زنی از جنس شیطان! (۲)

1402/05/26

...قسمت قبل

۱۳ اردیبهشت سال ۱۴۰۲

روانشناس بعد از توضیحات اولیه‌ای که بهم داد، گفت: «لطفا راحت، بی‌استرس و بدون عجله مشکلی که دارید رو کامل و با جزئیات برام توضیح بدید. اول اینکه مشکل‌تون چیه؟ و دقیقا از کی متوجه این مشکل شدید؟»
-همونطور که خدمتتون عرض کردم، من سه ماهه ازدواج کردم، ولی تو این سه ماه تا حالا نتونستم با همسرم رابطه برقرار کنم!
+می‌شه بگید دقیقا منظورتون از رابطه چیه؟
-دخول!
+این یعنی که میل به رابطه دارید، رابطه رو شروع می‌کنید و مراحل پیش‌نوازی رو پشت سر می‌ذارید، اما موقع دخول مشکل دارید، درسته؟
-بله درسته.
+می‌شه بگید مشکلتون چی هست؟
-اختلال نعوظ.
+یعنی به نعوظ کامل نمی‌رسید؟
-بله؛ گاهی به نعوظ کامل نزدیک می‌شم، ولی گاهی حتی کوچک‌ترین تغییری نمی‌کنم و کاملا حسم می‌خوابه و آلتم به کوچک‌ترین سایز ممکن می‌رسه!
+به نظرتون پیش‌نوازی و رفتار همسرتون در راستای تحریک و به اوج رسوندن شما درست و کافیه؟
-بله؛ همسرم تموم تلاشش رو می‌کنه و چیزی کم نمی‌ذاره.
+خب من چندتا سوال ازتون می‌پرسم. لطفا شما به دقت با بله یا خیر جواب بدید.
-بله حتما.
+به نظرتون شما به اندازه‌ی کافی به رابطه‌ی جنسی علاقه‌ دارید؟
-بله.
+آیا شما از چهره و اندام‌های جنسی همسرتون راضی هستید؟ یعنی براتون جذابیت کافی رو دارن؟
-بله.
+تو خلوت خودتون و تو غیاب همسرتون، موقع تصویرسازی‌های ذهنی، دیدن پورنوگرافی و موقع خود ارضایی به نعوظ کامل می‌رسید؟
-بله.
+آیا نعوظ صبحگاهی و شبانه رو تجربه می‌کنید؟
-بله.
+آیا تحت استرس زیادی هستید؟ یا مقدار غیرعادی‌ای اظطراب رو تجربه می‌کنید؟!
-بله.
+سابقه‌ی بیماری‌های قلبی عروقی، سندرم متابولیک، دیابت، فشار خون بالا، بیماری مزمن کلیوی، مولتیپل اسکلروزیس و یا آسیب فیزیکی به آلت یا اطراف آلت رو ندارید؟
-نه. هیچکدوم رو ندارم.
+خب با توجه به پاسخ‌های خودتون، تشخیص من اینه که مشکل شما اختلال نعوظ روانی یا ناتوانی روانیه، یعنی اختلال نعوظ شما جسمی نیست و ریشه در روانتون داره. با این‌حال برای اطمینان بیشتر باید یک سری آزمایش‌ها رو انجام بدید که از روانی بودن اختلال‌تون مطمئن بشیم.
قبل از اینکه این جلسه رو تموم کنیم یک نکته‌ی مهم رو خدمتتون عرض کنم. طبق تحقیقات انجام شده، ۲۶ درصد از مردهای زیر ۴۰ سال به اختلال نعوظ روانی دچار می‌شن و شما اولین نفر یا آخرین نفر نیستید. تخمین زده می‌شه که تو ایالات متحده سی میلیون مرد دچار اختلال نعوظ هستن، که تو کشور خودمون هم این آمار درصد بالایی داره و خوشبختانه اختلال نعوظ روانی هم مثل نعوظ جسمی درمان داره و جای هیچ نگرانی‌ای نیست. پس روحیه‌ی خودتون رو حفظ کنید و ناامید نشید. جلسه‌ی دوم‌مون که به ریشه‌یابی این مشکل و شروع درمان می‌پردازیم، می‌مونه برای بعد از انجام دادن این آزمایشات و گرفتن نتیجه و اطمینان از اینکه هیچ‌گونه مشکل جسمی‌ای ندارید.
-ممنون ازتون…


آیناز درحالی که با دست راستش سینه‌هام رو نوازش می‌کرد، با لحن دلبرانه‌ای کنار گوشم گفت: «عزیزم می‌خوای امشب هم سعی‌مون رو بکنیم؟»
به سمتش برگشتم، به چشم‌های آهویی قشنگش خیره شدم و گفتم: «اگه دوباره نشه چی؟»
لبخند محوی زد و گفت: «خب نشه! فدای سرت. تو اینقدر خوبی که من تو همون معاشقه‌ی قبل از سکس ارضا می‌شم!»
گفتم: «خب چقدر نشه؟ تو تا کی می‌تونی این وضع رو تحمل کنی؟»
گفت: «صبر داشته باش عزیزم. من مطمئنم که درست می‌شه. تو تا حالا رابطه نداشتی و این طبیعیه، چون بار اول کیرت بلند نشده، این تو ذهنت مونده و هربار استرس این رو داری که دوباره سیخ نشی. باید ذهنت رو از دفعه‌های قبل دور کنی. باید اونقدر سعی کنیم تا بالاخره بشه.»
آروم دستش رو به سمت کیرم برد، دستش رو از زیر کش شلوارم رد کرد و کیرم رو تو مشتش گرفت. کیرم رو فشار داد و گفت: «مگه می‌شه همچین کیر خوش قد و بالایی هیچ‌وقت سیخ نشه؟ مگه می‌شه همچین کیری نره تو کص من و جرم نده؟ من تا سیخش نکنم و تا ته نکنمش تو کصم دست بردار نیستم!»
بعد با ولع شروع کرد به بوسیدن لب‌هام و همزمان کیرم رو می‌مالید. منم همراهی‌ش کردم و همزمان بدنش رو نوازش می‌کردم. چند لحظه بعد، ازم خواست که تیشرت‌ام رو دربیارم. بعد از درآوردن تی‌شرت‌ام، بلند شد و رو شکمم نشست. از گوش‌هام شروع به لیسیدن کرد و به سمت پایین رفت. گوش‌هام، گردنم، سینه‌هام و شکمم رو لیسید تا به کیرم رسید. شلوارم رو از پام درآورد و شروع کرد به لیس زدن کیر خوابیده‌ام. از پایین تخم‌هام تا سر کیرم رو لیس زد. بعد کیرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن، ولی انگار نه انگار!
کیرم به جای سیخ شدن، هی تو دهنش کوچیک و کوچیک‌تر می‌شد. چند دقیقه بعد سرش رو از خودم جدا کردم و گفتم: «فایده نداره آیناز…»
گفت: «می‌خوای منم لخت بشم و خودت رو به کصم بمالی؟»

منتظر جواب من نموند و ساپورت و شورت‌ش رو همزمان از پاش درآورد. کنارم خوابید و پاهاش رو باز کرد. بین پاهاش قرار گرفتم و کیرم رو به چوچوله‌ش و درز کصش می‌مالیدم. چند دقیقه ادامه دادم ولی فایده نداشت. آیناز شروع کرد به آه و ناله کردن و مالیدن سینه‌هاش که شاید جواب بده، ولی من کلا حسم پریده بود. انگار حس جنسی‌ام خاموش شده بود و با هیچی تحریک نمی‌شدم. چرا این‌جوری شده بودم؟ منی که عاشق سکس بودم و برای سکس لَه‌لَه می‌زدم، چه بلایی سرم اومده بود؟
آیناز که فهمید فایده نداره، ازم خواست بغلش دراز بکشم. سفت بغلم کرد و گفت: «فدای سرت. سعی خودمون رو کردیم. دفعه‌ی بعد…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «بذار بخورم برات حداقل تو ارضا بشی.»
گفت: «نهههه… بهت گفتم که دوست ندارم کصم رو بخوری. لطفا دیگه بحثش رو پیش نکش!»
گفتم: «خب با دست ارضا…»
این‌بار اون حرفم رو قطع کرد و گفت: «تا وقتی که تو ارضا نشی منم دلم نمی‌خواد ارضا بشم. لطفا ذهنت رو درگیر نکن و عصبی نباش.»
بعد دوباره سفت بغلم کرد و گفت: «چه خبر؟ امروز چیکارا کردی؟»
اینکه سعی می‌کرد درک کنه و طبیعی رفتار کنه که من ناراحت نشم، بیشتر از هر چیزی آزارم می‌داد.
گفتم: «امروز بالاخره مشکلم رو تلفنی با یه روانشناس در میون گذاشتم!»
نیم‌خیز شد و گفت: «واقعااااااً؟ خب؟»
گفتم: «یه سری آزمایش هست که باید انجام بدم. وقتی مشخص بشه که چه مشکلی دارم، درمان رو شروع می‌کنیم…»
لب‌هام رو بوسید و گفت: «همین که مشکلت رو پذیرفتی و تصمیم گرفتی بری پیش یه روانشناس خودش قدم بزرگیه؛ ممنون ازت. مطمئنم که حل می‌شه و بعداً به عنوان یه خاطره‌ی بامزه اَزش یاد می‌کنیم.»
لبخند زدم و گفتم: «دوستت دارم آیناز…»
لبخند زد و گفت: «منم همینطور…»


سال ۱۳۹۶

گفتم: «دیشب گفتی تموم زن‌های این دورهمی حداقل یه فانتزی دارن و در مورد فانتزی‌های همه‌شون حرف زدی بجز یه نفر!»
افسانه با تعجب پرسید: «کی؟!»
گفتم: «مامانم!!!»
از حرفم جا خورد. چند لحظه چیزی نگفت. بعد نگاهش رو ازم دزدید و گفت: «چون مامانت هیچ فانتزی عجیب و غریبی نداره!»
گفتم: «ولی خودت دیشب گفتی تموم آدم‌های اون دورهمی حداقل یه فانتزی عجیب دارن!»
خندید و گفت: «یادم رفت بگم بجز مامان تو. خب که چی؟ اصلا گیریم فانتزی هم داشته باشه، چرا می‌خوای فانتزی مامانت رو بدونی؟»
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: «دلیل خاصی نداره؛ از سر کنجکاوی!»
گفت: «واقعا مامان تو هیچ فانتزی خاصی نداره. فقط…»
گفتم: «فقط چی؟»
گفت: «هیچی.»
گفتم: «نشد. یا یه حرف رو نزن، یا می‌زنی کامل بزن. اینجوری من فکرم هزار راه می‌ره.»
خندید و گفت: «بشین با هم بریم بابااا. چیز مهمی نیست. شاید بعدا بهت گفتم، شایددددد…»


کل روز، اتفاقات صبح تو ذهنم مرور می‌شد و باورم نمی‌شد که بالاخره سکس رو تجربه کردم. از طرفی یه حس غریب داشتم؛ حسی که نمی‌دونستم عذاب وجدانه یا حس نارضایتی از سکسی که اصلا شبیه تصوراتم نبود یا حسی مثل خماری و هوس تکرار شدن اون لحظات. تا قبل از خواب ذهنم درگیر این مسائل بود تا اینکه یهو یاد حرف‌های نزده‌ی افسانه افتادم. یعنی می‌خواست در مورد مامانم چی بگه؟ یعنی مامان منم مثل افسانه و بقیه‌ی دوست‌هاش یه سری فانتزی‌های عجیب و روابط مخفی داره؟ این سوال مثل خوره افتاده بود به جونم و ذهنم رو درگیر کرده بود. هر روز و هر شب دوباره و دوباره مرورش می‌کردم و تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ شده بود. هر بار هم که از افسانه خواهش می‌کردم که بهم بگه، چیزی نمی‌گفت، یا می‌گفت به وقتش شاید بهت گفتم…


سه ماه از شروع سکس‌های من و افسانه گذشته بود. تو این سه ماه به طور میانگین هر سه یا چهار روز یک‌بار سکس می‌کردیم و روز به روز لذت سکس برام بیشتر می‌شد و هرچه زمان بیشتر می‌گذشت، بیشتر سکس رو درک می‌کردم و علاقه‌ام بهش بیشتر می‌شد. تو آخرین سکس‌هامون دیگه فقط من بَرده نبودم؛ گاهی سویچ می‌کردیم و من دام می‌شدم و افسانه ساب. راستش دام بودن هیچوقت اون لذت ساب بودن رو بهم نمی‌داد، ولی حداقل برای تنوع و تجربه خوب بود…


افسانه درحالی که دست‌هاش از پشت و روی کمرش بانداژ شده بود، جلوم زانو زده بود و منتظر بود که با کیرم دهنش رو بگام. لب‌هاش رو با آب دهنش خیس کرده بود و زبونش رو کامل از دهنش بیرون آورده بود‌. بهش نزدیک شدم و کمربندِ شلوارم رو در آوردم. همزمان شلوار و شورتم رو پایین کشیدم و کمربند چرمی رو دور دست راستم پیچیدم. با دست دیگه‌ام سر کیرم رو روی لبای خیس افسانه کشیدم و گفتم: «کیر می‌خوای جنده‌ خانوم؟»
گفت: «بله ارباب. کیرت رو می‌خوام.»
با کمربند یکی رو پهلوش کوبیدم و گفتم: «خواهش کن… خواهش کن که با کیرم دهن کثیفت رو بگام!»
با چشم‌های خمار و لب‌های خیسی که تشنه‌ی کیر بود، گفت: «ارباب ازت خواهش می‌کنم که با کیر کلفتت دهنم رو بگای و آبت رو تو حلقم خالی کنی!»
دیگه طاقت نیاوردم و کیرم رو تا ته وارد دهنش کردم و چند ثانیه بعد درش آوردم. چند بار این حرکت رو تکرار کردم و هربار که کیرم به ته حلقش می‌چسبید، با کمربند به پشت، پهلو یا کونش ضربه می‌زدم.
وقتش رسیده بود تا نقشه‌ای رو که تو ذهنم بود، عملی کنم. دوباره تا ته کیرم رو تو دهنش فرو کردم و با تموم زورم فشارش دادم. برعکس دفعه‌های قبل، بلافاصله کیرم رو در نیاوردم و همزمان با دست چپم سرش رو به کیرم فشار می‌دادم و با دست دیگه‌ام به بدنش ضربه می‌زدم. چند ثانیه بعد با تکون دادن بدنش بهم فهموند که داره خفه می‌شه و باید کیرم رو دربیارم، ولی بدون اینکه کیرم رو در بیارم، با یه لحن دستوری گفتم: «یا راز مامانم رو بهم می‌گی یا با کیر خفت می‌کنم!»
همین رو که گفتم، کیرم رو درآوردم و به صورت قرمز شده‌ش خیره شدم. با تعجب گفت: «دیوونه…»
نذاشتم حرف بزنه و دوباره کیرم رو تا ته تو دهنش فرو کردم. اینبار بیشتر از قبل فشار دادم و شدت ضربه‌های کمربند رو بیشتر کردم. چند لحظه بعد دوباره کیرم رو در آوردم. اینبار سریع سرش رو به سمت چپ برگردوند که نتونم دوباره کارم رو تکرار کنم.
خندیدم و سرش رو بین دستام گرفتم. سرش رو به سمت کیرم چرخوندم و گفتم: «مگه نمی‌گفتی ارباب خشن دوست داری توله سگ؟ چی شد؟ کم آوردی؟ یا اون چیزی رو که می‌خوام بهم می‌گی یا…»
در حالی که نفس‌نفس می‌زد و یه نمه ترسیده بود گفت: «مامانت یه جنده‌ی دائم‌الحشره! یه جنده که به سکس معتاده و هیچ‌وقت از سکس سیر نمی‌شه. مامانت بعد از بابات زیر ده تا کیر خوابیده و همچنان دنبال تجربه‌ی کیرهای جدیده…»

