رضا قصاب (۱)

1400/12/03

من توی یکی از محله های پایین شهر تهران به دنیا اومدم تیره بختی از همون روز اول با وجودم عجین شده مادرم بیمار بود تا وقتی ۲ سالم می شه یکبار برای همیشه می خوابه و دیگه بیدار نمی شه بعدا فهمیدم خودکشی کرده پدرم آدم لااوبالی و شرخری بود هر روز می رفت شهر چک های پاس نشده رو وصول می کرد تقریبا همیشه مست بود از هر فرصتی ام برای کتک زدن من پیش میومد دریغ نمی کرد تمام بدنم همیشه سیاه و کبود بود تا بعدا که می تونستم فرار کنم برم یه گوشه ای و وقتی مطمئن می شدم که رفته از پنجره اتاقم می رفتم و زیر تخت می خوابیدم تا صبح که بره خودم قیافه زشتی دارم که همیشه مورد تمسخر قرار می گرفت کتک های پدرم هم و اینکه یه بار لیوان داغ چایی رو روی سرم خالی کرده بود باعث شده بود یه کپه از موهام بریزه و بر این زشتی افزون بشه وقتی ۱۴ سالم شد پدرم یکبار رفت شهر و دیگه هیچ وقت برنگشت با تمام بدی هایی که داشت انگار هم محلی ها فرصتی پیدا کردن تا منو آزار بدن با سنگ و چوب میوفتن دنبالم منم مثل موش تو سوراخ قایم می شدم یه شب که از روی عادت از پنجره اتاق خواستم برم داخل که صحنه ایی رو به چشم دیدم که تا اون روز ندیده بودم یه مرد و زن لخت خوابیده بودن رو هم دیگه و مرده داشت با زن یه کاری می کرد دستشم گذاشته بود جلو دهن زنه ازین صحنه خیلی ترسیدم فرار کردم تصمیم گرفتم به اون خونه برنگردم اون شب خیلی راه رفتم تا به یه جایی رسیدم که انگار مردم بدبخت تر از منم وجود دارن خونه نداشتن توی لوله های بتنی بزرگ زندگی می کردن جلوتر نرفتم توی یکی ازون لوله ها شب رو به صبح رسوندم صبح که شد رفتم جلوتر که متوجه شدم همه نگاها به سمت من داره کشیده می شه و در کسری از ثانیه از هر طرف به سمتم اومد تمام لباس هام رو کندن و بردن نمی دونم چقدر طول کشید تا ازون حالت که خودم رو جمع کرده بود خارج بشم فقط وقتی بلند شم به سرعت فرار کردم داخل همون لوله ای که دور تر از بقیه بود چاره ای نداشتم اگر قرار بود اینجوری به زندگی ادامه بدم چند صبایی بیشتر نمی تونستم زنده بمونم برای بقای خودم باید می جنگیدم وقتی شب همه خوابیدن شروع کردم به دزدی چندتا لباس کهنه که بپوشم چیزی برای خوردن پیدا نمی شد خیلی گرسنه ام بود از کنار یکی رد شدم یه چیز تیز براق کنارش بود فهمیدم یه چاقوی بزرگه خیلی یواش برش داشتم باز به گشتن ادامه دادم تا چندتا کیسه بزرگ که بوی خیلی بدی می داد توجهم رو جلب کرد نزدیک که شدم که یکی از کیسه ها تکون خورد از وحشت خواستم دادبزنم ولی جلوی دهنم رو گرفتم چند قدم عقب رفتم که از پشت اون کیسه سر یه سگ پیدا شد ترسم کمتر شد با سگه چشم تو چشم شدم و یه سنگ پرت کردم بهش اونم فرار کرد رفت کنارشون چیزی نبود که حتی بشه بهش نگاه کرد چه برسه که بخورم پر از مگس و بوی گند و کثافت برگشتم شب رو با گرسنگی سر کردم که فردا صبح با داد و بیداد یکی که می گفت:کدوم سگ پدری چاقوی من رو برداشته
بیدار شدم فهمیدم این یارو همونیه که دیشب چاقوش رو برداشتم ظاهرا همه ازش می ترسیدن چون کسی جوابش رو نمی داد منم سرم رو از لوله ام اوردم بیرون هیکل گنده و کله کچلی داشت داشت تک تک افراد رو می گشت می دونستم سراغ منم میاد چیزی برای از دست دادن نداشتم رفتم جلو داد زدم:من برداشتم
حاضر بودم بمیرم تو بدنم دیگه جونی نمونده بود فشار گرسنگی باعث شده بود کج راه برم
وقتی اینو گفتم‌ چشماش چهارتا شد به سرعت اومدم طرفم و می گفت:تو توی کرم کثیف کودن چطور جرات کردی چاقو منو برداری الان قیمه قیمه ات می کنم می اندازمت جلوی سگ ها

