راز لیلا (۱)

1401/10/10

بابام عادت داشت بعد از استحمام دوش آفتاب بگیره و برای همین کار کمکش کردم و به حیاط آپارتمان بردمش و روی سکوی باغچه گذاشتمش و عصای دستش رو بهش دادم تا تعادل خودشو حفظ کنه، چون روز جمعه بود اکثر اهالی آپارتمان خونه بودن ، یکی از همسایه های قدیمی به نام آقای جمالی با خانمش برای بیرون رفتن به حیاط اومدن که چند دقیقه‌ای رو کنار من و بابام موندن و با ورود یک خانم ناشناس و میانسال به داخل محوطه خانم جمالی پیشش رفت به طوری که انگار همو میشناسن، آقای جمالی وقتی حواس‌پرتی منو دید فهمید که خانم تازه وارد رو نمیشناسم و آروم به طوریکه خانمه متوجه نشه گفت خانم صداقت هستن مستاجر واحد کناری ما ،
وقتی بهش توجه کردم دیدم دارن در مورد منو بابام صحبت میکنن پس چشم تو چشم شدیم و به هم سلام کردیم و معرفی شدیم و من خوش آمدید بهش گفتم و خانمه رفت ،
دوباره در مورد خانم صداقت از آقای جمالی و خانمش پرسیدم که شرح تلخی از زندگیش بهم دادن و گفتن که به خاطر نازا بودنش از شوهرش طلاق گرفته و سه سالی میشه که تنها زندگی میکنه ،
بعد از رفتن خانواده جمالی به فکر رفتم که نکنه ی خانم تنها با این مشخصات برای آپارتمان مشکل ساز باشه و توی ذهنم کلی قضاوتش کردم ،
شش ماهی گذشته بود و با رفتار مودبانه خودش نظر من و مابقی اعضای آپارتمان رو جلب خودش کرد و همه دوست داشتیم که همسایه دائمی ما بشه ،
واحد ما تقریبا نیم طبق بود و چهار تا پله با همکف اختلاف داشت و واحد خانم صداقت که دیگه همه به لیلا خانم میشناختنش طبقه پنجم بود ،
یک روز که هوا هم سرد شده بود ساعت دو ظهر بود که لیلا از سر کار برمیگشت و جلوی واحدمون و در انتظار آسانسور با هم برخورد داشتیم که جهت تبادل سلام و احوالپرسی منو آقا صابر صدا کرد و حال بابام رو پرسید که این کارش بهم جرأت داد تا لیلا خانم صداش کنم و یک دقیقه ای صورتش رو نگاه کنم ،
لیلا خانمی با چهل و سه سال سن با پوستی بور و پر از کک مک های قهوه ای و موهای فندقی و رخی که انگار میکل آنژ پیکر تراشی کرده و مانتو و شلوار و مقنعه قهوه‌ای که با وجود این پوشش هم نمیتونست زیبایی های اندامش رو پنهان کنه ،
با سوار شدنش به آسانسور و رفتنش نتونستم به یاد بیارم که برای چی از خونه بیرون اومدم و بیست دقیقه ای سردرگم به لیلا فکر میکردم ،
هر چقدر فکر میکردم نتونستم درک کنم که چطور چنین خانمی سه سال مجرد مونده و چرا لیلا سعی میکنه زیبایی خودشو زیر لباساش قایم کنه ،
شنیده بودم که لیلا در یک تولیدی لباس کار میکنه و اونقدر دغدغه لیلا ذهنم رو مشغول کرده بود که با اینکه خودم بازاری بودم و ساعت هشت و نیم از خونه میزدم بیرون ساعت هفت صبح برای تعقیب لیلا بیدار شدم و تا محل کارش تعقیبش کردم ،
من سی و یک سالم بود و اختلاف سنی زیادی با لیلا داشتم و طرز برخوردش بهم اجازه نمیداد که بخوام پیشنهاد رابطه بدم و حتی خیلی بیشتر از یک رابطه معمولی عاشقش شده بودم ،
هر روز و هر شب کارم شده بود فکر کردن به لیلا و کارم به جایی رسیده بود که غصه می خوردم که چرا لیلا ساعت دو از سر کار که میاد باید تازه مشغول درست کردن ناهار بشه و این منو عذاب میداد ،
خرداد ماه شد و هر جور حساب و کتاب میکردم پایان قرارداد لیلا نزدیک بود و داشتم دیدن لیلا رو از دست میدادم و تصمیم گرفتم حداقل یک خاطره کوچیک با لیلا بسازم و برای این کار یک روز که شنبه بود ساعت هفت و نیم توی پارکینگ توی ماشین نشسته بودم و منتظر خروج لیلا شدم ،
استرس و هیجان اذیتم کرده بود که با دیدن لیلا چند برابر شد و بعد از خروجش از محوطه آپارتمان بیرون رفتم و نزدیک به ایستگاه اتوبوس شیشه جلو ماشین رو پایین دادم و کنارش ایستادم و صداش کردم ،
با سلام صبح بخیر شروع کردم و مسیرش رو پرسیدم و گفتم که مسیر خودمه و ازش خواستم که برسونمش ،
لیلا زیاد تعارفی بود ولی به هر شکلی بود اجتماعی بودن خودش رو با جلو نشستن بهم اثبات کرد و همراه با تشکر کردن شروع کرد به پرسیدن حال بابام و علت خروج زود هنگامم از خونه،
وسط جواب دادن به سوالاتش متوجه شدم که لیلا نه آرایش میکنه و نه عطر و ادکلن استفاده میکنه و شروع کردم ازش سوال پرسیدن،
+راستی یادم رفت بپرسم شغلتون چیه؟
_من توی یک تولیدی لباس کار میکنم،
+آفرین،وقت این نیست که بازنشسته بشید؟
_آقا صابر درسته پیر شدم ولی متاسفانه دوسال بیشتر نیست که کار میکنم و بیمه دارم،
+منظورم این نبود که سنتون بالا رفته منظورم این بود که بلاخره باید ی وقتی هم استراحت کنید،
_بله میدونم چی میگید ولی خب من دیر شروع کردم و فکر نمیکردم که زمانی به بیمه احتیاج داشته باشم،
+چقدر حقوق می‌گیرید،
_اونقدر کم میگیرم که باید هر سال ی محله پایین تر خونه بگیرم و از غذای روزانه‌م بزنم که کرایه خونمو بدم،
+یعنی جدی ممکنه که از آپارتمان ما برید؟
_بله تقریباً چهل روز دیگه باید خونه رو تحویل بدم،

به قدری ناراحت حال و روز لیلا شدم که متوجه شد و بابت ناراحت کردنم ازم معذرت خواست ،
کنار بزرگراه ماشین رو پارک کردم و نیم چرخی به سمتش زدم و نگاهش کردم و لیلا مبهوت نگاهم کرد و به حالتی نگران گفت چی شد ؟!
با چهره‌ای غمزده و نگران گفتم لیلا خانم شما این یک ساله توی دل همه ما اهالی ساختمان جا کردید ،ازت خواهش میکنم اجازه بدید کمکت کنیم ، آخه اینجوری که نمیشه زندگی کرد ،
لیلا نمی‌خواست براش دل بسوزونم و با امیدواری گفت ممنونم از لطفتون ولی خدا کریمه ،ایشالا درست میشه ،
سکانس غمگینی بود و اگه میدونستم خواستگار نداره و پیشنهادم رو قبول میکنه ممکن بود ازش خواستگاری کنم ولی به دنبال چاره پیشنهادی دادم که قبل از اون هرگز بهش فکر نکرده بودم ،
فضای غمگینی بود و دنبال راه حلی بودم که گفتم لیلا خانم میتونم ی پیشنهاد بهتون بدم ؟
لیلا جا خورد و فکر دیگه ای میکرد که شروع کردم به شرح پیشنهادم و گفتم ببین بابای من یک سکته زده و هر آن ممکنه با سکته بعدی عمرش تموم بشه و با تموم شدن عمرش بیمه‌ش قطع میشه ،میدونم که حتماً پیشنهاد ازدواج داری ولی اگه فقط اسمتون توی شناسنامه بابام باشه شما وارث بیمه‌ش میشید و میتونید بعد از بابام حقوقش رو بگیرید ،
لیلا صورتش کبود شده بود ولی زود خودشو جمع کرد و لبخند زد و گفت الان این خواستگاری بود یا پیشنهاد کمک ؟
تازه فهمیده بودم چی گفتم ولی شانس آوردم طرف مقابلم لیلا بود که خیلی راحت فهمید که پیشنهادم از سر دلسوزی بوده ،
فورا گفتم لیلا خانم ببخشید فکر کردم اینجوری میتونم کمکتون کنم ،
شروع کردم به حرکت کردن و لیلا با صبوری گفت نه اشکال نداره و حسن نیتت رو کاملاً درک میکنم و باور کنید به پیشنهادتون فکر میکنم ،
از این همه کمالاتش متعجب شدم و جرأت پیدا کردم که بیشتر توضیح بدم و گفتم اگه براتون سخته میتونید فقط عقد کنید و اصلأ نیاز نیست کنارش باشید ،
لیلا حرفمو قطع کرد و ازم اجازه خواست فکر کنه ،
به مقصد نزدیک شده بودیم که لیلا گفت آقا صابر پیشنهاد ازدواج زیادی داشتم ولی کاملاً متوجه ام که این پیشنهاد شما فقط از روی دلسوزیه و چه جوابم بله باشه چه نه لطفتون رو فراموش نمیکنم،
با به پایان رسیدن مقصد گفتم لیلا خانم آرزوم اینه جوابتون بله باشه تا تونسته باشم کمکتون کرده باشم،
بعد از خداحافظی پونصد متر جلوتر پارک کردم و صورتم رو ماساژ میدادم و به یاد میاوردم که چکار کردم و اصلأ چرا این کار رو کردم، دیگه نمیدونستم برای خودم یا برای لیلا یا برای بابا این پیشنهاد رو دادم فقط میدونستم صدای لیلا مثل صدای مادر برای نوزاد آرومم میکنه و فقط میخواستم کنارش باشم و هیچ حد و مرزی نمیشناختم،
ظهر که به خونه رفتم خواهرم خونه بود و دلیل اینکه ازش خواسته بودم بیاد رو به اتفاق بابام گفتم،
مفهوم نیتم براشون سخت بود ولی در جمع بندی که کردیم گفتن اگه قرار باشه برای نگهداری از بابام کمک حال من باشه خوشحال میشن زن بابام بشه و بابام که انگار که باورش شده بود هنوز توان شوهر بودن رو داره برای دقایقی احساس خوبی داشت،
با خواهرم هماهنگ کردم و راس ساعت دو جلوی آسانسور لیلا رو دیدیم و من خواهرمو معرفی کردم و خواهرم ازش اجازه خواست که عصر به خونه لیلا بره،
لیلا که کاملاً میدونست موضوع از چه قراره درخواست خواهرم رو پذیرفت و منو خواهرم به واحدمون برگشتیم،
لیلا نوزده سال کوچیکتر از بابام بود و ته دلم شک داشتم به قبول کردن لیلا،
ساعت پنج شد که من و خواهرم به طبقه پنجم رفتیم و واحد لیلا رو بهش نشون دادم و خودم رفتم مغازه،
از یک ساعت بعد شروع کردم به پیام دادن و تا دو ساعت بعد خبری از جواب دادن نبود،
من که این روزها ساعت ده مغازه رو می‌بستم نتونستم تحمل کنم و ساعت هشت برگشتم و نزدیک خونه بودم که خواهرم زنگ زد، رد تماس دادم و ده دقیقه بعد توی خونه دیدمش که کنار بابا خوشحال و خندان به من خیره شده بود،
ازش خواستم قبل از اینکه سکته کنم جواب لیلا رو بهم بگه، چکیده ای از صحبت های لیلا این بود که گفته بود اگه قراره به من لطف کنید منم برای جبران میخوام که در نگهداری بابا کمکتون کنم و تاکید داشته که نمی‌خواد ی ازدواج فرمالیته داشته باشه و از زن بابام شدن هیچ شکایتی نداره ،
اگه شدنی بود از خوشحالی گریه میکردم ولی از شک کردن خواهرم میترسیدم ،
خواهرم عجولانه کارها رو پیش میبرد و در حدود بیست روز بعد لیلا همراه با دوستش و منو خواهر و دامادمون همراه با بابام و چندتا از خانم های همسایه توی واحدمون در حضور عاقد یک جشن کوتاه گرفتیم و مات و مبهوت داشتم نگاه لیلا با چادر سفیدش میکردم که خواهرم گفت بهتره عروس و داماد رو تنها بزاریم تا استراحت کنن و خطاب به من گفت تو هم بهتره امشب رو خونه ما باشی ،شب اول ازدواج بابام شب اول قبرم شد ،
فکرش رو نمیکردم اینجوری بشه که مجبور بشم لیلا رو با بابام تنها بزارم ولی دیگه راه برگشتی نبود ،
فردا منو خواهر تختخواب دونفره تهیه کردیم و به خونمون رفتیم ،
وقتی رسیدیم لیلا با کم رویی مشغول درست کردن ناهار بود و بابام روی مبل دو نفره با صورتی که پیدا بود تازه اصلاح کرده و دوش گرفته(بابام نمیتونست به تنهایی به حمام بره) به ما خوش آمد گفت ،
تا شب طول کشید که بیشتر اثاثیه خونه لیلا رو توی خونمون جا دادیم و بعد از شام که همه در حال رفتن بودن احساس سربار بودن کردم که وقتی خواستم برای خواب خونه لیلا برم خود لیلا پا پیش گذاشت و نذاشت جایی برم ،
لیلا در پنج متری من کنار پدرم خوابیده و این برام یک حس هم خوب و هم بد بود ،
فردا صبح با صدای بابام از خواب بیدار شدم و لیلا آماده میشد که به محل کار بره ،ازش خواستم که برسونمش ولی قبول نکرد و ظهر من بعد از کارم ناهار رو آماده کردم و وقتی شب از مغازه برگشتم لیلا شام رو آماده کرده بود و داروهای بابام رو بهش داده بود و این روال تکراری ده روز اول زندگی جدید ما بود ،
ساعت ده و نیم بود که در واحد رو باز کردم که سروصدای تلویزیون نذاشت لیلا متوجه حضور من بشه و وقتی چشمم به تنها مبل خونه یعنی مبل دونفره افتاد لیلا با تاپ و شلوار و بدون روسری کنار خواهرم نشسته بود ، دلم میخواست یک دل سیر نگاهش کنم ولی لیلا متوجه حضور من شد و عجولانه به اتاقش رفت و من تندی صورتم رو برگردونم و گفتم ببخشید من دارم میرم بیرون شما راحت باشید و برگشتم و به پارکینگ رفتم ،
تصویر لیلا از جلوی چشمام نمیرفت و قدم زنان داشتم بهش فکر میکردم که خواهرم اومد سراغم و متعجب از رفتارم ازم خواست که برم داخل و خودش که شوهرش جلوی در منتظرش بود رفت ،
با مکثی دوباره اینبار لیلا با مانتو و روسری اومد سراغم و متعجب از رفتارم گفت صابر خان تقصیر من بود نه شما و نیاز نبود بیرون بری و حالا بیا بریم داخل شام بخور ،
نمی‌تونستم حرف دلم رو بزنم و به دنبالش راه افتادم و سر میز شام که برام شام رو می‌کشید گفتم لیلا وجود من باعث میشه معذب باشی ؟
لیلا که فهمید چه منظوری دارم کاسه سالاد رو روی میز گذاشت و با حالتی از بغض و ناراحتی کنارم نشست و گفت صابر اگه من اینجام از لطف تو هستش و هرگز کاری نمیکنم که باعث آزار تو بشه و اگه قرار باشه کسی توی این خونه سربار باشه اون منم نه تو ،
توی فضای احساسی بودم و دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم تو الان جای مادرم هستی و حاضرم بمیرم ولی تو اذیت نباشی و اصلأ فکر رفتنت از این خونه رو نکن ،
اشک از گونه لیلا سرازیر شده بود و دست دیگرش رو آورد و صورتم رو نوازش کرد و گفت اگه امشب از دیده شدنم خجالت کشیدم بر حسب عادت بوده بهم اجازه بده من مثل مادر باهات رفتار میکنم ،
دستای سرد و لرزونم رو به سمت گونه هاش بردم و اشک هاش رو پاک کردم و برگشتم و دستش رو گرفتم و ازش اجازه خواستم دستش رو ببوسم ،
باز اشک از گونه هاش سرازیر شد و من دستش رو توی دوتا دستم گرفتم و با نوازش دستش بوسه ای به دستش زدم ،
لیلا بلند شد و دستی به سرم کشید و منو تنها گذاشت تا شامم رو بخورم ولی هر کاری میکردم از گلوم پایین نمیرفت ،
فردا ظهر که من غذا درست کرده بودم ناهار رو به بابام دادم و منتظر شدم تا لیلا بیاد و با هم ناهار رو خوردیم و لیلا متوجه این موضوع شده بود ،
شب که کلید به در واحد انداختم با مکث وارد خونه شدم که لیلا توی آشپزخونه صدا زد صابر اومدی ؟زود باش گشنمون شد ،
بدون اینکه دیدی بهش داشته باشم سلام کردم و به اتاقم رفتم و بعد دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم ، میز شام چیده شده بود و لیلا با بلوز و شلوار بدون شال یا روسری لبخند بر لب منتظر حضور من بود ،به قدری از دیدنش جا خوردم که میخواستم برگردم و از مکثم لیلا متعجب شد و گفت عجله کن پسرم ،
از لحن صحبتهاش و مهربانیش دلم میخواست بجای دست پاهاش رو ببوسم و یک دل سیر بغلش کنم ،
جلو رفتم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم خواستم که مشغول خوردن بشم که لیلا با دلی پر از مهر و ترحم دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت الان بهتر شد؟
منظور لیلا موهای بیرون انداخته شدش و کنار هم شام خوردن بود ، دستم رو روی دستش گذاشتم و به صورتم فشار دادم و کف دستش رو بوسیدم و گفتم آره مامان جون ،
دستم رو گرفت و برد و روی صورتش گذاشت و مثل من کف دستم رو بوسید ،
یک هفته الی ده روز گذشته بود و هر شب با لمس و بوس کردن دست هم به هم تبادل محبت می‌کردیم ،

ادامه...

نوشته: صابر


👍 52
👎 3
93501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908858
2022-12-31 04:46:25 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

908872
2022-12-31 09:07:30 +0330 +0330

قشنگ بود
فقط نمیدونم چرا حس میکنم آخرش لیلا دوجنسه از آب درمیاد🤷‍♂️


908891
2022-12-31 10:56:14 +0330 +0330

واااای فقط کامت sirvans عالی بوودددد
پوکیدم از خنده
دمت گرم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

2 ❤️

908903
2022-12-31 13:30:38 +0330 +0330

عالی و احساسی ولی شهوانی جای داستان رمانتیک این مدلی نیست .ایشاله که قسمتای بعد به سکس ختم بشه هر چند شک دارم ولی مشتاقانه منتظر قسمتای بعدی هستم

1 ❤️

908904
2022-12-31 13:31:42 +0330 +0330

عالی هستش بی صبرانه منتظرم برا ادامش

0 ❤️

908913
2022-12-31 15:36:50 +0330 +0330

Sirvans دهنت سرویس😂

اگه دو جنسه باشه که علی الحساب کون باباش گذاشته

1 ❤️

908919
2022-12-31 17:27:21 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

908922
2022-12-31 18:14:51 +0330 +0330

مرسی عالیییی بود

0 ❤️

908930
2022-12-31 19:32:03 +0330 +0330

حاجی فقط یه جاشو من نفهمیدم
ها ای کوس و کونش رو کجا گفتی؟
اسکول مگه داری واسه صدا و سیما داستان مینویسی؟
دستشو بوسیدی؟ بیا اینو ببوس

1 ❤️

908944
2022-12-31 22:19:13 +0330 +0330

قشنگ بود ادامه بده

1 ❤️

909029
2023-01-01 10:19:34 +0330 +0330

دمت گرم
خیلی خوب می‌نویسی
شاخ و برگ خوب میدی
از همه مهمتر عجله ای برای سریع رفتن سر سکس نداری
عالی…

0 ❤️

909397
2023-01-04 13:07:25 +0330 +0330

دمت گرم. چقدر ردیف نوشتی

0 ❤️