باید تحریک می‌شدم یا احساس حقارت می‌کردم؟ نمی‌دونم، ولی شنیدن اون حرف‌ها، تو اون شرایط و با اون لحن، باعث شد بیشتر از قبل حشری بشم و حس عجیبی رو تجربه کنم.
خم شدم و لب‌های افسانه رو گزیدم. بلندش کردم، به سمت تخت بردمش و کمکش کردم دمر بخوابه. با روان کننده چند دقیقه‌ای کونش رو انگشت کردم تا آماده‌ی ورود کیرم بشه. روش خوابیدم و کیرم رو تا ته تو کونش جا کردم. کاملا روش دراز کشیدم و گفتم: «هرچی بیشتر در مورد مامانم برام حرف بزنی، سریعتر تو کونت تلمبه می‌زنم. دقیقا همون چیزی که تو دوست داری…»
از سر لذت آه بلندی کشید و گفت: «مامانت یه بُکُن جوون داره. که وقت‌هایی که تو خونه نیستی میاد خونه‌تون و رو همین تخت مامانت رو می‌گاد…»
چشم‌هام رو بستم و در حالی که تو کون افسانه تلمبه می‌زدم، حرف‌هاش رو تصویر سازی می‌کردم و حس می‌کردم مامانم همزمان داره کنار من به بُکُنِ جوونش کون می‌ده.
ناله‌هام شدت گرفت و گفتم: «تو چه پوزیشنی مامانم رو می‌گاد؟»
آیییی بلندی کشید و گفت: «بگااااا کونمو، تندترررر…»
بعد ادامه داد: «مامانت عاشق پوزیشن داگیه. دوست داره داگی وایسته و یکی از پشت کص و کونش رو بگااااد.»
سریع تو ذهنم مامانم رو در حالی که داگی وایستاده و زیر یه کیر گنده ناله می‌کنه تصور کردم. شدت تلمبه‌هام رو بیشتر کردم و با شدت و حجم زیادی تو کون افسانه ارضا شدم. اون ارضا، با اختلاف طولانی‌ترین و لذ‌ت‌بخش‌ترین ارضایی بود که تا اون موقع تجربه کرده بودم…

بعد از ارضا تنها چند دقیقه زمان کافی بود که عذاب‌وجدان و حس پشیمونی با شدت وحشتناکی به ذهنم هجوم بیاره. من چی‌کار کردم؟! چرا با همچین تصوراتی ارضا شدم؟ اصلا چرا باید تصور همچین چیزی اینقدر برام لذتبخش باشه؟
با صدای افسانه به خودم اومدم که گفت: «هیچ‌وقت تو عمرم اینجوری ارضا نشده بودم! تو واقعا بی‌نظیری رضاااااا…»
افسانه برعکس من به شدت خوشحال بود و از شدّت خشونت من نهایت لذت رو برده بود.
بهش نگاه کردم و گفتم: «اون حرف‌ها واقعی بود؟»
خیلی سریع گفت: «نه! معلومه که نه! من فقط چیزی رو که اون موقع نیاز داشتی بشنوی رو بهت گفتم. تو حشری بودی و تو حال خودت نبودی. فقط می‌خواستی یه چیز سکسی در مورد مامانت بشنوی و باهاش ارضا بشی. الان که ارضا شدی اون حس از سرت پریده، درسته؟»
گفتم: «اهوم درسته…»
گفت: «پس خودت رو جمع کن و اینجوری قیافه نگیر. تو کار بدی نکردی. برای بار هزارم بهت می‌گم، هیچ حد و مرزی نداشته باش رضا! زندگی همینه. زندگی یعنی همین لذت بردن. تو الان داری از زندگیت نهایت لذت رو می‌بری. چیزی که هم سن‌ و سال‌هات آرزوش رو دارن برای تو خاطره‌ست. پس قدر این شرایط طلاییت رو بدون. حله؟»
لبخند محوی زدم و گفتم: «حله…»


اون سکس، استارت حرف زدن در مورد مامانم تو سکس‌هامون بود‌. دیگه رسما حرف زدن در مورد مامانم بخشی از سکس‌هامون شده بود و وجودش برای ارضای لذت‌بخش‌تر من نیاز بود. افسانه دقیقا می‌دونست که چی بگه تا من رو حشری‌تر کنه و منم در عوض با کیفیت بهتری بهش سرویس جنسی بدم. حرف‌هاش معمولا به تعریف کردن در مورد اندام‌های جنسی مامانم و ساختن یه داستان خیالی از سکس مامانم با یه غریبه محدود می‌شد. همون حرف‌ها باعث شده بود که دید من نسبت به مامانم تغییر کنه. اون حرف‌ها باعث شده بود مامانم رو دید بزنم و بیشتر به سینه‌های بزرگ و کص تپل‌ و کون خوش فرم‌ش زیر ساپورت‌های تنگ و بدن‌نماش دقت کنم. هر موقع خم می‌شد، دراز می‌کشید و یا داگی می‌شد، تو ذهنم سکس کردنش رو تو اون حالت‌ها تصور می‌کردم و به شدت تحریک می‌شدم.
تا اینکه افسانه یه بار پاش رو فراتر گذاشت و یه حس جدید رو در من بیدار کرد…


راند دوم بود، نزدیک به نیم‌ساعت طول کشیده بود و با اینکه وقت کمی داشتیم، اما من هنوز ارضا نشده بودم. افسانه به حالت میشنری خوابیده بود و من کاملا روش چمباته زده بودم و تو کصش تلمبه می‌زدم. افسانه می‌دونست که شنیدن حرف‌هاش، بیشتر از هر چیز دیگه‌ای می‌تونه ارضا شدن من رو تسریع کنه. همین که لب‌هاش به گوش‌هام نزدیک‌تر شد، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم مثل همیشه حرف‌هاش رو تصور کنم.
افسانه لاله‌ی گوشم رو مکید و با یه لحن سکسی گفت: «دوست داشتی الان، به جای من، تو کص سفید و تپل مامانت تلمبه می‌زدی؟!»
ناخودآگاه نفس‌هام و تلمبه‌هام شدت گرفت.
افسانه ادامه داد: «پس فرض کن من مامانت هستم و دارم بهت کص می‌دم. تصور کن الان کیرت تو کص مامانته و داری کص تنگ مامانت رو می‌گای!»
صدای ناله‌هاش رو بیشتر کرد و گفت: «اییییی پسرم… بگاااااا منووو… کص مامان رو جر بده. می‌بینی؟ می‌بینی که کص مامانی برای تو خیس شده. آخ کصم…»
چشم‌هام رو بسته بودم و واقعا حس می‌کردم دارم مامانم رو می‌کنم. تو یه لحظه، صحنه‌هایی رو که از بچگی تا الان، مامانم رو لخت دیده بودم تصور کردم؛ کص تپلش، درز کونش، فرم لمبرهای کونش، ممه‌های خوشگلش، رون‌های کشیده‌اش و کمر باریکش. همین تصورات کافی بود که با شدت تو کص افسانه ارضا بشم.
همونجا تو بغل افسانه ولوو شدم و چند دقیقه چشم‌هام رو بستم. سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و به چیزی فکر نکنم. بدون اینکه به افسانه نگاه کنم، پرسیدم: «چقدر دیگه وقت داریم؟»
گفت: «حدوداً نیم ساعت.»
گفتم: «خوبه پس. یه بیست دقیقه‌ای بذار همینجوری دراز بکشم، بعد بلند می‌شم می‌رم.»
گفت: «چطور بود؟»
گفتم: «چی؟!»
گفت: «شبیه‌سازی سکس با مامانت!»
بدون هیچ حرف پس و پیشی گفتم: «بی‌نظیر…»
انگار جا خورد، خنده‌ی ریزی کرد و با تعجب گفت: «چه عجب! این‌بار فاز پشیمونی و عذاب‌وجدان و چصناله برنداشتی. چه خوبه که داری راه می‌اُفتی…»
گفتم: «دارم سعی می‌کنم مرز و چهارچوب و محدودیت و… نداشته نباشم، چه می‌دونم، از همین کصشعرایی که تو می‌گی! البته مرز که چه عرض کنم، من و تو هیچ مرزی نمونده که ندریده باشیم!»
شاکی شد و گفت: «چه خبرته بابا. مرز کجا بود. این تازه اولشه. چهارتا سکس وانیلی که این حرف‌ها رو نداره. هنوز کلی راه نرفته و فانتزی تجربه نکرده پیش روت داری!»
سرم رو بیشتر تو بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد، سرم رو به سمت افسانه چرخوندم و گفتم: «یه سوال ازت بپرسم، بدون پیچوندن و دو پهلو جواب دادن و دروغ و خالی‌بندی، راستش رو بهم می‌گی؟»
خندید و گفت: «تا سوالت چی باشه!»
گفتم: «در مورد مامانمه!»
گفت: «اوه. سخت شد.»
گفتم: «ببین من می‌دونم که مادرم چند ساله بیوه‌ست و اینم می‌فهمم که اون هم مثل ما نیاز جنسی داره. می‌دونم اون یه زن جوون و بر و رو داره و این رو هم درک می‌کنم که حق داره پارتنر داشته باشه. پس از اینکه پارتنر داشته باشه نه ناراحت می‌شم، نه شاکی و نه غیرتی. چیزی هم از اینکه تو چیزی بهم گفتی بهش بروز نمی‌دم، پس لطفاً اگه…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «آره مامانت پارتنر داره.»
گفتم: «تو می‌شناسیش؟»
گفت: «آره. یه مرد مطلقه‌ی ۴۰ ساله‌ست.»
گفتم: «فقط پارتنر جنسی هستن یا…»
گفت: «نه نه، قصدشون ازدواجه. به محض اینکه یه سری چیزها اوکی بشه و تصمیم‌شون قطعی بشه، میاد خواستگاری.»
لبخند زدم و گفتم: «خب خیلی هم عالی. خوشحال شدم.»

چند دقیقه بعد، افسانه که انگار تازه یه چیزی یادش افتاده بود، گفت: «راستی رضاااااا یه چیزی!»
گفتم: «چی؟»
یکم مِن‌مِن کرد و گفت: «نظرت در مورد سکس چهار نفره چیه؟! دوتا مرد و دوتا زن.»
یکم فکر کردم و گفتم: «چطور مگه؟»
گفت: «سوال رو با سوال جواب نده. دوست داری یا نه؟»
گفتم: «کیه که دوست نداشته باشه؛ ولی خب بستگی داره با چه کسایی باشه و تو چه شرایطی باشه.»
گفت: «مثلا من و تو با یه زوج دیگه، یا یه دوست دختر و دوست پسر دیگه، یا اصلا با دوتا غریبه!»

یکم فکر کردم و با خودم گفتم، این یعنی سکس با یه زن دیگه و کردن یه کص دیگه بجز کص افسانه!
برام هیجان انگیز بود؛ فقط نمی‌دونستم چی تو سر افسانه‌ست و چه خوابی برام دیده. سعی کردم خودم رو مشتاق نشون ندم و عادی جلوه کنم‌.
گفتم: «افسانه من اینجوری نمی‌فهمم تو چی می‌گی. می‌شه واضح و روشن بگی قضیه چیه؟»
گفت: «آرزو رو یادته؟»
گفتم: «آره، خب؟»
گفت: «این آرزو هرچند مدت یه بار، یه مهمونی با هدف سکس “وان نایت استند” برگزار می‌کنه و یه سری زوج قابل اعتماد رو دعوت می‌کنه. تو این مهمونی همه یه نقاب یا استتار خاص دارن که شناخته نشن. احتمالاً نمی‌دونی وان نایت استند یعنی چی. وان نایت استند یعنی سکس یک شبه؛ یعنی تو اگه اونجا از کسی خوشت بیاد بهش پیشنهاد می‌دی و اگه قبول کنه همون شب تو یکی از اتاق‌ها با همدیگه سکس می‌کنید و تمام! بدون هیچ شناختی ‌و رد و بدل شدن هیچ اطلاعاتی. حالا تو این مهمونی یه سریا هم زوج هستن، که دنبال نفر سوم یا زوج برای ضربدری یا موازی هستن. گرفتی؟»
یکم سرم رو‌‌ خواروندم و گفتم: «روال مهمونی رو گرفتم، ولی ربطش به ما و سکس چهار نفره رو نه!»
یکی زد تو سرش و گفت: «آیکیو! من و تو به این مهمونی می‌ریم. به عنوان مادر و فرزند، زوج، پارتنر یا هر چیزی، و با یه زوج دیگه ضربدری یا موازی سکس می‌کنیم. اینجوری با یه تیر چند نشون می‌زنی. هم سکس چهار نفره و کردن یه کص جدید رو تجربه می‌کنی و هم می‌تونی گاییدن من توسط یکی دیگه رو ببینی. حتی می‌تونی تو اون لحظه مامانت رو جای من تصور کنی؛ همون چیزی که دوست داری. مگه نه؟!»
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «لعنت بهت افسانه…»
خندید و گفت: «جای تشکر کردنته؟ تو خوابت هم نمی‌دیدی تو این سن همچین زندگی سکسی‌ای داشته باشی.»
خندیدم و گفتم: «این هم یه مدل تشکر کردنه. حالا این مهمونی‌ای که می‌گی کیه؟»
یه لبخند از سر رضایت زد و گفت: «دور نیست! پنجشنبه‌ی هفته‌ی بعد.»


صدای پخش رو کم کردم و گفتم: «خیلی مونده برسیم؟»
افسانه گفت: «چیه عجله داری؟»
خندیدم و گفتم: «نه، فقط به رانندگی تو اطمینان ندارم، می‌ترسم فورسام نکرده از دنیا برم!»
خندید و گفت: «نترس. آدم بدا هفت‌تا جون دارن و به این راحتیا نمی‌میرن!»
گفتم: «یعنی الان ما آدمای بدی هستیم؟»
لبخند زد و گفت: «بد که نه، ولی دست کم مطمئنم که من یکی آدم خوبی نیستم.»
نمی‌دونم چرا، ولی حرف‌هاش و مدل حرف‌ زدنش حس خوبی بهم نمی‌داد و داشت من رو به سمت همون عذاب‌وجدان همیشگی‌ام سوق می‌داد.
سعی کردم بحث رو عوض کنم و گفتم: «این ویلا مال خود آرزوئه؟!»
گفت: «نه اجاره‌ایه. البته مطمئن نیستم! خودش که این رو می‌گه.»
صورتم رو چین انداختم و گفتم: «اجاره‌ای؟! یعنی چی؟ یعنی آرزو پول می‌ده و ویلا اجاره می‌کنه که یه مشت آدم بیان اونجا سکس کنن و برن؟ خب که چی؟ چی به اون می‌رسه؟»
خندید و گفت: «خیلی باحالی بخدا‌.»
بعد گوشی‌اش رو از جلو داشبورد برداشت، قفلش رو باز کرد و بهم داد. گفت: «برو رو گالری و اولین عکس رو ببین.»
عکس مربوط به یه رسید بانکی بود. که یک میلیون به حساب آرزو پرداخت شده بود‌. افسانه گفت: «دونگ هر نفر ۵۰۰ تومنه. هر کسی که تو مهمونیه از قبل با آرزو هماهنگ کرده و بعد از فرستادن پول، آدرس رو از آرزو گرفته. آرزو از هر زوج اثبات می‌گیره و معمولاً تو شهوانی یا گروه‌های تلگرامی مربوط به زوج‌ها و کاکولدها با این آدم‌ها آشنا می‌شه.
هر چند مدت یک‌بار هم یه مهمونی این مدلی ردیف می‌کنه؛ هم خودش یه حالی می‌کنه، هم یه حالی به بقیه می‌ده، هم یه سودی به جیب می‌زنه و هم دایره‌ی روابطش گسترده‌تر می‌شه. خلاصه با یه تیر چند نشون!»
گفتم: «یعنی امشب آرزو خودش هم هست؟»
گفت: «آره!»
گفتم: «با کی؟»
گفت: «تنها.»
با تعجب پرسیدم: «تنها؟!»
گفت: «آره؛ امشب قراره نفر سوم یکی از زوج‌ها بشه. البته نفر سوم که نه، ارباب یکی از زوج‌ها. هم زنه و هم مرده جفتشون برده‌ش می‌شن و این با دیلدو جفتشون رو‌ می‌گاد؛ اینم یه نوع فانتزیه دیگه!
امشب کلا ۱۹ نفر هستیم یعنی ۹ زوج به اضافه‌ی آرزو. آرزو از قبل با یکی از زوج‌ها هماهنگ شده و می‌مونه ۷ زوج به اضافه‌ی ما، که باید یه زوج سکسی رو انتخاب کنیم برای خودمون یا حداقلش توسط یه زوج سکسی انتخاب بشیم. لعنتییی حتی با تصورش هم خیس شدم…»

وقتی رسیدیم، هوا کاملا تاریک شده بود. جلو در ویلا ایستادیم و افسانه به آرزو زنگ زد. چند دقیقه بعد در باز شد، با ماشین وارد حیاط ویلا شدیم و کنار بقیه‌ی ماشین‌ها ایستادیم. افسانه به زنی که بیرون وایستاده بود اشاره کرد و گفت: «آرزوئه. ماسکت رو بزن و لباس‌هامون رو از عقب ماشین بردار.»
به گفته‌ی افسانه، نمی‌شد از همون اول با نقاب وارد بشیم و ممکن بود سرایدار ویلا شک کنه. به همین دلیل باید همه با ماسک‌های معمولی وارد ویلا می‌شدیم و تو یکی از اتاق‌ها لباس‌هامون رو عوض می‌کردیم و نقاب‌هامون رو می‌زدیم.
از ماشین که پیاده شدم، آرزو به استقبال‌مون اومد و خوش‌‌وبش کرد. بعد خطاب به سرایدار ویلا که در رو برامون بازکرده بود، گفت: «آقا صدیق اینا آخرین مهمون‌هامون بودن و دیگه کسی نمیاد. می‌تونید در رو ببندید و برید استراحت کنید.»
حیاط ویلا به شدت بزرگ بود و کف حیاط سنگ ریزه بود‌. یه گوشه از حیاط، استخر و آلاچیق بود و گوشه‌ی دیگه یه باغچه‌ی جمع و جور. وسط حیاط هم که ماشین‌ها پارک شده بودن. خونه، همکف و بالای حیاط بود. خونه‌ی سرایدار هم پایین حیاط. ویلا تقریبا یه چهارصد متری زیر بنا داشت و خیلی بزرگ بود.
افسانه و آرزو به سمت خونه و منم پشت سرشون راه افتادم. آرزو یه نگاه به عقب کرد و خطاب به افسانه گفت: «ایشون همون آقا پسر سکسی‌ای هستن که تعریف‌شون رو می‌کردی؟»
افسانه خندید و گفت: «آره، ولی هیچ علاقه‌ای به بی‌دی‌اس‌ام و دیلدو و کون دادن نداره‌. پس فکرِ کردنش رو از سرت بیرون کن که نمی‌ذارم نزدیکش بشی.» و بعد جفتشون زدن زیر خنده.
آرزو در حالی که از خنده ریسه رفته بود و گفت: «داره شوخی می‌کنه‌هااا، جدی نگیری. من اصلاً دیلدو ندارم.»
افسانه گفت: «خودت رو اذیت نکن. همه‌چی رو بهش گفتم و از کلکسیون دیلدوهای کمری‌ت خبر داره. پس عمراااً بهت پا بده.»
آرزو یه ضربه به نشونه‌ی حسرت روی پاش زد، خندید و گفت: «تف تو شانس. واقعا حیف شد، کون خوبی داره!»
بعد خنده‌اش بیشتر شد و سریع گفت: «نه نه، دارم شوخی می‌کنم. ناراحت نشیااا.»
بعد دوباره با افسانه زدن زیر خنده. در حالی که من تو تموم اون مدت پوکر بودم و چیزی نگفته بودم.
فقط تو دلم با خودم گفتم: «اینا دیگه چه جنده‌هایین!»

به در خونه که رسیدیم، آرزو گفت: «تو مهمونی جوری رفتار کنید که انگار همدیگه رو نمی‌شناسیم. تا ساعت ده، خوردن و رقص و بزن‌بکوب داریم و ساعت ده به بعد با اون زوجی که باهاش جور شدید می‌رید تو یکی از اتاق‌ها. کارتون که تموم شد می‌تونید برید، اگه هم خواستید بمونید، تا هفت صبح من در خدمت‌تونم، اما باید تا قبل هشت رفته باشید و من ویلا رو تحویل بدم.»
افسانه گفت: «حله.» و وارد خونه شدیم.
پذیرایی بزرگی داشت و پایین پذیرایی چند نفر دور میز بیلیارد جمع شده بودن و بازی می‌کردن. مابقی هم رو مبل‌ها دور هم نشسته بودن و گپ می‌زدن.
با توجه به چیزی که من دیدم، احتمالا تو اون مدت همه انتخاب‌هاشون کرده بودن و من و افسانه هم انتخاب اجباری اون یک زوجی که باقی مونده بود، می‌شدیم.
بعد از وارد شدن ما، همه‌ی نگاه‌ها به ما قفل شد. آرزو با صدای بلند گفت: «خب زوج آخرمون هم رسیدن و بعد از عوض کردن لباس‌ها و آماده شدن‌شون مهمونی شروع می‌شه. فقط نکته‌ای که لازمه بگم، اینه که اینا یک زوج عادی نیستن و خیلی خاص هستن؛ خانوم ۳۵ ساله و آقا ۱۸ ساله. به خواسته‌ی خودشون در مورد نسبت‌شون نمی‌تونم چیزی بهتون بگم، اما موقع سکس می‌تونید از خودشون بپرسید و اگه خودشون مایل باشن بهتون می‌گن.»
با وجود نقاب‌ها، نمی‌تونستم قیافه‌هاشون رو ببینم، ولی کاملا می‌تونستم حدس بزنم که به شدت متعجب شدن. بعد از حرف‌های آرزو، من و افسانه با راهنمایی آرزو وارد یکی از اتاق‌ها شدیم. اونجا لباس‌هامون رو عوض کردیم و نقاب‌های چرمی فانتزی خرگوش‌مون رو زدیم. بقیه‌ی زوج‌ها هم مثل ما نقاب‌هاشون مثل هم بود که قابل تشخیص باشن. اصلا یکی از قانون‌ها همین بود.
بعد از آماده شدن، خواستیم از اتاق خارج بشیم، که مانع افسانه شدم و گفتم: «چرا آرزو در مورد نسبت ما به بقیه اینو گفت؟»
گفت: «یه جورایی تبلیغ‌مون رو کرد. اینجوری اکثرشون راغب می‌شن که سمت ما بیان و یه ضربدری جدید و خاص رو تجربه کنن. الان اونا احتمالاً ذهنشون سمت مادر و فرزند می‌ره. حتی اگه مادر و فرزند بودن ما با منطق‌شون جور در نیاد، فکر کردن به اینکه ممکنه ما واقعا مادر و فرزند باشیم قطعاً براشون تحریک‌کننده و لذت‌بخشه!»
گفتم: «اگه قبل از سکس ازمون بخوان که نسبت‌مون رو بگیم، باید چی بگیم؟»
گفت: «لازم نیست تو چیزی بگی. اون با من!»

همین که از در اتاق خارج شدیم، موزیک پلی شد. رو‌ اوپن آشپزخونه چند مدل الکل و شراب گذاشته بودن و یکی از آقایون هم باریستا شده بود. نور هال کم شده بوده و کم‌کم همه داشتن رقصیدن رو‌ شروع می‌کردن.
افسانه دستم رو گرفت و به سمت مشروبات رفتیم و رو به باریستا گفت: «دوتا شات ودکا.»
باریستا یکم به افسانه نگاه کرد و گفت: «سبک بریزم یا سنگین؟»
افسانه گفت: «با سبک شروع می‌کنیم.»
مشروب رو برامون ریخت و بهمون داد. خطاب به افسانه گفتم: «من تا حالا نخوردم، نمی‌خوام…»
افسانه حرفم رو قطع کرد و گفت: «امشب مست نشی، صنار نمی‌ارزه. بزن!» و شاتش رو سر کشید.
وقتی پیک اول رو خوردم، احساس کردم دارم زهرمار می‌خورم. طعم تلخش تو ذوقم زد و انتظار نداشتم این‌قدر تلخ باشه. به اجبار افسانه پیک‌ دوم و سوم و چهارم رو هم خوردم و با افسانه به سمت جمع رفتیم و شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه بعد بدنم شل شد و پوستم مور مور شد. بینایی و شنوایی‌ام ضعیف شده بود و صداها رو با تأخیر می‌شنیدم. سرم رو گردنم سنگینی می‌کرد و احساس گیجی داشتم. احساس می‌کردم رو هوا معلق شدم و همه‌چی رو حالت اسلوموشنه! بعد دیدم چقدر ریلکس شدم، انگار تاثیر الکل بود. کلا دنیا به تخمم شده بود و اصلا انگار نه انگار که ناراحتی و غمی توی دنیا وجود داره، فقط شادی حس می‌کردم. همراه با جیغ جمع، جیغ می‌کشیدم و با ریتم موزیک خودم رو تکون می‌دادم و هر از چندگاهی بدنم رو به بدن داغ افسانه می‌چسبوندم.
با اینکه نور کم بود، ولی می‌تونستم اندام زن‌ها رو دید بزنم. انصافا همه اندام‌های جذاب و توپری داشتن، ولی یکی‌شون به شدت نظرم رو جلب کرده بود. یه خانوم با موی بلوند پسرونه، قد متوسط، بدون شکم و با سینه‌ها و کون به شدت برجسته. لب‌های قلوه‌ای قرمز رنگش هم زیر نقاب بنفش بالماسکه‌اش خودنمایی می‌کرد.
به افسانه نزدیک‌تر شدم، اون زن رو بهش نشون دادم و کنار گوشش گفتم: «بدجور رفته تو مخم…»
لبخند رو لبش نشست و کنار گوشم گفت: «خوب کصیه! احتمالا کص دادن کنارش لذت‌بخش باشه.»
بعد دستم رو گرفت و به سمت اون زن و همسرش رفتیم. افسانه با پرروئی بین زن و مرد قرار گرفت و با مرده شروع به رقصیدن کرد. زنش واکنشی نشون نداد، به سمت من برگشت و به رقصش ادامه داد. یکم بهش نزدیک شدم و شروع کردم به رقصیدن. از اون فاصله ممه‌های خوش‌فرم و پوست سفیدش بیشتر خودنمایی می‌کرد. غرق رقصیدن و محو تماشاش بودم که یهو همسرش اومد، دستش رو گرفت و به سمت دیگه‌ای رفتن! با تعجب به افسانه نزدیک شدم و گفتم: «چی شد؟ چی بهش گفتی؟»
افسانه دستم رو گرفت و از زیر دامن کوتاه‌اش به کصش رسوند. شورت پاش نبود و کصش خیسِ خیس بود. در حالی که با دستش، دستمو رو کص خیسش فشار می‌داد گفت: «همین حرکت رو با مرده زدم و کنار گوشش گفتم پسرم دلش می‌خواد یه کیر کلفت کص خیس مامانش رو جر بده. می‌تونی جرش بدی؟!»
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب؟»
به یکی از اتاق‌ها اشاره کرد و گفت: «واسه جر دادن کصم زیادی عجله داشت و رفتن تو اتاق که شروع کنیم.»
از شدت ذوق لبم رو گزیدم و گفتم: «عاشقتم افسانه.»
وارد اتاق که شدیم، افسانه با کلیدی که از قبل رو در بود، در رو قفل کرد. زنه لخت شده بود و با شورت و سوتین لبه‌ی تخت نشسته بود. مرده که کنار آینه وایستاده بود، بهمون نزدیک شد، دست داد گفت: «من فرید و همسرم نوشین.»
افسانه گفت: «خوشوقتم. منم شکیلا هستم و پسرم مهدی.»
نوشین گفت: «از آشنایی‌تون خوش‌وقتم شکیلا جون. ببخشید که رُک و صریح می‌گم، ولی می‌دونی، یکم باورش سخته که شما مادر و فرزند باشید. در هر صورت امشب ما شما رو برای سکس انتخاب کردیم، ولی ترجیح می‌دم با هم روراست باشیم و قبل از شروع سکس نسبت واقعی شما رو با همدیگه بدونیم.»
افسانه گفت: «حق دارید که باور نکنید و این کاملا طبیعیه. داستانش طولانیه و نمی‌خوام متقاعدتون کنم که ما مادر و فرزند هستیم، چون ما هرچی زور بزنیم که ثابت کنیم واقعا مادر و فرزند هستیم فایده‌ای نداره و بیهوده‌ست. حالا شما فرض رو بر این بگیرید که ما مادر و فرزندیم. اصلا فرض کنید سکس امشب‌مون رول پلیه! اینجوری هر دو طرف می‌تونیم نهایت لذت رو از امشب ببریم. نظرتون چیه؟»
فرید گفت: «موافقم؛ نیازی به اثبات نیست. این برای من و نوشین هم یه تنوع محسوب می‌شه و شک ندارم شب خاطره انگیزی می‌شه. به شرطی که پسرت هم مثل مامانش هات باشه!»
افسانه به نوشین نگاه کرد، لبخند زد و گفت: «هات هم نباشه، با دیدن همچین لعبتی هات می‌شه!»
نوشین از جاش بلند شد، به سمت من اومد و رو به روم ایستاد. بهم خیره شد و گفت: «پس منتظر چی هستی؟ من امشب مال توئم. می‌تونی هر کاری که دوست داری باهام بکنی و به مامانت و فرید ثابت کنی که چقدر هاتی. در عوض بهت قول می‌دم که فرید هم حسابی به کص مامانت حال بده!»
منتظر واکنش من نموند و همونجا جلوم زانو زد. اونطرف هم، فرید لبه‌ی تخت نشست و افسانه بین پاهاش قرار گرفت.
نوشین به سرعت شلوار و شورتم رو از تنم درآورد. بعد از دیدن کیرم، بهم نگاه کرد و گفت: «واییییی چه کیریییی…»
بعد با ولع شروع کرد به لیس زدن کیر و خایه‌هام. حسابی خایه‌ها و کیرم رو لیس زد و بعد کیرم رو وارد دهنش کرد. یه جوری با ولع کیرم رو تا ته تو حلقش فرو می‌کرد که انگار چند ماهه کیر ندیده و تشنه‌ی کیره!

اون سمت دیگه، فرید دوتا دستش رو سر افسانه بود و سر افسانه رو بین پاهاش بالا و پایین می‌کرد. متوجه نگاهم که شد، با شهوت گفت: «کیرم دهن مامانته می‌بینی؟ میبینی مامانت چقدر تشنه‌ی کیره؟ می‌بینی چجوری دارم دهن گشادش رو می‌گام؟»
نوشین همزمان که داشت کیرم رو ساک میزد، با دستش خایه‌ها و لای پاهام رو می‌مالید. به حدی غرق لذت بودم، که به ارضا شدن نزدیک شده بودم. دوست نداشتم اینجوری ارضا بشم و هنور کلی کار نکرده داشتم!
سریع سر نوشین رو از کیرم جدا و بلندش کردم. دستم رو لای پاهاش بردم، کص تپلش رو تو دستم فشار دادم و گفتم: «با کصت دهنمو بگا!»
همونجا جلوش زانو زدم و شورتش رو پایین کشیدم. باورم نمی‌شد کص همچین زنی تو چند سانتی‌متری صورتمه. چشم‌هام رو بستم و با ولع شروع کردم به بوسیدن و لیس زدن کصش. از پایین به بالا زبونم رو لای درز خیس کصش می‌کشیدم و آب شهوتش رو می‌بلعیدم. به حدی کصش آبدار بود که کل دهنم از آب کصش خیس شده بود. با شنیدن ناله‌های افسانه، سرم رو به سمت‌شون چرخوندم. افسانه رو تخت خوابیده بود و پاهاش رو باز کرده بود. فرید هم در حالی که داشت ممه‌هاش رو می‌خورد، همزمان با سرعت کصش رو انگشت می‌کرد.
محو تماشای فرید و افسانه بودم که یهو نوشین تو موهام چنگ انداخت و سرم رو دوباره به سمت کصش هدایت کرد، بهم نگاه کرد و با یه لحن حشری گفت: «مگه نمی‌خواستی دهنت رو بگام؟!»
با تکون دادن سرم تایید کردم. این‌بار نوشین سرم رو ثابت بین دست‌هاش نگه داشت و تند تند کصشو رو دهنم می‌مالید.
چند دقیقه بعد سرم رو از کصش جدا کردم، رو زمین خوابیدم و گفتم: «بیا رو دهنم بشین!»
نوشین از خدا خواسته اومد و بالا سرم ایستاد. خم شد و با پوزیشن دستشویی کردن نشست رو صورتم. تو اون حالت درز کصش کاملا رو دهنم بود و می‌تونستم عمیق کصش رو لیس بزنم. زبونم رو وارد کصش کردم و شروع کردم به تکون دادن. بالا و پایین، چپ و راست، چرخوندن و فشار دادن. نوشین هم مثل افسانه دیگه بی‌پروا ناله می‌کرد و نشون می‌داد که چقدر داره لذت می‌بره. چند لحظه بعد تو همون حالت چرخید و این‌بار سوراخ کونشو رو دهنم گذاشت. چیزی که آرزوش رو داشتم؛ لیس زدن سوراخ کون همچین زنی. نیاز نبود کار خاصی بکنم، من فقط زبونم رو درآورده بودم و نوشین با تکون دادن کون گوشتی‌اش، سوراخ کون خیسش رو، روی دهنم می‌مالید. بعد از اینکه حسابی سوراخ کونش رو لیس زدم و چند باری کونش رو، روی دهنم فشار داد، بلند شد و به سمت تخت رفت. روی تخت کنار افسانه داگی شد، منم بلند شدم و کنار فرید ایستادم!
حالا نوشین و افسانه جفتشون داگی مقابل من و فرید بودن. فرید دستم رو گرفت و رو کص افسانه گذاشت. لبخند زد و گفت: «کص مامانت رو برای گاییده شدن آماده کن!»
هربار که فرید همچین چیزی می‌گفت، من ناخودآگاه مامان خودم رو جای افسانه تصور می‌کردم و شهوتم چند برابر می‌شد.
کص افسانه رو مالیدم و چند باری انگشتم رو داخلش فرو کردم. خم شدم، لیس عمیقی لای کصش زدم و آب دهنم رو پرت کردم رو کصش. بعد خطاب به فرید گفتم: «کص مامانم کامل در اختیارته. مامانم عاشق کص دادنه. کص تنگش رو یه جوری بگا، که هر وقت از کیر تو براش حرف زدم، کصش برات خیس بشه!»

بعد از اینکه من و فرید کاندوم‌ها رو، روی کیر‌مون انداختیم، فرید بدون معطلی کیرش رو تا ته تو کص افسانه فرو کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. نوشین همچنان کونش رو بالا نگه داشته بود و منتظر من بود. بهش نزدیک شدم، کیرم رو تو کصش فرو کردم و شروع کردم به تلمبه زدن. کصش به حدی لیز بود که بدون هیچ فشاری کیرم تا ته می‌رفت و بیرون می‌اومد. دیگه هیچ حرفی بین‌مون رد و بدل نمی‌شد و کل اتاق از صدای ناله‌ و صدای تلمبه زدن پر شده بود. خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم به ارضا شدن نزدیک شدم. دیگه نمی‌خواستم انزالم رو به تاخیر بندازم. تلمبه‌هام رو سریع‌تر کردم و به افسانه خیره شدم. اونی که جلو من کص می‌داد افسانه بود، ولی من تو تخیلاتم گاییده شدن مامانم رو تصور می‌کردم و چند ثانیه بعد، با تصور کردنه کص دادن مامانم با شدت تو کص نوشین ارضا شدم.
یکی دو دقیقه بعد هم فرید کاندوم رو درآورد و آب کیرش رو لای کون افسانه خالی کرد‌…


ساعت ۴:۱۳ دقیقه بود. نوشین و فرید همون موقع بعد از سکس برگشتن. ولی من و افسانه موندیم که صبح برگردیم، چون افسانه به شوهرش گفته بود که شب خونه‌ی دوستش می‌مونه و من هم به مامانم گفته بودم که شب رو پیش دوستامم.
با اینکه خوابم می‌اومد، ولی خوابم نمی‌برد. افسانه هم مثل من بیدار بود‌. بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم. بدون اینکه به سمتم بچرخه، گفت: «چطور بود؟!»
گفتم: «محشر.»
گفت: «گاییدن نوشین یا تصور گاییده شدن مامانت به جای من؟!»
گفتم: «جفتش.»
گفت: «کدومش بیشتررررر؟»
گفتم: «دنبال چی هستی افسانه؟»
به سمتم برگشت، همون لبخند همیشگی‌اش رو زد و گفت: «دنبال رسوندن تو به فانتزی محالت!»
خواستم حرف بزنم که سریع دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت: «هیس… اول بهش فکر کن. به تموم اتفاقات امشب. تموم اتفاقات امشب با حضور رویا به جای من. ساک زدن رویا به جای من. کص دادن رویا به جای من. نگاه کردن به صحنه‌ی گاییده شدن رویا به جای من…»
بعد دستش رو به سمت کیرم برد، کیر سفت شده‌ام رو تو دستش گرفت و گفت: «نگو که دوست نداری، چون که کیرت این رو نمی‌گه!»
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «این غیر ممکنه! نمی‌شه، محاله…»
گفت: «فقط کافیه تو بخوای، من هر غیر ممکنی رو برات ممکن می‌کنم. می‌خوای گاییده شدن مامانت رو از نزدیک ببینی؟»
گفتم: «افسانه!»
دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت: «یک کلمه، آره یا نه؟»
چند لحظه مکث کردم و گفتم: «آره، ولی چجوری؟»
لبخند زد و گفت: «اون با من.»
گفتم: «می‌گمممم چجوری افسانه؟ من چجوری می‌تونم سکس کردن مامانم رو ببینم؟ اصلا مگه مامانم به همچین چیزی راضی می‌شه؟ محالهههه…»
گفت: «قرار نیست مامانت بفهمه!»
با تعجب گفتم: «یعنی چی؟!»
گفت: «تو امشب کی بودی؟»
یکم فکر کردم و گفتم: «مهدی!»
گفت: «مامانت شخصی به اسم مهدی رو می‌شناسه؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «دقیقا راهش همینه.»
کنار شقیقه‌ام رو خواروندم و گفتم: «افسانه من واقعا گیج شدم، می‌شه واضح بگی منظورت چیه؟»
گفت: «مامانت دنبال یه هیجان سکسی قبل از ازدواج دوباره‌اش هست. اون از ازدواج دوباره و یکنواختی سکسی می‌ترسه و دلیل دست‌دست کردنش برای ازدواج همینه. مامانت تا حالا چند بار اینجا اومده و با آدمای مختلفی سکس یه شبه رو تجربه کرده، ولی به فانتزی اصلی‌ش که سکس گروهیه نرسیده. اون عاشق سکس چهار نفره‌ست و می‌خواد برای یک‌بار هم که شده تجربه‌اش کنه و منم قول تجربه کردنش رو بهش دادم. قراره تو یکی از همین مهمونی‌ها، من و مامانت، با دو مرد دیگه بریم تو اتاق و فورسام بزنیم و…»
گفتم: «و لابد قراره یکی از اون مردها من باشم؟»
خندید و گفت: «اینش رو دیگه خودت تعیین می‌کنی‌. می‌تونی یکی از اون مردها تو باشی و در حالی که داری منو می‌کنی، به صورت ناشناس گاییده شدن مامانت توسط یه مرد دیگه رو ببینی! می‌تونی هیچ‌کدوم از اون مردها هم نباشی و آرزوی دیدن سکس مامانت رو به گور ببری. در هر صورت، رویا تصمیمش رو گرفته و همچین سکسی انجام می‌شه. حالا چه با حضور تو، چه بدون حضور تو. انتخاب با خودته.»
گفتم: «اون مرد دیگه‌ای که قراره با من تو اتاق باشه، کیه؟»
گفت: «یه غریبه. یکی که من انتخابش می‌کنم و باهاش هماهنگ می‌کنم که با تو، تو مهمونی باشه.»
گفتم: «چرا تو انتخابش کنی؟ شاید من اصلا ازش خوشم نیاد و اگه ازش خوشم نیاد حسم می‌پره و هیچ لذتی نمی‌برم!»
خندید و گفت: «خب تو انتخاب کن‌. مگه می‌تونی؟ تو که نمی‌تونی یه آشنا رو برای این‌کار انتخاب کنی، چون این یه فانتزی ممنوعه‌ست و قراره یه بار انجام بشه و بعد فراموش بشه و تمام. ولی اگه یه آشنا این‌کار رو انجام بده، تو با هر بار دیدنش یاد این اتفاق می‌اُفتی و ممکنه روت تاثیر منفی بذاره و باعث تنفرت از اون شخص بشه.»
چشم‌هام رو بستم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد گفتم: «باید فکر کنم. مهمونی بعدی کیه؟»
گفت: «سه هفته دیگه.»
گفتم: «خوبه!»


سه هفته بعد…

نیم ساعتی می‌شد که رو صفحه‌ی گوشی‌ام قفل شده بودم. هی می‌رفتم رو‌ شماره‌اش و دوباره خارج می‌شدم؛ نمی‌دونستم کار درستیه یا نه. اصلا من خیلی وقت بود که نمی‌تونستم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم. بعد از کلی کلنجار و سبک‌وسنگین کردن، خودم رو قانع کردم که بهش پیام بدم.

+سلام. کار مهمی باهات دارم. یه ساعت دیگه همون پاتوق همیشگی.
-سلام. حله.

بعد از خوش‌وبش و حال و احوال، لبخند زدم و گفتم: «مژدگونی بده، یه خبر خوب برات دادم.»
شاهین خر ذوق شد و گفت: «ناموسا؟ چی؟»
گفتم: «یادته می‌گفتی اگه افسانه جور شد و کردمش، بهش بگم که یه رفیق مشتی دارم و بیا و به اونم کص بده؟»
گفت: «آره آره یادمه، ولی الان چند ماه گذشته، تو افسانه رو تونل کردی و حتی یه عکس هم ازش نیاوردی که ما یه جق خشک و خالی باهاش بزنیم، حالا چه برسه به خودش! نکنه جدی‌جدی راضی شده که بهم کص بده؟»
گفتم: «خودش نه، ولی دوستش چرا!»
شوکه شد و با تعجب گفت: «الکییییی؟ رضا به قرآن ایسگا باشه، خودتو به جا افسانه و دوستش می‌کنم.»
خندیدم و گفتم: «نه خُله ایسگا نیست. فردا قراره بالاخره کص بکنی.»
از شدت ذوق نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه. با ذوق گفت: «دوستش کیه؟ چطوره؟ خوشگله مثل خودش؟ منو از کجا می‌شناسه؟ خودم رو دیده؟ یا عکسم رو؟ اگه از نزدیک من رو ببینه و منصرف بشه چی؟ چند سالشه؟»
گفتم: «هول نکن هَوَل! نه اون تورو می‌شناسه نه تو اونو. نه اون صورت تورو می‌بینه و نه تو صورت اونو. یه سکس یه شبه‌ست و تمام. اونم نه یه سکس عادی، یه سکس چهار نفره. من و افسانه، تو و رفیقش. ۳۵ سالشه و کص خوبی داره، با سر افتادی تو کوزه‌ی عسل. بعداً باید حسابی ازم تشکر کنی.»
با تعجب گفت: «نصف حرف‌هات رو متوجه نشدم داداش. سکس چهار نفره؟ مگه می‌شه سکس کنیم ولی صورت همدیگه رو نبینیم؟ یعنی چی اصلا؟»
گفتم: «صبر داشته باش. می‌گم برات.»