وقتی دستش رو اوردم سمتم که یقه ام رو بگیره نیرویی عظیم باورنکردنی در من ایجاد شد که توی یک لحظه چاقو رو بردم بالا و با تمام قدرت کوبیدم رو دستش صورتم پر خون اون مرد شد سه تا از انگشت ها قطع شد و خون از دستاش فواره می زد و‌ روی زمین مثل مار می پیچید دور خودش چاقو روی جوری محکم تو دستم گرفته بود که هیچکس جرات نداشت نزدیک بشه با تمام وجود فریاد زدم من گرسنه ام اگر دوست ندارید تیکه پاره بشید غذا بدید بهم طولی نکشید که هرکی‌ هرچی‌ داشت اورد قیافه زشتم صورت خون آلودم من رو ترسناک کرده بود اون مرد هم دیگه هیچ وقت پیداش نشد اصلا معلوم نشد کی رفت من تبدیل شده بودم به یه باج گیر برای آدمای اونجا مواد از ساقیا به زور می گرفتم و در عوض یه لقمه نون برای خوردن می گرفتم ساقی ها تو محلی بودن که خودم قبلا زندگی می کردم ۲ سالی اینجوری زندگی کردم بدن لاغر اما پرقدرتی داشتم چاقو رو مثل فرفره تو دستم می چرخوندم بهم لقب داده بودن رضا قصاب همه از من یجورایی حساب می بردن سال به سال حموم نمی کردم بدنم پر شوره کثیفی بود تصمیم گرفتم برم خونه قبلیم که زندگی می کردم چندتا معتاد زن و مرد اونجا بودن من مثل همیشه از پنجره اتاقم رفتم داخل تقریبا هیچ وسیله ای نمونده بود البته وسیله زیادی هم نداشتیم اما همونا هم نبودن یکی از زن ها متوجه حضور من شد و از ترس جیغ کشید حقم داشت یکی با موهای بلند ژولیده که وسط سرش خالیه بدون پیراهن یه شلوار کثیف و کهنه و دوتا قداره تو دستش داره بیاد بالاسرت چه حسی داره منم یه فریاد کشیدم‌: برید گمشید کثافت های انگل از خونه من برید بیرون حالا اونا بودن که مثل موش دنبال سوراخ بودن به خودم افتخار می‌کردم خوشحال بودم تا اینکه یه شب که تو کوچه ها پرسه می زدم صدای گریه یه بچه رو شنیدم فکر کردم از داخل خونه میاد ولی نه همین اطراف رفتم سمت همون جوبی که قبلا شب ها خودم توش قایم می شدم از ترس بابام رفتم جلوتر آره یه بچه که کله اش کچله داره گریه می کنه گفتم:هی تو اینجا چیکار می کنی منو که دید پا به فرار گذاشت خیلی زود رسیدم بهش گفتم:ببین بیا بریم خونه من اونجا در امانی بهت قول می دم کسی اذیتت نمی کنه
بردمش خونه بهش می خورد ۸ ۹ سالش باشه ولی خیلی خوشگله چشمای رنگی داره بدنش به خاطر کثیفی و‌ جای کتک سیاه و کبود بود مچ‌ دست راستش سوخته بود بهش‌ گفتم اسمت چیه
می ترسید بهم نگاه کنه چون چاره ای نداشته به من پناه اورده همونطوری‌ که نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت:اسمم ثریاس
باورش سخت بود که دختر باشه من توی این چندسال دست روی هیچ زنی بلند نکردم حالا چطوری یکی پیدا شده که این بلا سر یه دختر بیاره

گفتم چرا موهاتو زدن کی تو رو زده دستت چرا سوخته:گفت بابام من و هرشب می زنه چون دوست داشته پسر داشته باشه موهامو از ته زده دستمم سوزوند که دیگه بی اجازه به وسایلش دست نزنم و اینکه هر شب مجبورم می کنه که گریه اش گرفت و گفت: اونجاشو بخورم
وقتی اینو گفت مثل آتیش گر گرفتم من هر بدبختی کشیدم به خاطر پسر بودنم تحمل کردم جنگیدم چه ولی این یه دختر بچه است اگر کسی حمایتش نکنه نابود می شه
بهش گفتم‌ خونتون رو نشونم بده زیاد دور نبود
پرسیدم ازش مادر داری گفت:مادرم رو یه شب بابام انقدر کتکش‌‌ زد که دیگه نه می تونست حرف بزنه نه راه بره نه غذا بخوره چند وقت پیش شکمش از گرسنگی‌ چسبید به کمرش مرد
گفتم تو همینجا باش رفتم تو خونه یه مرد بی خاصیت مست الکل داشت با یه زن سکس‌ می کرد یه چوب چندتا سیخ گوشه حیاط به ترتیب چیده شده بود فهمیدم با اینا اون دختر بخت برگشته رو می زنه یه سنگ برداشتم پرت کردم تو شیشه از جا پریدن مرده در حالی که داشت شلوارشو پاش می کرد زنه هم داشت لباس هاش رو جمع جور‌ می‌کرد اومد تو حیاط تو کی هستی؟آدمی ؟
قهقهه ای زدم و گفتم:من عزرائیلم اومدم جونتو بگیرم حروم زاده
چوب بزرگی که گوشه حیاط بود رو برداشتم با تمام قدرت کوبیدم تو پاش که صدای شکستن چوب و استخون پاش اومد و بعد صدای داد و هوارش بلند شد زنه فرار کرد با یه پارچه جلوی دهنش رو بستم انقدر با سیخو چوب و سنگ زدمش که خودم خسته شدم هنوز زنده بود سرشو بلند کردم گفتم ببین الدنگ حروم زاده دفعه دیگه نزدیک‌ ثریا بشی کیرت رو‌ می برم می کنم تو حلقت گرفتی چیشد؟؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد
اون شب تصمیم مهمی گرفتم که آدم بشم اگر اینجا می موندم ثریا مثل من می شد اون شب کولش کردم و رفتم دمدمای صبح بود که رسیدیم اول شهر تهران مردم از دیدن قیافه من وحشت داشتن اصلا شبیه آدمیزاد نبودم برگشتم همونجایی که وقتی بچه بودم تو لوله هاش می خوابیدم اونجا وقتی وارد شدم دورم رو‌ گرفتن خوش‌ آمد می گفتن کجا بودی این مدت چیکار می‌ کردی
یه داد زدم‌ سکوت حکمفرما شد و بلند گفتم: من دیگه واسه شما آشغالا مواد نمیارم
الانم آب و حموم رو‌گرم کنید می خوام حموم کنم کسی ام نزدیک‌ این دختر بچه بشه یا اذیتش بکنه رنده اش می کنم شیر فهم شدید؟
همگی کنار رفتن رفتم حموم بعد از سال ها خودم رو شستم به ثریا گفتم توام برو اگر کمک خواستی بگو یه خانمی رو می فرستم داخل : نه خودم بلدم داداش!
این کلمه چنان به دلم نشست که انگار دنیا رو بهم دادن در حالی که قند تو دلم آب شد رفت داخل
اونجا یکی بود از قبل می شناختمش بهش می گفتیم احمد سلمونی
قبلا آرایشگر بوده از وقتی معتاد کارتون خواب شد کارش به اینجا رسیده اما هنوز‌م تو کارش دقت داشت موهام رو به زور‌ قیچی های بزرگ‌ کوتاه می کرد آخرشم یه تیغ کشید رو‌ کلم تمیز تمیز ریشام به دستی‌ کشید مرتبشون کرد ثریا وقتی از حموم اومد بیرون دنبال من می گشت وقتی رفتم پیشش‌ جیغ و داد کرد: ببین اگه نزدیکم بشی داداشم میاد می زنه‌ لهت می کنه
ناخوداگاه بغلش کردم گفتم:قربونت برم آجی کوچولو من رضام
این اولین بار تو‌ زندگیم بود که حس ارامش و خوشبختی کردم
اینبار دوباره رفتم شهر از بقیه شنیده بودم که اونجا تو بازار کار زیاده از اینو اونور پرسون رسیدم بازار به عمرم چنین جای شلوغی ندیده بودم چند روزی به همین منوال‌ گذاشت تا بالاخره یکی بهم یه چرخ دستی داد گفت باید بار ببری بیاری گفتم‌ مشکلی نیست ثریا می گذاشتم جلوی چرخ تو بازار می رفتم میومد مثل‌ گلوله سریع بودم‌ چندماهیی طول نکشید که کل‌ بازار منو می شناختن شب ها به جای اینکه رو گاری بخوابیم‌ اجازه می دادن تو مغازه بخوابیم زندگیم رو به تغییر بود یکسال بعد تو همون مغازه شاگرد شدم می دیدم بچه های دیگه رو درس می خوندن ولی ثریا هیچی ۱۰ ساله اش بود از مدرسه محروم بود منم خوشم نمیومد مثل من بشه با صاحب مغازه در میون گذاشتم گفت اگه ببریش مدرسه ثریا رو ازت می گیرن چون تو سرپرستش نیستی غلط کرده هرکی بخواد ثریا ازم بگیره تخم چشماشو در میارم یه چند روزی گذشت و من دنبال مدرسه می گشتم براش تا از چندتا بچه های کار نشونی یه مدرسه رو گرفتم که خودشون می رفتن برای بچه هایی که سرپرست نداشتن به ثریا گفتم برو اونجا اسمتو بنویس هرچی پرسیدن که بابا یا مامان داری بگو نه گفتن کجا زندگی می کنی بگو جایی که بچه های کار هستن آدرسشم بلد نیستم هر سوال دیگه ای هم پرسیدن خودت رو بزن به اون راه اسمی از من نیار
گذشت و ثریا مدرسه رو شد من همیشه سر کوچه وایمیسادم تا بیاد همه چیز خیلی عالی پیش می رفت سال ها گذشت ثریا بزرگ شد ۱۸ ساله شد از جایی که خیلی خوشگله متوجه نگاه های سنگین و شهوت آمیز بقیه می شدم اما کسی جرات نداشت خم به‌ ابرو بیاره ثریا هم خودش خیلی باهوش و زرنگه بجز من با کسی حرف نمی زد
تا اینکه یه شب بهم خبر دادن بابات برگشته دنبالت می‌گرده من دلم نمی خواست برم گفتم اون بیاد اما گفتن مریضه داره می میره آخرین درخواستش اینه برای آخرین بار ببینه و ازت حلالیت بطلبه هرچی من مقاومت می کردم اونا اصرار منم رفتم اما خبری از پدرم نبود کسایی که منو اورده بودن با ماشین فرار کردن سمت ما ماشین گیر نمیومد با بدبختی به اتوبان رسیدم یه ماشین گرفتم رفتم بازار ثریا نبود یقه صاحب مغازه رو‌ گرفتم ثریا کجاست حروم زاده نمی دونم بخدا کل راسته بازار جمع شدن ولی هیچ کس جرات نمی کرد بیاد جلو صدای آژیر پلیس ا‌ومد چندتا مامور از‌ چپ و راست ریختن و منو گرفتن
به قدری حالم بد بود که خواستم خودکشی‌کنم تو کل زندگیم تنها الماس زندگیم‌ فرشته کوچولوم که من رو شاد می کرد بهم انگیزه می داد ثریا بود
به خاطر دعوایی که تو بازار راه انداختم ۸ ماه اب خنک خوردم وقتی آزاد شدم دنبال ثریا گشتم هیچکس ازش خبری نداشت دوباره شدم همون آدم سابق برگشتم بازار کار نمی کردم مثل بابام شرخر شدم وحشی تر از قبل بودم سعی می کرد از هرکی یه اطلاعی در مورد ثریا بگیرم
پول داشتم ولی‌ خرج‌‌ نمی کردم بلد نبودم زندگی‌ کنم فکر و ذکرم ثریا بود
هیچکس رو نداشتم که باهاش حرف بزنم همه آدما از دستم فراری بودن ۲۵ یا ۲۶ سالم بود هر شب برمی گشتم محل قدیمی هنوز همون بوی کثافت آشغال همون گوه کاریا دوباره رفتم تو خونه بچگیم اینبار از در وارد شدم طبق معمول مکان سکس بود یا مواد کشیدن
سکس‌ چیزی که تو زندگیم‌ هیچ وقت بهش فکر‌ نمی کردم آخه کی به منی که همچین قیافه ای دارم کص می ده توی یک لحظه زنی که داشت لخت در می رفت نگاهم به چاک کونش افتاد برای یه لحظه کیرم بلند شد من اونقدر قدرت داشتم که یکی از همینارو بگیرم اینجا بکنم به زور یا با پول ولی خوشم نمیومد دوست داشتم لذت ببرم توی این فکرا بودم که خاطره اون شبی که تو اتاقم یه مرد داشت گلوی یه زن رو فشار می داد افتادم هیچ وقت دوست نداشتم کسی رو به زور بکنم
زمان به سرعت می گذشت من بیشتر از همیشه فکر به سکس درگیر شده بود از طرفی ام هرچی دنبال ثریا می گشتم به در بسته می خوردم
یه شب تصمیمم رو گرفتم یکی رو پیدا کردم که توش همه کاری آزاد بود لب گرفتن تا کون کردن یه سکس کاملا خصوصی VIP به یه شماره زنگ زدم گفتم یه دختر می خوام شب خواب قبول کرد آدرس رو گرفتم وارد خونه شدم تمیز بود یه خانم که یه ماسک خرگوش زده بود بالای صورتش ماسک کاور کرده بود ولی پایینش نه یه رژ قرمز تیره به لباش زده بود یه لباس شب خواب توری سیاه که سینه هاش معلوم بود اومد جلو گفتم خوش اومدی
خواستم بغلش کنم که بمالشم گفت من نیستم اونی که باید بکنی تو اتاقه قبل از اینکه وارد بشی این ماسک رو بزن مثل ماسک خودش بالای صورت رو کاور می گرفت ولی به جای خرگوش گربه بود وارد اتاق شدم یه نور قرمز کمرنگ فضای اتاق رو روشن کسی که قرار بود بکنمش روی تخت لخت دراز کشیده بود بدنش مثل برف سفید بود که از اون نورقرمز بیشتر می درخشید صورتش معلوم نبود مثل همون خانومه ازون ماسک ها داشت ولی برای این دختره سفید بود و اون خانمه سیاه شروع کردن بوسیدن لب هاش زبونم رو می کردم تو دهنش اونم مک می زد کیرم مثل سنگ سفت شده بود پیش آبم کل شورتم رو خیس کرده بود خودم رو‌کشیدم عقب شلوار و شورتم رو در اوردم دوباره اومدم روش سینه هاش شروع کردم به خوردن نوکش رو می کردم تو دهنم مک می زدم یواش یواش ناله های خفیفی ازش بگوشم می رسیدم حس کردم آبم داره میاد یکم سر کیرمو بردم جلوی کصش یکم که لمسش‌ کردم آبم با فشار خالی شد رو شکمش ولی باز دست بردار نبودم تا صبح مال خودم بودم پاهاشو از هم باز کردم زبونم رو گذاشتم رو‌ کصش اول لب های خارجیش لیس زدم بعد وسط کصش رو باز کردم یه مایع لزجی بینش بود با تمام شهوتم لیسش زدم نمی دونم بگم چه طمعی داشت حتی اگرم بد باشه انقدر غرق لذت بودم که با تمام وجود می خوردمش چوچولشو می کردم تو دهنم حین خوردن من بدنش رو پیچ و تاب می داد و ناله می کرد کیرم دوباره شق شده بود آماده کردن شدن ولی از کصش سیر نمی شدم دوتا انگشت کردم تو کصش با تمام قدرت انگشت رو عقبب جلو می کردم‌ محکم‌ چوچولش رو با لبام‌ گرفتم با نوک زبونم تکونش می داد دیگه ناله نمی کرد صدای اه اهش کل خونه رو برداشت در نهایت انقدر ادامه دادم که بدنش بعد از چندلرزش شدید آروم گرفت فهمیدم ارضا شده حالا دوباره نوبت کیر من شد سر کیرم رو با آب کصش خیس کردم یه فشار دادم تا ته رفت یاد اون لوله ای افتادم که بچگیام توش می خوابیدم انقدر گشاد بود ولی باز مثل خر تلمبه می زدم کیرم‌ تو کصش‌ مثل چی عقب جلو می رفت یه جای گرم لیز سرم مثل کوره داغ شده بود عرق از سر‌ و صورتم می ریخت که حس کردم نزدیکه آبم بیاد می خواستم همونجا خالی کنم ولی اوردمش بیرون آبم با فشار پرت شد بیرون صدای منم رفت بالا احساس سرما می‌ کردم بدنم شل شل شده بود نمی دونستم دیگه می تونم ادامه بدم یا نه چون بدنم کاملا خالی کرده بود
دوست داشتم حرف بزنم باهاش ولی جز قوانین حرف زدن باهاش و یا برداشتن ماسکش غیرقانونی بود یه نگاهی به اطراف انداختم که دیدم یه چیزی برق می زنه مثل ساعت دیدم یکی از اون موقع اینجاست و داره مارو نگاه می کنه و اون نور قرمزم که فقط تخت رو روشن می کرد برای اینه که طرف حواسش به اینجا باشه که یه وقت تخلفی صورت نگیره
خودمو جمع و‌جور کردم سینه هاشو گرفتم کیرمو‌ رو‌گذاشتم لاش عقب جلو کردم تا سیخ شد باز یکم وازلین کنار همون نور قرمز بود برداشتم مالیدم رو سوراخ کونش کیرمو کردم توش که جیغ دختره رفت هوا تلمبه زدم از کصش تنگ تر کیرمو مثل چی‌ سفت گرفته بود دستم دوباره از زیر رسوندم به کصش مالیدمش کونش گرم و نرم بود چندتا سیلی زدم تو کونش که دختره یه جیغ زد اون یارو یهو‌ گفت آروم بزن چیزی نگفتم بهش چندتا تلمبه دیگه با قدرت زدم اینبار همشو خالی کردم تو کونش دیگه سفت از پشت بغلش کردم خوابیدم دمدمای صبح شد یارو بیدارم‌ کرد گفت پاشو برو دیگه داشتم لباسم رو می پوشیدم که برم چیزی توجهم رو جلب کرد مچ دست راست یه پارچه سیاه دورش بسته شده بود بدون اینکه کسی متوجه بشه پارچه رو زدم بالا چیزی که می دیدم باور نمی کردم چند قدم عقب رفتم به دیوار خوردم سوختگی دست راست مثل همون سوختگی دست راست ثریا
بی درنگ ماسک رو از رو صورتش کشیدم بیدار شد یارو داشت به سمتم میومد
همه چیز برام به کندی داشت پیش می رفت اون چشم ها بدون شک‌ چشمای ثریاس من من من دیشب چیکار کردم با ثریا سکس کردم فرشته کوچولوی زندگیم هرگز خودم رو نمی بخشم به چشم ها ثریا خیره بودم اونم از دیدن من تعجب کرده اشک لحظه به لحظه تو چشم هاش بیشتر می شد یه لحظه حس کردم چیزی به صورتم خورد اون نره خر به صورتم مشت زد اینبار باز مثل همون روز بچگیم که انگشتای اون طرف رو قطع کردم همون نیروی عظیم اومد سراغم جوری مشت کوبیدم تو صورتش که نقش بر‌ زمین شد بی اختیار دست های ثریا رو گرفتم به سمت در خروجی رفتم ولی ثریا یهو مقاومت کرد خودش رو عقب می کشید یه سیلی محکم زد تو‌ گوشم و‌ جیغ گوشخراشی کشید و گفت:ولم کن هیچ جا با تو نمیام
-چرا نمیای می دونم اتفاق وحشتناکی افتاده من جبران می کنم از آدمای اینجا نترس الان کل خونه می سوزونم
-من نمی خوام بیام اینجارو دوست دارم
باور نمی شد اینارو ثریا می گفت
ادامه داد: من از دست تو فرار کردم من اون نقشه رو‌ کشیدم که بری دنبال بابات
من بعد ۱۳ سالگیم با صاحب مغازه کل اون راسته رابطه برقرار می کردم تا اینکه یکی بهم گفت اینجور جایی هست
از دست تو اون غذاهای آشغالیت زندگی که با سگ زیرپل خواب فرقی نداشت رها شدم اینجا غذای خوب دارم جای راحت دارم نه سرما اذیتم می کنه نه گرما که باز تو نکبت پیدات شد گند زدی به همه چی تو چرا وجود داری اصلا چرا به دنیا اومدی باورم نمی شه با یه زالو زشتی مثل تو سکس داشتم حالا هم گمشو‌ دیگه هیچ وقت برنگرد
شوکه شده بودم انگار یه بمب اتم تو سرم منفجر شده
از در خونه اومدم بیرون راه رفتم راه رفتم انقدر رفتم که نمی دونم کجام بازم به رفتن ادامه می دم شب شده هوا سرده لباس هام رو در میارم کفشم رو در میارم بلند می شم شروع می کنم به دویدن هرچه در درونم هست رو به فریاد تبدیل می کنم انقدر می دوم که زمین می خورم با فریاد گریه می کنم برف شروع به بارش کرده من جایی هستم که‌ نزدیک شهر نیست برف روی بدنم می شینه هیچی حس نمی‌ کنم بدنم تحلیل رفته چندساعتی می شه یه چیزی‌ داره صورتم رو لیس می زنه یه سگه حتی نمی تونم دستم رو بلند کنم یا صدایی تولید کنم می خوابم بدنم گرم شده حس خوبی دارم آرامش دارم سگ هم رفته دیگه هیچ صدایی توی سرم نیست‌ همه چیز تموم شده …

نوشته: no one


👍 34
👎 4
28201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

860418
2022-02-22 01:47:15 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

860426
2022-02-22 02:11:42 +0330 +0330

حقیقتا خیلی ایده‌ی خوبی بود. ولی اینی که خوندم داستان نبود! انگار مست کرده بودی و داشتی خاطرات تلخ زندگیت رو برای کسی تعریف میکردی. اونم با ریتم خیلی تند…
بقیه‌ی نکات هم im mk عزیز گفتن. بعضی جاهاش واقعا منطقی نبود.
به هر حال دوست داشتم. منتظر ادامه‌ش هستم. ولی سر جدت زود اپ کن؛ اصلا یکی از لازمه های داستان دنباله دار اینه که زود قسمت‌های بعدی اپ بشه، وگرنه جذابیتش نمیمونه.
لایک جناب no one😁❤🍀

8 ❤️

860443
2022-02-22 03:00:04 +0330 +0330

داداش…تو مطمئنی صادق هدایت نیستی؟؟!!! خخخخخخ
ایول داری،قشنگ بود،خوشمان آمد 👍

1 ❤️

860449
2022-02-22 03:19:46 +0330 +0330

داستان خوبی بود
واقعا داستان بود

1 ❤️

860521
2022-02-22 14:50:49 +0330 +0330

دمتگرم

0 ❤️

860524
2022-02-22 15:16:38 +0330 +0330

رضا جیرجیرک رضا مارمولک رضا قصاب

1 ❤️

860532
2022-02-22 16:16:44 +0330 +0330

عالی بود ولی علائم نگارشی رو اصلا رعایت نکرده بودی یه سری متن های داستان هم نامفهوم نوشته بودی این چیزارو رعایت کنی فوق العاده میشه منتظر ادامش هستم

0 ❤️

860550
2022-02-22 20:40:41 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود بیشتر احساسی اگه قسمت سکسش نبود یه داستان خوب میشد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها