داستان بی نهایت (5)

1391/06/14

قسمت قبل

وقتی سیاوش و فرزانه مهمونی رو ترک کردن دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. همش به فکر فرزانه بودم و اینکه چه موضوعی باعث شد که اینطور بهم بریزه. البته یه حدسهایی میزدم در مورد اینکه شاید کسی براش ایجاد مزاحمت کرده باشه ولی بعدها وقتی خود فرزانه بهم گفت، اصلا نمیتونستم باور کنم که این مزاحمت از جانب بیتا بوده باشه. دیگه اصلا از مهمونی لذت نمی بردم. شاهین هم که این موضوع رو فهمیده بود زیاد سر به سرم نمیذاشت. دوست داشتم هرچی زودتر مهمونی تموم بشه و برم دنبال فرزانه. وقتی شب به نیمه های خودش نزدیک شد و موزیک کم کم از تب و تاب اولیه خودش کم کرد فهمیدم که مهمونی به انتهای خودش نزدیک شده. همه برای خداحافظی پیش شهره میرفتن و بعضی از دوستهای نزدیکش هم سعی میکردن خودشون رو ناراحت نشون بدن. انگار که همین الان شهره میخواد پرواز کنه و بره. بعد از اینکه کمی دور و برش خلوت شد به همراه شاهین برای خداحافظی به طرفش رفتیم. شهره با دیدن ما لبخند قشنگی زد و گفت: بچه ها امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. ولی چرا نیومدین وسط برقصین؟ توی پیست رقص ندیدمتون…
و درحالیکه با نگاهش دنبال فرزانه میگشت پرسید: فرزانه و سیاوش کجان؟ نمی بینمشون…
شاهین جواب داد: فرزانه یه مقدار حالش بد شد سیاوش مجبور شد ببردش دکتر. چون نمیخواستن که این موضوع روی مهمونیت تاثیر بذاره از ما خواستن که به جاشون ازت عذر خواهی کنیم.
شهره که توی نگاهش ناباوری موج میزد و سعی میکرد خودش رو نگران نشون بده گفت: خب چرا زودتر بهم نگفتین. حالا حال فرزانه خوبه؟ اتفاقی که براش نیفتاده؟!
شاهین دوباره جواب داد: نه طوریش نیست. چند دقیقه پیش تلفنی با سیاوش صحبت کردم مثل اینکه مشروب یه مقدار گرفته بودش. چیزی نیست…
ازین حرفش جا خوردم چون همچین کاری نکرده بود. شهره درحالیکه نگاهش رو به چمشهای نگران من دوخته بود و کاملا مشخص بود که ازین جواب شاهین توجیه نشده ولی نمیخواد که چیز زیادی هم بپرسه، گفت: به هر حال امیدوارم که موضوع مهمی نباشه و همینطور بهتون خوش گذشته باشه.
من خودم رو سمت شهره کشیدم و درحالیکه صورتش رو به ارومی میبوسیدم گفتم: اتفاقا خیلی خوش گذشت شهره جون. مهمونی خیلی گرم و صمیمی بود. امیدوارم سفرت به خوبی و خوشی باشه و هرجا که هستی خوب و خوش و سرحال باشی…
این حرفها رو طوری بهش گفتم که انگار از روی یک نوشته دارم میخونم. شهره هم تشکر کرد و با شاهین دست داد. ولی من هنوز نگران حال فرزانه بودم. نمیدونستم توی اون موقع از شب کجا رفته بودن چیکار میکردن. ته دلم دلهره داشتم که نکنه سیاوش از حال بد فرزانه سواستفاده کنه و بلایی سرش بیاره. لباسهای خودم و فرزانه رو از همون مستخدم تحویل گرفتم و به همراه شاهین و همون دوستش امیر و دوست دخترش سارا از سالن خارج شدیم. هنگام بیرون رفتن از ویلا ،بیتا و ندا رو دیدم در حالیکه حالت طبیعی نداشتن توی بغل دوتا از پسرها اویزون بودن و سمت ماشینهاشون میرفتن.
توی راه کم حرف بودم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم. شاهین که روی صندلی پشتی و کنار من نشسته بود دست سردم رو توی دستش گرفت و گفت: پریسا نگران نباش .من مطمئنم که حالش خوبه. سیاوش هواشو داره…
نگاهی به چهره ی شاهین کردم. ته دلم دوستش داشتم ولی نمیدونم چرا نمیخواستم بهش اعتماد کنم. با اینکه توی تمام مدتی که باهم دوست بودیم رفتاری خارج از یک دوستی معمولی ازش ندیده بودم ولی حس میکردم اگه بخوام بیشتر بهش نزدیک بشم ممکنه منو گرفتار خودش کنه. سعی کردم لبخندی بزنم و چیزی بگم ولی حس حرف زدن نداشتم. خستگی و خواب چشمام رو سنگین کرده بود و تکونهای ماشین باعث شد که به خواب برم…
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای شاهین از خواب بیدار شدم. از چراغهای توی بلوار فهمیدم که باید به شهر رسیده باشیم. شاهین داشت درمورد مسیر با امیر صحبت میکرد و وقتی متوجه ی بیدار شدن من شد لبخندی زد و گفت: امشب رو چیکار میکنی؟ میری خونه ی خودتون یا با من میای؟
ازین حرف شاهین جا خوردم. دلم نمیخواست به این زودی رابطمون به اینجا بکشه. اگه تلفن فرزانه همراهش بود حتما بهش زنگ میزدم. ولی به همراه بقیه وسایلش دست من بود. گفتم: نه شاهین جان ممنون میرم خونه ی خودمون فقط اگه لطف کنی منو تا یه آژانس شبانه روزی برسونین ممنون میشم.
امیر که پشت فرمون نشسته بود از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت: نه بابا چه مزاحمتی؟! واسه چی اژانس؟ بگو خودم هرجا خواستی میرسونمت…
شاهین هم لبخندی زد و گفت: چیه میترسی خونتون رو یاد بگیریم؟ نترس بابا سرت هوار نمیشیم…
منم لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم بفرمایین در خدمت باشیم…
وقتی جلوی در خونه ایستادیم دوست نداشتم که شب رو تنها بگذرونم. از طرفی بدمم نمیومد شاهین پیشم میموند. خب اگه فرزانه شب رو با سیاوش گذرونده باشه چرا من با شاهین نباشم. یه لحظه این موضوع توی سرم گذشت و بدون اینکه بخوام فکر بیشتری کنم گفتم: شاهین امشب میای پیشم بمونی؟؟
امیر و سارا که جلو نشسته بودن نگاهی بهم کردن و با شیطنت لبخندی زدن. شاهین هم که یه جورایی معذب شده بود گفت: اگه تو بخوای چرا که نه!
وقتی از امیر و سارا جدا میشدیم یه مقدار هیجان زده بودم. این اولین باری بود که میخواستم با یه پسر تنها باشم. البته میتونستم اوضاع رو کنترل کنم و اجازه ندم که اتفاقی بینمون بیفته ولی یه جورایی خودمم میخواستم که تجربه ای جدید داشته باشم. وقتی از پله های اپارتمان بالا میرفتیم تردید و دو دلی رو میشد توی نگاه شاهین دید. وارد خونه که شدیم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم میدونستم که باید خودم رو برای یک شب متفاوت اماده کنم و اینبار باید کنارکسی غیر از فرزانه بخوابم…

رابطه ی من روز به روز با شاهین صمیمی تر شد. به طوریکه علنا به عنوان دوست پسرم شناخته میشد. توی مدت دوستیمون خیلی سعی کرده بود رفتاری نکنه که باعث بی اعتمادیم بشه. از همون روزای اول همیشه نگاه خاصی بهم داشت. توی بچه های گروه تنها کسی بود که هنوز با سیاوش رابطه ش رو حفظ کرده بود. میشد گفت که صمیمی ترین و وفادارترین دوست سیاوش محسوب میشد. اصالتا شمالی، ولی بزرگ شده ی تهران بود و از وقتی پدر و مادرش به شمال برگشته بودن، تنهایی زندگی میکرد. از نظر قد و هیکل تقریبا هم اندازه ی سیاوش بود ولی خب، جذابیت اون رو نداشت. با اینحال رفتار راحت و بی غل و غشی که با همه داشت خیلی ها رو از جمله من جذب خودش کرده بود. شغلش مدیر داخلی یکی از استخرهای خصوصی تهران بود و برای همین که ورزش شنا کار هر روزه ش بود، اندام متناسب و ورزیده ای داشت.
بعد از اینکه فرزانه تصمیم گرفت به خونه ی سیاوش بره، رابطه ی من و شاهین صمیمی تر شد. به طوریکه بیشتر مواقع یا من خونه ی اون بودم یا اون خونه ی من. ولی هر چی بیشتر میگذشت یه چیزی توی نگاه و رفتار شاهین دیده میشد که منو نگران میکرد. حس میکردم از چیزی ناراحته یا اینکه میخواد چیزی رو مطرح کنه. چند بار این موضوع رو باهاش در میون گذاشتم اما هر دفعه به من اطمینان میداد که چیز مهمی نیست.
راستش من به شاهین فقط به چشم یک دوست نگاه میکردم. یک دوست پسر که رابطه ای صمیمی بینمون جریان داره و اصلا نمیخواستم که پایبندش بشم یا اینکه اونو پایبند خودم کنم.
یک شب که طبق معمول بعد از یه سکس داغ توی بغل هم خوابیده بودیم و شاهین موهامو نوازش میکرد حس کردم که چیزی میخواد بهم بگه. دستش رو لای موهای خرمایی رنگم برده بود و هر چند لحظه یکبار بوسه ای گرم از لبهام میگرفت. عاشق همین بوسه هاش بودم. خیلی خوب میدونست که چطور منو اسیر خودش کنه. وقتی توی بغلش بودم حس میکردم که همه ی وجودم داره اتیش میگیره. یه حس ارامشی بهم دست میداد که دوست داشتم تا ابد سرم رو روی سینه های پرموی ش بذارم و عطر بدنش رو استشمام کنم.
توی چشماش نگاه کردم و گفتم: شاهین حس میکنم مدتیه یه چیزی میخوای بهم بگی. چند بار هم ازت پرسیدم ولی هر دفعه شونه خالی کردی. اگه واقعا باهم دوست هستیم بهم بگو. اتفاقی افتاده که ازم مخفی میکنی؟
شاهین که انگار منتظر این سوال من بود کمی مکث کرد و در حالیکه اینبار به ارامی سینه های لختم رو توی دستش گرفته بود گفت: راستش رو بخوای درست حدس زدی. الان یه چند وقتیه که میخوام چیزی رو بهت بگم. ولی میترسم که نسبت به من فکر بدی کنی.
این حرفش کمی نگرانم کرد. دوست نداشتم اتفاقی بیفته که بخوام نسبت بهش بی اعتماد بشم. کمی خودم رو جمع و جور کردم و درحالی که پشت دستش رو که روی سینه م بود نوازش میکردم گفتم: هرچی که هست بهم بگو. هرچی باشه ما باهم دوستیم نمیخوام که چیزی رو از هم پنهان کنیم.
شاهین که انگار این حرفم کمی ارومش کرده باشه گفت: پریسا تو به من به چه چشمی نگاه میکنی؟ منظورم اینه که از دوستی با من چه انتظاری داری؟
تقریبا میتونستم حدس بزنم که یه روزی این سوال رو ازم میپرسه. اتفاقا همیشه میخواستم که در مورد این موضوع باهم حرف بزنیم. خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و یه دستم رو زیر سرم گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم: خب بقیه ش رو بگو.
شاهین که انگار کمی نگران شده بود یک پاشو زیر ملافه روی پام گذاشت و منو کشید سمت خودش. یکبار دیگه تمام بدنش به بدنم خورد و از تماس بین پام با تنش، تنم مورمور شد. خوب میدونست چیکار کنه. کمی نگاهم کرد و گفت: ببین پریسا من و تو دوستای خوبی برای هم هستیم و به جرأت میتونم بگم که تاحالا دوستی به خوبی تو نداشتم. ولی میخوام بدونم که این دوستی تا کجا میتونه ادامه داشته باشه؟
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اتفاقا من هم میخواستم درمورد همین موضوع باهات حرف بزنم. تو در مورد این دوستی ما چی فکر میکنی؟
شاهین که انگار حس منو فهمیده باشه از نگرانیش کمتر شد و گفت: من از دوستی با تو دنبال این بودم کسی باشه که بتونم تنهاییمو باهاش قسمت کنم. که گوشه ای از زندگیم رو به خودش اختصاص بده و تا الان به خوبی تونستی این کارو برام انجام بدی. ولی باور کن من هیچوقت به فکر سواستفاده ازت نبودم. حتی توی تمام مدتی که باهم سکس میکردیم هم فقط دنبال این بودم که اول تو لذت ببری.
وقتی این حرفها رو میزد یه حس عجیبی بهم دست داد. خب منهم دنبال همین بودم و اصلا نمیخواستم که دائم توی زندگیش باشم یا اینکه تا ابد باهم باشیم. برای همین با این حرفهاش مشکلی نداشتم. ولی حس کردم که در پس این حرفهاش منظوری داره و میخواد چیزی بگه. برای همین بعد از کمی مکث گفتم: ببین شاهین من از همون شبی که ازت خواستم پیشم بمونی تصمیمم رو گرفته بودم باهات یه دوستی رو شروع کنم که تاحالا با کسی نداشتم. منهم مثل تو توی این شهر تنها و غریبم و به غیر از فرزانه که الان مدتیه با سیاوش زندگی میکنه و همینطور چندتا از همکلاسی هام با کسی رابطه ی انچنانی ندارم. تمام وقتم به غیر از درس و دانشگاه، با تو میگذره. ولی اصلا نمیخوام که فکر کنی من میخوام خودم رو بهت تحمیل کنم یا خدا نکرده تو رو پایبند خودم کنم. اگه اینطور بود بهت اجازه میدادم که از جلو باهام سکس کنی تا بتونم تورو برای خودم نگه دارم. مطمئن باش منم از دوستی باتو همینو میخواستم. برای همین خوشحالم که میبینم تو هم همین دید رو به دوستیمون داری…
شاهین ازین حرفم به وضوح خوشحال شد و منو محکم توی بغلش گرفت، لبای گرمش رو روی لبم گذاشت و چند لحظه بعد حس کردم که دوباره به آسمون رفتم…

حرفهای اون شب شاهین شاید تا حدی رابطه مون رو کانالیزه کرد و هردومون فهمیدیم که از دوستیمون دنبال چی هستیم ولی هنوز نگرانی منو کاملا از بین نبرد. بازهم توی رفتار شاهین چیزی رو میدیدم که انگار توی اینده اتفاقی میخواد بیفته که یه جورایی خوشایند نیست.
تا اینکه بالاخره اون چیزی که منتظرش بودم فرا رسید و یک شب که با شاهین برای خوردن شام به یک رستوران رفتیم موضوعی رو گفت که تا مقدار زیادی زندگیم رو زیر و رو کرد…
ببین پریسا الان مدتیه که میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
در حالیکه یه تیکه از سالادم رو به دهانم میذاشتم نگاهی بهش کردم و گفتم: میدونم. منتظرم بشنوم
شاهین بدون اینکه تعجب کنه گفت: میدونی که من و تو دوستای خوبی برای هم هستیم و همونطور که قبلا هم بهت گفتم تا حالا کسی رو مثل تو توی زندگیم نداشتم. ولی متاسفانه باید بگم مشکلی برام پیش اومده که مجبورم ترکت کنم.
یک لحظه تنم یخ کرد. اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. درسته که زیاد روی دوستی با شاهین حساب نمیکردم ولی نمیتونستم پنهان کنم که خیلی بهش عادت کردم. هرچی باشه بیشتر لحظات زندگیم رو باهاش میگذروندم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. یه مقدار از نوشابه ای که توی لیوانم بود رو نوشیدم و گفتم: خب، اتفاقی برات افتاده که همچین تصمیمی گرفتی؟
شاهین که انتظار داشت برخورد بدتری داشته باشم گفت: راستش رو بخوای من از بودن با تو خیلی لذت میبرم و تمام مؤلفه های یک دوست خوب رو داری ولی مشکلی که برای من پیش اومده به تو مربوط نمیشه. به خودم و زندگی من مربوط میشه. مشکلی که مجبورم برای ادامه ی کار و زندگی به شمال برگردم. برای همین نمیتونم تهران بمونم. باور کن گفتنش برای من خیلی سخت بود ولی مجبورم…
یه لحظه بغض گلومو گرفت. تازه فهمیدم که چرا توی این مدت اینقدر نارحت بود. تازه معنای نگاههای نگرانش رو میفهمیدم. و تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم. حس اینکه پیشم نباشه دلم رو به درد اورد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. شاهین که متوجه ی حالم شده بود دستم رو توی دستش گرفت و گفت: پریسا به خدا برای من خیلی سخته که دوستی مثل تورو از دست بدم. ولی مطمئنم که میتونیم دوستیمون رو حتی جدا از هم ادامه بدیم.
بغضم رو فرو خوردم و در حالیکه ناشیانه سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: حالا کی میخوای بری؟
شاهین نگاهی به چشمهای اشک الود من کرد و گفت: کارهامو کردم تا اخر هفته خونه رو تحویل میدم. با مجموعه هم تسویه حساب میکنم.
اینبار نتونستم قطره اشکی که گوشه ی چشمم بود رو پنهان کنم و درحالیکه به ارومی روی گونه م میدوید گفتم: پس اخرین کارت من بودم اره؟!
شاهین که ازین حرفم جا خورده بود گفت: ولی من فکر میکردم که حرفهامون رو قبلا زدیم.
یه بار دیگه بغضم رو خوردم و گفتم: کدوم حرفو؟ فکر میکنی یه رابطه حتی در این حد رو میشه به همین راحتی فراموش کرد؟ شاهین اصلا انتظار نداشتم که اینطوری برداشت کنی.
کیفم رو برداشتم و در حالیکه اشکم جاری شده بود از روی میز بلند شدم و به سمت در خروجی رستوران رفتم. شاهین به دنبال من بلند شد و در حالیکه سعی میکرد منو اروم کنه دنبالم اومد. وسط راه مجبور شد برگرده و پس از اینکه میز شام رو حساب کرد توی خیابون خودش رو به من رسوند. سعی کرد بازوم رو بگیره ولی من خودم رو از دستش کشیدم و درحالیکه بغضم تبدیل به گریه شده بود به راه خودم ادامه میدادم. شاهین چند بار صدام کرد و گفت: پریسا صبر کن، تورو خدا صبر کن، من همچین منظوری نداشتم. باور کن اونطوری که تو فکر میکنی نیست. واسه ی منهم سخته ولی باور کن مجبورم برم.
عابرایی که از کنارمون رد میشدن با تعجب نگاهمون میکردن و بعضی هاشونم بدشون نمیومد که دخالت کنن. دوست نداشتم اینطوری جلب توجه کنم. برای همین ایستادم و خودم رو توی بغل شاهین انداختم. شاهین منو توی اغوشش گرفت و به سمت پیاده رو رفت تا کمتر در کانون توجهات قراربگیریم. خودم رو ازش جدا کردم و سعی کردم کمی اروم بشم و گفتم: شاهین اگه میخوای بری همین الان برو. نمیخوام کارمون به خداحافظی و اینجور چیزا بکشه.
شاهین در حالیکه سعی میکرد اشک توی چشمش رو پنهان کنه نگاهی به چشمای من کرد و گفت: توی اینطوری میخوای؟
اما من اینطوری نمیخواستم. میخواستم بازهم توی اغوش گرمش اروم بگیرم و با ناز و نوازشش از خواب بیدار بشم. ولی بر خلاف اونچیزی که توی ذهنم بود خودم رو کنترل کردم و گفتم: اره شاهین. من همینو میخوام باور کن اینطوری همیشه توی قلبم میمونی.
فکم از بغض و گریه تکون میخورد. حتی فکرش رو هم نمیکردم که یه روز رفتن شاهین اینطور منو بهم بریزه. ولی باید قبول میکردم که این اتفاق بالاخره یه روز میفته.
شاهین یه تاکسی دربست گرفت و به همراه من روی صندلی عقب نشست. وقتی سرم رو روی شونه هاش گذاشتم باور نمیکردم که این اخرین باریه توی بغلش اروم میگیرم. چشمامو بستم تا این دقایق اخر بودن باهاش رو بگذرونم.
وقتی جلوی خونه ی من ایستادیم و از تاکسی پیاده شدیم شاهین دستم رو گرفت و گفت: مطمئنی که نمیخوای امشب رو باهم بگذرونیم؟
از ته دلم میخواستم که پیشش باشم. میخواستم برای اخرین بار سرم رو روی سینه های مردونه ش بذارم و با صدای قلبش بخوابم. ولی نمیتونستم قبول کنم. اگه قرار بود بره، باید همین امشب میرفت. اگه میموند شاید چون میدونستم که میخواد بره، دیگه نمیتونستم ازش جدا بشم.
در حالیکه سعی میکردم یکبار دیگه بغض توی گلوم رو فرو بخورم گفتم: اره شاهین. بهتره که همین امشب بری؛ و خودم رو ازش جدا کردم. وقتی درب اپارتمان رو پشت سر خودم بستم و خودم رو روی تختخواب انداختم، صدای گریه م تو اتاق پیچید و تنهایی رو با تمام وجود حس کردم…

رفتن شاهین تا مدتی منو بهم ریخت. عصبی و بدخلق شده بودم. توی دانشگاه حوصله ی هیچکس رو نداشتم. حتی فرزانه هم از رابطه ی من و شاهین تا این حد اطلاع نداشت. نمیخواستم بدونه چون ممکن بود اینطور فکر کنه که برای تلافی دوستیش با سیاوش این کارو انجام دادم. اما سیاوش میدونست. وقتی شاهین میخواست بره همه چیزو براش تعریف کرده بود و ازش خواسته بود که هوای منو داشته باشه. برای همین چند روز بعد از رفتن شاهین با فرزانه به خونه ی من اومدن و بازهم ازم خواستن که خونه رو تحویل بدم و با اونا زندگی کنم. چون چند بار دیگه هم این پیشنهاد رو داده بودن که من قبول نکرده بودم. اما حالا دیگه خودمم بدم نمیومد. از تنهایی خسته شده بودم و نبودن شاهین هم مزید بر علت شده بود.
خونه رو که تحویل دادیم فقط یه مقدار وسیله ی شخصیم رو برداشتم و بقیه لوازم خونه رو به صاحبخونه دادیم تا برای مستاجرهای بعدی که معمولا دخترای دانشجو بودن نگه داره.
خونه ی سیاوش یه اپارتمان دوخوابه بود توی یکی از محله های شمال غرب تهران. یه محله ی دنج و اروم که از سر و صدا و بوق ماشینهای خونه ای که گرفته بودیم دور بود. چون به خاطر نزدیکی به دانشگاه مجبور بودیم یه خونه سمت میدون انقلاب بگیریم تا مجبور نشیم کلی هزینه ی رفت و امد رو بدیم. توی خونه ی سیاوش با اینکه راهمون دورتر میشد، ولی از طرفی کرایه خونه پرداخت نمیکردیم. با فرزانه هماهنگ کردیم که از این موضوع به خونواده هامون چیزی نگیم.
قبلا چندبار خونه ی سیاوش رفته بودم و از دکوراسیون و حال و هواش خیلی خوشم اومده بود. یه خونه ی دوخوابه که به طرز با سلیقه ای تزیین شده بود. اونطور که فرزانه تعریف میکرد خانواده ی سیاوش متمول و پولدار بودن. پدرش ازون بساز و بفروش ها بود و یه شرکت ساختمانی رو اداره میکرد ولی سیاوش روحیه ش به این جور چیزها نمیخورد و علیرغم اصرار پدرش که میخواست مهندسی عمران بخونه تا در اینده شرکتش رو اداره کنه، مدیریت بازرگانی خونده بود و در زمینه ی واردات و صادرات فعالیت، و جدا از خانواده ش، تنها زندگی میکرد.
وقتی وسایلم رو به خونه ی سیاوش بردم متوجه شدم که یکی از اتاقها رو برای من آماده کردن و یه تخت خواب و کمد هم برام خریدن. توی اتاق دیگه هم یه تخت دونفره بود که فرزانه گفت بعد از اینکه به اونجا رفته تهیه کردن. کاملا مشخص بود که دونفری خیلی بهشون خوش میگذره ولی با دیدنش یه جورایی معذب شدم. حس کردم شاید حضور من باعث بشه که نتونن راحت باشن. البته من به زندگی در کنار و حضور یک پسر عادت داشتم چون مدتی رو با شاهین گذرونده بودم و ازین بابت مشکلی نداشتم. ولی فکر میکردم شاید بودن من برای سیاوش و فرزانه کمی مشکل ایجاد کنه. این موضوع رو با فرزانه هم در میون گذاشتم ولی بهم اطمینان داد که وجود من به گرمای بین اونها بیشتر کمک میکنه. وقتی این حرف رو زد اولش متوجه منظورش نشدم ولی اتفاقات بعد نشون داد که فرزانه برای حضور من توی اون خونه برنامه داشت. برنامه ای که تا خودم حسش نمیکردم نمیتونستم باور کنم…
فرزانه توی خونه خیلی راحت میگشت. یعنی یه جورایی زیادی راحت بود و طوری لباس میپوشید که حتی وقتی با من زندگی میکرد هم اینطوری توی خونه نبود. لباس های باز و کوتاه و تا حد زیادی سکسی. خیلی مواقع میدیدم که وقتی از حموم میاد تا مدتی فقط با یه شرت و بدون سوتین توی خونه میگرده. رفتار و حرکاتش نسبت به قبل خیلی عوض شده بود. حتی موقعی که سیاوش بود هم بیشتر این رفتارهاش به چشم میومد. البته من مشکلی نداشتم و اتفاقا خوشحال میشدم که میدیدم جلوی من اینقدر راحتن. ولی نمیدونستم که این راحتی یه روزی باعث میشه که پای من هم به محفل دونفره شون باز بشه. شبها موقع خواب تا نیمه های شب صدای سکسشون توی خونه میومد و هیچ ابایی هم نداشتن که من این موضوع رو بدونم. حتی روز بعدش هم خیلی راحت و جلوی من از سکس دیشبشون حرف میزدن. اوایل برای من یه مقدار سخت بود که در حضور سیاوش همچین حرفهایی رد و بدل بشه ولی ریلکسی و راحتی فرزانه کم کم منو هم راه انداخت.
یه روز که از دانشگاه بر گشتم خونه اتفاقی افتاد که باعث شد خیلی زودتر ازون چیزی که فکرش رو میکردم وارد رابطه ی فرزانه و سیاوش بشم.
اون روزعصر بود که خسته و کوفته از دانشگاه به خونه رسیدم. میدونستم که فرزانه خونه ست چون کلاس عصر رو حذف کرده بود. وقتیکه از پله ها بالا میومدم ماشین سیاوش رو توی پارکینگ ندیدم. به همین خاطر متوجه نشدم که سیاوش ممکنه خونه باشه. وقتی کلید رو توی جاکلیدی انداختم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم از توی اینه ی دراور اتاق خوابشون و از پشت ،سیاوش رو دیدم که افتاده روی فرزانه و مشغول کمر زدنه. یه لحظه جا خوردم و میخواستم برگردم ولی حس کنجکاوی باعث شد همونجا بمونم و به حرکات سیاوش نگاه کنم. یه لحظه تمام بدنم داغ کرد و از چیزی که میدیدم هیجانزده شدم و یادم افتاد که بعد از رفتن شاهین با کسی سکس نداشتم. صدای فرزانه بلند شده بود و کل خونه رو گرفته بود. معلوم بود که خیلی لذت میبره. قبلا از سکسش با سیاوش برام تعریف کرده بود واینکه اندازه ش چقدره و چه جوری سکس میکنن! ولی نگفته بود که از جلو باهاش سکس داره و اینطور که سیاوش روی فرزانه افتاده بود به نظر نمیرسید که از عقب داره میکنه…!
کیفم رو اروم روی کاناپه گذاشتم و بی صدا به سمت اتاق خوابشون حرکت کردم. یه حسم میگفت که کار بدی دارم میکنم و درست نیست ولی حس دیگه م که مملو از شهوت بود منو به سمت اتاق میکشید. اروم پشت چارچوب در پنهان شدم و به صدای نفس نفس فرزانه که با صدای سیاوش مخلوط شده بود گوش دادم. فضای اتاق رو شهوت پر کرده بود و هرچی بیشتر میگذشت حس میکردم که بدن منهم گرمتر میشه. همونطور که از پشت به باسن ورزیده و خوش فرم سیاوش نگاه میکردم که بین پاهای فرزانه مشغول کمر زدن بود ،نگاهم به صورت فرزانه افتاد که سرخ و عرق کرده درحالیکه چشماش رو بسته، غرق در لذت و شهوت بود. دیگه مطمئن شده بودم که فرزانه بکارتش رو به سیاوش داده. نمیدونستم چطور حاضر شده این کارو کنه ولی کاملا مشخص بود که با رضایت این کار رو انجام داده.
درحالیکه تحت تاثیر صحنه ای که میدیدم حس شهوت همه ی وجودم رو دربر گرفته بود، دستهام رو به زیر لباسم و نوک سینه هام رسوندم و مشغول مالیدن نوکشون شدم و دست دیگه م رو توی شورتم بردم. صدای فرزانه و صحنه ی پیش روم باعث شده بود که از خودم بیخود بشم ودرحالیکه چشمام رو بسته بودم دستم رو بین پاهام حرکت میدادم. اینقدر توی خودم بودم که اصلا متوجه نشدم که سیاوش کارش تموم شده و کنار در داره منو تماشا میکنه…

ادامه …

نوشته: شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
57739 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

333238
2012-09-04 03:58:26 +0430 +0430
NA

بازهم مثل همیشه دمت گرم
سیلور خان
فعلا کار دارم
بعدا میام نقد میکنم داستانت رو
ولی فکر نکنم که بتونم ایرادی بگیرم

0 ❤️

333239
2012-09-04 04:03:58 +0430 +0430

خوشحالم که قبل از غیبت چندین روزم توی سایت تونستم داستانتو بخونم وبهت امتیاز بدم امیدوارم تا قبل از برگشتنم قسمت بعدیشو آپ نکنی شاهین
بقیه نقد باشه وقتی برگشتم

0 ❤️

333240
2012-09-04 04:14:47 +0430 +0430
NA

ﻭاﻗﻌﺎ ﺧﻴﻠﻰ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﻮﺷﺘﻲ ﻣﺮﺳﻲ ﻓﻘﻄ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﻌﺪﻱ ﺭﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺰاﺭ ﻣﻤﻨﻮﻥ

0 ❤️

333241
2012-09-04 05:11:01 +0430 +0430

شاهين جان خوب نبود من دوست نداشتم
نصفه داستان شاهين يه چيزى ميخواست بگه، نميگفت !

بااين بخش از داستان هم خيلى مشكل دارم بدآموزى داره
“خدا نکرده تو رو پایبند خودم کنم. اگه اینطور بود بهت اجازه میدادم که از جلو باهام سکس کنی تا بتونم تورو برای خودمنگه دارم”
بنظرم اين طرز فكر كاملا غلطه كه هر مدل سكس خواستى غير از جلو مشكل نداره ولى از جلو فقط بايد با همسرم باشه البته به اضافه دروغهايى كه سكس نداشتم.
اينطورى كه شما تو داستان اوردى يجورايى تاييد ميكنى و همين تاييد باعث عادى شدن موضوع در ذهن بعضى از مخاطبات ميشه.
به هر حال خسته نباشى

0 ❤️

333242
2012-09-04 05:58:24 +0430 +0430

قسمتای داستانکی-سریع آپ شدکی
شاهین جان دس مریزاد!
خوشم میاد آدمو معطل نمیکنی،سریع قسمتارو آپ میکنی
راستی یه وقت نزنه به سرتو بخوای داستانو تموم کنیا!
همینطور ادامه بده تا داستان بینهایت 6-7-10-20-30-…
خلاصه بنویس آقا بنویس!
راستی:
هوراااااااااااااااااااا!!!
“تازه فهمیدم که چرا توی این مدت اینقدر نارحت بود”
یه غلط گیر آوردم!
نارحت؟ناراحت منظورته؟این چه نگارشیه؟
جناب نویسنده چرا داستانتو یبار خودت نمیخونی؟حداقل یبار ادیتش کن!یکم واسه مخاطبات احترام قائل باش،نکنه هوس کردی کتابمو واست باز کنم؟ :LOL: :WINK: :LOL:
واقعا در زمینه ی داستان نویسی استادی
دوستمون ونداد پیشنهاد خوبی داد،ممنون از پیشنهادت.تصویر پریسا رو میکشم!
pari3a

0 ❤️

333243
2012-09-04 06:43:46 +0430 +0430
NA

خسته نباشی شاهین عزیز…!
شما هم خسته نباشید آقای مهندس…
با این نقاشیه زیباتون خنده رویه لبمون نقش می بنده…!
شاهین جان می خواستم بگم اگه امکانش هست این تم سکسی رو نهایتا تا شماره 7 تمومش کن!
و یه کمی استراحت + تمرکز کن واسه یه تم سکسی دیگه…
ممنونم ازت…!

0 ❤️

333245
2012-09-04 07:28:21 +0430 +0430
NA

شاهين خان اصولا داستانای دنباله دار دارای يه هدف و سرانجام مشخصی هستند.داستان بينهايت تا به الان به صورت يه سری اتفاقای ساده و بدون هدفی مشخص پيش رفته.درسته خود من منتظر قسمتهای جديدش هستم اما اون انتظار و هيجان خاص رو ندارم.زياد شدن قسمت های داستان و اين پيشرفت اروم يکم داستان رو لوث ميکنه.
خسته نباشی سيلور.

0 ❤️

333246
2012-09-04 08:00:11 +0430 +0430

شاهین خسته کنندست داستانت.

0 ❤️

333247
2012-09-04 08:01:11 +0430 +0430
NA

مثل همیشه فقط میتونم ازت تشکر کنم " شاهین" جان !
قلمت دُرُست عزیز دل ! همیشه مشعوف و مسرور و مخدون باشی … (مخدون : ریشه از خندون داره )

خُب حالا نوبت داش پارسا شد :love:
عزیزم با این عکس ه واقعأ باحالت دیگه روی پیکاسورو کم کردی داداش ! 8)
خیلی باهاش حال کردم مخصوصا اون کیره سیاوش و خیلی خنده دار کشیدی ، دمت گرم خدایی … …

0 ❤️

333248
2012-09-04 10:11:56 +0430 +0430
NA

من اومدم که بگم : ،
مهندس جان باز هم ترمز بریدی واز سیلور بزرگ ایراد میگیری؟
یکی نیست بخودت بگه دمت گرم واسه نقاشیت ؟
.
ببخشید من دوباره برمیگردم
فعلا بای

0 ❤️

333249
2012-09-04 10:42:56 +0430 +0430

قبل از اینکه بخوام جواب نظرات دوستان رو بدم اجازه میخوام در مورد پایان این داستان توضیح بدم. نمیدونم چرا بعضی از دوستان اینقدر اصرار دارن که این داستان تموم بشه یا اینکه بدونن اخرش چی میشه. همونطور که از اسمش پیداست باید بگم این داستان اصلا پایان نداره. اگه قسمت اول رو خونده باشین متوجه میشین که زمان حال همون قسمت اوله و من تا اینجا طی یک فلاش بک چگونگی اشنایی و ایجاد این رابطه رو از زبان سه شخصیت اصلی داستان روایت کردم. این موضوع رو ابتدای قسمت دوم هم گفتم. بنابراین نباید انتظار اتفاقی خاص یا یک پایان غیرمنتظره رو داشته باشین. توی همون قسمت دوم هم گفتم که اگه به دنبال خوندن یک داستان خوب هستین شروع کنین و فکر کنم تا اینجا تموم سعی خودم رو کرده باشم تا بتونم یک داستان خوب رو روایت کنم.
توی قسمت چهارم فرزانه و سیاوش رو از مهمونی دنبال کردیم و چگونگی اشناییشون رو خوندیم. توی این قسمت هم پریسا و شاهین رو دنبال کردیم تا به اینجا برسیم که چی شد پریسا وارد این دوستی فرزانه و سیاوش شد. در قسمت های بعد کم کم به زمان حال میرسیم و البته قرار نیست که تا همیشه هم ادامه داشته باشه…

0 ❤️

333250
2012-09-04 11:25:20 +0430 +0430

شیر جوان و سپیده ی عزیز منتظرم تا سر فرصت داستان رو بخونین و نظرتون رو بگین. ممنونم…
پرند عزیز خوشحالم که به جمع خوانندگان این داستان اضافه شدین. همه ی سعیم رو میکنم تا قسمت بعدی رو زودتر ارسال کنم…
ونداد گرامی تا قبل از این اسمت رو توی تاپیکهای دیگه زیاد دیده بودم. باعث افتخاره که قدم به اینجا هم گذاشتی. ممنون از لطفی که بهم کردی…
اریزونای عزیز اتفاقا به خوب نکته ای اشاره کردی ولی باید بدونی که این موضوع قسمتی از واقعیات جامعه است و مقصر من نیستم. توی زندگیم دخترای زیادی رو دیدم که حاضرن سختی سکس انال رو تجربه کنن ولی بکارتشون رو تا موقع ازدواج از دست ندن یا دخترایی که برای به دست اوردن پسر مورد دلخواه، بکارتشون رو دام قرار میدن. حالا نمیخوام این موضوع رو به همه ی دخترها تعمیم بدم ولی این موضوع وجود داره و اشاره ی پریسا هم به همین بود. حالا اگه فکر میکنی من با نوشتن این موضوع اونم توی یک سایت پورنو بدآموزی کردم! خب معذرت میخوام…
گل پسر جان حقا که مهندسی. این دفعه سعی میکنم داستانم رو ویرایش کنم تا خدای نکرده قلت املایی نداشته باشه! نقاشیت و توصیف تصویریت عالی بود. فقط موهای سیاوش اونقدرا بلند و پریشان نیست و نگاهشم هم خیلی خریدارانه ست. ولی شومبولش رو خوب کشیدی. فکر کنم توی قسمت بعد همونجا جلوی در ترتیب پریسا رو بده… (؛
سپیدن 110 عزیز منظورت از تم سکسی رو متوجه نشدم. سکس توی این داستان به صورت سیال جریان داره و هرگوشه ای یه توصیف سکسی داره و جدا از داستان نیست. مگه اینکه منظورت کل داستان باشه که بحثش جداست. بازهم ممنون از حضورت…
سکس اند لاو گرامی ممنون از دقت نظرت. راستش قصد خودم اینبود که بین هر قسمت یه داستان مجزا بنویسم که تا قسمت چهارم با نوشتن داستانهای خط قرمز و عمارت سراب و شب سراب روژان این کار رو انجام دادم. ولی حس کردم این داستان رو به یک جایی برسونم خیلی بهتره تا سررشته از دست خوانندگان گرامی در نره. باید بگم خیلی خوب منظور داستان رو متوجه شدی. از اینجا به بعد من نمیتونم کاری برای عوض شدن قصه انجام بدم چون توی همون قسمت اول تخمش رو کاشتم. درمورد شاهین هم نمیخواستم زیاد بهش بپردازم و فکر کنم حضورش تا همینجا کافی باشه چون درموردش توی داستانهای دیگه م زیاد صحبت کردیم. به هرحال خوشحالم که از تم اولیه ی داستانم حس خوبی گرفتی…
رستم دستان عزیز وقتی کامنتهاتو پای داستانهای دیگه میخونم از ترس موی تنم سیخ میشه پیش خودم میگم نکنه یه طوری بنویسم که رستم اینطوری پوستم رو بکنه. خیلی ممنون که بهم ارفاق میکنی… (ة؛
ساحل عزیز ممنون که تا اینجا داستان رو دنبال کردی. درمورد خود داستان قبل از این توضیحاتم رو دادم. امیدوارم که پایان داستان بتونه راضیت کنه…
آی سودای عزیز خسته نباشی…!

0 ❤️

333251
2012-09-04 12:29:36 +0430 +0430
NA

شمالي گفتي و شعر يادم اومد - مثل شيرين كه بود فرهادم
اومد
بلند گفتم آهايي مردم چه سادن - يه باري رو دوش فريادم اومد
همه چيزا كه يادم رفته بودن - همش چشم بسته از سر يادم اومد

0 ❤️

333252
2012-09-04 12:31:46 +0430 +0430
NA

واسه جشن دلتنگي ما گل گريه سبد سبد بود - با طلوع عشق من و تو هم زمين هم ستاره بد بود
از هجرت تو شكنجه ميشم كوچ تو اوج رياضتم بود - چه مومنانه از خود گذشتم كوچ من از من نهايتم بود
به دادم برس، به دادم برس، تو اي ناجي تبار من…

0 ❤️

333253
2012-09-04 13:36:41 +0430 +0430

سپيده بانو هميشه غرق در سرور باشي
خيلي مخلصم كيان جونم! :love:
اتفاقا پيكاسو هم اس داد گفت سوسك شده!
داداش اگه تو پسنديدي پس واقعا شاهكار كردم! :wink:
جونيور عزيز ممنونم از لطفت
دادا شيره درسته شاهين رفيقه ولي اگه داستانش مشكل داشته باشه بايد كتابمو واسش باز كنم!
البته چون سابقش درخشان بوده اين يبارو گذشت ميكنم :lol:
شاهين جان ممنون از لطفت؛راستي:
موهاي سیاوش كه ژوليده نيست؛فشن كرده!
اگرم با دقت به مردمك چشاش نيگا كني ميبيني كه سياوش داره ماتحت پريسا رو نيگا ميكنه و راست كرده!

0 ❤️

333254
2012-09-04 14:29:24 +0430 +0430
NA

شاهین جان خوب بود
ادامه بده

0 ❤️

333255
2012-09-04 14:43:19 +0430 +0430
NA

silver jon kheili mardi bazam edame bede montazeraaaaam asaaaalam

0 ❤️

333256
2012-09-04 15:26:39 +0430 +0430
NA

دادا
داستانت همه چی تمومه
ولی 1 پیو باید با عرض شرمندگی بت بگم
سیلور فاک:
(این دفعه سعی میکنم داستانم رو ویرایش کنم تا خدای نکرده قلت املایی نداشته باشه!)
دادا غلط املایی یا قلت املایی؟
مهم نیستااااا
مهم مفهومه که داستانت میرسونتش…
مهندس گل پسر:
داوینچیم مثل اینکه به بابا شاه اس داده گفته به من بکه به تو بگم
سوسکتیم دادا

0 ❤️

333257
2012-09-04 15:44:32 +0430 +0430
NA

ای سیلور ناقلا خیلی زود تمومش کردی وضدحال زدی
بقول بهروز وثوق تو فیلم همسفر
د لامصب هر چی خوردیم پرید
.
حالا اگه چند خط دیگه مینوشتی قبله کج میشد ناقلا ؟
مارو تو کف گذاشتی د لامصب
نکن داداش من نکن ازین کارا
لوتی از تو بعید بود
در هر حال دمت گرم سیلور طلاییه من
خوب بید جیگر
ممنون

0 ❤️

333258
2012-09-04 15:54:23 +0430 +0430
NA

مهندس :
سیلور از خودمونه نکنه واسش کتاب وا کنی
داداش یکم دندون رو اون جیگرت بذار جیگر جون
با همه آره با سیلورهم آره
یعنی میخوای با دم ما بازی کنی یدفه دیدی این شیره اعصاب مصاب نداره
میوفته به جرزنی دیگه بدندون میکشدت ها از ما گفتن بود
درسته ما عاشقتیم ولی بلاخره یه شیری گفتن
.
فی الحال دوستت میداریم مهندس تو هم از خودمونی

0 ❤️

333259
2012-09-04 15:57:01 +0430 +0430
NA

میشه گفت یه داستان خوب رو به عالی…
ممنون

0 ❤️

333260
2012-09-04 16:33:11 +0430 +0430

داش كيان چوب سازي ميفرماييد!
داش چادويك داوينچيم سوسك بودنشو اعلام كرد؟خوبه حداقل فرو تنن؛يكي بهتر از خودشونو ميبينن سريع اعلام ميكنن!
دادا شيره بالاخره اينجا هركي داستانش مشكل داشته باشه واسش كتاب ميخونم!
همه جا پارتي بازي اينجام پارتي؟
حالا اين يبارو گذشت ميكنم ولي دفه بعد كتابه ها…!
خيلي مخلصيم
راستي:
دمت تو حلقم!

0 ❤️

333261
2012-09-04 16:59:05 +0430 +0430
NA

شاهین جان موضوع داستان خیلی عالیه…
از این که داستان رو از 3 شخصیت اصلیش روایت می کنی خیلی معرکه ست…
تا حالا به این شکل داستان نخونده بودم!
اما یه جورایی تکراری شده واسم
دوس دارم یه داستان جدید دیگه ای بنویسی…!

0 ❤️

333262
2012-09-04 17:01:05 +0430 +0430
NA

نه مهندس جون عزیزم نه خواهش میکنم
آخه نمیشه
نه نه هیچوقت با دم هیچ شیری نه نه بازی نکن داداش


میگن یکی رفت تو یه جنگلی دید که تمام حیوونا دارن فرار میکنن
فکرکرد حتما شیر حمله کرده ولی دید خودشیر هم داره فرار میکنه از شیره پرسید چه خبره ؟
شیر گفت یه حیوون جدید اومده که دمش جلوشه
بعد از یه مدتی یارو دید یه عربه داره از تو جنگل رد میشه

0 ❤️

333263
2012-09-04 17:12:13 +0430 +0430

باشه باو!
حالا يه دمي داري ايقد بهش مينازيا؛الاغم دم داره :lol:
داداش اين داستانت خيلي باحال بود؛كلي خنديدم
خدا شادت كنه!

0 ❤️

333264
2012-09-04 17:12:37 +0430 +0430
NA

افرین به سلطان جنگل با این حکایت شیرینش

0 ❤️

333266
2012-09-04 17:25:23 +0430 +0430
NA

خوشم میاد ازت شاهین
ادامه بده که تو کف داستانتم داش

0 ❤️

333267
2012-09-04 17:25:44 +0430 +0430
NA

شاهيييين خوب مينويسي مثل خودم،
داستاناي هدايت آخرش خود كشيه
داستاناي تو اخرش… نا معلوم،
واسه اينه كه عجيب ميخوامت سيلوريانوس!

0 ❤️

333268
2012-09-04 19:33:57 +0430 +0430
NA

سلام. شاهین جان داستانت قشنگه اما دیگه طولش نده :-( مهندس این نقاشی که کشیدی جالب بودا اما باید واست خودم کتاب باز کنم یه ذره اشکال داشت، اما خندیدیم .

0 ❤️

333269
2012-09-04 21:52:11 +0430 +0430
NA

جیمز جان
خواهش میکنم داش
بقول معروف تازه کجاشو دیدی؟
من کلا از قند درست شدم
نمیخوام چیزی رو کنم از ترس چشم بد بعضیا تو این سایت
میترسم چشم کنن
نوکرتم

0 ❤️

333270
2012-09-04 22:00:12 +0430 +0430
NA

آق مهندس نداشتیما
حالا دیگه دم ما رو با دم الاغ میسنجی ها
منکه گفته بودم با دم شیر بازی نکن خودت خواستی
اصلا نمخواستم اینو بگم ولی دیگه کاری کردی که باید بگم
اون عربه تو اون جنگل خودم بودم
اخه الاغ دمش پشتشه ولی من دمم جلومه
آره داداش
واسه اینه که میگم بادم شیر بازی نکنین
حالا هم چیزی نشده تواز خودمونی

0 ❤️

333271
2012-09-04 23:28:23 +0430 +0430
NA

“توی پیست رقص ندیدمتون…” دادا منم یه مهمونی رفتم 3 تا یه پیست دومیدانی هم زده بود واسه بچه ها حال کنن !!! وجدانا کسی تا حالا از کسی این جمله رو تو یه مهمونی شنیده ؟؟ تو پیست میبینمت داش سیلور !! فقط حواست باشه از پیست خارج نشی !!

"چون نمیخواستن که این موضوع روی مهمونیت تاثیر بذاره "
و از نظر منتالیتی حالت نوستالژی گردهمایی رو بهم بزنه پاورچین پاور چین دور شدن !!

“و کاملا مشخص بود که ازین جواب شاهین توجیه نشده ولی نمیخواد که چیز زیادی هم بپرسه”
خوب باید قبل از طرح توجیهی یه طرح تفضیلی مبدادین تا توجیه بشه !!
داداش من چرا لقمه کلماتت رو دور پیست رقص !! میپیچونی ؟؟ "قانع نشده ". همین . سیلور عزیز توجیه
کاربردش جای دیگه است .

“فقط اگه لطف کنی منو تا یه آژانس شبانه روزی برسونین ممنون میشم.”

خدایی تا حالا به کسی گفتی یا از کسی شنیدی " آژانس شبانه روزی ؟؟؟؟ " داروخونه شبانه روزی شنیده بودیم
عزیز وقتی میخونم آژانس شبانه روزی انتظار دارم در خصوص مجوز طرح ترافیک و نرخ تعرفه مصوبش هم بشنوم .

دادا شرمنده برخلاف نظر دوستان با نثر و سبک نوشتنت ارتباط مشروع پیدا نمی کنم !!
مخلص کلام با این که خودتو دوست دارم ولی از نوشته هات اصلا خوشم نمیاد !
یه جورایی کل داستان عصا قورت داده !
حواشی بی مورد توش زیاد داره و بیشتر شبیه نمایشنامه است تا داستان .
کما اینکه اصلا از داستانهای بلند خوشم نمیاد .
مهارت داستان نویسی بنظر من ، توانایی نویسنده تو کوتاه ، مفید و موثر نوشتنه . نوشته هات مثل سریالای 500 قسمتی ماهواره است که اگه قسمت اول و سیصدم و یکی مونده به آخر رو ببینی ، انگار همه رو دیدی و کل 500 قسمت رو نمیشه بیشتر از 5 دقیقه واسه کسی تعریف کرد

موفق باشی . البته سعی کن .

0 ❤️

333273
2012-09-05 01:46:35 +0430 +0430

خداییش با نظرات دوستان و اینکه میبینم جمعی اینطور صمیمی و دوستانه تشکیل شده خیلی حال میکنم. البته اینکه همه هم تعریف کنن اصلا درست نیست و من همیشه از نقدهای منصفانه و حرفه ای استقبال میکنم. نظراتی که دوستان خوبم مثل هیوا و سکس اندلاو درمورد قسمتهای قبلی نوشته بودن خیلی به من کمک کرد. همینطور نظراتی که پریچهر توی خصوصی بهم گفت. ولی جناب بازرس دودو فکر کنم درمورد نقدت باید یه مقدار تجدید نظر کنی. مطمئنم اگه شبانه روزی رو نمینوشتم میومدی و میگفتی اون موقع شب کدوم اژانس بازه؟ این یه عمل پیشگیرانه بود برای جلوگیری از نقدهای اینچنینی. ضمن اینکه اینجور نوشتن جزئی از قلم و سبک نگارش منه. اینکه به جزییات دقت میکنم. پس اگه عمارت سرابم رو خونده بودی کله م رو بابت اونهمه توصیف خونه و نقاشی روی دیوار، میکندی.
به هرحال توضیحات کلی رو توی کامنتهای قبلیم دادم. اگه کاراکترهای داستان بیشتر بشه داستان هم به طبع اون بلندتر میشه. شاید لازم بود که شاهین از داستان خارج میشد تا از اصل موضوع خارج نشم وگرنه میزدم جاده خاکی. به هرحال خوشحالم که تونستم کسانی رو که واقعا به دنبال چیزی هستن رو جذب داستانم کنم و این از همه چیز برام مهمتره.

0 ❤️

333274
2012-09-05 02:52:33 +0430 +0430
NA

پارسا جون شما استاده مایی♥ :love:

0 ❤️

333276
2012-09-05 04:26:48 +0430 +0430

جیمز عزیز کیه که ندونه “غلط” اینطوری نوشته میشه؟! مطمئنم که دوستان متوجه منظورم شدن…
سپیده110 عزیز این سری داستان که تموم بشه مجموع داستانهایی که برای این سایت ارسال کردم به حدود ده تا میرسه. بعد از این سری تا مدتی قصد نوشتن ندارم ولی سعی میکنم با سوژه های جدیدتری برگردم…
زیم زکس عزیز خوشحالم که چیزی نوشتی. فکر کنم یه جورایی مدیون دکتر هوو هستیم که شکلکهات رو خز فرمودن…
ارچ عزیز امیدوارم داستانت رو زودتر بخونیم. البته فقط این داستانم بی انتهاست ولی بقیه داستانهام معمولا ختم به خیر میشن…
سارا الون عزیز خوشحالم که داستانم رو خوندی. درمورد چقدر بودنش قبلا به تفضیل صحبت کردم. بازهم ممنون…
امیر سکسی عزیز مطمئنا اگه داستانم رو مخصوصا این چند قسمت اخر رو میخوندی ازش خوشت نمیومد چون از تنها چیزایی که صحبت نشده بود همینایی بود که گفتی…
در اخر از رستم دستان عزیزهم ممنونم بابت لوگویی که برام طراحی کرده. رستم جان یه خصوصی برات فرستادم چکش کن. ممنونم…

0 ❤️

333277
2012-09-05 05:49:03 +0430 +0430
NA

شاهین جان چیزی که سفارش داده بودین و انجام دادم …
و براتون خصوصی فرستادم !

0 ❤️

333278
2012-09-05 11:23:19 +0430 +0430

خب دوستان پرونده ی این داستان هم بسته شد و منهم قسمت ششم رو شروع کردم. فقط اگه واقعا از این قسمت خوشتون اومده امتیاز درخورش رو بدین. حالا هرچی که میخواد باشه و این رو درنظر داشته باشین که درصورت کسب امتیاز مناسب توسط داستان قبلی، ادمین قبول میکنه که داستان جدید رو خارج از نوبت منتشر کنه…

0 ❤️

333280
2012-09-05 16:20:49 +0430 +0430
NA

سیلورجان:
اکی گرفتم دادا
ولی این چیزی که میگم 1 قانون نانوشتس که اکثرا رعایتش میکنن:
(اگه به عمد کلمه ای در متنی نادرست نوشته شه باید بلافاصله بعد اون کلمه از علامت ! استفاده شه نه در پایان جمله ی حاوی عبارت غلط …)
به هر حال این موضوع نمیتونه حتی ذره ای از ارزش نوشتت کم کنه
واقعا قلم زیبا وروانی داری…

0 ❤️

333281
2012-09-05 16:52:07 +0430 +0430
NA

تو بی نهایت شب وقتی نگاهت میخندید…شادمهر. کون خوشگله دفعه قیل هم گفتم ننویس…تمام گازوییل هایی که صدام میپاشید تو بیابون هاش - سالی دوبار-تا گرد و خاک بلند نشه به همراه ی عدد گوشی گلگسی اس تو دو هسته ایی تو کونت… ننویس…اوووووووق

0 ❤️

333283
2012-09-05 17:38:43 +0430 +0430
NA

سلام.خیلی وقت بوددرخواست رمزداده بودم که عضوشم ولی بخاطرجو بدسایت پشیمون شدم که با ایدیم بیام.هرازگاهی میومدم داستانای شما و پریچهرو پژمان بودفکرکنم،میخوندم.همون روزکه داستانتون آپ شد خوندم.فقط یه سوال ذهنه نخودیمومشغول کرده :-D اول اینکه بگم داستاناتونو دوست دارم جوری که دلم میخواست قسمت سکسیش کلاحذف میشد:-Pوفقط درحدیه معاشقه ی کوتاه.ببین چه خودموتحویل میگیرم:-D وراااااجی موقوف بذارسوالموبپرسم وگرنه امشبم هم خوابم نمیبره:-D آقاشاهین این دوتادختربابامامان ندارن بیان ببینن دخترشون کجاساکنه؟باکیاهم خونه است؟اگه خوابگاهی بودن حالاهیچی.اینااینقدرآزادن که خونشونوتحویل دادنو رفتن هم خونه سیاوش شدن؟!یکمی دورازواقعیته…!! بااینکه حوصله قسمتهای سکسیه داستاناروندارم ولی ای کاش پریساروواردرابطه اون دوتانمیکردی … یعنی فرازنه بخاطرهوسش بکارتشوبه سیاوش داد؟اگه عشق بوده چراپریساروواردرابطه خودشون میکنه؟؟نمیدونم این نظرشخصی من بودشمابه دل نگیرین به کلیه بگیرین:-D شوخیدم.منتظره قسمت بعدیه داستانتون هستم:-)

0 ❤️

333284
2012-09-06 16:25:42 +0430 +0430
NA

:) عالی بود شاهین جان
تو این مجموعه کارت واقعا خوبه نمونه یک داستان سکسی و اجتماعی

0 ❤️

333286
2012-09-06 20:02:39 +0430 +0430
NA

من از همون اول داستان های شما رو دنبال میکردم واقعا قشنگن منتظر قسمت های جدیدش هستم امیدوارم داستان های بعدی طولانی تر باشن (اگه سریالی باشن هرقسمت طولانی تر باشه ) و اینکه این داستان به نظر من اگه طولانی تر باشه بهتره و امیدوارم تو قسمت بعدیش تمومش نکنید چون از خیلی از داستان های سایت بهتره ممنون اگه نظر من رو هم خوندین. داستانت محشره واقعا

0 ❤️

333287
2012-09-07 10:06:32 +0430 +0430
NA

pnewsday:
اخی خیلی گلگسی دوس داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که تو همه کامنتات به ک…ن همه از 2 هسته ای تا n هسته ایشو حواله میکنی؟
ببین به اونایی که گفتیو اعتراضی نکردم حقشون بوده
خوب گفتی پس دمت گرم
ولی وقتی واسه کسی که داستانش خوب رو به عالیه اینجوری کامنت میذاریو فحش میدیو دلیل این کارتم نمیگی
پس باید پیه کتکای بچه های شهوانیو به تنت بمالی
پس سریع کامنتتو حذف کن تا بچه ها ندیدنش

0 ❤️

333288
2012-09-07 16:38:28 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بودتازه عضو شدم . به عنوان داستان . خوبه

0 ❤️

333289
2012-09-09 06:05:15 +0430 +0430
NA

جواب منوچرانمیدییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

333290
2012-09-09 08:08:42 +0430 +0430
NA

خیلیییییییییییییییییییی باحالی گل پسر

0 ❤️

333291
2012-09-17 08:41:58 +0430 +0430
NA

خوب قشنگ بود مثل همیشه من که خوشم اومد ولی امتیاز نمیدم چون دلخورم …اره
ای کاش همه ادمها توی دنیای واقعی هم روی قولشون بودن ویادشون نمی رفت چی گفتن وقرار بود چیکار کنن مرسی

0 ❤️

333292
2012-12-11 00:52:23 +0330 +0330

قشنگ بود بنویس. . . . . . . . .
باز هم بنویس سیلور جان. بنویس آقا، بنویس.

0 ❤️