشو میکرد داخل و بعد تند تند لیس میزد.

-میدونستم که کون خوبی داری.
دلگرم شدم! اینکه هر چیزی از وجودم مورد تاییدش باشه برام دلگرم کننده بود.
-پاشو!
بلند شدم.
وسط اتاق وایساد و اشاره کرد به شلوارش. رفتم سمتش. لنگ میزدم. دستامو باز کرد. دکمه شلوارش رو باز کردم. جلوش زانو زدم و آروم شلوارش رو کشیدم پایین و در آوردم.
شورت اسلیپ سرمه‌ای پاش بود. کیر گندش راست بود و کجکی خوابونده بودش. با این وجود داشت شورتشو پاره میکرد. رکابی سفید و چسبونش هنوز تنش بود‌.
معلوم بود که بعد از باشگاه دوش نگرفته چون بوی عرق کیر و خایه‌هاش مشهود بود.
زل زدم به کیرش. میخواستم از روی شورت کیرش رو ببوسم ولی سرمو آوردم عقب. نمی‌خواستم عصبانیش کنم و اینکه به خاطر ارضا شدنم فکر میکردم لیاقتش رو ندارم.
لبخند زد.
-فکر میکنی لایق کیر من شدی؟
+نه داداشی… فکر نکنم هیچ‌وقت بشم…
-یعنی دیگه کیر منو نمیخوای؟
-چ…را… میخوام… ولی لایقش نیستم‌… اینقدر هم گیج و دست‌وپا چلفتی‌ام که بعیده لایقش بشم… امیدم فقط به لطفتونه…

سرمو انداختم پایین‌.

لبخند زد.
-ای زبون‌باز…
+نه زبون‌بازی نمیکنم.
و باز بغضم یه ذره شکست. سرمو گرفت بالا. نگام کرد‌. انگار که دلش به رحم اومده باشه.
-اجازه داری بوش کنی.
سرمو بردم جلو و کیر و خایه‌هاشو بو کردم. بوی بهشت میاد برای من. سرمو بردم بین پاهاش و بو کردم. آخرش کیرش رو از روی شورت بوسیدم که یهو با کف پا زد روی سینم و پرتم کرد عقب. دوباره عصبانی شد.
-بهت گفتم فقط بو کن… کسکش حرومزاده.
من که هنوز توی کف مهربونی چند لحظه پیشش بودم اصلا نفهمیدم چی شده.
اومد جلو موهام رو کشید و سرمو گرفت بالا. و سیلی میزد توی صورتم. تند تند میزد توی صورتم.
-چرا به حرفم گوش نمیکنی؟ چرا مجبورم میکنی بزنمت؟ محبت بهت نیومده حرومزاده؟ وقتی بهت میگم یه کاری رو بکن، فقط حق داری همون کار رو بکنی. مفهومه؟
و تند تند چک میزد. دستاش سنگین بود. محکم دهنمو بسته بودم که فکم یهو جابه‌جا نشه. اومدم بگم «چشم داداشی» و تا دهنمو باز کردم چک بعدی رو زد و کنار لبم پاره شد و خون افتاد. موهامو ول کرد و انداختم رو زمین‌.
چشمام درست نمیدید. قوزک پام درد میکرد. تخمام درد میکرد. جای زخم‌های باسنم میسوخت. قفسه سینم به خاطر مشت و لگد ها تیر میکشید‌ و لبم پاره شده بود.
دیگه گریه نمی‌کردم. همینطوری روی زمین افتاده بودم و منتظر بودم بیناییم به حالت عادی برگرده و تاری از بین بره.
وسط اتاق با همون رکابی سفید و شورت سرمه‌ای وایسادن بود. پیپ دستش بود و نگاهم به نگاهش افتاد. به پاهاش اشاره کرد. خودمو روی زمین کشیدم به سمتش و رسیدم جلوی پاهاش.
نگاهش کردم ولی به من نگاه نمیکرد. مشغول آماده کردن پیپش بود.
فکر کردم منظورش اینه که پاهاش رو بلیسم.
ترس عصبانی کردنش توی وجودم بود.‌ سرم‌ بردم سمت پاهاش. بوش کردم. پاهاش شسته شده بود فکر کنم. روی پاش رو بوسیدم.‌ نگاه بالا کردم. دیدم چشماش رو تنگ کرده و مشغول کبریت زدن به پیپشه و توجهی به من نداره. پاهاش رو دوباره بوسیدم. و آروم روی پاهاش رو لیس زدم. سعی کردم از مچ پاش بالاتر بیام که با اون یکی پاش سرمو فشار داد پایین. پس مشغول انگشتای پاش شدم. لیسشون میزدم و شست پاش رو میک زدم. اون یکی پا رو هم همینطور.
-میخوام بشینم.
فکر کردم میخواد بشینه روی تخت ولی تکون نخورد. نگاش کردم. وقتی دید توی باغ نیستم موهامو گرفت و به حالت چهاردست و پا در آوردم. و نشست روی کمرم. فکر کنم اون موقع ۷۷ کیلو بود. (قدش ۱۸۶ بود). برای من تحمل وزنش بعد از اون همه کتک خوردن سخت بود. نشسته بود روم و در کمال آرامش پیپ میکشید.
توجهی بهم نداشت. یه کم که گذشت دوتا انگشتش رو خیس کرد و کرد توی سوراخم. لرزه افتاد به تنم. بازوهام میلرزید و می ترسیدم یهو بندازمش. اگه مینداختمش باز باید کلی چک میخوردم و با کمربند تنبیه میشدم. زخمهای ریز روی باسنم از سر تنبیه قبلی هنوز میسوخت. عزمم رو جزم کرده بودم که تکون نخورم. ولی با انگشت کردنم کار رو داشت سخت‌تر میکرد. چند ثانیه مونده بود بیفتم که بلند شد.

سرپا شدم.
-داری پسر خوبی میشی.
پشت سرم وایساد و کیرش رو از پشت شورتش چسبوند به باسنم. راست بود. بازوش رو دور گردنم حلقه کرد. و یه دستش رو گذاشت روی کیر و خایه‌هام. آروم ضربه زد به تخمام. آروم چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. میترسیدم.
آروم در گوشم نجوا کرد:
-از داداش بزرگه میترسی؟
با سر گفتم نه.
-داداش بزرگه داره اذیتت میکنه؟
+نه…
گردنم رو بوسید. کیرش رو چسبوند بهم.
-حسش میکنی؟
+اوهوم…
-میخواییش؟
+بله… اگه داداشی بخواد بهم بدش.
-سردته؟
+نه
-چرا داری میلرزی؟
سرمو انداختم پایین.
-وقتی داداشی بغلت کرده نباید بترسی.
+چشم.
-داداش بزرگه فقط زمانی که تنبیهت میکنه که کار اشتباهی کرده باشی. مگه نه؟
+داداش بزرگه هروقت که دلش بخواد میتونه منو تنبیه کنه.
گونم رو بوسید.
آروم دوبنده رو از سر شونم اورد پایین و تا کمر لختم کرد. روی بدنم دست میکشید. گردن و گونم رو می‌بوسید. نوک سینه‌هام رو نوازش کرد. شکمم رو نوازش کرد.
-داداش کوچولو…
دستش رو کرد زیر دو بنده و کیرمو نوازش کرد و گرفتش توی دستش.
-ای جانم…
از خجالت سرخ شده بودم و چشمامو محکم بستم.
-چیه؟
+هیچی
تخممو فشار داد
-گفتم چیه…
+هیچی… فقط اینکه کیرم در مقابل کیر داداش بزرگه خیلی کوچیکه.
خندید. آروم در گوشم طوری که نفس داغش یه طرف صورتمو گرم کنه گفت: «ولی من کیر داداش کوچیکمو دوست دارم!»
لبخند زدم.
دوبنده رو کامل از تنم درآورد.
سمت خودش برم‌گردوند. نگام کرد و بغلم کرد. بازوهاشو دور سرم گرفت و فشار داد و سرم رو بوسید.
جدام کرد. نگاهم به کیرش بود. با یه دست صورتمو از چونه گرفت و فشار داد.
-میخواییش؟
+اوهوم
موهام رو گرفت و سیلی زد توی صورتم.
-میخواییش نه؟
دوباره… دوباره چک زد توی گوشم.
-میخواییش؟
+خیلی زیاد…
رفت روی تخت دراز کشید. اشاره کرد به پاهاش.
رفتم روی تخت و پاهای داداش بزرگه رو حسابی لیس زدم. بوسیدم. و خیس خیسشون کردم.

گفت برگردم و قمبل کنم. سوراخمو لیس زد و بعد دراز کشید. یه کم لوبریکانت به شست پاش زد و انگشت شست پاش رو کرد توی سوراخم. حس عجیب و محشری بود.
اون یکی پاش رو اورد زیر تخمام و نوازششون میکرد. وقتی یکم پام باز میشد و میومدم پایین با روی پاش میزد توی خایه‌هام که درست قمبل کنم. چند بار شست پاش رو کرد داخل و درآورد.
من سعی میکردم ساکت باشم. که یهو گفت اجازه دارم ناله کنم.
صدای نالم رفت بالا.
-تا حالا باتم بودی؟
+نه…
-هیچ وقت؟
+هیچ وقت ولی با خیار با خودم زیاد ور رفتم.
-تاپ بودی؟
+چند باری.

انگشتش رو درآورد و بازی بازی کرد با سوراخم.

گفت پاشم و بشینم روی کیرش. (شورتش رو در نیاورد)
آروم نشستم روی کیرش. چقدر بزرگ و داغ بود. خوشحالم که اجازه داد بود لمسش کنم.
دوتا دستش رو گذاشت زیر سرش و نگام میکرد.
-الان خوشحالی؟
سرمو از خجالت انداخت پایین.
+اوهوم.
قوزک پام بدجور درد میکرد ولی تحمل میکردم.
رکابیش رو همونطور خوابیده در آورد و دستاشو باز گذاشت زیر سرش.
بدن بی‌نظیرش رو ورانداز کردم. همیشه معتقد بودم کشتی‌گیرا جذاب‌ترین بدن‌ها رو دارند ولی بدن داداش بزرگه معرکه بود.
روی سینه و شکمش موهای نسبتاً کم‌پشتی داشت. زیر‌بغلش هم موهای کوتاه داشت. رد عرق زیر بغلش برق میزد.
اشاره کرد که برم سراغ زیر بغلش.
داشتم میرفتم که گفت: بخواب روی بدنم.
آروم خوابیدم روی بدنش. کیرم روی شکمش بود و کیر اون از زیر شرت روی رون‌هام.
کیرم تکون خورد (اونطوری که وقتی راست میشه با منقبض کردن عضلات تکونش می‌دیم)
+ببخشید.
-پسر خوب… زیر بغلمو بو کن.
آروم رفتم سمت زیر بغلش و زیر بغلش رو بو میکردم. بوی بدنش بهم حس امنیت میداد. حس خونه بود. و این احساس بعد از اون همه کتکی که خورده بودم حس متناقضی بود. ولی این احساس وجود داشت. اینطوری که درسته که داداش بزرگه تنبیهم میکنه و کتکم میزنه ولی در برابر بقیه دنیا ازم محافظت میکنه و مقابلشون وایمیسه.
برای همین واقعا عطر تنش برام بوی بهشت بود. بینیم رو میچسبوندم به زیر بغلش و بو میکردم. میل شدیدی به لیسیدن زیر بغلش داشتم ولی یاد گرفته بودم که فقط کاری رو که داداش بزرگه میگه انجام بدم. برای همین منتظر دستورش بودم.
خودش دستشو زیر سرش گذاشته بود. چشماشو بسته بود. کیرش بعضی وقتا تکون میخورد و من رو دیونه میکرد.
-اجازه داری لیس بزنی.
آروم زیر بغلش رو کوچیک کوچیک بوسیدم. و از پایین آهسته به سمت بالا لیس زدم. نفسش رو حبس کرد و هر بار لیسم تموم میشد نفسش رو میداد بیرون.
-آآآه… آفرین پسر خوب…
اون یکی زیربغلش رو بوسیدم و لیس زدم. آهسته و آروم.
-داداش کوچولوی من…
همینطوری به نوبت لیس میزدم و زیر بغلش رو میبوسیدم.
یه دستشو برداشت و سرمو روی زیر بغلش فشار داد.
راه بینیم بسته شده بود. زیر بغلش رو لیس میزدم و برای یه لحظه قطع میکردم تا از دهن نفس بکشم.
-نفستو ببر…
سعی کردم دیگه نفس نکشم و فقط لیس بزنم. داشتم خفه میشدم. ولی میخواستم تحمل کنم. تا اینکه خودش سرم رو برداشت و من تند شروع کردم به نفس کشیدن و سرفه کردن.
لبخند زد بهم.
موهام رو گرفت و سرم رو یه طرفی گذاشت روی سینش‌. سرم رو بغل کرد و دستش رو گذاشت روی گوشم.
فقط صدای قلبش و نفس کشیدن خودمو میشنیدم. شنیدن صدای قلبش باعث شد گریم بگیره.
اشکم که ریخت روی سینش دستشو برداشت.
-خوبی؟
+آره داداشی. عالی‌ام.
سینه‌ش رو بوسیدم.
-ببینمت.
موهام رو گرفت دستش و صورتمو نگاه کرد.
یه چک زد توی صورتم. نه خیلی محکم. سرمو کشید سمت صورت خودش و اشک چشمام رو لیسید.
لبخند زدم.
سرمو برد سمت سینه‌هاش.
-لیس بزن.
آروم نوک سینه‌هاش رو لیس زدم. دوباره نفسش حبس میشد.
فقط لیس میزدم و منتظر دستور بعدی بودم.
-بخورشون… دندون نمیزنی.
آروم لبام رو گذاشتم دور نوک سینش‌. و با زبون لیس زدم. مکش ایجاد کردم و نوک سینش رو کشیدم توی دهنم و لیس زدم.
-پسر خوب… توله سگ من.
بدنش محشر بود و سینه‌هاش عالی‌. عضله‌ای و درشت. حین خوردن گاهی عضله سینش رو سفت میکرد و نوک سینش از دهنم خارج میشد.
هردوتا سینه رو میخوردم و دستش توی موهام بود و نوازش میکرد.
-آروم گاز بگیر.
آروم نوک سینش رو بین دندون‌هام گذاشتم و گاز گرفتم. آه کشید. تکرار کردم و به تناوب میخوردم، لیس میزدم و گاز میگرفتم.
یهو هیجان‌زده شدم و یه کم محکم گاز گرفتم.
موهامو گرفت. سرمو اورد عقب. محکم زد توی صورتم. لخته خون لبم کنده شد و دوباره لبم خون افتاد. دوباره زد توی صورتم.
-گفتم آروم گاز بگیر مادرجنده.
+غلط کردم…
دوباره زد توی صورتم.
با انگشت شستش خون کنار لبم رو پاک کرد و من دستش رو بوسیدم.
دوباره سینه‌هاش رو خوردم. و حواسمو جمع کردم. ولی خون لبم می ریخت روی سینش‌. وقتی سرمو بلند کرد متوجهش شدم.
+اوه ببخشید.
اومدم پاکش کنم که دستمو زد کنار. با انگشت یه ذره خونی که خشک نشده بود رو پاک کرد و انگشتش رو کرد توی دهن خودش. لبخند زد.

بلند شد و منو به پشت خوابوند روی تخت و خودش اومد روی من. دستام رو کنارم محکم گرفت و لبم رو بوسید. زخم لبم باز شده بود و بیشتر پاره شده بود. و داداش بزرگه داشت خون لبم رو می‌مکید. درد داشتم. سرشو آورد بالا.
-دهنتو باز کن.
باز کردم. تف کرد توی دهنم. مزه خون توی دهنم با طعم توتون کاپیتان بلک آمیخته شد.
و بعد گردنم رو وحشیانه خورد. درد میگرفت و هربار فکر میکردم یه تیکه از گوشتم کنده میشه‌. لیس میزد و محکم میک میزد. دستامو گرفته بود و با وزن بدنش نمیذاشت تکون بخورم.
اومد روی سینه‌هام. سینه‌هام اون موقع صد برابر الان حساس بود و تا اون موقع کسی نخورده بودشون. یه جوری گاز میزد که دادم رفت هوا. سرشو آورد بالا.
-شیشششش… خفه خون بگیر… نمیخوای که تنبیهت کنم؟
سینه‌هام رو میخورد. و من لذت توأم با درد داشتم. حسش عجیب بود. تازه بود. سعی کردم ساکت باشم.
دیدم دارم دوباره ارضا میشم. نمیدونستم اینجوری میشه. بدن خودمو نمی‌شناختم. نمیدونستم چی ارضام میکنه.
+داداشی غلط کردم…
سرشو آورد بالا و نگاه صورتم کرد و من یهو ارضا شدم. ارضا که چی بگم… ترکیدم. آبم یه جوری پاشید که پرتاب اول رسید به گردن خودم. و بقیش ریخت روی سینه و شکمم.
لرز به تمام بدنم افتاده بود‌. داداش بزرگه با چشمای متعجب نگاهم میکرد. و عصبانی بود به نظر. لرز بدنم که رفع شد و ناخودآگاه زدم زیر گریه.
+غلط کردم… نمیخواستم ارضا بشم… تا حالا کسی سینه‌هام رو نخورده بود… داداشی غلط کردم… اگه میخوای با کمربند بزنم… ببخشید… تو رو خدا عصبانی نشو…
از ترس میلرزیدم.
روی چهره متعجبش، لبخند نقش بست. و با یه حالت عجیبی نگاهم کرد.
-داداش کوچولوی من…
از روی شکمم آبم رو لیس میزد و میومد روی صورتم و توی دهنم تفش میکرد.
-قورتش بده.
قورتش دادم. آروم آروم همه آبم رو لیس میزد و تف میکرد توی دهنم. و من همش رو قورت میدادم.
هنوز مطمئن نبودم که تنبیه نمیشم.‌ با چشمای اشکی و لرزون نگاهش میکردم. هر لحظه منتظر بودم مودش تغییر کنه و دستامو ببنده و با کمربند بزنم.
-نتررررس… کاریت ندارم.
+غلط کردم… به خدا…
-شیششش… شانس آوردی مهرت به دلم نشسته… وگرنه این بار اینقدر میزدمت که خون بالا بیاری…

دستش رو بوسیدم. باز اشکام راه افتاد. بلند شد. رفت سراغ پیپش.
و شورتش رو در آورد. کیر کلفت و باسن خوش‌فرمش نمایان شد. مثل عقب‌مونده‌ها محو تماشای کیر و باسنش شده بود. صورتمو که دید خندید. یعنی الان اجازه میداد کیرش رو بخورم؟ الان میخواست بکنم؟
توی ذهن من اینطوری تعریف شده بود که نهایت لذت داداش بزرگه وقتیه که ارضا بشه. برای همین اینقدر برام کیرش مهم بود. چون میخواستم با ساک زدن یا باتم شدن براش ارضاش کنم و به اوج لذت برسونمش.
توتون پیپش رو که ریخت. اومد رو تخت. من به پشت دراز کشیده بودم.
یه پاشو گذاشت این طرف سینم و یکی اون طرف سینم و دو زانو نشست و سوراخ کونش رو گذاشت جلوی دهنم.
-لیس بزن.
و خودش مشغول کبریت زدن و پیپ کشیدن شد.
سوراخش خیلی جذاب بود. باسن عضلانی داشت و همین انگار حالت خاصی به سوراخش داده بود. موهای اطراف سوراخش مثل موهای زیر بغلش بود. کوتاه. شروع کردم به بوسیدن سوراخش و آروم شروع کردم به لیس زدن. چند باری عقب جلو کرد تا سوراخش با دهنم تنظیم بشه. آهسته آهسته از بیخ خایه‌هاش لیس میزدم تا خود سوراخش.
-تندتر لیس بزن…
تندتر لیس ز‌دم. سریعتر زبونمو تکون میداد و سوراخ جمع شدش رو لیس میزدم.
بعضی وقتا ارتفاعش رو میاورد پایین و می‌نشست روی دهنم و نمیتونستم نفس بکشم. حدود ۲۰ ثانیه می‌نشست و دوباره یه کم ارتفاع میگرفت و من میتونستم لیس بزنم و نفس بکشم.
-صبر کن.
صبر کردم. آروم سوراخش رو باز کرد.
-آهسته لیس بزن.
آروم لیس زدم. بسته شد‌‌. دوباره سوراخشو باز کرد و من آروم زبونمو کردم داخل و زبونمو چرخوندم.
-آآآآه…
سوراخش کم‌کم باز شد.
تمام مدت همونطور لیس میزدم. و گاهی می‌نشست روی صورتم و دوباره فاصله می‌گرفت. تا اینکه پیپ کشیدنش تموم شد.
از تخت رفت پایین و سرپا وایساد. چقدر بدنش جذاب بود. کیر کلفتش راست شده بود و رفته بود سمت بالا ولی از بس سنگین بود از یه حدی بالاتر نمی‌رفت و تقریباً با زاویه قائمه وایساده بود.
رفت از توی کشو یه کمربند کَنَفی آورد. اشاره کرد که جلوش زانو بزنم.
کمربند رو دور گردنم بست و من نگاهم به کیر و خایه‌هاش بود. خایه‌های درشت و سنگینی داشت. طوری که کیسه خایه‌هاش افتاده بود و تخم‌هاش حالت آویزون زیادی پیدا کرده بود.
تا اون موقع من فقط بدن هم‌سن‌های خودم رو لخت از نزدیک دیده بودم. دیدن بدن یه مرد کامل از نزدیک اون هم با چنین بدنی مثل رویا بود برام.
-میتونی بوش کنی.
آروم سرم رو بردم جلو. سرپا وایساده بود و سر کمربندی که دور گردنم بود دستش بود.
سرم رو بردم نزدیک کیر و خایه‌هاش. و بو کردم.

بوی بهشت میداد. مثل بوی شورتش بود.
پاهاش رو باز کرد و کمی اومد پایین‌تر.
-کشاله‌هامو بو کن.
کشاله رونش رو بو میکردم.
-لیس بزن.
کشاله‌هاش رو لیس میزدم. تا نزدیک سوراخ باسنش میرفتم و برمیگشتم. اومد روی صورتم و صورتم بین پاهاش بود. براش لیس میزدم.
یه لحظه تخمش رو لیس زدم که سریع کمربند رو کشید و حالت خفگی بهم دست داد. سرمو کشید عقب. و با چک زد توی صورتم.
-گفتم فقط کشاله‌هام.
+ببخشید.
کمربند رو شل کرد.
دوباره براش لیسیدم.
خایه‌هاش رو گذاشت روی چشمام. روی صورتم کشیدشون و آوردش روی دهنم.
-ببوسشون.
آروم خایه‌هاش رو می‌بوسیدم. کوچیک کوچیک. حالت آویزونشون خیلی حالت شهوانی‌ای پیدا کرده بود.
-دهنتو باز کن… زبونتو بیار بیرون.
زبونمو آوردم بیرون.
خایه‌هاش رو گذاشت روی زبونم و عقب و جلو میکرد.
-لیسشون بزن.
آروم زبون کشیدم روی کیسه خایه‌هاش. دهنم خشک شده بود.
کمربند رو کشید. سرمو برد عقب. دهنمو باز کرد و تف کرد توش.
-بچرخونش توی دهنت.
دهنمو با تفش تر کردم. دوباره تف کرد توی دهنم.
باز خایه‌‌هاش رو لیسیدم.
-دهنتو باز کن.
دهنمو باز کردم. میخواست خایه‌هاش رو بذاره توی دهنم. جا نشد.
-بخورشون… زیاد تخمامو نکش.
آروم یه خایه‌ش رو گذاشتم توی دهنم. و خیلی آروم میک زدم. زبری کیسه خایه‌ش به خاطر موهای کوتاه روش حالت بامزه‌ای داشت.
-آروم… آره پسر خوب… داداش بهت افتخار میکنه.
اون یکی خایه‌ش رو خوردم. آروم زبون کشیدم. و بعد آهسته هر دو خایه‌ش رو توی دهنم جا کردم‌. دهنم پر شده بود و نمیتونستم کاری کنم. کیرش روی صورتم بود. بالا رو نگاه کردم. داشت نگاه صورتم میکرد و لبخند میزد.
-توله سگ شیرین…
کیرش رو با انگشت از صورتم فاصله میداد و رهاش میکرد تا بخوره توی صورتم. دوباره… دوباره… نگاش میکردم و هربار که کیرش توی صورتم میخورد و چشمام رو می‌بستم میخندید.
آروم خایه‌هاش رو از توی دهنم درآوردم.

-میخواییش؟
با ذوق و لبخند سر تکون دادم که می‌خوامش.
-خیلی بهش نزدیک شدی…
با لبخند و شوق نگاه کیرش کردم.
-چرا کیرمو میخوای؟
+می‌خوام داداش بزرگه رو ارضا کنم‌.

-لیس بزن.
رفتم جلو و روی دو زانو نشستم. قوزک پام خیلی درد داشت. باید در حالتی قرارش میدادم که کمتر درد بگیره.
کیر داداش بزرگه رو از بیخ لیس زدم تا سرش. و برعکس. چند بار تکرار کردم. با کیرش میزد توی صورتم.

-دهنتو باز کن.
باز کردم. کیرش کرد داخل. با زبون لمسش کردم که کمربند رو کشید.
-گفتم فقط دهنتو باز کن مادرجنده. زبونتو تکون نده.
+ببخشید.
دهنمو دوباره باز کردم. کیرش رو کرد داخل و همینجوری بردش داخل. به حلقم که رسید سرفم گرفت. و درش آوردم. کمربند رو کشید و با کشیده زد توی گوشم.
-بهت مگه اجازه دادم که درش بیاری حرومی؟
کمربند رو شل کرد‌.
-ساک بزن‌.
کیرش رو گذاشتم توی دهنم و توی دهنم با سر و بدنه‌ش بازی کردم. آروم میک میزدم و و زبونمو دورش میچرخوندم. آخ که چقدر حین جق زدن این صحنه رو تصور کرده بودم.
کم‌کم سرعتمو زیاد کردم و تند تند سرمو عقب جلو میکردم. ولی نمیتونستم تا ته بکنمش توی حلقم. سرفم میگرفت.
کیرش رو کشید بیرون و خایه‌هاش رو گذاشت توی دهنم‌. خایه‌هاش رو خوردم و خودش با کیرش ور میرفت.
-دهنتو باز کن.
کیرش رو کرد داخل ولی تا رسید به حلقم باز لعنتی سرفم گرفت. کمربند رو کشید و چک زد توی گوشم.
-تخم حروم تا نگفتم حق نداری درش بیاری.
جرأت به خرج دادم و گفتم: «داداشی ببخشید که اینقدر خنگم… بلد نیستم تا ته بخورمش… خیلی بزرگه… باید تمرین کنم تا قلقش دستم بیاد… ببخشید.»
کمربند رو شل کرد.
-دو دقیقه وقت داری یاد بگیری. اگه بعدش سرفه کنی ۵۰ ضربه کمربند میخوری.
گوشی همراهش رو از روی دراور برداشت و ساعت رو نگاه کرد.
کمرش رو داد جلو و کیرش رو گرفت مقابل صورتم.
-تمرین کن!
کیرش رو گذاشتم توی دهنم و تا نزدیک حلقم میبردم. وقتی کیرش به حلقم میرسید انعکاس رخ میداد و حلقم پسش میزد. چند بار امتحان کردم و دیدم نمیشه. بعد فهمیدم اگه حین اینکه کیرش رو وارد دهنم میکنه زبونم داخل باشه و حلقم رو منقبض کنم و هرچی کیرش جلوتر میاد زبونمو بدم بیرون و حلقمو منبسط کنن میتونم کیرش رو کامل بخورم. به شرط اینکه زیاد کیرش رو تا ته توی حلقم نگه نداره. در واقع باید ضرباهنگ انعکاس و انقباض حلقم رو با حرکت کیرش هماهنگ میکردم.
جواب داد و تونستم تا ته کیرش رو بکنم توی دهنم و سرفه نکنم.
-توله سگ…
خندید.
-دهنتو باز کن.
باز کردنم. کیرش رو کرد داخل دهنم و تا ته کرد و درآوردش بیرون.
سرم رو نوازش کرد.
دوباره تکرار کرد و توی دهنم تلمبه زد.
کیرشو کشید بیرون.
موهامو گرفت.
-آخ… (یه چک توی صورتم) که من (یه چک دیگه)… چه دهنی (یه چک دیگه) از تو (چک بعدی)… بگام (و بعدی).
موهامو گرفت کشید سمت تخت. به پشت روی تخت خوابوندم به شکلی که پاهام از زانو خارج از تخت باشه.

خودش اومد روم و کیرش رو کرد توی دهنم. چشمام مقابل شکمش بود. کیرش رو تا ته کرد داخل و بعد شروع کرد وحشیانه تلمبه زدن.
کیرش تا ته میرفت تو و تا نصفه خارج میشد. تند تند تلمبه میزد.
یهو کیرشو تا ته کرد تو و نگه داشت. راه نفسم بسته شد.
شروع کردم به سرفه کردن و دست و پا زدن.
-شیششش… مگه کیر داداشو نمیخواستی… خووب بخورش… لیاقتتو ثابت کن…
+ممممم…ممممم
نفسم بالا نمیومد.
کیرش رو درآورد. سرفه میکردم. اشکم در اومد بود.
نشست و سوراخ کونشو گذاشت جلوی دهنم. این بار برعکس دفعه قبل نشسته بود.
-لیس بزن.
لیس زدم. سوراخشو باز کرد. زبونمو کردم داخل. نشست روی صورتم و باز کیرش رو کرد داخل و تلنبه زد.
چه سوراخی داشت… چه کیری داشت. خدای من.
توی دهنم تلمبه میزد.
-داداش کوچولوی من…
کیرش رو درآورد.

بلندم کرد. خودش به پشت روی تخت خوابید و پاهاش رو داد بالا.
-سوراخمو لیس بزن.
تمام مدت راست کرده بود و حشری بود. ولی الان دیگه نمی تونست جلوی حشرش رو بگیره. کمربند کَنَفی دور گردنم بود. سرمو بردم سمت سوراخش. شروع کردم به لیس زدن. سوراخش باز تر شده بود.
-آره حرومزاده… کونمو بخور… آره تخم‌سگ.
سوراخ داداش بزرگه محشر بود. باز و بسته شدنش عالی بود.
-انگشتتو بکن توش.
انگشت وسطمو آروم کردم داخل کونش.
-آه… آره حرومی… بکن تو…
آهسته عقب جلو کردم.
-انگشت دومو بکن توم مادرجنده…
انگشت دوم رو کردم توش. سوراخش باز شده بود.
کمربند رو کشید.
-کیرمو بخور حرومی.
کیرشو گذاشتم توی دهنم و دو انگشتی میکردم توی سوراخش.
صدای ناله‌های کلفتش به وجد میاوردم. حاضر بودم زندگیمو بدم که فقط صدای لذت بردنش رو بشنوم.

-پاشو لوبریکانتو از توی کشو بیار.
رفتم آوردم.
-بمال به سوراخم.
یه کم ژل زدم به سوراخش. مالیدم و انگشتش کردم.
-بزن روی کیر خودت…
نگاش کردم… حشر داشت دیوونش میکرد. باید داداش بزرگمو میکردم تا حشرشو بخوابونم. تا ارضاش کنم.
لوبریکانت زدم به کیرم. و مالیدمش.
-سر کیرتو بذار جلوی سوراخم.
گذاشتم.
-آروم بکن تو.
آروم کیرمو فشار دادم داخل کونش. آخ که داغ و تنگ بود‌.
-تا ته بکن تو مادرجنده
تا ته کیرمو کردم داخل. کیر من خیلی بزرگ نبود
-خوبه… نگهش دار… آره… پسر خوب… آروم تلمبه بزن
آروم کیرمو کشیدم عقب و دوباره کردم تو.
-سریعتر شکن کسکش حرومزاده
سریعترش کردم‌.
کمربند رو کشید. سرم رو کشید طرف خودش. موهام رو گرفت. چک زد توی گوشم.
-محکم‌تر حرومزاده… محکم‌تر
با قدرت تلمبه میزدم‌.
چک میزد توی گوشم. جوری که برق از سرم بپره.
-تلمبه بزن کسکش… آره…
با تمام وجودم داداش بزرگه رو میکردم.
-پامو لیس بزن.
پاش رو لیس میزدم و شست پاش رو میخوردم. پاش رو می‌بوسیدم. عرق کرده بودم.
-آرره… بکن داداشو… آبتو بیار
تندتر و تندتر تلمبه زدم. نزدیک ارگاسم شدم.
+داداشی الان آبم میاد.
-خووبه… بریزش توی کونم. بریزش توم مادر قحبه.
چندتا تلمبه دیگه زدم و لرزه به تنم افتاد. آبم اومد و همش رو ریختم توی کون داداشم.
کیرمو نگه داشتم توی کونش.
-درش بیار.
کشیدمش بیرون.
کمربند رو کشید. به پشت خوابوندم رو تخت‌.
اومد با کون نشست روی صورتم.
-دهنتو باز کن داداشی.
دهنمو باز کردم.
سوراخشو شل کرد و آبی که ریخته بودم توی کونش، قطره قطره خارج شد و ریختش توی دهنم. قطره قطره‌ش رو خوردم.
سوراخشو دوباره لیس زدم و بوسیدم‌.

پاشد و سریع به شکم خوابوندم. نفس‌نفس میزد ولی صبر نکرد.
یه ذره لوبریکانت مالید به سوراخم. شورتش رو از روی زمین برداشت کرد توی دهنم. و با طناب دستمو از پشت بست.
نشست پشتم. کیرش رو گذاشت جلوی سوراخ کونم. خوابید روم. سرش رو آورد کنار گوشم. نفس‌نفس میزد. کمربند کنفی دور گردنم رو یه کم کشید و سرم رو آورد بالا.
-داداش کوچولو… اولش یه کم درد داره… داداش بزرگه رو ببخش.
اینو گفت و کیرش رو تا ته کرد توی کونم. چشمام سیاهی رفت. دردش قابل تحمل نبود.
دستشو دور گردنم پیچونده بود. نمیتونستم تحمل کنم. تقلا میکردم از زیرش دربیام. دردش وحشتناک بود. اگه تجربه کرده باشید میدونید چی میگم.
گریه میکردم. صدای «مممممم…مممم»م بالا رفته بود. زیر درد کیرش داشتم میمردم و اون بی‌توجه تلمبه میزد و محکم گرفته بودم. نفس‌نفس میزد. در گوشم گفت: «مگه نمی‌خواستی داداش بزرگه رو ارضا کنی؟… ها؟… مگه کیر داداش بزرگه رو نمیخواستی؟»
سرم رو بوسید. محکم تلمبه میزد. درد شدید داشتم.
-داداش بزرگه اینجوری ارضا میشه… برای لذت داداشت دردشو تحمل میکنی؟
داشتم گریه میکردم. صداش حشری‌ بود. دیگه تقلا نکردم.
حین تلمبه زدن سرم رو بوسید. وحشیانه تلمبه میزد. نفس خودش داشت بند میومد.
دردم کمتر شد. کیرم که خوابیده بود دوباره راست شد. بعد از سه بار ارضا شدن، درد بدی توی کیرم داشتم. خایه‌هام هم درد میکرد.
سرم رو بوسید.
شورت رو از توی دهنم درآورد. بدنش عرق کرده بود.

قطرات عرق صورتش می ریخت روی صورتم. تند تند تلمبه میزد.
-قمبل کن داداشی…
زانوهام رو خم کردم و باسنمو دادم بالا.
بلند شد یه پاش رو گذاشت این طرفم و یکی اون طرف. زانوهاشو خم کرد و کیرش رو کرد توی کونم. کمربند دور گردنم رو کشید و تلمبه میزد‌.
دردش کم‌کم داشت از بین میرفت. دستمو که از پشت بسته بود گرفته بود. سرعتشو بیشتر کرد. شلپ‌شلپ صدای برخورد بدنش میومد. باز لرزه افتاد به بدنم. توی تخمام درد داشتم.
+داداشی فکر کنم دارم دوباره ارضا میشم.
-جوووونم داداش کوچولوی من‌…
دستشو گرفت جلوی کیرم. کیرشو تا ته کرد تو. بدنم منقبض شد. و باز آبم اومد. زیاد نبود. (سه بار ارضا شده بودم) ولی همشو توی کف دستش جمع کرد. کیرشو کشید بیرون. آبمو مالید به کیرش و دوباره کیرش کرد توی کونم.
طناب دستمو باز کرد.
زانوهامو صاف کرد و دوباره افتاد روم.
حسابی خیس عرق شده بود.
گونه‌م رو بوسید.
-کیر داداش بزرگه رو دوست داری؟
+آررره…
-همینو میخواستی؟
+آررره…
-دُردونهٔ من…
دستش که جلو صورتم بود رو بوسیدم‌. دوتا انگشتش رو کرد توی دهنم. انگشتاش رو میک زدم. تلمبه میزد. محکم. صداش میومد.
یه دفعه بدنش منقبض شد. کیرشو تا ته کرد توی کونم.
-همش برای تو
احساس کردم که آب فواره زد توی کونم. آبش گرم بود. داغ داغ. و زیاد. خیلی زیاد.
آه کشید. با صدای خیلی خیلی بلند و بم. انگار که شیر نر نعره بکشه. بدنش میلرزید.
انگار که خودم اون لحظه ارضا شده باشم‌. چهار بار ارضا شدنم در مقابل لذت ارضا شدن داداش بزرگه هیچ بود.
همونجوری ر‌وم افتاده بود و کیرش توی کونم بود.
دستمو گرفت و بوسید. و همونطوری روم موند. یه ذره گذشت و دیدم انگاری خوابش برده. صدای خرخر خفیف و دلنشینش توی گوشم می‌پیچید.
شاید یه ربع بیست دقیقه همونطوری موند. کیرش خوابید ولی هنوز یه ذرش توی کونم بود.
بعد از یه ربع از خواب پاشد‌. سرمو بوسید.
-خوبی داداشی؟
+عالی‌ام.
از روم پاشد. کمربند رو از دور گردنم باز کرد.
-برو توی حموم دو زانو بشین تا بیام سراغت.
پاشدم. قوزک پام درد میکرد. لنگ لنگون رفتم توی حموم. نشستم. چند دقیقه بعد اومد توی حموم. در حموم رو بست.
اومد جلوم. کیرش خوابیده بود. کیرش رو گرفت سمتم. میخواست بشاشه روم. دهنمو باز کردم. ولی با دست سرمو داد عقب. و شاشید روی گردنم. شاشش گرم بود. چند بار قطع شد و دوباره شاشید. شاشش که تموم شد قطره‌های اخر شاش رو ریخت. و بعد کیرش رو گذاشت توی دهنم. کیرشو خوردم.
خندید.
آب حموم رو باز کرد و دماش رو تنظیم کرد. من رو برد زیر دوش و خیسم کرد. شامپو زد به سرم و با شامپو بدن، بدنمو کف‌مالی کرد.
کونم و خایه‌هام و کیرمو کف مالید و حسابی شست. لیف برداشت و بدنمو لیف کشید. و آخر سر با دوش شستم.
-داداشو بشور…
شامپو زدم سرش. و کف مالیش کردم.
-پات درد میکنه؟
+یه کم.
منم لیفو برداشتم و بدنشو لیف کشیدم. بازوهاشو، زیربغل‌هاشو، پاهاشو، و با دستم کیر و خایه و سوراخ کونشو شستم.
دستمالی کردنش باعث شد باز کیرم بزرگ بشه.
-بچه تو از رو نمیری.
+ببخشید… دست خودم نیست داداشی…
خندید
-دوران بلوغته…
بغلش کردم زیر دوش.
انگشتشو تف زد و کرد توی کونم.
دوش آبو قطع کرد.
-میتونی یه بار دیگه هم واسه داداش بزرگه آبتو بیاری؟
+اگه داداش بزرگه بخواد معلومه.
دستمو گذاشت روی کیرش. باهاش بازی کردم تا بلند شد.
-ساک بزن تا لیز بشه.
زانو زدم و ساک پر تف براش زدم.
برم گردوند. تف زد به سوراخ کونم و کیرشو تا ته کرد داخل. راحت رفت تو.
کیر منو گرفته بود توی دستش و حین اینکه منو میکرد برام جق میزد.
-داداش کوچولوی من…
انقدر ادامه داد تا به ارگاسم رسیدم و ارضا شدم. آبم ریخت توی دستش. زیاد نبود اصلا. با زبون دست خودشو لیس زد و منو بوسید.
و دوباره رفتیم زیر دوش.

اومدیم بیرون. اتاق رو تمیز کردیم و روتختی رو انداخت توی ماشین لباسشویی.
غذا گرم کرد و غذا خوردیم.
توی آینه خودمو دیدم.
صورتم کبود بود، گردنم کبود بود، کنار لبم زخم بود. روی دنده‌هام کبود بود. سینه هام کبود بود. دنده‌هام درد میکرد، قوزک پامم خیلی درد میکرد.
به خاطر زخمهای روی باسنم هم راحت نمیتونستم بشینم.

زنگ زد به مامانم که بگه مهرداد به بهانه‌ای اینجا میمونه. فرداش منو برد بیمارستان. پام رو آتل‌بندی کردند.
و از اون به بعد دیگه شدم داداش کوچیکهٔ فرمان‌بردارش.

بهم گفت که بعد از طلاقش چند نفر رو از سالن کشتی آورده خونه. کوچکترینشون ۲۵ سالش بوده. با طناب بستشون و کتکشون زده. ولی هیچ وقت به مرحله‌ای نرسیده که بخواد لباس خودشو در میاره و اونا رو بکنه. می‌گفت خشمش رو انگار فقط روی اونا خالی می کرده و اینکه اونا نمیتونستند برده‌ای که اون میخواد باشن عصبانی‌ترش میکرده.
آخری رو یه جوری زده بود که دیافراگمش آسیب دیده و مشکل تنفس پیدا کرده بود و برده بودش اورژانس‌.
از اون به بعد دیگه کسی رو نیاورده بود خونه.
چون فکر میکرده اگه خودش برده‌ای میخواد که به خاطر عشق و محبتش فرمانبردارش باشه و نه فقط میل به تحقیر شدن، خودش هم باید اربابی باشه که از سر عشق و محبت به برده‌ش درد وارد کنه. نه خشم و میل به ابراز سلطه صرف.

از اون به بعد هرروز ارتباطمون بهتر از روز قبل بود. با مادرم حرف زدیم که من ۴ شب خونه آقای رضایی بمونم. مامانم که همیشه ناراحت بود که نمیتونه برای من معلم خصوصی المپیاد بگیره، از این ارتباط خیلی راضی بود و بعد از اینکه مرحله اول هم قبول شدم، این میلش دو چندان شد.

توی هفته یه شب رو مثل رابطه‌ای که تعریفش کردم سکس داشتیم. کتکم میزد و سلطه روم داشت‌. و اون یه شب هم فقط در صورتی بود که من توی هفته خوب درس بخونم.
بقیه شبایی که پیشش بودم وقتی پسرش می‌خوابید، میرفتم توی تختش و سکس نسبتاً معمولی و لذت‌بخشی داشتیم.
بعضی از صبح‌ها هم که زود بیدار میشد و خیلی حشری بود میومد رو سینم و کیرش رو میزد روی صورتم تا بیدار بشم و کیرش رو میذاشت توی دهنم. یا توی دهنم تلمبه میزد و آبش رو می آورد و بعد آب منو میاورد. یا برم میگرد‌وند و کیرش رو میکرد توی کونم و با هم ارضا می‌شدیم.
جمعه عصرا هم سالن که کشتی زودتر تعطیل میشد میرفتم سالن پیشش. درها رو قفل میکرد و دوبنده میپوشیدیم و کشتی می گرفتیم. میزدم زمین و دو بندم رو پاره میکرد‌. اسپنکم میکرد و دوبنده خودشو در میاورد. کیرش رو میذاشت توی دهنم یا با کون می‌نشست روی صورتم.

بعد از سال دوم دبیرستان دیگه مدرسه ما نموند. و توی مدرسه نمی‌دیدمش. ولی تا اون موقع که تو مدرسه بود، زنگ ناهار میومد پارکینگ. رفتیم توی ماشین. پیراهنش رو باز میکرد و زیر بغلش رو لیس میزدم و اون جق میزدم‌. و یا داداش بزرگه برام ساک میزد و آبمو میخورد.

تابستون منو برد باشگاه و یه برنامه داشتیم. توی ۶ ماه بدنم حسابی روی فرم اومده بود. (به بدن داداش بزرگه که نمیرسید، ولی عضله‌های بدنم زیاد شد و شکم تمیزی داشتم). خوشش نمیومد من پیش کسی جز خودش ضعف نشون بدم یا ضعیف باشم.
بعد از باشگاه که عرقی بودیم، اگه فرصتی پیش میومد حتما سکس میکردیم و همدیگرو تا جا داشت میلیسیدیم‌.‌

اگه پسرش نبود همیشه من میبردمش حموم. بدنشو لیف میکشیدم و اگه نیاز بود شیو میکردم بدنش رو.
با این همه، همیشه ارتباطمون بر مبنای احترام من بهش بود. هیچ وقت صیغه مفرد براش به کار نبردم. روی حرفش حرفی نزدم و قدر چیزی که داشتم رو میدونستم.

با مامانم ارتباط خوبی گرفته بود و انگار مسئولیت منو از روی دوش مامانم برداشته بود. همون موقع‌ها مامانم یه آقایی رو میدید و ارتباط داشتند و بعدا ازدواج کردند. (و طلاق گرفتند!)

برنامه‌های من برای داداش بزرگه مهم بود. کلاس ویولن و زبان رو زورم می کرد برم و با پسرش همیشه برنامه گردش میریختیم. با پسرش خیلی ارتباطم خوب بود و دروغ چرا فکر میکردم شاید بتونه پسر خودم باشه. دلم میخواست با داداش بزرگه زندگی کنم و از ایران بریم و پسرش بشه پسرمون. چه خیال باطلی!

هرچقدر سر من سختگیر بود برای پسر خودش سهل می‌گرفت. و من به جاش به پسرش سخت می‌گرفتم و سعی میکردم چیزای جدید بهش یاد بدم. و اینکه سعی می‌کردم باهاش کلی بازی کنم و گردش برم که بهش خوش بگذره. چون وقتی پیش مامانش بود از این کارا براش میکردن که بعداً اونا رو انتخاب کنه و داداش بزرگه چون سرش شلوغ بود نمیتونست چنین کارایی کنه. برای همین خودم دست به کار شده بودم و نطفه محبت باباش رو توی مغزش می‌کاشتم. میدونستم که دلش میخواد پسرش پیش خودش بمونه‌.

رابطه ما ۳ سال طول کشید. بهترین سه سال عمرم بود. سال آخر تغییر رشته دادم و رفتم تجربی. سال کنکورم حواسش به همه چیز من بود و همه چیز رو برنامه‌ریزی میکرد.
برخلاف تصور سال آخر سکسمون بیشتر هم شد.

بعد از اومدن نتایج کنکور، من بهشتی تهران قبول شدم‌. باید میومدم تهران و ناراحت بودم که فاصله بینمون میفته. اما چیزی بدتر در انتظارم بود. گفت که باید رابطمون تموم بشه. این رابطه به من ضربه می‌زنه و اختلاف سنیمون زیاده. گفت چند سال دیگه اون میانسال میشه و جذابیت الانشو نداره. بهش گفتم که برام مهم نیست. گفت رابطه ما توی جامعه مقبول نیست و حتی توی کامیونیتی گی‌ها هم مقبول نیست. بهتره درها رو به روی شانسهای بهتر نبندم. گفت میخواد روی پدر بودن تمرکز کنه. احساس کردم که فکر میکنه خیلی پیر شده! یک بار که خیلی غصه‌دار بود بهم گفت کاش حداقل ده سال زودتر به دنیا میومدی.

به هر نحوی که بود ارتباط ما تموم شد. آخرین هدیه‌ش به من کتاب «تاریخ هنر» گاردنر بود که اولش نوشته بود «ممنون که بهترین سال‌های زندگیم رو برام ساختی.»

بعد از داداش بزرگه برده کسی نشدم. چندباری ارباب شدم ولی اصلا خوشم نمیومد. فکر کردم توی این زندگی فقط میتونستم ارباب یا برده یه نفر باشم و دیگه حالا نمیتونم ارباب یا برده کسی بشم.
رابطه‌های خوبی بعدش داشتم.

اما این‌ها رو اینجا نوشتم چون اگه هرجا از داداش بزرگه اسمی ببرم در وهله اول براش بد میشه و ممکنه بشناسنش و در وهله دوم همه به چشم یه جوون پدوفیل نگاهش میکنن که با یه پسر زیر سن قانونی ارتباط داشته.
در واقع جز خلوت خودم هیچ جا نمیتونم از دوست‌داشتنی‌ترین موجودی که توی زندگیم داشتم یادی کنم.
هنوز بعضی شب‌ها که میشینم نقاشی‌های تاریخ هنر گاردنر رو نگاه میکنم به یاد چهره غمگینش میفتم که چطور همیشه به عمری که از دست رفته بود فکر میکرد.
متکام رو به جاش توی تختم بغل میکنم و این سوال از ذهنم میگذره که:
«چی می‌شد اگه ده سال زودتر به دنیا میومدم؟»

نوشته: Mehrdad_1998


👍 14
👎 5
28401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

959883
2023-11-28 11:02:58 +0330 +0330

داداش حرمت داره مشنگ این کارش اشتباه بود اون واقعا به تو تجاوز کرده بود وسواستفاده من نمیگم گی بده یا خوبه این کاملا شخصی هستش ولی اینکه یه بچه پسر که سر دوراهی مونده هل بدی به یه طرفی که خودت دوست داری اونور باشه اخر لاشی بازیه

0 ❤️

959890
2023-11-28 13:05:15 +0330 +0330

مثل بقیه نوشته‌هات خوب بود، همون متن روون و توصیف‌های دقیق که صحنه‌ها رو جلوی چشم میاره، این داستان نشون میده که چطور پدران از پسرانشون هیولا می‌سازن، این که خشونت، تحقیر و لگدمال کردن آرزوهای فرزندان اون‌ها رو به هیولای خشونت و افسردگی تبدیل می‌کنه که روی شهوت‌های دیوانه‌وارشون برچسب فتیش میزنن و توجهیه‌ش میکنن، هرگز نمی‌تونم پدوفیلی و سکس تجاوزگونه رو فتیش و نرمال بدونم.

1 ❤️

959897
2023-11-28 14:17:27 +0330 +0330

کاش داستان به این قشنگی تو سبک گی نبود
چون گی دوس ندارم نخوندم ولی قلمت تا چند خط اولی ک خوندم خوب بود
موفق باشی

0 ❤️

960130
2023-11-30 12:17:56 +0330 +0330

چه تراژیک…

0 ❤️

965422
2024-01-06 09:44:36 +0330 +0330

سلام مهرداد دمتگرم که اینقدر زحمت میکشی و داستان مینویسی واقعا ازت ممنونم
میخواستم بهت بگم که زیاد حرف بقیه گوش نکن نمیگم که به کارت ادامه بدی یا بس کنی ها فقط میگم دیگه به گذشته فکر نکن اگه فکر میکنی هم به خوشی یاد کن
این که میگن که بهت تجاوز شده یه فکر احمقانه ست!چون خودت خواستی که حالا برده اش بشی چون خودت دوستش داشتی که اربابت بشه
منی که بی دی اس ام نبودم خوشم اومد یکم خشونت آمیز باهات رفتار شد ولی خب اگه دوست نداشتی که تا سه سال برده اش نمیشدی
البته خیلی ها که داستان تریسام تو خوندن میدونن که حشری بشی چقدر دوست داری که (بی ادبی نمیکنما) کیر بره داخلت❤️

0 ❤️

976804
2024-03-26 13:44:12 +0330 +0330

هیچوقت آسیب زدن و آسیب دیدنو دوس نداشتم ولی داستانت انقدری جذاب بود که از یه سطرش هم نگذرم

0 ❤️