سال بیاد ماندنی (۴)

1402/01/07

...قسمت قبل

“چه غلطی بود کردم! بعد از همون شبِ اول، باید تمومش میکردم. چرا باز رفتم خونه اش؟ نتونستی جلو خودتو بگیری خاک بر سرت کنن! حالا میخای چه گِلی به سرت بگیری؟ فیلمه پخش بشه باید بری خودتو گم و گور کنی. وای مهدی ببینه چی فکر میکنه؟ مامان اینا نابود میشن. باید بزارن از این شهر برن. دیگه تو فامیل نمیتونن سر بلند کنن. حتما دق میکنن.” همش همین فکرا تو سرم بود و خودمو سرزنش میکردم. مهدی رفته بود سر کار و تو خونه مثل دیوونه ها راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. ولی هیچ راه حلی نبود. خود کرده را تدبیر نیست. هندونه خورده بودم و باید پای لرزش می ایستادم. اونم چه هندونه ای! تنها چیزی که امیدوارم میکرد این بود که فاطی آدم دروغگو و بد ذاتی نبود. لاقل طبق شناختی که ازش داشتم. گفته بود اگه حرفشو گوش کنم، فیلمو پاک میکنه و میتونم بعد از برگشتن مهدی، طبق برنامه مون برم شهر دیگه. ولی چه خابی واسم دیده بود؟ هر چی بود چاره ای جز اطاعت نداشتم. بازم برده اش شده بودم. اینبار نه توی سکس که تو واقعیت. مثل محکوم به اعدامی که در انتظار اجرای حکمشه، با دلهره منتظر خبر فاطی بودم. چند بار خاستم بش زنگ بزنم و التماسش کنم. ولی میدونستم بی فایده ست. فاطی کاری که میخاست رو انجام میداد.
بالاخره بعد از دو سه روز پیام داد. ساده و سرد، حتی بدون سلام. آدرس و زمان توش بود و لباس و تیپی که باید میزدم. سر ساعت رفتم سر قرار و چیزایی که گفته بود رو مو به مو اجرا کردم. نمیخاستم بهونه دستش بدم. مانتو جلو باز، شومیز تنگ و یقه گرد که زیر یقه اش چند تا دکمه میخورد. سوتین هم نپوشیدم. دامن چسبون و بلندی که خودش واسم خریده بود. کفشای پاشنه دار و شال قرمز. تو ماشین منتظرم بود. نشستم و سلام کردم. بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد. نیم ساعتی چرخیدیم تا رسیدیم به اونجایی که میخاست. تقریبا خارج از شهر بودیم. یه گوشه ی خلوت که ساعتی یه نفرم رد نمیشد. اولین بار بود اون منطقه از شهرو میدیدم. نمیدونم زنیکه این سوراخ سمبه ها رو از کجا بلد بود. هوا رو به تاریکی بود. ماشینو خاموش کرد و صندلیشو کشید عقب.
نگاهی همراه با پوزخند بم کرد و سرشو آورد به سمتم. دست راستش رو دورم حلقه کرد، جلوم کشید و ازم لب گرفت. نمیدونستم چکار کنم و چه انتظاری ازم داره. انقد استرس داشتم که توی مود سکس و تحریک شدن نبودم. ولی از طرفی میترسیدم سرد برخورد کنم و عصبانی بشه. پس بعد از یه دقیقه ای، از حالت هنگی خارج شدم و شروع کردم به همکاری باهاش. کامل خودمو در اختیارش قرار دادم. مطابق روال همیشه، با مهارت مشغول کارش بود. اول لب گرفتن شدید، بعد رفتن بسمت گردن و گوشهام که میدونست خوردنشون دیوونم میکنه. دست چپش سینه هامو میمالید و دست راستش کمرمو. به خودش زحمت نمیداد و خاسته هاشو با علامت دستها و بدنش بم میفهموند تا اجرا کنم. دست راستش رو به پشتم زد. سریع مانتو رو بالا دادم و بلند شدم تا کونمو تو دست بگیره. مالش سینه و باسنم، همزمان با خوردن و گازهایی که از گردنم میگرفت، تحریکم کرده بود. نفسای بلندم و آه کشیدنام وضعمو نشون میداد. ازم جدا شد و لبخند تحقیرآمیزی بم زد.
فاطی: “الحق که فاحشه ای! حتی الان که مث سگ ترسیدی، تو کمتر از پنج دقیقه آماده ی دادن شدی. شرط میبندم خودتو خیس کردی. مگه نه جنده کوچوی من؟”
من: “من همیشه واسه تو خیسم فاطی جونم. میدونی که واست …”
دو انگشتشو فشار داد رو لبام و ساکتم کرد: “هیسسسسس، دیگه نه، دیگه جایی واسه این کصشعرا نمونده. امروز قرار نیست توی سکس، نقش جنده مو بازی کنی. امروز واقعا برام جنده ای! و میخام مثل جنده بگامت”.
دست کرد کیرشو در آورد. نیمه شق بود. سرمو گرفت و هل داد به سمت پایین.
فاطی: “کارتو که بلدی جنده. بهتره خوب انجامش بدی. تا ارضام نکنی و البته خودتم ارضا نشی از این ماشین بیرون نمیری”.
کیرشو دست گرفتم و به بهترین نحوی که بلد بودم مشغول خوردن شدم. خیلی سریع تو دستم سفت شد. دروغ چرا، حتی تو اون وضعیت هم، عاشق اون کیر بودم و از خوردنش لذت میبردم. یکم دلم آروم شده بود که قرار نیست بلایی سرم بیاد و قضیه فقط سکسه. ولی تا اونموقع توی ماشین سکس کامل نداشتیم. یعنی من نمیخاستم. همیشه میترسیدم کسی ببینه، واسه همینم فاطی این حرکتو روم نزده بود. با اینکه تاریک و خلوت بود و شیشه ها هم دودی، ولی توی اون وضعیت راحت نبودم.
من: “نمیشه بریم خونه؟ اونجا هر کاری خاستی بام بکن”.
فاطی محکم به پهلوم زد: “صداتو نشنوم. فقط کارایی که میگم میکنی”.
من: “چشم خانوم”.
موهامو محکم گرفت و سرمو با شدت عقب جلو میبرد. هر بار پایین میرفتم سر کیرش میخورد ته گلوم. هر چند ثانیه یبار، سرمو پایین نگه میداشت و کیرشو تا ته میچپوند تو حلقم. از فشار زیاد، چشام اشک اومده بود. حرکاتش داشت خشنتر میشد. بالاخره موهامو کشید و سرمو بالا آورد. نگاهی همراه با تحکم بم انداخت و دستش رو دو طرف چونه ام گرفت و فشار داد.
فاطی: “از اینجاشو تا میتونی مقاومت کن. اگه بتونی از دستم فرار کنی، به روح مادرم دیگه کار به کارِت ندارم! فیلمم پاک میکنم”.
مغزم نمیتونست شرایطو تحلیل کنه. داشت راست میگفت یا سر کارم گذاشته بود؟ اگه باش خشونت میکردم عصبانی نمیشد؟ همینجور که تو فکر بودم، فاطی خونسرد و سریع مشغول کارش بود. صندلی منو تا جایی که راه داشت کشید عقب. بعدم یهو تا ته خابوندش، جوری که ول شدم پایین. اومدم خودمو جمع کنم و بالا بیام ولی سریع چرخید اومد سمت من و خودشو انداخت روم. تازه مغزم فرمان داد که از دستش در برم. روح مادرشو هیچوقت الکی قسم نمیخورد و به امتحانش میارزید. اومدم هلش بدم ولی محکم خابوند تو گوشم. انقد محکم زد که تا چند ثانیه انگار بیهوش بودم. خشونتش اینبار واقعی بود و با خشونتهای قبلی توی سکسامون قابل مقایسه نبود. دست کرد یقه شومیزمو گرفت و با یه فشار، تا پایین جرش داد. ممه های سفید و بلوریم افتادن بیرون. گردنمو سفت گرفت و چسبوندم به صندلی. داشتم خفه میشدم و زیرش دست و پا میزدم. از یه طرف میخاستم مقاومت کنم ولی از طرف دیگه میدونستم زورم بش نمیرسه. تازه اینجور که خشن رفتار میکرد ممکن بود بلایی سرم بیاد یا چنان کبود بشم که نتونم دیگه برم خونه. ولی نمیخاستم راحت هم خودمو در اختیارش قرار بدم تا مثل یه فاحشه بام رفتار کنه.
دستامو گذاشتم رو شونه هاش و با همه وجود هلش دادم تا ازم جدا بشه. با مشت، محکم گذاشت تو شیکمم جوری که چشام سیاهی رفت. سرفه کردم و از درد به خودم پیچیدم. بی اختیار اشکم سرازیر شد. اومدم التماس کنم که اذیتم نکنه ولی نمیخاستم جلوش ضعف نشون بدم. سرمو بالا آوردم و با نفرت نگاش کردم. نگاه بی تفاوت و سردی داشت. دستامو چسبوند به صندلی و مشغول لیسیدن صورت و گردنم شد. پایین اومد و پستوناتمو با حرص گاز گرفت و مکید. آخی از ته دل کشیدم. دستامو ول کرد و مشغول چنگ زدن سینه هام شد. انگار حدس زده بود که دیگه تسلیم شدم. خاستم باز کنارش بزنم ولی از عکس العمل شدیدش میترسیدم. دامنمو از پایین گرفت و تا بالا کامل جرش داد. پاهامو با خشونت باز کرد. شورتمو از یه گوشه گرفت و با دو دستش محکم کشید تا پاره شد. با اون گوشه هم همین کارو کرد و بعد از پایین درش اورد و انداخت کف ماشین. دست کرد لای پامو مالید.
فاطی: “مممم، چه خیسی کردی خودتو. تحریک شدی یا از ترس شاشیدی به خودت جنده ی بدبخت؟”
انگشتاشو مک زد: “خرابِ طعمشم! مستم میکنه. واسه همیشه تو ذهنم میمونه. همونطور که من همیشه تو ذهن و قلبت موندگارم. چه بخای چه نخای تا آخر عمرت منو بخاطر میاری. با هیچکس بجز من نمیتونی به این حد از لذت برسی”.
چیزی نمیگفتم. نمیخاستم دیگه وارد بازیش شم. فقط میخاستم بزارم زودتر کارشو تموم کنه تا خلاص شم.
فاطی همینجور که شلوارشو میکشید پایین و روم میخابید: “چی شد هرزه؟ مقاومتت همین بود؟ همینقد واسه شرفت میجنگی؟ از اولشم هرزه بودی. از همون شب اول که گاییدمت از خدات بود. فقط زیرم فیلم بازی میکردی”.
سرمو بسمت کیرش گرفت: “تف کن”.
تف کردم روش. کیرشو با دستش مالید و بعد روی درز کصم میکشید. داشتم مقاومت میکردم که تحریک نشم. کیرشو با شدت تموم تپوند ته کصم. آخ بلندی گفتم.
فاطی دستشو گذاشت رو دهنمو محکم فشار داد: “جوووون، ولی امروز نمیخام آه و ناله ات رو بشنوم. فقط باید زیر کیرم زجه بزنی”.
دستاشو دو سمت صندگی گرفت و وحشیانه پمپ میزد. با هر تلمبه اش به عقب هلم میداد و صدای برخورد پاهاش به زیر رونها و باسنم تو ماشین میپچید. ناخاسته صدای ناله هام بلند شد.
فاطی: “هیسسسس، گفتم صدا نباشه!”
یه دستمو گذاشتم رو دهنم. یکم که کرد، از داشبورد یه کاندوم برداشت و روی کیرش کشید. فکر کنم تاخیری بود. نمیدونم چقد کردنش چقد طول کشید ولی مثل یه سال گذشت. شاید بخاطر کاندوم بود یا شاید چیزی هم مصرف کرده بود که ارضا نمیشد. منم تو مود ارضا نبودم.
فاطی: “کصت خیلی گشاد کرده جنده خانوم. انقد گاییدمش دیگه غار شده. چطور میخای آبمو بکشی؟”
آروم گفتم: “از عقب بکن”.
کیرشو از کصم در آورد و کاندوم رو بیرون کشید و انداخت کف ماشین. لنگامو داد بالا و انداخت رو شونه هاش. آب دهنشو جمع کرد و آروم سرازیرش کرد روی کله ی کیرش. کیرشو گذاشت رو سوراخ کونم و چند بار جلو عقب کرد تا سرش آروم رفت تو.
فاطی: “عقبتو واسم تمیز کردی کونی خانوم؟”
با سر جواب مثبت دادم. یه تف گنده انداخت تو صورتم، آب دهنش پاچید تو چشمام. چشامو ناخودآگاه بستم. چونه ام رو گرفت و محکم سرمو بالا آورد.
فاطی: “مگه زبون نداری فاحشه؟”
من: “بله خانوم. قبل از اومدن سوراخمو تمیز کردم. در اختیار شماست”.
فاطی: “بهتره کرده باشی چون اگه برینی به ماشینم، خودت باید با زبون تمیزش کنی!”
لبخند رقت باری زد و و با یه فشار محکم، کیرشو تا ته چپوند تو کونم. آخ بلند و کش داری کشیدم.
فاطی: “جوووون، ببینم کونت میتونه جورِ کص گشادتو بکشه یا نه.”
با شدت تمام، شروع به تلمبه زدن کرد. کل اتاق ماشین میلرزید. اصلا تو اون یه وجب جا راحت نبودم. فاطی همه وزنشو انداخته بود روم. فقط دعا میکردم زودتر تموم شه. انگار داشت به ارضا نزدیک میشد ولی یهو کشید بیرون. لنگامو انداخت پایین و شلوارشو کشید بالا. گفتم شاید تموم شده ولی تازه اول برنامه اش بود. درِ ماشین رو باز کرد و رفت بیرون. گفت: “خودتو جمع کن ببرمت عقب”. سرم گیج میرفت. نمیتونستم از صندلی بلند شم. دستمو گرفت و با خشونت کشیدم بیرون. دستمو پیچوند پشتم. از درد ناله کردم. در عقب رو باز کرد و چنان سرمو گرفت هلم داد تو، که با سر داشتم میخوردم به درب روبرویی. روی شکم افتادم روی صندلی عقب. فاطی گفت: “پاهاتو جمع کن جنده” خودمو جمع کردم. اومد داخل و درو بست. نشست روم و دستامو کشید عقب. مانتومو از پشت کشید و در آورد، انداخت رو صندلی جلو. حالا فقط یه شومیز و دامن جر خورده تنم بود. داشتم میلرزیدم، هم از سرما هم از ترس و درد.
دراز شد روم: “اوخی! سردت شده جوجوی من؟ الان جوری میکنمت، آتیش بگیری”.
من: “هر کاری میکنی ترو خدا زودتر”
فاطی: “هیسسسس، گفتم حرف نباشه. زمانش بستگی به خودت داره عزیزم. شرط بیرون رفتن از ماشین رو بت گفتم”.
چاره ای نداشتم. باید ارضاش میکردم و از اون بدتر، خودمم ارضا میشدم. تو اون وضع اصلا نمیدونستم میتونم بشم یا نه. دامنم رو زد کنار. دستشو گذاشت زیرم و کونمو محکم کشید بالا، جوری که کمی بسمتش قمبل شدم. شروع به مالیدن لمبرهام کرد و بعد چند تا کشیده محکم بشون زد. وحشی تر از همیشه. دیگه اثری از رعایت کردن تو کاراش نبود یا اینکه نگران باشه جای ضرباتش رو بدنم بمونه. با هر کشیده ای که به لمبرم میزد آه میکشیدم و فاطی بیشتر وحشی میشد. سرشو کرد لای لمبرهام و شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کرد. کصمو با مهارت همیشگیش خورد و زبونشو دور سوراخ کونم چرخوند. دستمو بردم عقب و موهاشو چنگ میزدم. بازم تونسته بود تحریکم کنه. تو هر زمان و مکان که میخاست، میتونست افسارمو دست بگیره. انگار اصلا همینو میخاست بم ثابت کنه که واقعا ارباب منه و چاره ای جز بردگیش ندارم.
فاطی: “کونتو بده بالا، خاله فاطی میخاد بگادش”.
دادم بالا و لمبرهامو واسش لرزوندم. خنده ریز عصبی زد: “الحق که جنده ی خودمی. خاله بت افتخار میکنه فاحشه کوچولو”
با خودم گفتم باش راه بیام بلکه دلش به رحم بیاد و اذیتم نکنه. یه کاندوم دیگه باز کرد و کشید. با فاصله انداختن بین سکسها، میخاست دیرتر ارضا بشه. لمبرهامو باز کرد و تف انداخت روی سوراخ کونم. چند بار باز و بستش کرد تا تفش بره توم. کیرشو با یه فشار قوی تا دسته جا کرد تو کونم و روم خابید. دست راستشو آورد زیرم و سینه ام رو میمالید. با دست چپش هم محکم جلو دهنمو گرفت. با تموم وجود داشت تلمبه میزد. جوری که هر لحظه فکر میکردم الانه که دل و روده ام بریزه بیرون. داشتم زجه میزدم و صدای ناله ام که به زحمت از دهنم بیرون میزد تو فضای ماشین میپیچید. شونه هامو محکم گاز میگرفت و میمکید. مدام زیر گوشم زمزمه میکرد.
فاطی: “میخاستم ملکه ی زندگیم باشی. خیلی برنامه ها واست داشتم ولی تو ذاتت یه جنده خیابونیه. فقط بدرد همین میخوری که مثل سگ بگامت و بندازمت دور”.
با کمی مکث ادامه داد: “میتونی فیلم بازی کنی که الان اذیتی و این وضعو دوست نداری. ولی خودتم خوب میدونی که داری لذت میبری. همیشه دوست داشتی بت تجاوز بشه. مادرزاد یه فاحشه ای”.
حرفاش رو مخم بود. یعنی واقعا من یه فاحشه ام؟ چرا حتی از همچین سکسی دارم لذت میبرم؟ چرا تحقیر شدن زیر دست و پاشو دوست دارم؟ از خودم بدم میومد. خدایا چرا من اینجوریم؟
فاطی: “نمیخای واسه خاله ارضا بشی؟ میدونی که تا نشی منم نمیشم”.
انگشتامو تو دهنش کرد و میک میزد. در که آورد، دستمو بردم زیرم و چوچوله ام رو مالیدم. باید ارضا میشدم تا خلاصم میکرد. چند دقیقه ای تو اون وضع بودیم و کم کم موجهای ارگاسم، داشت بدنمو به رعشه مینداخت. چند تا ناله ی بلند کردم، بدنم زیرش منقبض شد و ارضا شدم.
فاطی با خنده: “هرزه ی بدبخت! حتی وقتی از کون بت تجاوز میکنن ارضا میشی. دلم بحالت میسوزه”.
کیرشو کشید بیرون و باز کاندومو در آورد و انداخت. گردنمو گرفت و محکم آوردم بالا. کمرم قوس برداشته بود و نگاهم به سقف ماشین بود. انقد فشارش زیاد بود که حس میکردم داره خفه ام میکنه. مجدد کرد تو کونم و پمپ زد. داشتم به در و دیوار ماشین چنگ میزدم بلکه یکم رحم کنه. همیشه تو سکس وقتی از حد تحملم جلوتر میرفت بش علامت میدادم و اونم فشار رو کم میکرد. ولی اینبار خبری از رحم نبود. دستامو به هر جایی که میتونستم گرفتم و سعی کردم ثابت بمونم. فاطی یه دستش گردنمو گرفته بود و با دست دیگش، یه دستم رو پیچوند و چسبوند پشت کمرم. از دردِ دست و خفگی گلو، یه صدای خِر خِر ازم در میومد. فاطی شدید تلمبه میزد و آه میکشید. میدونستم به ارگاسم نزدیکه. فقط تلاش میکردم جم نخورم و دووم بیارم تا کارش تموم شه. بالاخره کیرشو کشید بیرون، شومیزمو داد بالا و آبشو پاشید روی کمرم. آبش همچین پاشید که مقداریش ریخت به در ماشین و پشت صندلی جلو و کف ماشین. گردنمو ول کرد، محکم پهن شدم رو صندلی. جفتمون همچین نفس میزدیم انگار چند دقیقه بود هوا بمون نرسیده بود. با دستش آبشو رو کمرم مالید و بعد با یه دستمال کاغذی پاکش کرد. دراز شد روم و کمرمو بوسید.
فاطی: “اووووف، بالاخره شد. حیف واقعا به سوراخات معتاد شده بودم. گاییدن هیچ کص و کونی توی عمرم این حسو بم نمیداد.”
یکم نفس نفس زد و ادامه داد: “اوپس! ماشینو کثیف کردم. خوشم نمیاد کثیف بمونه لک بشه”.
موهامو گرفت و سرمو بلند کرد: “آبمو لیس بزن جنده”.
نا نداشتم. چشام تار میدید. آبشو از کفی های ماشین، صندلی و درب ماشین لیس زدم و تمیز کردم. دستمالی که باش آبشو تمیز کرده بود چپوند تو دهنم. کاندوما هم از کف ماشین برداشت و گذاشت تو دهنم.
فاطی: “تا از ماشینم بری بیرون، دهنت سطل آشغالیه. رفتی بیرون میتونی درشون بیاری”.
با سر تایید کردم. سوار شدیم و سریع گازوند رفت پیش یه ایستگاه اتوبوس ایستاد. شب شده بود، سوز سردی میومد. قفل درها رو باز کرد و با سردی گفت: “خوش اومدی”
باورم نمیشد میخاد کنار خیابون پرتم کنه بیرون. با اون لباسای جر خورده. ملتمسانه نگاهش کردم.
فاطی: “مانتوتو با دستات سفت بچسب که زیرش مشخص نباشه. از همین ایستگاه تا خونت راهی نیست”.
دیگه نمیشناختمش. انگار یه آدم دیگه شده بود. یه هیولای ترسناک. زدم بیرون. دهنمو خالی کردم و کنار خیابون عق زدم. پشتم بشدت درد میکرد. لنگ لنگان تا ایستگاه رفتم و یه گوشه نشستم. کونم که به نیمکت سرد خورد از درد ناله کردم. خوشبختانه کسی اونجا نبود. پنج دقیقه بعد اتوبوس اومد، سوار شدم و تا ایستگاه کنار خونمون رفتم. یه گوشه کز کرده بودم و از نگاه بقیه فرار میکردم. هر کسی میدیدم حتما میفهمید چه بر سرم رفته. تا رسیدم جلو در واحدمون، همش ترس اینو داشتم که کسی از در و همسایه ها ببینتم. خوشبختانه کسی نبود. رسیدم خونه سریع همه اون لباسا رو در آوردم و انداختم تو سطل زباله. رفتم زیر دوش آب گرم و چند دقیقه ای موندم. بغض شدیدی گلومو میفشرد ولی نمیتونستم گریه کنم. هیچوقت تو عمرم تا این حد تحقیر نشده بودم. فاطی لهم کرده بود. ولی بدترین بخشش این بود که از این له شدن، لذت برده و حتی ارضا شدم. از حموم که رفتم بیرون به مادرم زنگ زدم. شبنم رو بش سپرده بودم. گفتم حالم بده و امشب نگهش داره. الکی گفتم مریض شدم و ممکنه مریضش کنم. میدونستم که از فکر و خیال خابم نمیبره. واسه همین یه دیازپام انداختم بالا و روی مبل بیهوش شدم.
تا چهار پنج روز خبری از فاطی نبود ولی میدونستم که هنوز کارش بام تموم نشده. بالاخره پیامش اومد. اینبار ازم خاست برم خونش. باز گفتم خدا رو شکر که قرارمون، تو خونه ایه که میشناسم. در ادامه ی پیامش هم به کنایه نوشته بود: “همون تیپِ “بیا منو بکن” رو بزن که تو قرارمون بعد از شب اول زده بودی!” همون تیپ رو زدم با آرایش غلیظ و رفتم خونش. شبنم رو سپردم به یکی از همسایه ها که یه دختر همسنش داشت و با هم جور بودن. به درِ واحدِ فاطی که رسیدم صدای موزیک و بگو بخند میومد. فهمیدم تنها نیست. صدای آشنایی به گوشم میخورد. در که باز شد از تعجب یه لحظه میخکوب شدم. سیما بود صاحب “خانه بازی” که شبنم رو میزاشتیم پیشش. همیشه تو لباس رسمی دیده بودمش ولی اینبار رکابی تنگ و کوتاه تنش بود با ساپورت و اندام موزونش خودنمایی میکرد. موهای فرفری و بورش، زیاد بلند نبود و تقریبا تا روی شونه هاش میومد. با لبخند به داخل دعوتم کرد. بغلم کرد و روبوسی گرمی بام کرد.
سیما: “به به، بالاخره قسمت شد شکوفه خانوم رو درست و حسابی ببینم. اینمدت خیلی دوست داشتم بیشتر آشنا بشیم ولی مگه فاطی حسود ولت میکرد! ناقلا چطور مخشو زده بودی که تو این چند ماهه، دیگه کلا رفقای سابق رو از یاد برده بود. تا حالا ندیده بودم فاطی اینجور اسیر کسی بشه. خیلی ازت تعریف کرده”.
من: “فاطی جون لطف داره. خوبی از خودشه. کم سعادتی من بود که فرصت نشد همو ببینیم. زحمت شبنم هم که همش گردن شما بود”.
سیما: “نه بابا انجام وظیفه بود. فاطی خانوم بیش از اینها گردن ما حق داره”.
و لبخند معناداری به فاطی زد. معلوم بود مدتهاست همو میشناسن و دیگه مطمئن شدم که رابطه شون معمولی نبوده. کلی سوال تو ذهنم اومده بود. یعنی سیما هم شیمیله؟ ولی فاطی گفته بود که سیما تو 18 سالگی شوهر کرده بوده و خیلی زود بخاطر اعتیاد شوهرش جدا شده. و اینکه یه دختر بزرگ داره که واسه تحصیل فرستادش خارج. ولی بعد از اتفاقاتی که افتاده بود دیگه چندان به حرفای فاطی اعتماد نداشتم و خودمو برای هر چیزی آماده کردم. سیما خیلی اجتماعی بود و سریع یخمو آب کرد و بحثو کشوند به شوخی و خنده. فاطی ساکت بود و تو آشپزخونه خودشو مشغول کرده بود. موزیک ملایمی فضای خونه رو پر کرده بود. فاطی ویسکی آورد روی میز و من که حدس میزدم ممکنه لحظات سختی در انتظارم باشه، چند شات سنگین رفتم بالا. کله ام داغ شده بود. بعدشم قلیون آوردن و منم مثل گشنه ها، سریع و بدون تعارف استارتشو زدم. میخاستم خراب خراب بشم.
سیما به فاطی گفت: “موزیک شاد پلی کن” و دستمو گرفت و با اصرار بلندم کرد که برقصیم. فاطی زیاد تو رقص نبود فقط چند لحظه کوتاه اومد و با سیما رقصید. منو کم محلی میکرد، انگار اصلا وجود نداشتم. عوضش سیما مثل پروانه دورم میچرخید و مدام خودشو بم میمالید. یبار که پشت سرم داشت میرقصید عمدا باسنمو بش چسبوندم. چیزی حس نکردم بنظر نمیرسید شیمیل باشه. سیما که پایه بودن منو دید، دستمو گرفت و نشوندم روی کاناپه. کم کم بم نزدیک میشد جوریکه دیگه عملا منو بغل زده بود و نوازشم میکرد. چشاش خمار و شهوانی شده بود. اینقد منو مالونده بود منم دست کمی ازش نداشتم. معلوم بود کارشو خوب بلده و اینکاره ست. خوشبختانه از روز اولی که دیدمش حس خوبی بش داشتم و فازم باش مثبت بود. کلا زنِ تو دل برویی بود. نوازشهاش از بازوها کم کم به کمر، رونها و باسنم کشیده شده بود. منم دیگه تو بغلش لش کرده بود و خودمو کامل بش سپرده بودم. صورتش تو یه وجبی صورتم بود و نگاهمون بهم گره خورده بود. اعتراف میکنم که تو اون لحظه هوس اینو داشتم که باهاش سکس کنم. سیما که معلوم بود خوب از دل من خبر داره، دستشو از روی رونم آروم برد سمت کص داغ و تپلم که از توی ساپورت خودنمایی میکرد. انگار هنوز یکم تردید داشت و منتظر عکس العملی از طرف من بود. وقتی دید من چیزی نگفتم دیگه عملی شروع به مالیدن کصم کرد. چشامو بستم و آروم آه کشیدم.
آهسته زیر گوشم گفت: “امشب از فاطی اجازه گرفتم که قرضت بگیرم!”
چیزی نگفتم. انگار یکی از اموال فاطی بودم که میتونست به هر کسی قرضم بده. میدونستم که قراره کل شبو سکس کنم پس تصمیم گرفتم که لاقل لذت ببرم. دستمو بردم لای پای سیما. دیگه خجالتم ازش ریخته بود و تشنه بودم طعمشو بچشم. لای پاش یه ناناز نسبتا کوچولو داشت. به تپلی مال من نبود.
با خنده گفت: “نکنه منتظر چیز دیگه بودی؟”
منتظر جواب نموند و ادامه داد: “فاطی گفته تا حالا با زن سکس نداشتی؟ البته منظورم زن معمولیه نه مدل فاطی”.
آهسته گفتم: “بجز شوهرم، فقط با فاطی رابطه داشتم”.
سیما: “پس هنوز خیلی لذتها مونده که باید تجربه کنی”.
سرمو بالا آوردم و همون لحظه سیما جلو اومد و یه لب آتشین ازم گرفت. نمیدونم چرا یاد شبی اولی افتادم که با فاطی سکس کردیم. هنوزم شیرین ترین تجربه سکسم بود شاید چون هیجان و دلهره ی بار اول رو داشتم. تقریبا تو همون نقطه ی خونه بودیم که فاطی اولین بار ازم لب گرفت. حالا داشتم همون کارو با یه زن دیگه انجام میدادم. اینبار یه زن کامل نه یه شیمیل. مثل اینکه قرار بود تجربه لزبینی هم به کارنامه ام اضافه بشه. سیما با ظرافت لبامو میبوسید و میخورد. دستاشو برد زیر و شومیزم رو کشید بالا. دستامو بردم بالا تا بتونه شومیزو در بیاره. متقابلا منم دست کردم رکابیشو در آوردم. سینه های جمع و جور ولی خوش فرمی داشت. سوتین جفتمون قرمز بود. سیما با لبخند گفت: “چه تفاهمی”. دستاشو برد پشتم و سوتینمو باز کرد، منم دیگه راه افتاده بودم و همزمان مال اونو باز کردم.
سیما: “ماشالا، چه تن و بدنی داری بلا. چه ممه های توپی. چقد خوردنین اینا!”
همو بغل زدیم و مشغول بوسیدن و مالیدن شدیم. پستونامون روی هم میلغزید و حس شگفت انگیزی بوجود میورد. آغوش سیما داغِ داغ بود. چشاش همش دنبال سینه هام بود.
دست کردم یکی از سینه هامو گرفتم سمتش: “اینا رو دوست داری سیما جونم؟”
سیما: “اوهوممممم”
با شهوت تمام جلو اومد و شروع به بوسیدن و میک زدن پستونم شد. دهن هنرمندی داشت و خیلی با دقت میخورد. حتی بهتر از فاطی. معلوم بود یه لزبین قهاره. زبونشو دور نوک ممه هام میچرخوند و آروم میک میزد و گاهی آروم با دندوناش نوکشونو میگرفت و میکشید. من که دیگه وا داده بودم، کم کم دراز شدم رو کاناپه. فاطی اکثر چراغا رو خاموش کرده بود و محیط کم نور و آروم بود و فقط ریتم ملایم موزیک و صدای نفسهامون توی فضای خونه شنیده میشد. سیما دراز شده بود روم و دستاش توی سینه ها و باسنم میچرخید. همزمان داشت صورت و گردنمو لیس میزد و میخورد. صدای آه کشیدنم دیگه داشت بالا میرفت. منتظر بودم که سریعتر بره سراغ اصل کاری. ولی سیما هم درساشو از فاطی خوب یاد گرفته بود و بلد بود چطور طعمه شو تشنه کنه. پایین رفته بود و داشت شیکمم رو میبوسید و با دستاش ممه هام رو چنگ میزد.
من: “سیما جونم”
سیما: “جووون، عزیزم”
من: “کصمو بخور واسم”
سیما که انگار منتظر اجازه ی من بود، سریع دست کرد که ساپورت و شورتمو با هم بکشه پایین. باسنمو از کاناپه بلند کرده تا راحت بتونه درشون بیاره. هر چند ساپورته بحدی تنگ بود که با سختی و مشقت، بالاخره کامل از پام درش آورد. خودشم سریع پا شد و شلوارک و شورتشو در آورد و پرت کرد یه گوشه. فکر کردم میخاد واسم بخوره ولی روبروم نشست و پاهاشو بحالت قیچی بین پاهام گذاشت، جوریکه نانازامون روی هم قرار گرفت. شروع به مالیدن کصش روی کلوچه ی تپل و آبدارم کرد. منم سریع ازش یاد گرفتم و مشغول به همکاری شدم. حس وصف ناپذیری بود . جفتمون داشتیم از لذت، آه و ناله میکردیم. حسابی که خیسم کرد، زیر کاناپه زانو زد و پاهامو وا کرد. حالت داگی گرفت و سرشو آورد لای پام. چند تا بوس ریز به کصم زد. من که دیگه طاقت نداشتم سرشو گرفتم و محکم چسبوندم روی کصم. بالاخره زبونش بکار افتاد و چه کص لیس درجه یکی هم بود. حتی بهتر از فاطی. تو چند ثانیه جیغمو برد هوا. تو فضا سیر میکردم و بدنم داشت برای یک ارگاسم کامل مهیا میشد.
چشام خمار بود و بسختی باز میشد ولی تو همون حالتی که دراز بودم، فاطی رو جلوم دیدم که لخت، پشت سر سیما ایستاده بود و تماشامون میکرد. مثل استادی که داره کار دو تا شاگردشو با تحسین میبینه. یه دستش لیوان ویسکی بود و دست دیگش کیرشو میمالید که به شدت شق شده بود. یکم تماشا کرد و بعدش لیوان رو سر کشید و نشست پشت سیما. کیرشو تف زد و آروم کرد تو کص سیما. یه لحظه خوردن سیما قطع شدن و آهی از سر لذت کشید. فاطی کیرشو تا ته جا کرد توش. من که نزدیک به ارگاسم بودم سر سیما رو هل دادم پایین تا ادامه بده.
عجیبه توی تمام مدتی که با فاطی تو رابطه بودم، همیشه از اینکه با کس دیگه ای رابطه داشته باشه میترسیدم و حسادت میکردم، ولی الان که روبروم داشت سیما رو میکرد نه تنها حس بدی نداشتم بلکه تحریکم میشدم. چهره جدی فاطی با ابروهای در هم کشیده و لبایی که مدام حین تلمبه زدن گاز میگرفت، مثل یه قاب نقاشی زیبا جلوم بود. سیما اینقد چوچوله ام رو مکیده بود که حسابی متورم شده بود. انگار داشت شیره جونمو میکشید بیرون. هر لحظه حس میکردم الانه که از حال برم. مدام قربون صدقه اش میرفتم. بالاخره زیر دهنش ارضا شدم. چند تا ناله ی بلند کردم، موهاشو چنگ زدم و با لرزشی توی بدنم به ارگاسم رسیدم. چند ثانیه ای روی کاناپه، با چشمای بسته از این فاز معرکه لذت بردم. صدای برخورد محکم پاهای فاطی به لمبرهای سیما، خونه رو برداشته بود و ناله های سیما هی بلندتر میشد. فاطی کشید بیرون و به سیما گفت پا شه. سیما انگار به زور میتونست سر پا وایسه. فاطی پشتش زانو زده بود و سرش روبروی کون سیما بود.
فاطی: شکوفه بلند کن تن لشتو، بیا کص لیسی کن جنده خانوم.
اینقد صحبتش ناگهانی بود که اول شوک شدم ولی بعدش به خودم اومدم و گفتم: “چشم خانوم”. سریع زیر پای سیما زانو زدم. کصش شیو شده و سفید بود، بدون گوشت اضافی. و البته غرق آب. اولین بار بود میخاستم کص لیسی کنم. همیشه بنظرم چندش میومد. کلا تمایلی به لز نداشتم ولی تو اون لحظه، نه فقط از سر اجبار که با لذت، کص سیما رو میک زدم و آبشو خوردم. از طرفی سیما بدجور بم حال داده بود و باید جبران میکردم. فاطی هم لمبرهای سیما رو باز کرد و مشغول زبون کشیدن سوراخ عقبش شد. سیما یه دستش رو سر من بود یه دستش رو سر فاطی و از فرط لذت داشت بیهوش میشد. چشاشو بسته بود، با دهن کاملا باز رو پنجه پا ایستاده بود و داشت بلند آه میکشید. یه پاشو بلند کرد انداخت رو شونه ام. هر چه بیشتر آه و ناله اش بلند میشد، بیشتر ترغیب میشدم بخورم. فکر نمیکردم یه روزی از کص لیسی هم لذت ببرم و تحریک بشم. چوچوله اش رو با لذت تمام میک میزدم. یهو وزنشو اندات روم. انگار دیگه نمیتونست بایسته. از ناله هاش مشخص بود داره ارضا میشه. کل بدنش میلرزید و انگار پاهاش نمیتونست وزنشو تحمل کنه. فاطی دستمو گرفت و با اشاره بم گفت که رهاش کنم. سیما زانو زد، هنوز داشت میلرزید، چشاش از حدقه بیرون زده بود و صدادار نفس عمیق میکشید. یه لحظه نگران شدم، گفتم سکته نزنه. ولی از خونسردی فاطی متوجه شدم کلا سیستم ارضا شدنش همینجور شدیده. راستش تو اون لحظه به سیما حسودیم شد، هیچوقت اون پوزیشن رو تجربه نکرده بودم که جفت سوراخام رو واسم بخورن. یهو نگاه شیطنت آمیز فاطی رو دیدم که بم لبخند میزد. انگار با نگاهش میگفت: نگران نباش، نوبت تو هم میرسه!
فاطی خونسرد و بی تفاوت به وضع سیما، پشتش زانو زد و کمرشو بسمت جلو هل داد تا قمبل بشه. کیرشو کمی مالید و آهسته وارد کون سیما کرد. بیخود نبود داشت چند دقیقه اون سوراخ رو میلیسید، باش کار داشت. چهره سیما از درد تو هم رفت و قالی رو چنگ زد. فاطی داشت تا دسته تو کونش تلمبه میزد. من و سیما ارضا شده بودیم و حالا نوبت خودش بود. خیلی تحریک شده بود و چهره اش نشون میداد بزودی آبش میاد.
فاطی: “بیا کنارم دراز شو، دهنتو برام وا کن”
اطاعت کردم و کنارش روی شکم دراز کشیدم. سرم رو بالا گرفتم، دهنمو وا کردم و زبونمو انداختم بیرون. در انتظار آب گرم و خوردنیش، بیقرار بودم. بالاخره بعد از چند تا تلمبه عمیق، کیرشو کشید بیرون و آبش با شدت پاچیده شد تو صورت و دهنم. اومد جلو و سر کیرشو مالید روی زبونم و با فشارش، ادامه آبش هم کامل خالی کرد تو دهنم. آبش گرم و غلیظ بود. خوب که خالی شد، کیرشو گذاشت تو دهنم تا براش ساک بزنم. مزه ی آشنای آب فاطی، همراه با طعم جدید کص و کون سیما، تو دهنم لغزید. با اشتهای تمام کیرشو ساک زدم و تمیزش کردم. فاطی بلند شد و گفت: “خب دخترا، چند دقیقه زنگ تفریحه تا راند بعد”. سیما عین مرده ها روی زمین ولو شده بود. پا شدم رفتم دستشویی صورتمو شستم. با دلهره پا به اونجا گذاشته بودم ولی الان مشتاق بودم ببینم ادامه اش چی میشه. فاطی همیشه بلد بود سوپرایزم کنه.
برگشتم دیدم سیما نیست. فاطی سر یخچال بود. پرسید چیزی میخورم، گفتم نه. خاستم لباس بپوشم ولی فاطی گفت: “دیگه تا موقع رفتن، باید لخت بمونی”. نشستم رو مبل، تو فکر و خیال بودم که یهو با بیرون اومدن سیما از اتاق خاب، چشام چهار تا شد. یه دیلدوی کمری پوشیده بود که حسابی بزرگ و کلفت بود. مال فاطی نبود چون تجربه اونو داشتم. این خیلی بزرگتر بود و رنگش بنفش بود. فکر میکنم مال خود سیما بود. اومد روبروم ایستاد. هیبت اون کیر بزرگ، یکم ترسونده بودم. میدونستم که بزودی قراره باهاش جر بخورم.
سیما: “خب خانوم خانوما، امشب قراره فاحشه ی من باشی”.
چهره اش جدی شده بود و خیلی هیجان زده. انگار مدتها در انتظار اون لحظه بود. موهامو گرفت و سرمو بسمت دیلدو هل داد. به سختی تو دهنم جاش کردم. دهنمو تا جایی که میتونستم باز کرده بودم که اون کیر ضخیم، توش حرکت کنه. سیما بیرحمانه دیلدو رو توی گلوم فشار میداد. زنیکه همچین لذت میبرد انگار واقعا کیر خودشو ساک میزدم. فکم داشت از جاش در میومد که بالاخره کشیدش بیرون. روی مبل نشست و گفت بشین روش. یکم به کصم تف زدم و واسه جر خوردن با اون دیلدوی خرکی آمادش کردم. نشستم رو زانوهای سیما جوریکه پشتم بهش بود. دیلدو رو گرفتم و آروم کردم تو کصم. چند بار آروم بالا پایین شدم تا تونستم یواش یواش تو خودم جاش کنم. هر بار که بیشتر میرفت توم، ناله ام بیشتر میرفت هوا. سیما سینه هامو میمالید و گاهی کمرمو لیس میزد و گاز میگرفت. کم کم داشتم به سایزش عادت میکردم و لذت میبردم که فاطی با دستِ پر، از راه رسید. چشم بند و دهن بند آورده بود و چشم و دهنمو بستن. دستام هم از پشت با دستمال بستن و محکم گره زدن. تو همون وضعیت داشتم روی پاهای سیما بالا پایین میشدم. سیما هی میگفت: “تندتر جنده.” صدای شلپ شلپ برخورد پستونام به بدنم، خونه رو برداشته بود و ناله هام، زیر دهن بند خفه میشد.
سیما محکم گرفتم و چسبوندم به پاهاش. دیلدو تا ته، تو کص خیس و داغم بود. چند دور دیلدو رو توم چرخوند و بعد گفت بلند شم. انگشتش رو کرد تو سواخ کونم و چرخوند. کمی بعد انگشت دوم هم کرد تو. ظاهرا کِرِم به انگشتاش زده بود چون چرب بودن. از ترس رفتن اون دیلدوی کلفت توی کونم، پاهام میلرزید. ولی راه فراری نبود. سیما خوب کونمو با انگشتاش چرب کرد و بعد به سمت پایین هدایتم کرد. آروم نشستم و دیلدو رو روی سوراخ کونم تنظیم کرد. سعی کردم آروم آروم بدمش داخل ولی هنو نصفشم تو نرفته بود که سیما پاهامو گرفت و محکم نشوندم روی خودش. دیلدو تا ته رفت توم. یه لحظه انگار جیگرم آتیش گرفت و مغزم سوت کشید. مثل این بود که به سیخ کشیده باشنم.
سیما با خنده: “دیدی زیاد درد نداشت شکوفه جون! مطمئنم بیشتر از اینام میتونی راحت بخوری”.
تو دلم فحشش میدادم و میگفتم: حیف اون همه کص لیسی که واست کردم. حرومت باشه سلیطه ی روانی.
سیما چند تا روی لمبرهام کوبید و گفت: “خابت نبره! تلمبه بزن عشقم. میخام جر خوردن کون خوشگلتو ببینم”.
کمی که روی دیلدو کون دادم، فاطی دهن بند رو باز کرد. هنوز دو تا نفس عمیق نکشیده بودم که کیر فاطی توی دهنم چپونده شد. همزمان ساک میزدم و رو دیلدو کون میدادم. سیما کونمو محکم گرفته بود و سریعتر بالا پایینش میکرد. با دستا و چشمای بسته، دربست در اختیارشون بودم. یهو فاطی لنگامو گرفت و داد بالا. از عقب افتادم تو بغل سیما و اونم محکم گرفتم. فاطی کیرشو کرد تو کصم و سیما هم همزمان تو کونم پمپ میزد و ممه هامو میمالید. گردنمو لیس میزد و زیر گوشم زمزمه میکرد.
سیما: “فاطی جون دمت گرم. چه جنده ای پرورش دادی. مثل آب خوردن، کص و کون میده”.
فاطی: “قابلتو نداره سیما خانوم، تا صبح در اختیار خودته”.
سیما: “جووون، هنوز خیلی با این عروسک سکسی کار دارم”.
خیلی سریع پوزیشن عوض میکردن، انگار بارها این پوزیشنا رو تمرین کرده بودن. منم که مثل غلام حلقه به گوش، فرامین رو اجرا میکردم. برای پوزیشن بعدی، فاطی نشست روی مبل و من داگی شدم روبروش و براش ساک میزدم. سیما هم از پشت میکرد تو کصم که دیگه غرق آب شده بود. حالم دیگه دست خودم نبود و مدام امواج ارگاسم، بدنم رو میلرزوند. نمیدونم اونشب چند بار ارضا شدم. تجربه سکس همزمان با دو نفر، چیزی بود که قبلا بش فکر کرده بودم ولی راجبش به فاطی چیزی نگفته بودم. ولی انگار خودش مثل همیشه ذهنمو خونده بود. سیما هی دیلدو رو در میورد میکرد تو کونم و بعد از چند ثانیه دوباره میزاشت تو کصم. بعضی وقتا هم جاشونو با هم عوض میکردن. چشام بسته بود و درک درستی از محیط نداشتم. فقط کیر و دیلدو بود که هی میرفت تو سوراخام و مدام کشیده میزدن روی لمبرهام.
بالاخره چشمها و دستامو باز کردن و رفتیم تو اتاق خاب. فاطی به کمر روی تخت دراز شد و من خابیدم روش. محکم بغلم کرد و ازم لب گرفت. عجیب بود که بعد از بلایی که تو ماشین سرم آروده بود هنوزم عاشقانه ازم لب میگرفت و باورم میشد که دوستم داره. کیرشو راحت تو کصم جا کرد و مشغول تلمبه زدن شد. سیما دیلدو به کمر، کنار تخت منتظر فرمان فاطی ایستاده بود. فاطی یکم که منو کرد، با دستاش لمبرهامو باز کرد و گفت: “سیما سوراخ عقبو دریاب!” سیما سریع السیر دراز شد روم و دیلدو رو تپوند ته کونم. ناله ای سر دادم اما فاطی لبامو خورد و صدام سریعا خفه شد. بینشون ساندویچ شده بودم. انگار بدن هامون یکی شده بود. صدای آه و ناله سه تامون، موسیقی زیبایی رو توی خونه طنین انداز کرده بود.
سیما: “وای چقد حال میده رو یه کون نرم بخابی، خدایا چرا یه کیر بمن ندادی که این جنده ها رو بگام؟ فاطی حرومت باشه شش ماه این کص و کون رو کردی یه تعارف نزدی!”
از جلو و عقب داشتن صورت و گردنمو میخوردن و گاز میگرفتن. گاهی چیزایی تو گوشم میگفتن ولی دیگه نه درست میدیدم نه میشنیدم. ضربان قلبم رو هزار بود انگار.
من: “کُشتینم! بسمه دیگه بخدا. دارم میمیرم”.
فاطی با لبخند زیر گوشم گفت: “نترس خوشگله! کسی از خوشی زیاد نمیمیره. حال کن الان تو بهشتی. مگه دیوونه ی کیر نبودی؟ الان دو تاشو با هم داری میخوری”.
واسه پوزیشن نهایی، فاطی یه اختتامیه باشکوه در نظر گرفته بود. من که دیگه نای جم خوردن نداشتم. دستامو گرفتن و داگی روی تخت نشوندن. سیما هم روم داگی شد و دیلدو رو گذاشت تو کصم. فاطی هم پشت سیما بود و از کص میکردش. من که دیگه رسما تموم بودم و جایی برای ارضا شدن بیشتر نداشتم. سیما اونجور که فهمیده بودم، بر خلاف من تمایل به تسلط به پارتنر سکسیش داشت و از اینکه منو میکرد لذت میبرد. ولی در عین حال برای ارضا شدن، نیاز داشت که فاطی بکنتش. واسه همین تو اون پوزیشن داشت از فرط لذت، عربده میزد. فاطی به سیما گفت: “میخام با هم بشیم عزیزم”. چند دقیقه تلمبه زدن و بعد سیما روم شروع به لرزیدن کرد و همینجور که بدنمو چنگ میزد و ناخناشو تو پهلوم فرو میکرد ارضا شد. فاطی هم کشید بیرون و داد زد: “زیرم زانو بزنین فاحشه های من”. جفتمون زیرش زانو زدیم و آبشو پاشید رو صورت و سینه های جفتمون. دو تامون با هم، دو سمت کیرشو میک زدیم. انگار سرِ خوردن اون کیر، رقابت داشتیم. بعدم سه تایی رو تختخاب ولو شدیم و چند دقیقه ای طول کشید تا نفسمون جا بیاد.
سیما که عجله داشت سریع لباس پوشید و خدافزی کرد. ازم کلی تشکر کرد و بغلم زد و حسابی ماچم کرد. موقع رفتن تو گوشم گفت: “شنیدم با فاطی کات کردی. شماره منو که داری. هر وقت دوست داشتی تماس بگیر، خوشحال میشم با هم وقت بگذرونیم. همه جوره هم میتونم تامینت کنم”. نمیدونستم واقعا راجع بهم چجور فکر میکنه. یه فاحشه، یه همجنسگرا یا یه زن متاهلِ خراب که از نبود شوهرش واسه خوشگذرونی سو استفاده میکنه. دیگه نمیتونستم بگم کدومش هستم و کدومش نیستم. دنبال این بودم که این چند روزم بگذره و از دست فاطی رها بشم. ولی از طرفی، از کارهایی که باهام میکرد لذت میبردم. بعد از رفتن سیما منم لباس پوشیدم که برم. دیرم شده بود.
فاطی: “حالت زیاد خوش نیست، دیروقتم هست، خودم میرسونمت”.
من با لحن کنایه آمیز: “الان مثلا نگران منی؟”
همین چند شب پیش بود که مثل یه تکه زباله از ماشینش پرتم کرده بود گوشه خیابون. نمیتونستم ببخشمش.
فاطی قاطعانه گفت: “خودم میرسونمت”.
توی راه صحبتی نکردم. حتی نگاشم نمیتونستم بکنم. یهو خودش انگار بخاد چیزیو روشن کنه به حرف اومد.
فاطی: “با سیما چند سال پیش آشنا شدم. یمدت با هم تو رابطه بودیم. ولی بلحاظ تمایلات سکسی با هم مچ نبودیم. اونم مثل من، دوست داره ارباب باشه. واسه همین بعد از مدتی، رابطه مون قطع شد ولی همچنان رفیق موندیم. و هر از چند گاهی که مورد مناسبی برای سکس سه نفره پیدا میکنم بهش خبر میدم. فکر کنم امشب یکی از بهترین شباش بود”.
و با کمی مکث، با لبخندی معنادار نگام کرد و ادامه داد: “واسه تو هم که بد نبود. نه؟!”
سرم پایین بود و جوابی ندادم. ولی نیاز به گفتن نبود که اونشب لذت برده بودم.
فاطی: “تو مدتی که با تو بودم باهاش رابطه ای نداشتم. نه با اون، که با هیچکس جز خودت رابطه نداشتم. با هیچ کسی مثل تو نمیتونستم به اوج لذت برسم. نمیدونم چی داشتی ولی لذتی که از سکس باهات میبردم با هیچ لذتی قابل مقایسه نبود”.
انگار تو صداش بغض بود. نمیدونستم تو این رابطه و اتفاقاتی که افتاده، مقصر من بودم یا فاطی یا شرایط جامعه. شایدم هیچکس مقصر نبود. تو فکر و خیال بودم که ماشین ایستاد. رسیده بودیم.
فاطی: “فقط یه روز دیگه بات کار دارم. بعدش تمومه”.
من: “اون فیلمه …”
فاطی: “سر قولم هستم نگران نباش”.
خدافزی سردی کردیم و رفتم خونه. فقط یه روز دیگه قرار بود ببینمش. نمیدونستم باید بخاطر رهایی از فاطی و برگشتن به زندگی روتین و معمولی خودم خوشحال باشم یا ناراحت؟! ولی بیشتر کنجکاو بودم ببینم فاطی برای روز آخر، چه آشی واسم پخته.

ادامه دارد …

نوشته: شرقی غمگین


👍 31
👎 1
33601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

920437
2023-03-27 03:00:26 +0330 +0330

ای بابا داستان ب این خوبی رو چرا ب اب بستی .خواهر مادر شکوفه رو صلوات دادی ک .

0 ❤️

920446
2023-03-27 03:45:50 +0330 +0330

عالی … منتظر قسمت بعدیم

1 ❤️

920488
2023-03-27 09:19:09 +0330 +0330

هندوانه یا خربزه؟
معمولا میگن هر کی خربزه بخوره پای لرزش میشینه
با اینکه به پایبندی روابط زن و شوهر معتقدم ولی داستانت بد نبود

1 ❤️

920533
2023-03-27 16:41:41 +0330 +0330

عالی مینوازی

1 ❤️

921129
2023-03-31 05:29:19 +0330 +0330

این دیگه رسما تجاوزه 😂😂😂😂😂😂

0 ❤️

921915
2023-04-05 00:51:21 +0330 +0330

سلام منتظر قسمت اخریم رودتر بنویس مرسی

0 ❤️

922585
2023-04-09 09:37:15 +0330 +0330

سلام رفقا
عرض پوزش بابت تاخیر در انتشار قسمت آخر. بدلیل تعطیلات و مشغله کاری وقت نشد بنویسم. سعی میکنم توی همین هفته آپلود کنم.
دوستدار شما. شرقی غمگین

2 ❤️

926520
2023-05-05 12:53:09 +0330 +0330

چیشد پس قسمت جدید💔

0 ❤️

927643
2023-05-12 13:00:42 +0330 +0330

یکی از بهترین داستان هایی ک تو این سبک خوندم بود
عالیییی بود
ادامه بده حتما

0 ❤️

947747
2023-09-16 15:37:56 +0330 +0330

واقعاً عالی بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها