سکس روانی

1397/08/13

فرهاد با رخوت تمام خودشو به طرف تخت کشید و روی اون ولو شد. سیگاریو لای انگشتاش میگیره و اونو روشن میکنه و پک عمیقی بهش میزنه و دودشو به طرف سقف اتاق بیرون میده. دود به سمت بالا میره تا به سقف برسه و همونجا محو میشه. یه اتاق کوچیک که شبیه سلول زندونه و دیوارش از اثار دود سیگار رنگش از سفید به خاکستری متمایل شده. لیلا که وسط اتاق نشسته با انگشتاش موهاشو شونه میکنه و بعدش هم اونارو میبنده. امشبم بازی کنیم؟ اینو لیلا از فرهاد میپرسه و منتظر پاسخ نمیشه. یه دسته ورق کهنه رو تو دستاش میگیره و شروع میکنه به بر زدن.
پنجره اتاق تنها روزنه به دنیای بیرونه که اونم مدتیه بسته شده. فرهاد دقیقاً یادش نمیاد که از کی پنجره بسته شده اما فکر میکنه وقتی که برا بار اول قطار از جلوی پنجره رد شده باعث بسته شدنش شده و بعد از اونم دیگه هیچ وقت نتونستن پنجره رو باز کنن اما لیلا اعتقاد داره که بسته شدن پنجره ربطی به قطار نداره و ورقها رو تقسیم میکنه. فرهاد هرچی بین ورق‌هاش میگرده چیزی از حکم لیلا پیدا نمیکنه. بی حوصله میشه دست لیلا رو میگیره و اونو میکشونه تو بغل خودش. اما لیلا ول کن نیست و به حرف زدنش ادامه میده اگه یه دست ورق نو بخریم حتما بهتر بر میخوره اصلا شاید بشه بهتر باهاش فال هم گرفت. فرهاد برای ساکت کردن لیلا لبهاشو میچسبونه به لبهاش و فشار میده. دستش روی بدنش حرکت میکنه البته نه حرکتی از روی فکر و با برنامه بلکه حرکتش بیشتر غریزیه یعنی وقتی دستش رو بدن دخترکه خودش هم نمیدونه مقصد بعدی دستش کجاست و به کدوم سمت قراره کشیده بشه.
لیلا لباشو جدا میکنه و با شوق میگه اصلا میدونی قطاری که رد میشه 12 واگن داره و خالیه؟ من همیشه از پشت شیشه نگاش میکنم. فرهادم جوابشو اینطوری میده که اون قطار هیچ وقت خالی نیست بلکه پر از تابوته. من میتونم بوی جنازه هارو موقع رد شدن قطار حس کنم. لیلا با تعجب میپرسه جنازه چه کسایی تو قطار حمل میشه و چرا من هیچوقت بوی جنازه هارو حس نکردم؟ فرهاد با بیحوصلگی توضیح میده که جنازه گرسنه ها تو اون قطاره. همونایی که واسه چند لقمه نون قلندراشونو به حکومت فروختن و بعدش خودشون هم از ترس صداشون در نیومده. اینقدری که اخرش از گرسنگی مردن. اصلا دلیل همه مرگ ها گرسنگیه. حتی اونیم که مریض میشه حتما گرسنگی به بدنش فشار اورده که یه قسمت از بدنش مشکل پبا کرده. اینو میگه و با مکیدن سینه های دختر صحبتشو قطع میکنه. بدن لیلا تنها چیز با ارزشیه که تو این اتاق باقی مونده. حتما مردمی هم که بیرون هستند همین وضعیتو دارند چون شهوت چیزیه که حتی خشن ترین حکومت ها هم نمیتونن اونو از مردمشون بگیرن مطمعناً اگه میتونستن این لذت رو هم مصادره کنند همشو در اختیار یه عده محدودی میذاشتن. هر دوشون به پهلو میخوابند و فرهاد همزمان با بوسیدن سینه های لیلا ران پاشو بین پاهای لیلا فشار میده. سعی میکنه گرما و رطوبت کس لیلارو از زیر لباسش حس کنه و بفهمه که دختر هم لذت کافیو از این عشقبازی میبره یا نه.
دلم واسه مرده ها میسوزه اخه حقشون این نبود. فرهاد با عصبانیت جواب میده که دقیقاً حقشون همینه. چند میلیون ادم هیچ وقت به فکرشون نرسید که قدرت رو خودشون تو دست بگیرند و بین خودشون پخشش کنند. همیشه یا دنبال فلان شاه و بهمان شاه بودند یا دنبال کسی که تو سواری گرفتن ازشون ماهر تر باشه. اصلا چند ساله رسمشونه که رای میگیرند که خر سوار ماهر تر کدومه و کی میتونه بهتر ازشون سواری بگیره. کارگری که با رضایت 14 ساعت کار میکنه که یه مادر قهبه مفت خور شکمش گنده تر بشه حقشه از گرسنگی بمیره. میدونی خیلیا از خودشون گذشتن تا واسه این جماعت کاری کنند اما… این مردم دیگه چریک و قلندر نمیخوان از سر و صدا وحشت دارند و دوست دارن تو ارامش از گرسنگی بمیرن. با گفتن این جملات حرصی میشه و با شدت کس دخترک رو چنگ میزنه طوری که صدای جیغ لیلا تو اتاق میپیچه. حرکتش خشن شده و دیگه خبری از لطافت چند دقیقه پیش نیست. لیلارو بلند میکنه و میبره لب پنجره. دامنشو میکشه پایینو بدون هیچ کار اضافه ای کیرشو از پست تو کس لیلا فرو میکنه…
چنگی به موهای بلندش زد و با ته مونده قدرتی که برای بدن نحیفش باقی مونده بود شروع کرد به عقب و جلو کردن. لیلا هیچ اعتراضی نمیکرد چون اون هم از جنگ و سر و صدا میترسید. هم زمان با ارضا شدن پسر قطار هم از جلوی پنجره رد شد. بوی جسد‌ها فضای اتاقو پر کرده بوده. راست میگی ها منم بوی جسد هارو حس میکنم. راستی میدونی راننده قطار کیه؟ فرهاد سیگار دیگه ای رو روشن میکنه و جواب میده که نمیدونم اما یه شب تو خواب دیدم که راننده قطار یه مرد با لباس عربیه که به جای سوخت قطار از کتاب ها استفاده میکنه.

نوشته: strong_boy


👍 37
👎 2
20648 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

728260
2018-11-04 21:24:39 +0330 +0330

محشر و عالی فوق العاده با فکر
لایک سه

3 ❤️

728318
2018-11-05 00:24:25 +0330 +0330

لذت بردم از نگارشت
قدرتمند و متفکرانه
مرسی استرانگ بوی عزیز
لایک تقدیمت با ی پیک عرق بسلامتیت

3 ❤️

728330
2018-11-05 01:08:35 +0330 +0330

رد پای یه بغض کهنه در اندام متنِ جوندارت ، نیمه عریان به چشم میخوره ،یه بغض مسری و تلخ که تو لرزوندن دلها ید طولائی داره

دست و دل مریزاد یاور
قلمت مانا ،
جوهرت افشان،
کاغذت هموار

3 ❤️

728367
2018-11-05 06:12:44 +0330 +0330

قلمت لایک داره

1 ❤️

728371
2018-11-05 06:41:58 +0330 +0330

قشنگ بود فقد کم بود

1 ❤️

728393
2018-11-05 08:55:48 +0330 +0330
NA

عالی بود.در جواب کامنت دوست بالایی که فرموده بودند:قشنگ بود ولی کم بود؛دوست عزیز باید عرض کنم که هیچ وقت کیفیت رو فدای کمیت نمیکنم.کاش یک کلمه یا یک حرکت بود که می شد باهاش قطار جسدها رو از ریل خارج کرد.کاش فقط کمی(غیرت) داشتیم…کاش…

2 ❤️

728429
2018-11-05 12:16:53 +0330 +0330

فوق العاده عاااالی، چقدر هوشمندانه ترکیب جامعه شناسی و سیاست و … + سکس.

2 ❤️

728443
2018-11-05 13:35:07 +0330 +0330

چقدر با مفهوم قطاری که جامعه ماس مردم مرده ای که ما هستیم و در اخر راننده ای که ریس جامعه ای که از اونا نیست و عربِ در اخر کتاب هایی که سوزونده میشه برای سوخت , کتاب هایی که باید خونده بشه .
میتونم تصور کنم اخر راه این قطار پُلی بین دو درس
که وسطش شکسته اس
قطار و تمام مسافرین و رانندش واصل میشن ب درک

1 ❤️

728449
2018-11-05 14:09:18 +0330 +0330

یک شب سرابی دیدم
آشفته خوابی دیدم
دام و بلوطی دیدم
من قوم لوطی دیدم
دسته چلاقی دیدم
شیخ الاغی دیدم…
راننده قطار نبود؟

1 ❤️

728485
2018-11-05 18:42:45 +0330 +0330

چقدر جذاب!تک به تک کلمات فکر شده و به جا!ترکیب سکس و روزمرگی و سیاست!
و شاهکار جمله پایانی !
لایک

1 ❤️

728487
2018-11-05 18:50:11 +0330 +0330

ممنون از هم دوستان به خاطر محبت و نگاه زیباتون به این نوشته ? ? ?

3 ❤️

728496
2018-11-05 19:19:21 +0330 +0330

ترکیفی هوشمندانه از جامعه و سیاست مردم و سکس. خیلی مَشدی بود احسنت

1 ❤️

728507
2018-11-05 20:10:22 +0330 +0330
NA

اونجا که گفتی مردم قلندراشون رو به کشتن دادن یاد آهنگ داریوش با همین جملات افتادم. دوست من هیچ وقت مردم رو سرزنش نکن. اونها هر لحظه از زندگیشون دارن تاوان چیزایی رو میدن که توش نقشی نداشتند بازهم انتظار داریم کنار اون همه تاوان که دادند قیام کنند و خون شون رو هم بدند. اما غافل از اینکه دیگه خون تو رگهای مردم نیست همه اش سمه که ذره ذره توی وجودشون ریختند هیچ وقت مردم رو بخاطر بیشرفی قدرتمندان سرزنش نکن …

1 ❤️

728572
2018-11-06 03:41:57 +0330 +0330

از این سبک داستان های استعاری که به زوررررر سکس چپون میشن که اینجا دیده بشن خوشم نمیاد.
دیسلایک

0 ❤️

728796
2018-11-07 07:55:24 +0330 +0330

این خودش شعر بود ;) منتها یه سبک جدیدی که نمیدونم اسمش چیه!قشنگ بود و گزنده

1 ❤️

729336
2018-11-09 18:44:35 +0330 +0330

سیاست،سکس،شهوانی

جالبه

1 ❤️

729704
2018-11-11 18:07:35 +0330 +0330

خیییییلی قشنگ بود واقعا لذت بردم

لایک تقدیمت

1 ❤️

730764
2018-11-17 03:29:04 +0330 +0330

داستان جذابی بود!خیلی هوشمندانه نوشته شده بود!خسته نباشی

1 ❤️