دریای آغوش تو (۱)

1401/09/01

سلام. اسم من آسمانه و ۲۰ سالم هست. خاطره من دقیقا مربوط به یک سال پیش میشه وقتی که چند روز از تولد ۱۹ سالگیم میگذشت. اون روزها ترم اول دانشگاه بودم، اواخر رابطه‌م با پسری رو میگذروندم که اولین دوست پسر من به حساب میومد که از سال آخر دبیرستان باهم بودیم. ما رابطه جنسی نداشتیم، صرفا دو بار سکس چت کرده بودیم که اصلا برای من خوشایند نبود و جذابیتی برام نداشت، از طرفی نه خودم نه دوست پسرم دنبال سکس هم نبودیم و اون زمان خیلی هم سرد شده بودیم. به هر صورت سرد یا گرم توی رابطه بودم و چیزی که از خودم انتظار داشتم «تعهد» بود.
دانشگاه رفتنم و آشنا شدنم با پسرهای مختلف باعث نشده بود فکر بی تعهدی و خیانت به سرم بزنه و راستش کسی هم حتی جذبم نکرده بود که اگر خیال خیانت داشتم بخوام عملیش کنم. اما روانم آشفته بود، دلم آغوشی رو میخواست که بتونم تمام بدحالیامو توش از یاد ببرم؛ دلم بوسیدن‌ و بوسیده شدن می‌خواست؛ دلم تن کسی رو میخواست که روحم رو هم تو قلبش داشته باشه…
اما اینا چیزایی نبودن که بشه با هر کسی تجربه کرد، من فقط هوس نداشتم که دنبال کسی که ظاهرش برام جذاب باشه و بهم نخ بده برم و آروم بشم. من هم روحم تشنه بود هم جسمم. من کسی رو میخواستم که قلبمم براش بتپه، که عاشقش باشم و عاشقم باشه، کسی که منو بفهمه، منو بشناسه و از دردها و نیازهام باخبر باشه. نه اینکه یک شبه از راه برسه و فقط جسمم رو ارضا کنه. و متاسفانه ده درصد این خواسته هام با دوست پسرم ارضا نمیشد که به وجود اون دلخوش باشم.
تنها کسی که از حال و روزم خبر داشت و درد دلامو میدونست، رفیق صمیمیم بود. بهترین دوستم صبا که از بچگی برام از خواهر عزیزتر و نزدیک ترین کس به من بود. اون روزا پای غر زدنام بابت رابطه کسل کننده‌م با دوست پسرم مینشست و با حرفاش آرومم میکرد.
اوج افسردگی و بدحالیم اواسط ماه آبان بود که از قضا تولد ۱۹ سالگی من هم بود. بعد از تولدی که دوست پسرم برام گرفت و سرتاسرش از گلگی و سردی مون پر بود و حتی آخرش به دعوامون ختم شد، برگشتم خونه. عصر بود، هوا بارونی و دلگیر و من تنها و پر از بغض. به صبا زنگ زدم و ازش خواستم بیاد پیشم. باید پیشش گریه میکردم و حرفای دلمو میزدم تا سبک بشم.
دم غروب صبا اومد خونه ما، یکم بعدش مادرم هم از سرکار برگشت و گفت امشب با بابات میریم خونه مادرش. فردا هم تعطیله و شب میمونیم خیلی وقته به عزیزت سر نزدیم گناه داره پیرزن، طفلک تنهاست امشب میمونیم که جبران نرفتن هفته گذشته هم بشه. ازم خواست که غیر مستقیم به صبا هم بگم بخاطر این برنامه نمیتونه امشب اینجا بمونه و باید زود حرفامونو تموم کنیم که تا بابام برسه بریم خونه عزیز. اما حال من جوری بود که حتی حوصله خودمم نداشتم چه برسه بخوام برم مادربزرگمو ببینم و نصیحت ازش بشنوم. رو کردم به مادرم و گفتم: «مامان راستشو بخوای صبا از قبل به من گفته بود امشب میاد که بمونه، میدونی از اول ترم که رفتیم دانشگاه و از هم دورتر شدیم تا الان نیومده خونمون؟ اصلا روم نمیشه بهش بگم بره. خیلیم دلمون برای هم تنگ شده و کلی حرف داریم باهم. شما برید من خودم فردا برای ناهار میام که زشت نباشه.» مادرم با اینکه میخواست نه بیاره قبول کرد و کمتر از یک ساعت بعدش بابام رسید و باهم رفتن.
با صبا تنها شدیم. خوشبختانه اصلا باهم رودربایستی نداشتیم، انگار که خونه خودش بود میرفت از یخچال میوه میاورد، چایی میریخت واسه هردومون و از خودمون پذیرایی میکرد. مهمونی کوچیک دونفره مون حسابی شیرین بود، یک عالمه از حرفای دلمونو برای هم گفتیم و مزه‌های دخترونه ریختیم و خوش گذروندیم. شام مون هم باهم درست کردیم و خوب یادم هست که چه کتلت معرکه ای شد. دیگه نزدیک ۱۲ شب بود و خسته شده بودیم. خمیازه پشت خمیازه میکشیدیم و وقتش بود که بخوابیم. گفتم: «صبا بریم اتاق من تو روی تخت بخواب منم تشک میارم کنارت رو زمین میخوابم.» رخت خواب مونو آماده کردیم، قبل خواب کلی چسان فیسان دخترونه انجام دادیم؛ موهای همدیگه رو شونه کردیم و بافتیم، بادی اسپلش و بالم لب و کرم مرطوب کننده زدیم و ترگل و برگل خزیدیم تو جاهامون.
نیم ساعت گذشت و با اینکه خیلی خوابالود بودیم بازم باهم حرف زدیم، حرفای کوتاه و دلیِ آخر شبی. صبا یه آهی کشید و بهم گفت: «نمیدونم چرا با اینکه کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم امشب ولی من بازم دلم گرفته.» گفتم: «لعنتی منم همینطور. یک لحظه ذهنم آزاد نمیشه، انگار یه بغض ناتمومی دارم که نمیذاره بخوابم.» صبا گفت: « آجی بیا بالا رو تخت بغل کنیم همو اصلا یکم گریه کنیم، خوب میشیم میخوابیم اینطوری فایده نداره.» من که قلبم میرفت واسه بغل کردن و بغل گرفته شدن و تمام قد نیاز و کمبود بودم دلم ریخت و سریع رفتم کنار صبا و محکم فشارش دادم تو آغوشم. طولانی همو بغل کردیم، هم بغض داشتیم هم حالمون کنار هم خوب بود و بخاطر همین یه لبخندی رو لبامون نشسته بود. صبا با همون لحن مهربون همیشگیش بهم گفت: «آجی له شدم بخدا چه خبرته … روتو کن به من ببینمت … اوومااح یه ماچ بده بیاد اینجوری هم بغض نکن بدتر دلم میگیره.» با اینکه بارها و بارها همدیگه رو بغل کرده بودیم و بوسیده بودیم، اون لحظه از گرمی لب‌هاش که روی گونه‌م فشرده شد حال خاصی بهم دست داد. احساس میکردم قلبمو بوسیده نه فقط لپمو. گفتم: «آجی بازم بوسم کن یکی کم بود.» صبا یه نیشگون از لپم گرفت و گفت: «بیا اینجا ببینم!» لپمو چند بار پشت هم محکم بوس کرد و آخرشم یه گاز کوچولو ازش گرفت و با خنده گفت: «عشق آجی بسه پر رو میشی برو بخواب که خوابو از سرم پروندی.» ولی من قلبم داشت تند میزد. از اینکه صورتامون به هم نزدیکه و دستامون دور کمر همدیگه ست و لبامون میتونه فرود بیاد روی صورت هم بی نهایت هیجانی شده بودم. ولی این صبا بود، دوست صمیمی من، خواهر عزیز من! اما اونقدر غرق احساساتم بهش بودم که فرصت نکردم تو ذهنم بیارم که نباید عاشقش باشم…
با همه این هیجانی که داشتم فقط نگاهش میکردم و حرف نمیزدم، چشمام داشت چشماشو بغل میکرد، صبا که از این حالتم تعجب کرده بود آروم دستشو گذاشت رو صورتم و گفت: «آسمان چی شده؟ حالت خوبه؟ حرف بزن ببینم چیو نگفتی بهم؟» با صدای نفسم گفتم: «هیچی نشده. دوست دارم صبا همین.» صبا وقت نکرد بیشتر تعجب کنه یا بزنه به شوخی و مسخره بازی تا ازین حال دربیارتم، تا جمله مو تموم کردم صورتمو به صورتش نزدیک تر کردم و لباشو بوسیدم. سرمو دور کردم تا ببینمش. چشماش نمیتونستن نگاه خیره منو دنبال کنن، سرشو یکم پایین گرفته بود و گونه‌هاش قرمز شده بودن. با دستم موهاشو ناز کردم و تو گوشش با صدای یواش گفتم: «دوست دارم.» سه باره و چهار باره حرفمو تکرار کردم و همزمان با انگشتای دست دیگه‌م لباشو نوازش میکردم. صبا ساکت بود ولی از روی تیشرت نرمش تپش محکم قلبشو میتونستم ببینم و نفسای گرمش که از بین لب‌های کوچیکش که بین انگشتام بود بیرون میومد به پایین گوشم میخورد. در اون لحظات همین که صبا خودشو ازم دور نمیکرد برای من بهترین هدیه ای بود که میتونستم تو ۱۹ سالگیم یا حتی تو تمام عمرم بگیرم، اما هنوز این هدیه دست نخورده و باز نشده بود و قلب و تن من بود که باید آروم آروم به وصالش میرسید…

نوشته: Aseman


👍 4
👎 1
7601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

903713
2022-11-22 07:10:47 +0330 +0330

عشق را شرحی نبود و نیست شرح
عشق را عاشق شدن بی شرح شرح

0 ❤️

903736
2022-11-22 11:51:29 +0330 +0330

واو

0 ❤️

904012
2022-11-24 14:22:15 +0330 +0330

قشنگ بود فقط اولاشو خیلی سریع گفتی
لطفا بقیشم بنویسین.

0 ❤️