ادامه...

نوشته: سفید دندون


👍 114
👎 4
119201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

942700
2023-08-17 01:14:09 +0330 +0330

ممنون از ادمین عزیز که اینقدر زود داستان رو آپ کردن! :(😅🤦‍♂


942702
2023-08-17 01:20:33 +0330 +0330

خب قسمت دوم از نظر من خیلی قدرتی‌تر از قسمت اول بود.
اروتیکش تحریک کننده بود؟ بله! چرا؟ چون پرداختت به جزئیات خیلی خوب بود.
اما علت جمله اولم اروتیکِ خوب یا چیزای دیگه نبود!
از نظر من قوی بودن قسمت دومت به خاطره‌ بخش صحبت‌های رضا با روان‌درمان‌گر هست.
دفعه اول که خوندم این همه درست بودن جملات خانوم دکتر برام عجیب بود. وقتی ازت پرسیدم که چطور انقدر این دیالوگ‌هارو خوب نوشتی و در جوابم گفتی شخصا برای درک کردن این مسائل با مشاور صحبت کردی و از حرفای اون بهره بردی تا داستانت واقع‌گرایانه باشه، کرک و پرم ریخت!👏🏻❤

خب این همه ستایش بَسِتههه، بای🚶🏻‍♀️😁


942707
2023-08-17 01:29:45 +0330 +0330

شما دنبال چی هستی آقای فردوسی پور؟

6 ❤️

942712
2023-08-17 01:55:03 +0330 +0330

داستان جالبی بود.ممنون از شما 🙏

2 ❤️

942713
2023-08-17 02:00:59 +0330 +0330

واقعا به قول لیلاک عزیزم این قسمت خیلی قوی تر بود، آفرین واقعا بهت خیلی خیلی تبریک میگم. همه چی سر جای خودش بود و توصیفاتت از سکس‌ از همیشه بهتر شده بود.

و آخرش… واقعا جالب بود، فکرشو نمی‌کردم! اینکه تا اونجا پیش بره که دوستش رو بخواد ببره!

بیشتر از قبل مشتاق خوندن ادامه‌ش هستم🌷


942714
2023-08-17 02:03:50 +0330 +0330

خیلی قشنگ داستانو بردی جلو و از یه سوژه ای استفاده کردی که برای اکثریت لذت بخشه فقط به نظرم داستانت پتانسیل اینکه حجمشو بیشتر کنی داره یه مقدار طولانی تر و نامحدودترش کن

2 ❤️

942732
2023-08-17 05:20:08 +0330 +0330

سلام کاملا واضحه دروغگوی
آیناز بعد شد افسانه؟
وقتی سر و ته نداری لطف کن ننویس و به شعور مخاطب توهین کردی.

0 ❤️

942750
2023-08-17 06:59:18 +0330 +0330

👏 👍 🙏

1 ❤️

942756
2023-08-17 07:37:15 +0330 +0330

داستان نویسی فوق‌العاده
قشنگ نوشتی ادامه بده

2 ❤️

942777
2023-08-17 09:38:46 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

942778
2023-08-17 09:47:44 +0330 +0330

عالیه.یاد فیلم fifthy shades of gray افتادم که پسره با دوست مامانش ارباب وبرده بودن و همین شده بود فانتزی اصلیش در سکس

3 ❤️

942785
2023-08-17 11:33:05 +0330 +0330

بازم عالی بود. دوست داشتم ک سریع پیش میرفت

2 ❤️

942806
2023-08-17 15:26:33 +0330 +0330

جدا حیف که همچین استعداد هایی داریم تو نویسندگی و دارن هدر میشن

2 ❤️

942839
2023-08-17 19:44:17 +0330 +0330

ایستگاه دوم
دلچسب و گیرا
همراه با اسپرسو
در انتظار ایستگاه سوم…
🌺❤👌

3 ❤️

942950
2023-08-18 10:00:51 +0330 +0330

روان و عالی بود از اینکه رضا امروز و قبل رو نوشتی خیلی لذت بردم ممنونم ازت 🌷👌

1 ❤️

942954
2023-08-18 10:16:08 +0330 +0330

عجب چرچیلی بوده افسانه😂😂

1 ❤️

942995
2023-08-18 16:35:38 +0330 +0330

فوق العاده نوشتی. به جرات یکی از بهترین داستانایی که این مدت خوندم.
حرف نداره کارت

1 ❤️

943019
2023-08-18 21:19:55 +0330 +0330

خیلی خوب بود ممنون

1 ❤️

943037
2023-08-18 23:57:03 +0330 +0330

خیلی قشنگ صحنه سازی شد واسم
یاد فیلم خانوم ارباب من افتادم
ولی ای کاش داستان فقط به جنبه اروتیک بودن نپردازه و داستان جذابی داشته باشه
مثل بعضی از داستان های شیوا یا کنستانتین یا blue eyes
ولی واقعا ازت انتظار یک داستان خاص و متفاوت رو داریم
یک چیزی که واقعا مثل ( مامانم میشی ) هر قسمت پشمات بریزه و نتونی انتهاشو پیش بینی کنی !
و فقط یکم کوتاهه بنظرم هر قسمتت
دمت گرم ، همه نویسنده های خوب اینجا که بدون هیچ پاداشی همچین داستان های جذاب و خوبی مینویسن دمشون گرم ❤️

1 ❤️

943053
2023-08-19 00:44:03 +0330 +0330

از دم در ویلا به به بعد نمیدونم چرا همش تو مخم والس دوم دمیتری شوستاکوویچ پلی میشد، کسی هست غیر من که صدای این موزیک رو بشنوه؟؟

1 ❤️

943092
2023-08-19 03:53:54 +0330 +0330

باریستا مال بار گرم است
باید می نوشتی بار تندر
از بین کامنت ها هم به کامنت MASTER_BDSM چقدر خندیدم طرف خیلی شوووته
فکر کرده سوتی گرفته.

1 ❤️

943134
2023-08-19 10:32:22 +0330 +0330

دمت گرم قشنگه. لطفا ادامش رو بنویس

2 ❤️

943142
2023-08-19 11:10:53 +0330 +0330

عالی واقعا خود جک لندنی نه سپید دندون

1 ❤️

943189
2023-08-19 19:45:18 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود

1 ❤️

943199
2023-08-19 22:08:47 +0330 +0330

داستانت زیاد حشری کننده نبود و ی سوال ایا اون سی میلیون مرد امریکایی خودشون خبر دارن ک نعوظ دارن یا فقط روانشناست این امارو داره واقعا با داستانت نعوظ شدم

1 ❤️

943315
2023-08-20 11:36:54 +0330 +0330

آقا رضا قلمت خیلی زیبا روان و جذاب هست ادامه بده داستان هات خیلی خیلی زیبان

1 ❤️

943326
2023-08-20 12:55:57 +0330 +0330

لذت بردم!
ممنونم ازت

1 ❤️

945095
2023-09-01 00:53:05 +0330 +0330

باری!
قبلا عرض شد که …
نمیدانم مقوله نویسندگی ربطی به خون دارد یا خیر !
ولی آنچه که واضح و مبرهن است و علما در آن اتفاق دارند …
رابطه مستقیمی است که این واژه …
با کون نویسنده برقرار مینماید !
بدیگونه که اگر بواسطه تنگی کون نشود * یک دانه جو را با پتک آهنین بر مقعد آن جناب فرو آورد * …
کار آن عالیجنابان قابل تامل میشود !
درحاشیه …
نوسندگان نامدار شهوانی زبانزد خاص و عام هستند !
هرچند در پاره ای از مواقع مشاهده شده است که …
جای آن * یک دانه جو * با * یک گونی جو * عوض شده است !
نقطه !
سر خط !

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها