شکارچی (۲ و پایانی)

1401/10/18

...قسمت قبل

پدر و مادر شیرین، اصالتا شیرازی بودن و دوسال بعد از ازدواج ما و با بازنشستگی پدرخانمم، به زادگاهشون نقل مکان کرده بودند. یکی دو هفته از تولد پسرم گذشته بود که رفتیم شیراز و شیرین و بچه موندن خونه پدر خانومم و من بعد از چند روز برگشتم جنوب که سر کار حاضر بشم.صبح زود از شیراز زده بودم بیرون و نزدیک ظهر بود که رسیدم . از فردا باید سر کار حاضر میشدم و توی خونه هیچی پیدا نمیشد. میدونستم عصرها که از سر کار برمی گردم خیلی حال و حوصله بیرون رفتن ندارم. پس تصمیم گرفتم همون روز خریدهای لازم رو انجام بدم.
بعد از خرید میوه، سوار ماشین شدم و برای خرید یسری خوراکی و هله هوله بسمت یکی از فروشگاههای بزرگ شهرحرکت کردم. در اولین جای پارکی که اون سمت خیابون پیدا کردم، پارک کردم. می خواستم پیاده بشم که یه تاکسی آژانس دم در فروشگاه توقف کرد و لیلا ازش پیاده شد. بعد از نزدیک سه هفته دوباره میدیدمش. با نگاه اول به سر تا پاش، همون شور و اشتیاق بیمارستان، دوباره به مغز و قلبم هجوم آورد. توی تموم این سه هفته اونقدر درگیری داشتم که حتی فرصت نکرده بودم درست و حسابی به وقایع اونروز فکر کنم. اول می خواستم پیاده بشم و برم داخل فروشگاه و باهاش همراه بشم. اما نمیدونم چرا پام پیش نرفت. آخرش تصمیم گرفتم بمونم توی ماشین و منتظر بیرون اومدنش بشم و بعد تصمیم بگیرم که برم داخل فروشگاه یا کار دیگه ای بکنم. توی مدت پونزده، بیست دقیقه ای که توی ماشین نشسته بودم باز هم تمام حرفهایی که توی بیمارستان باهاش زده بودم رو مرور کردم. دوباره صورتش و خنده هاش اومد توی ذهنم و انرژی و گرما، بدنم رو پر کرد.
بالاخره از فروشگاه بیرون اومد. برای گرفتن تاکسی یا دربست اومد همون سمت خیابون که من پارک کرده بودم. حدود بیست تا سی متری باهاش فاصله داشتم. خرداد ماه بود و توی جنوب، گرما و شرجی داشت میرفت که به اوج برسه. بیشتر از یک دقیقه کنار خیابون نبود اما گرما و رطوبت هوا کلافش کرده بود. دیدن قد و هیکلش، داشت روانیم میکرد. اونجوری که با اون تیپ و قیافه سر خیابون وایساده بود، یاد حرفای حسین در مورد کیس بلند کردناش افتادم. به همچین تیپای کنار خیابون، میگفت شکار و خودشم شکارچی بود! نگاش کردم و یه لحظه جوگیر شدم. خودم رو پلنگی میدیدم که توی کمین نشسته و به شکار زل زده. انصافا لیلا هم عین ماده آهویی زیبا، کنار خیابون میخرامید. با خودم گفتم وقت شکاره !پس دل رو بدریا زدم. ماشین رو روشن کردم و از پارک خارج شدم و جلوی پاش ترمز کردم
_ندزدنت خوشگل خانوم!
_برو گم… ا …آقا سعید این چه کاریه؟
از ماشین پریدم پایین و با خنده گفتم
_ببخشین گفتم یه شوخی ای کرده باشم… مغذرت میخوام…بفرمایین بالا برسونمتون
_نه مرسی ماشین میگیرم
خودم رو بهش رسوندم و خریدهاش رو از دستش گرفتم و گفتم
_این حرفا چیه مگه غریبه ایم… بعدم این موقع روز به این زودی ماشین گیر نمیاد. با این هوای گرم می خوای چقد وایسی
_آخه نمی خوام مزاحمتون بشم
_اگه شما مزاحمین که کاش من همیشه مزاحم داشتم!
عمدا خریدها رو گذاشتم صندلی عقب، کنار میوه ها و عملا دیگه عقب جایی نبود و لیلا جوون مجبور بود جلو بشینه. در رو براش باز کردم و گفتم
_بشین… بشین لیلا خانم که خیلی گرمه
خودم هم سریع پریدم پشت فرمون و لیلا، همینطور که مینشست وکمربند رو میبست گفت:آخ …گرما که امان من رو بریده. بخدا از این گرما، از این شرجی … کلن از همه چیز اینجا بیزارم. هر چه هم به حسین میگم مارو ببر از اینجا توی گوشش نمیره که نمیره.
من خوب میدونستم حسین، تنها به یک دلیله که انتقالی نمیگیره و بودن در همین شهر رو ترجیح میده. با رفتن به شهر خودمون ،میرفت زیر ذره بین فامیل و دوست و آشنا و دیگه به سادگی اینجا نمیتونست زیرآبی بره!
_آخه لیلا جان انتقالی گرفتن که به این راحتیها نیست…بعدم چرا اینو نمیگی که هوای مرطوب اینجا چقدر برا پوستت خوبه و انگار همیشه توی سونا هستی و مرطوب کننده روی پوستته؟ نه اصلا خدایی فکر میکنی اگه این هشت سال اخیر رو توی هوای سرد و خشک منطقه خودمون بودی پوستت به این خوبی مونده بود؟
خودش رو به نشنیدن زد و سراغ بچه و شیرین رو گرفت
_شیرازن… تصمیم گرفتیم تا سه چهارماهگی بچه اونجا باشن که مادر شیرین، کمکش کنه
_یعنی شما قراره سه ماه تنها باشین؟
زدم زیر خنده و گفتم: والا شیرین اینقد نگران تنها موندن من نبود که شمایین!
صورتش سرخ شد و گفت:نه بخدا … نه …منظورم این نبود… واسه غذا و …
_میدونم بابا …شوخی میکنم
_خیلی… حرفش رو خورد و فقط با صورت و چشمای خوشگلش ادای عصبانی شدن رو در آورد. این کارش دیوونه ترم کرد. آخ که چقدر دلم می خواست همونجا ازش لب بگیرم. رسیدیم خونشون و پیاده شد.
_اگه سنگینه بیارم واستون
_نه لازم نیست…همینکه لطف کردین تا اینجا…
_ حرفشم نزن . ما همشهری هستیم . توی این شهر غریب غیر از همدیگه کسی رو نداریم.
_بازم مرسی…راستی امشب واسه شام بیاین. حسین هم خوشحال میشه.
_مرسی عزیزم، راستش خسته راهم خیلی خوابم میاد.
لیلا راه افتاد و رفت. من همونجا وایساده بودم و نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم من واقعا این زن رو می خوام! با همه وجودم می خوامش و خون، خونم رو میخورد که چرا حرف دلم رو نزدم و جلوتر نرفتم؟ بسرم زده بود پشت سرش برم. در خونشون رو بزنم و وقتی در رو باز کرد توی صورتش بگم عاشقت شدم! یا نه اصلن در رو که باز کرد مهلت ندم و لب روی لبهاش بزارم! بالاخره همه این فکرهای ابلهانه رو دور ریختم و برای تکمیل خریدهام حرکت کردم.توی راه با خودم به این نتیجه رسیدم که من آدم مخ زنی و خانم بازی نبودم و نیستم. اصلن بعضی آدمها انگار خانم بازی توی خونشونه. اما من نهایت هنرم این بود که لاسی بزنم و از خوش و بش کردن لذت ببرم.

چند روزی بود سر کار برگشته بودم که یه روز حسین سراغم اومد. نه ماهی که توی مهمونسرای مجردی با هم بودیم، باعث شده بود اونقد با هم مچ بشیم که رسما هیچ چیز پنهانی بینمون نمونده باشه. از همون موقع عادتش شده بود هر مخ جدیدی که میزد یا بقول خودش شکار جدید، بیاد و با آب و تاب واسم تعریف کنه. اونروز هم ظاهرا برنامه همین بود. بعد از اینکه نشست و چاییش رو خورد، کم کم بحثها خودمونی تر شد و برام گفت که جدیدا مخ یه دختر دانشجوی شهرستانی رو زده که اینجا توی خوابگاه دانشجویی زندگی می کنه. ظاهرا دختره رو راضی کرده بود یه مسافرت چند روزه باهاش بره. با خنده گفتم:بازم ماموریت؟ زد روی پام و گفت تو هم راه افتادیا و قاه قاه خندید
حسین، کارش جوری بود که معمولا توی سال ،چند باری ماموریت کاری بهش میخورد. اما اگر کیس خوب و مناسب به تورش میخورد یه همچین ماموریتهایی هم میرفت! در واقع، لیلا خانم رو با اسم ماموریت می پیچوند. توی این ماموریتهای خانم بازانش، همیشه با بهونه اینکه راه، نزدیکه و ماشین باشه راحتترم با ماشین خودش میرفت. معمولا قبل از همچین ماموریتهایی! من رو هم در جریان میزاشت. دلیلش هم این بود که اگه اتفاقی، من و لیلا خانم رودرو شدیم هماهنگ باشیم و سوتی ندم. بعلاوه اینکه توی اون چند روز غیبتش و توی اون شهر غریب، اگه مشکلی برای زن و زندگیش پیش اومد کسی باشه که مشکل رو حل کنه. البته توی تموم اون هشت نه سالی که با هم بودیم هیچوقت همچین موردی پیش نیومده بود. اما ظاهرا دست سرنوشت یا هر کوفتی که بود داشکت برنامه های خودش رو پیش می برد.
بعد از ظهر بود و داشتم واسه سرویس سوار شدن و رفتن خونه آماده میشدم که گوشیم زنگ خورد.
_سلام داداش شرمندتم یه زحمتی واست دارم
_سلام حسین جان چی شده؟
_والا لیلا زنگ زد مثل اینکه کولرمون خراب شده .تو این فصلم که میدونی هوا جهمنه…منم درگیر ماموریت و … باخنده گفت دستم کوتاهه خلاصه
با شنیدن اسم ماموریت، منم زدم زیر خنده و گفتم:امان از این ماموریتها!.. نگران نباش من هستم …شما فقط روی ماموریتت تمرکز کن که کار رو خوب در بیاری! قاه قاه خندید و گفت بازم شرمنده… ایشالا بتونم واست جبران کنم
توی خونه یه کم به خودم رسیدم و به اصطلاح خوشتیپ کردم و ادکلنی زدم و خلاصه یه جوری بود انگاری دارم واسه قرار حاضر میشم! میتونستم از خونه زنگ بزنم به اوستای تعمیرکاری که شمارش رو داشتم و بعد از خونه بزنم بیرون و تا برسم پیش لیلا احتمالا اون هم میرسید. اما با خودم گفتم چه کاریه؟ الان که فرصتش هست چرا بیشترین استفاده رو نکنم؟ اینجوری بود که تصمیم گرفتم با اینکه چیزی از کولر نمی دونم ولی بهتره یه تیریپ مهندسی هم بیام و بعد دیگه در نهایت، قبول کنم که کار من نیست و به اوستا زنگ بزنم.
لیلا رو که دیدم باورم نمیشد توی خونه خودش اینمهمه آرایش کرده و بخودش رسیده باشه.انگاری فقط من شبیه سر قرار رفتن تیپ نزده بودم. البته تا جایی که یادم میومد از بعد از لاغر شدن، همیشه آرایش کرده و خوشتیپ بود و بازم با خودم گفتم این زن از هر فرصتی واسه برخ کشیدن هیکل جدیدش استفاده می کنه و واقعا از این کار لذت میبره! اونروز یه لباس آستین کوتاه خوشگل و شیک که بلندیش تا بالای زانوهاش میرسید به تن داشت و همون شلوار غواصی مشکی روز فرودگاه رو پوشیده بود. موهاش رو یه رنگ بلوطی دلربا زده بود که های لایتهای وسطش واقعن جلوه جادویی به سرش میداد. راستش از اولین روزای ازدواجم که با حسین زیاد خونه همدیگه رفت و آمد داشتیم یادمه که خانمها فقط توی دو سه مهمونی اول شال سرشون بود و بعد کم کم وسط صحبتهاشون شال میوفتاد و کسی هم عین خیالش نبود و در مهمونیهای بعدی هم که دیگه رسما شالها رفت کنار و لباسها هم راحت تر شده بود. خلاصه اینکه من سر و روی لیلا رو زیاد لخت دیده بودم امااینها همه مربوط به زمانی بود که لیلا واسه اینکه چاقیش خیلی به چشم نباشه توی مهمونیها هم لباسای گشاد میپوشید و از لحاظ جنسی، حداقل برای من که هیچ جذابیتی نداشت. اما اونروز از در که وارد شدم با دیدن سر و صورتش و مخصوصا موهاش، واقعا آه از نهادم بلند شد و بی اختیار گفتم
_ماشالا
خندید و گفت چی و ماشالا؟
_ماشلا که روز برزو بهتر میشی! پر روییم، خودم رو هم شوکه کرد. ولی انگار اون روز همه وجودم اراده شده بود که یه کاری بکنم.
قرمز شد و گفت :لطف دارین سعید خان
_نه بخدا جدی میگم … خدا بداد حسین برسه!
_حسین؟… چطور؟
_آخه باید صب تا شب قربون صدقت بره تا جبران یه ذره از اینهمه خوبیت بشه و زدم زیر خنده
انتظار داشتم لیلا هم غش کنه از خوشمزگیم اما لیلا یجوری متفکرانه گفت :حسین… بقیه حرفش رو خورد. فهمیدم یه چیزی می خواست بگه اما فقط از سر راهم رفت کنار و گفت بفرمایین
_چیزی شده؟
_نه چیزی نیست
لحنش سرد شده بود. با خودم گفتم لعنتی اینقدر پر رو بازی در آوردی تا گندش درومد.
با اینهمه طبق نقشه خودم پیش رفتم. کولر هال خراب بود و من هم توی هال و هم توی تراس یکم مهندس بازی از خودم بروز دادم و لیلا هم با چشمای مشتاق و خوشگلش همراهیم میکرد. شاید انتظار داشت واقعا من بتونم درستش کنم. همزمان باز هم سر صحبت رو باز کردم و یکمی بحرف کشیدمش و در آخر گفتم: لیلا جان فایده نداره، باید به تعمیرکار زنگ بزنم. زنگ زدم و اوستا گفت جایی مشغول کاره و یکساعتی طول میکشه
_لیلا خانم، میگن یکساعتی طول میکشه بیان… اشکالی نداره؟
_مگه چاره ای هم داریم
_باشه اوستا پس منتظریم
_آقا سعید چی میخورین درست کنم…چایی، قهوه، کاپوچینو؟
_والا چایی که حسش نیست. قهوه هم این موقع دیگه میترسم شب، بد خوابم کنه. حالا که می خواین زحمت بکشین لطفا کاپوچینو
_حتمن…فقط اگه اشکال نداره من قهوه میخورم
توی آشپزخونه نسبتا کوچولوشون، دوتا صندلی اوپن کنار هم بود. روی یکیش نشستم و محو دید زدن لیلا شدم. بالاخره قهوه خودش و کاپوچینوی من آماده شدن و لیلا روی اون یکی صندلی اوپن و کنارم نشست. اونقدر نزدیک بهم بودیم که حتی یکی دوبار پاهامون بهم خوردن. اون پاهای کشیده و سکسی که توی اون شلوار چسبون، دیوانه کننده شده بودن رو، روی هم انداخته بود. اونقدر بهم نزدیک بودن که اگه دستم رو دراز میکردم به رونهاش میرسید. غرق تمنا بودم و وقتی نگاهم رو از پاهای سکسیش گرفتم و بصورتش نگاه کردم با لبخند قشنگش روبرو شدم. حتمن حواسش بود که پاهاشو دید میزنم.
_خوب آقا سعید تنهایی چطوره؟
_والا چی بگم…روزا کار، شبا خواب …همین دیگه …از شما چطوره؟
_والا منکه دیگه عادت کردم…از روزی که اومدم توی این شهر خراب شده همش تنهام
روشو برگردوند و دستش رفت سمت چشمش انگاری که بخواد اشکش رو پاک کنه و با ناراحتی گفت خیر سرم شوهر کردم!
_چیه لیلا؟چرا اینقدر امروز از دست حسین ناراحتی؟…چیزی شده؟
با یه آه بلند گفت: نه چیزی نیست.
از روی دوستی و دلسوزی دستم رو گذاشتم روی دستش و نوازشش کردم. گفتم:خوب حسینم درگیر کاره واسه زندگیتون… واسه…
با شنیدن این حرفا انگار یه حمله عصبی بهش دست داده باشه دستش رو از دستم بیرون کشید. پرید بالا و گفت:
_مرده شور این زندگی رو ببرن…مرده شور کارش رو ببرن…بعد انگار به خودش بیاد و از کارش خجالت بکشه دوتا دستاشو گذاشت روی صورتش و گفت:ببخشین آقا سعید…بخدا شرمندم این روزا اعصابم بدجوری داغونه
_ولی … ببخشین اینو میگم…آخه راستش گیج شدم…یعنی میدونی هر کس از بیرون زندگیتون رو میبینه، به حال شما دوتا غبطه میخوره…مث دو تا مرغ عاشق…
_هه مرغ عاشق…دوباره اشک اومد توی چشماش و گفت سخته آقا سعید… بخدا خیلی سخته که هم درد بکشی هم مجبور باشی نشون بدی … بعد یه لحظه بغضش رو خورد و گفت: ولی دیگه تموم شد
شوکه شده بودم بی اختیار گفتم؟
_چی تموم شد؟
_این نقش بازی کردن کوفتی ! معلوم بود آماده زیر گریه زدنه
بلند شدم. دستاشو گرفتم و بهش گفتم:بیا اینجا بشین و درست واسم تعریف کن ببینم چی شده؟ نشست روی صندلی ولی دستهاش رو گذاشته بود روی اوپن و انگشتاش به حالت عصبی بهم قفل شده بودن. اونقدر انگشتاش رو توی همدیگه فشار داده بود که رنگشون مثل گچ سفید شده بود. بالاخره سر درد دلش باز شد
_زندگی من و حسین دیگه به آخرش رسیده!
روی صندلی خودم وا رفتم. به صورت درهمش نگاه کردم. این بار من سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم
_یعنی چی که به آخرش رسیده
خیلی بی احساس، نگام کرد و گفت:تمومه دیگه… دلیلی واسه ادامش نیست
_آخه چرا؟ یعنی چی شده که به این نتیجه رسیدی
_یه عمر واسش میمردم…عاشقش بودم…همه کاری واسش کردم
_آخه حسینم عاشقته
_کاش بود…کاش بود
_یعنی میگی نیست
_آقا سعید، خودت رو به سادگی نزن…یعنی فکر می کنی بعد نه سال زندگی مشترک و زیر یه سقف زندگی کردن نمیشناسمش؟ فکر کردی همین الان نمیدونم کجاست؟
_ماموریته دیگه…آخه اینهمه شک واسه چیه؟
زل زد توی چشمام و گفت:سعید خان لازم نیست… یعنی اصلن اونقد دیگه بی چشم و رو و وقیح شده که همه شناختنش بعد شما میگین…
نتونست حرفش رو ادامه بده. دوباره بلند شد و رفت کنار اجاق وایساد و صورتش رو بین دستاش قایم کرد. بعد از یکی دو دیقه گفت:
_واسه خاطرش تن به همچین عمل پر ریسکی دادم. زدم خودم رو ناقص کردم و یه تیکه از بدنم رو انداختم دور …
خودم رو به ندونستن زدم
_کدوم عمل؟
_چرا شما امروز اینقدر اصرار دارین خودتون رو از همه چیز بیخبر نشون بدین؟
یجوری اومده بود توی شکمم که یه لحظه دستپاچه شدم
_والا …من اگه چیزی نگفتم یا پنهون کردم…فقط واسه این بود که فکر می کردم …یعنی نمی خواستم زندگیتون از هم بپاشه… حالا هم لطفن تند نرو… بزار من باهاش حرف میزنم. بالاخره سر عقل میاد. نزار زندگیتون از هم بپاشه بخدا حیفه
سرش رو تکون داد و گفت:
_نه فایده نداره. یعنی الان دیگه فایده نداره. گفتم شاید مشکل از منه که چشم و دلش همه جا هست جز پیش من،گفتم اگه لاغر بشم و بشم همون خوشگل و خوش هیکلی که همیشه می خواسته، شاید از هرز پریدن دست برداره. اما آقا اونقد تنوع طلب شده که اینهمه تغییر، حتی نتونست شیش ماه هم نگهش داره.
این رو که گفت، دیگه توانش تموم شد و هق هق گریش بلند شد. بدنش بشدت میلرزید و بلند بلند گریه میکرد.از جا بلند شدم و بهش نزدیک شدم. انگار منتظرم بود.خودش رو توی بغلم انداخت.یه دستم دور شونش بود و یه دستم توی موهاش و سرش رو روی سینم گذاشته بود و گریه میکرد.
_تورو خدا راستش رو بهم بگین…یعنی من اینقدر زشتم؟
همینطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم:نه بخدا خیلیم خوشگلی
گریه هاش کمتر شده بود ولی با هق هق های گاه و بیگاهش پیرهنم رو با آب دهن و احتمالن آب بینیش خیس میکرد.
_پس چی؟هیکلم مشکلی داره؟ بد تیپم؟آخه مشکل من چیه که حسین ازم گریزونه
بالاخره سرش رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم. سعی کردم صدام محکم و اطمینان بخش باشه
_لیلا تو هیچ مشکلی نداری بخدا هیچیت نیست. خوشگلی، خوش تیپی، خوش قد و بالایی… حسینم نمیدونم والا شاید خر شده .شاید شیطون توی جلدش رفته. ولی درست میشه.بخدا درست میشه. بالاخره سرش به سنگ میخوره و متوجه میشه… فقط خواهشا عجله نکن. یکم بهش فرصت بده.
توی اون لحظه ها واقعن و از صمیم قلبم و با انسانیت کامل سعی داشتم یه زندگی رو نجات بدم. اما لیلا سرش رو برگردوند و گفت:
_سعید… من و حسین شانسی واسه بچه دار شدن نداریم.
دوباره وا رفتم. لیلا خودش رو از بغلم بیرون کشید و گفت
_حداقل من شانسی واسه بچه دار شدن ندارم.
بعدا برام گفت دلیل دیگه واسه اینکه لاغر کرده همین بوده که شاید شانس بچه دار شدن داشته باشه. اما نتیجه آزمایشها، همین دو سه روز پیش آماده شده و طبق اعلام پزشک، شانس بچه دار شدنش کمتر از یک در ده هزار بود. حالا توی همچین حال روحی روانی ای اون حسین بی شعور رفته بود دنبال کیف و حالش و حتی سراغ نتیجه آزمایشهارو هم نگرفته بود. ظاهرا بهمین خاطر بود که اونروز اینقدر عصبی بود و حال روحیش داغون بود.
دوباره هر دو روی صندلی های اپن نشسته بودیم. لیلا کمی آروم شده بود. اما من بوضوح داغون بودم. بلند شد. یه نگاه به صورتم کرد. دستش رو روی دستم گذاشت. فشارش داد و گفت:
_شرمنده سعید… حالت رو بدجوری خراب کردم… باید با یکی درد دل می کردم. باید خودمو پیش یکی خالی میکردم. منم که تو این شهر کسی رو ندارم و…دیگه …
بعلامت اوکی بودن همه چیز فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
_اشکال نداره من برم داخل اتاق خواب یکم دراز بکشم؟
_راحت باش عزیزم

بعد از رفتن تعمیرکار، در اتاقش رو زدم. بیرون که اومد از حالت چشمهاش حدس زدم احتمالا بازم گریه کرده بود.
_ظاهرا اوضاع کولرتون خیلی خرابه.
_یعنی درست نشد؟
_نه یه قطعه ای می خواد که قراره فردا توی بازار پیدا کنه و احتمالن ظهر بیاد برای تعویضش
_ای بابا
_بپوش بریم خونه ما…اینجا بمونی گرما اذیتت میکنه! یهو بزبونم اومده بود و اون لحظه واقعا هیچ قصد بد و شیطنت آمیزی پشتش نبود.
_نه مرسی تا همین الانم به اندازه کافی مزاحمتون شدم. کولر اتاق خواب هم سالمه خداروشکر
_کولر اتاق خواب، خوب فقط اتاق رو خنک میکنه. حال روحیت هم خوب نیست تنها نباشی بهتره
_نه الان خیلی بهترم…بازم مرسی که حال بدمو تحمل کردی
دیگه اصراری نکردم. خداحافظی کردم و به خونه خودم برگشتم.
اونشب تمام فکرم درگیر لیلا و حرفاش بود. یعنی واقعا از حسین طلاق میگرفت؟ یا اینم یه حال بد موقتی بود که میگذشت؟ لیلا برای قطعی بودن طلاقشون دو دلیل آورده بود.اول نازا بودن خودش و دوم، هرزه بودن حسین، اما جدیدا یک فاکتور اساسی دیگه هم اضافه شده بود. بله لیلا اونقدر جذاب و خواستنی شده بود که در صورت جدایی، بی شوهر و بی همدم نمی موند.
قبل از این، همیشه لیلا رو شلوغ دیده بودم . همیشه کسی بود که سعی داشت با همه بجوشه و توی جمع باشه. سعی داشت پر انرژی و با اعتماد بنفس جلوه کنه همیشه لبخند به لب داشته باشه و خودش رو جذاب و با اعتماد بنفس نشون بده. اما در عین حالی که بصورت همه لبخند میزد ولی همزمان هیچ کس از زبون تند و تیز و از نیش و کنایه هاش در امان نبود. جوری که این نیش و کنایه ها و زبون تیزش، جلوه ای از یک زن بدذات و شیطانی رو بهش میداد. اصلا دلیل اینکه شیرین، زیاد باهاش جور نشده بود همین زبون تند و تیزش بود. البته از حق ،نگذریم تقریبا هیچ تناسب خاصی هم بینشون نبود که رابطشون رو به عنوان دو تا دوست پایدار کنه. حتی از لحاظ قد و هیکل هم، شیرین یه دختر ظریف و به اصطلاح فنچ و لیلا، قد بلند و سنگین وزن بود.
اما لیلای امشب، هیچ ربطی به اونچه قبلا ازش دیده بودم نداشت. امشب بی پناه بود، تنها بود،خسته و تسلیم شده بود. مهمتر از همه، هیچ چیزی از اون ذات بد و پلید در وجودش نبود. حتی میتونستی روراستی و صداقت و سادگی رو در وجودش ببینی.آخر شب بود که با خودم فکر کردم نکنه با این حال روحی که داره کار ابلهانه ای بکنه؟ یاد گریه هاش افتادم و واقعن نگران شدم. شماره لیلا رو نداشتم که ازش سراغی بگیرم.ساعت هم از ده شب گذشته بود و نمیشد بیخبر برم و در خونش رو بزنم. پس باید چیکار میکردم؟ یهو یادم به اینستاگرام افتاد. از همون اولی که نصبش کرده بودم، فالوش کرده بودم و درخواست فالوم ،قبول شده بود. رفتم دایرکتش و پیام دادم:لیلا جان بیداری؟ به ثانیه نکشیده، دیدم پیامم خونده شد و مشغول نوشتن شد. یجورایی ذوق زده شدم و منتظر جوابش بودم.
_سلام آقا سعید، آره بیدارم.
_با گرما چیکار می کنی؟
_گرم نیست. من توی اتاق خوابم و زیر کولر
یه لحظه توی اتاق خواب، تصورش کردم. توی تصور من، روی تخت و روی شکم دراز کشیده بود و گوشی دستش و جلو صورتش بود. با توجه به گرمی هوا فقط یه شورت پاش بود. یه شورت سفید نازک که کونش مثل یه تپه گرد و خوشگل توش قلمبه بود.یه لحظه پاهای کشیده وسکسی و سفیدش رو لخت تصور کردم و همه وجودم از شهوت گرم شد.
_حالت چطوره بهتری؟
_آره بهترم
_ کاش اومده بودی اینجا، راستش همش نگرانت بودم.
_نگران نباشین. بخدا خوبم، اون موقه هم دلم یکم گریه می خواست.بعد گریه آروم شدم
_می خواستم بهت زنگ بزنم و سراغت رو بگیرم ولی خوب شمارت رو نداشتم. بخاطر همینه پیام دادم
پیامم رو خوند اما چیزی نگفت . دو دقیقه گذشت و یه دفه شمارش ظاهر شد! مطمئن بودم این تنها شانسمه و اگه از دستش بدم تا آخر عمر، فقط افسوسش رو خواهم خورد. پس با دیدن شماره هیچ وقتی تلف نکردم و بلافاصله زنگ زدم.
_خوب دختر خوب، حالا مارو دل نگران گذاشتی خوبه اینجوری؟ امشب رو قبول میکردی بد بگذرونی!
باز هم همون حرفای قبلی و لاس زدن و بالاخره صدای خندش رو شنیدم. بعد از اینکه خندید دیگه مهلتش ندادم
_لیلا بپوش بیام دنبالت
_مرسی سعید جان من که گفتم مزاحمت نمیشم
_بابا نمی خوام بیارمت خونه!می خوام ببرمت بیرون یه هوایی عوض کنی
تصمیم گرفته بودم تا اونجایی که دیگه واقعن ضایع نباشه بی پروا باهاش حرف بزنم
_بخدا من حالم خوبه لازم نیست زحمت بکشی
_بابا تو چرا اینقدر معذبی؟ اصلن خودم بی خوابی زده بسرم می خوام یه تابی بخورم . تاب خوردنم فقط وقتی به آدم خوش میگذره که یه لیدی خوشگل و خوشتیپ بغل دستت نشسته باشه !بازم واسه اینکه زیادی ضایع نباشه، خنده رو هم چاشنی کار کردم.حالا چی میگی میای؟
_مرسی …شما لطف دارین …ولی آخه این موقع شب؟
_کدوم موقه؟ تازه اول شب عاشقاس!
_بخدا اگه واسه حال منه، تو زحمت نیفتین… من خوبم
_حتما باید قسم بخورم واسه دل بی صاحاب شده خودمه تا باورت بشه ؟شاید دیگه زیادی حرفم رک بود پس با حالت شوخی زدم زیر خنده و گفتم آماده شو که دارم میام!
یه لحظه هیچی نگفت و با خودم گفتم حتما از خجالت سرخ و سفید شده یا نکنه از زیادی پر رو شدنم جا خورده باشه.
_چشم

ماشین رو یه جای دنج، کنار خیابون و روبروی دریا پارک کرده بودم.نور چراغها روی دریا می تابید و موجهایی که توی سیاهی شب قیرمانند حرکت می کردند و روی هم کوبیده میشدن رو جلوه ای براق می بخشید.یک ساعتی با لیلا توی خیابونای شهر چرخیده بودم. حرف زده بودیم شوخی کرده بودیم، خندیده بودیم و حالا اینجا کنار هم نشسته بودیم. بخاطر گرمی هوا شیشه ها بالا و کولر ماشین روشن بود و بنابراین صدای موجها رونمیشنیدیم. ولی باز هم جلوه رویاییشون جلومون بود. چند دیقه ای بود سکوت بینمون حکمفرما شده بود و فرصت بسرعت رو به پایان بود. بالاخره دستم رو گذاشتم روی دست لیلا و گفتم
_امشب خیلی ناراحت شدم
لیلا با حالت دستپاچگی گفت:شرمندم آقا سعید… بخدا نمی خواستم…
_نه نه نه منظورم این نیست… با یه آه کوچیک ته مونده هوای ریه هام رو خالی کردم و با یه نفس دیگه برای حرفم آماده شدم
_فکر نمی کردم اینقدر درد توی دلت باشه…لیلا بخدا این حق تو نیست
خیلی آروم سرش رو برگردوند و دست راستش سمت چشمهاش رفت. معلوم بود باز اشک توی چشماش نشسته.دست چپش هنوز توی دست راستم بود و با دست چپم صورتش رو برگردوندم سمت خودم و با همه احساسم گفتم
_بخدا قلبم پاره پاره میشه اگه دوباره اشکات رو ببینم
یه لحظه چشماش درشت تر شدن، آب بینیش رو بالا کشید و لباش چند بار لرزیدن و انفجاری که چند ماه منتظرش بودم رخ داد. لبامون بی اختیار بهم رسیدن. هر دو برای خوردن، حریص بودیم وجوری لب می خوردیم که فرصت نفس کشیدن هم نداشتیم.گونه هاش داغ شده بودن و با تماس لبای هوسناکم به پوست داغ گونش، انگاری تپش قلبم هزار برابر شد.داشتم صورتشو میخوردم که یه دفه پرید بالا و خودشو جمع کرد. دستش رو از دستم کشید و مثل خجالت زده ها سرش رو پایین انداخت. بیرون رو نگاه کردم دختر پسر نوجوونی رو دیدم که از روبروی ماشین و کنار دریا با نیش باز از دیدن ما رد میشدن.
_این تخم سگا این موقه شب اینجا چیکار میکنن؟
از ماشین رد شده بودن که دختره برگشت و با شصتش یه لایک هم بهمون داد و باز نیشش باز شد
_د… تخم جن رو ببین… لایکم بهمون داد!
برگشتم و لیلا رو دیدم که همونطور که سرش پایین بود از خنده بیصدا میلرزید و شونه هاش تکون میخوردن. سرش رو بالا آوردم و توی چشمای گرمای صمیمیت و دوس داشتن رو دیدم و یی اختیار دوباره لبم رفت سمتش ولی اینبار فقط یه بوس کوچولو به لبم زد. دستم رو بلند کرد و دور شونش انداخت. خودش رو کشید توی بغلم و سرش رو روی سینم گذاشت.
_مرسی آقا سعید …امشب خیلی هوامو داشتی ولی بهتره دیگه برم گردونی خونه و بری دنبال زندگیت
_نمیتونم
تابلو بود داره با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه. یا حداقل دلش دیوونه وار می خواست و فقط یکم هل دادن بیشتر لازم داشت. اگه واقعا می خواست بره خونه پس تو بغل من چیکار میکرد؟ یا شمارش رو چرا بهم داد؟ سرش رو آورد بالا و گفت:سعید جان ما هر دو متاهلیم
_ دوتامون میدونیم واسه چی اینجاییم … راه برگشتی هم نیست. پس لطفا از این سخت ترس نکن
_پس شیرین چی میشه
_نمیدونم شاید تو بتونی بیخیال این حست بشی ولی من …نمی …تونم
از شدت احساسات و شهوت و استرس به نفس نفس افتاده بودم و دوباره لبهامون رفت روی همدیگه و اینبار دست گذاشتم روی رونهاش و از روی ساپورت نرمش، با کف دستم یه مالش حسابی بهش دادم. سرش رو تکیه داد عقب و یه آه حشری بیرون داد. دستم رو روی رونش بسمت بالا و بین پاهاش کشیدم. با دستش، دستم رو گرفت و با یه مقاومت کوچیک پس کشید و دستم دقیقا لای پاش بود. حتی از روی ساپورت و شورت هم معلوم بود خیسه خیسه! با چشمای از هوس خمار، بهم زل زد و با همون صدای آروم پر از نازش گفت:منو ببر خونت!
یه خیابون پایینتر یه داروخانه شبانه روزی بود. وقتی دم درش وایسادم، لیلا با تعجب نگام کرد و گفت کجا میری؟
_کاندوم بخرم
دستم رو گرفت و گفت لازم نیست. با گیجی نگاهش کردم و گفتم :لازم نیست؟
_مگه تو غیر از شیرین بو کسی رابطه داری؟
_نه
_خوب منم جز حسین با کسی نیستم پس هر دو سالمیم
پیش خودم فکر کردم ،همون بودن با حسین مثل بودن با همس! اما با جمله بعدی لیلا رسما آمپر چسبوندم
_منم که حامله نمیشم
آخ فکر اینکه آبم رو تا قطره آخر داخلش خالی کنم بی هیچ ترسی از حاملگی دیوونم کرد. توی پنج شش سال ازدواجم با شیرین همیشه بعد از اتمام کار، آبم رو لای دستمال کاغذی یا روی بدن شیرین خالی کرده بودم .فقط توی دوران کوتاهی که برنامه داشتیم بچه بیاریم و چند ماهی از حاملگیش که واسه بچه ریسک نداشت، با اومدن آبم بیرون نیاورده بودم و همون داخل خالی کرده بودم. خوب میدونستم که بالاترین درجه لذت در سکس، خالی شدن داخل طرف مقابله! از پارک خارج شدم و شروع به حرکت کردم. لیلا که انگار اونهم برای شروع سکسمون بیقرار بود دوباره غافلگیرم کرد.
_سعید خونه ما نزدیکتره!
اگه توی حالت عادی بودم باید از خودم بدم میومد و خجالت زده میشدم. اما اون لحظه شهوت ،تمام وجودم رو پر کرده بود. از فکر اینکه قراره با زن حسین،توی خونه خودش و توی تخت خودش، سکس کنم نه تنها خجالت زدم نکرد بلکه حتی آتیش شهوتم رو داغتر از قبل کرد. لیلا راست میگفت فاصله ما از داروخوانه تا خونه اونها تقریبا نصف بود. با اینهمه انگار این طولاتیترین رانندگی عمرم بود و هرچه میرفتم تموم نمیشد.
از ماشین که پیاده شدیم مثل دوتا ربات تا آسانسور حرکت کردیم. تا وارد آسانسور نشدیم حتی به هم نگاه هم نمی کردیم. داخل آسانسور، نگاهش کردم و باز بصورتم لبخند زد. بغلش کردم و لباشو خوردم… ولی جلوم رو گرفت. گفت عجله نکن الان میرسیم . داخل خونه که شدیم بسرعت توی اتاق خواب بودیم و لبامون تو لب و دهن همدیگه بود. مثل اولین لب گرفتنمون توی ماشین، وحشیانه همدیگه رو میخوردیم و من لب و گلو و گوش و همه صورتش رو با ولع میخوردم. لیلا یه لحظه صورتم رو گرفت و گفت ببخشین مثانم پره، کنارم زد و رفت سمت سرویس داخل خواب و اونموقه بود که تازه فهمیدم خودمم دسشویی لازم هستم.
_اوکی منم میرم سرویس هال، قرارمون ده دیقه دیگه!.. همینطور که در رو می بست با خنده گفت: امان از دست شما
داشتم دستهام رو میشستم که از سرویس بیام بیرون اما یه فکری مثل جرقه از توی ذهنم گذشت. میدونستم اونقد حشری هستم که احتمالن بیشتر از دو دقیقه توی بغل داغ لیلا دووم نمیارم. میدونستم لیلا، هم اونقد داغه که ارضا لازمه و اگه آبم زود بیاد، احتمالا روانی میشه و از خونش پرتم میکنه بیرون و دیگه هیچوقت حتی نمی خواد ریختم رو هم ببینه. از طرفی در تمام عمرم و حتی دوره مجردی با هیچ زنی غیر از شیرین سکس نداشتم. در واقع این اولین و شاید آخرین بارم بود. هیچ دلم نمی خواست این تجربه ناب و احتمالا بی تکرار، دو دقیقه ای تموم بشه. مخصوصا که این تجربه با زنی تا به این حد خوشگل، خوش هیکل، سکسی و حتی هات و بقول حسین، شاه کوس بود. در واقع اونقد حشری بودم که حتی با وجود خالی شدن مثانم، کیرم هنوز سیخه سیخ بود.تصمیم گرفتم با کف دستی رفتن آب کیرم رو بیارم و واقعا با چند بار بالا پایین کردنش توی دستم و البته با تصور لیلا توی ذهنم آبم پاشید بیرون.
از دستشویی که اومدم بیرون، لیلا رو وسط حال لبخند به لب، منتظر خودم دیدم. تنها چیزی که تنش بود یه لباس خواب صورتی ربدوشامبری کوتاه بود که فقط تا زیر کونش بود و کمر بندش رو جلو شکمش پاپیونی گره زده بود. اولین بار بود که پاهای سفید و سکسیش رو لخت میدیدم.لباسش از بالا هم باز بود و مشخص بود کرستی در کار نیست. دیگه دووم نیاوردم پریدم توی بغلش، لبها و گلو و گردنش رو میخوردم و با دستم رونهای خوشگلش رو میمالیدم و لیلا دیگه آه و ناله شهوتیش بلند بود و از روی شلوارم کیرم رو میمالید. راستش بعد از کف دستی رفتن، ترسیده بودم نکنه کیرم تا چند ساعت بلند نشه اما تماس دست لیلا حتی از روی شلوار، بلند و سر پاش کرد و توی پاچه شلوارم قد علم کرده بود.بالاخره از صورتش دست برداشتم و با دو دستم یقه لباسش رو بازتر کردم. درواقع یقه لباس رو انداختم روی بازوهاش و اون ممه های گرد و خوش فرم، با اون سر تیز شون رو بیرون کشیدم. یجوری خوردمشون که لیلا کم آورد و جلوی پام زانو زد. کمکش کردم که شلوارم رو پایین بکشه و حضرت کیر رو از شورت بیرون بیاره. با اون دهن نازش، با اون لبای سکسیش که دیوونشون شده بودم سر کیرم رو بوسید.با دست واسم جلق میزد و کیرم رو بالا پایین میکرد و همزمان سرش رو مکش هایی میداد که اینبار سر و صدا و ناله های شهوتی من بلند شد. وقتی از بالا نگاهش میکردم و سرش رو بالا میاورد و زل میزد توی چشمام، انگاری یجور شیطنت همراه با اون لبخند همیشگیش رو میشد توی چشمای خوشگلش دید. دیگه واقعا طاقت بیشتر از این مکیده شدن کیرم رو نداشتم. بلندش کردم و دوباره یه کوچولو لب خوردیم . کمربند لباسش رو باز کردم و لباس خوابش لیز خورد پایین و زمین افتاد. بدنش لخت ،جلو صوتم بود . حتی شورت هم پاش نبود و برای اولین بار اون تیکه گوشتی که چند ماه، روانیم کرده بود رو بی هیچ مانعی زیارتش کردم.از شدت حشریت، نفس نفس میزدم یه نگاه به صورت لیلا کردم که از صورتم، دیوونش بودن رو میخوند و همین غرق غرور و لذتش کرده بود.
بی هوا دست انداختم زیر کونش، کشیدمش توی بغل و از زمین بلندش کردم. لیلا با خنده گفت: اووف و دستهاشو انداخت دور گردنم و با پاهاش دور کمرم رو گرفت. وارد اتاق خوابشون شدم و انداختمش روی تخت طوری که کونش لب تخت بود. بین پاها و جلوی کوسش نشستم. پاهاش رو کامل باز کردم و لای کوسش رو باز کردم و زبونم بکار افتاد. زیاد از کوس لیسی خوشم نمیومد ولی اون شب دیوونه شده بودم. لیلا از حرکت زبونم توی کوسش به خودش میپیچید و گاهی سرش رو با زحمت بالا میاورد. توی چشماش نگاه میکردم و وحشیانه تر می خوردم و لیلا با یه آخ از ته دل سرش رو دوباره به تخت میکوبید و به بدنش پیچ وتاب میداد. گاهی با انگشتاش موهای سرم رو چنگ میزد و گاهی نوازش میکرد. اونقد کوسش رو خوردم که جیغش بلند شد و همینطور که نفس نفس میزد داد زد :بیا …خودت بیا سعید… بیا قربونت برم … بیا دیوونم کردی!
حتی سعی کرد پاهاش رو بهم بچسبونه و مانع ادامه کارم بشه اما من از اون وحشی تر بودم و بزور پاهاش رو باز کردم و زبونم باز بکار افتاد. بالاخره و با یه تکون شدید و با زور دستاش، سرم رو هل داد عقب و به پهلو خوابید و شروع کرد به لرزه و ارضا شد. تیشرتم رو در آوردم و لیلا رو که هنوز بخودش نیومده بود رو بغل کردم و یکم نوازشش کردم. برگشت و با نگاه حشری و لبای لرزونش بهم فهموند بوسه میخواد. دوباره لباشو یوسیدم. سر کیرم رو تنظیم کردم و واردش شدم. وقتی خوابیدم توی بغلش هر دو همزمان یه آه عمیق کشیدیم و انگار یه بار سنگین از روی دوشمون برداشته شد. بغلش کرده بودم و همزمان با تقه های آروم، عمیق و رمانتیک ازش لب میخوردم، سینه هاشو میخوردم، با دستام موهاشو ناز و نوازش میکردم و همزمان قربون صدقش میرفتم. لیلا داغه داغ بود. بیشتر از بدنش کوسش داغ بود و انگار داشت کیرم رو آتیش میزد. زیر کیرم ناله میکرد. گاهی چشماش رو میبست و گاهی بروم باز میکرد. بعد از چند تقه عمیق، با جمله تند تر بکن! بهم فهموند که سرعت رو بالا ببرم. از توی بغلش بلند شدم. پاهاش رو کامل باز کرد و دو تا دستهای مشت کردم رو دوطرف پهلوهاش روی تخت گذاشتم. پاهام پایین تخت و روی زمین بود و من روی لیلا دولا شده بودم. بدنهامون زاویه چهل و پنج درجه درست کرده بودن. با قوس دادن به کمرم شروع به زدن تلمبه های شلاقی و محکم کردم. لیلا از شدت ضربه ها چنگ زده بود توی ملافه تشک و حتی با حالتی شبیه خشم وکینه، زل زده بود توی چشمام و آخخخخ آخخخخ میکرد. اون نگاه وحشیش، بیشتر حشریم میکرد و محکمتر توی کوسش میکوبیدم.بعد از چند دقیقه حس کردم تحمل ضربه ها واقعا براش سخت شده پس بیرون کشیدم و همون لب تخت برام حالت داگی گرفت. هنوز پاهام روی زمین بود و پشتش سرپا وایساده بودم.پهلوهاش رو گرفتم توی دستام و کیرم رو به کون تپل و گردش که به سکسی ترین حالتش درومده بود و بعد هم توی شیارش کوسش مالیدم. دوباره فروش کردم و ضربه های شلاقی، اینبار توی این حالت ناله هاش رو به اوج رسوند. کمتر از پنج دقیقه تلمبه های محکم و شلاقی، کافی بود که لیلا با آیییی آیییی گفتن، سرش رو بکنه توی تشک و با مچاله کردن بدنش کیر من رو بده بیرون و با چند لرزش بدنش، دوباره ارضا بشه. راستش از شدت یسره بودن تقه ها، خودم هم دیگه از نفس افتاده بودم. اومدم روی تخت، یه بالشت به تاج تخت تکیه دادم و بهش لم دادم. پاهامو دراز کردم و کیرم رو با دست گرفتم و به لیلا اشاره کردم. صورتش عرق کرده و موهاش آشفته بود. با بی حالی خودش رو از تخت جدا کرد . اومد توی بغلم، تنظیمش کرد و سر کیرم نشست. لبامو بوسید و گفت:آبت نمی خواد بیاد؟
_چیه خسته شدی؟
_ای …
_باشه الان تمامش میکنم
_نه نمی خواد تمامش کنی… می خوام حال کنی
دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و شروع کرد بالا و پایین شدن. منم از فرصت استفاده کردم و در حین بالا پایین شدنش، پستوناش رو میمالیدم، میخوردم و گاهی ازش لب میگرفتم. نفسم سر جاش اومده بود و شهوتم برگشته بود.همینطور که لیلا سر کیرم بود، خودم رو پایین کشیدم و فقط سرم روی بالشت بود. گردنش رو گرفتم و سرش رو پایین آوردم و شروع کردم لباش رو خوردن. دستمهام کونش رو بغل زدن و یکم کشیدم بالا و از زیر تقه های محکم و رگباری رو حواله کوس گرم و نرمش کردم. از شدت شهوت و دو بار ارضا شدن، دم کوسش خیس شده بود. برخورد ضربه های محکم و تند تند من با خیسی در کوسش صدای لذتبخش شلپ شلپ ابجاد کرده بود و اتاق روی صدای شلپ شلپ و ناله های لیلا و نفس نفس زدنهای من بود. چیزی نمیگفت ولی بوضوح خالی کرده بود. یجورایی داشت وایه لذت بیشتر لذت بردن من فداکاری میکرد.محکم چسبوندمش بخودم و برگشتم یا در واقع غلت زدم. بدون اینکه کیرم بیرون بیاد، خوابوندمش روی کمرش و توی بغلش خوابیدم لیلا که از این حرکت جا خورده بود توی همون حالت بی حالیش با خنده گفت:اوووی چیکار میکنی؟با هوس گفتم: دلم نمیاد یه لحظه هم ازت جدا بشم. همینطور که موهامو نوازش میکرد با حالت خماری گفت:قربونت برم عزیزم!
بدنامون بهم چسبیده بود و داغی بدنش و گونه هایی که میبوسیدم، روانی تر از همیشم کرد. لیلا اذیت بود و دیگه باید آبم میومد. ذهنم رو روی سکس و شهوت متمرکز کردم و با همه احساسم تلمبه میزدم و بالاخره با یه آه بلند به رعشه افتادم و آبم خالی شد و بی حال، توی بغلش افتادم.
بوضوح داشتیم نفس نفس میزدیم. خودم رو کشیدم پایین و کنارش دراز کشیدم. با پایین کشیده شدن شعله های داغ شهوت، کم کم حس سنگین پشیمونی داشت سراغ میومد. لیلا رو با صورت عرق کرده و موهای پریشون نگاه کردم. آرایش بی نقصش در هم ریخته و ژولیده شده بود. دیگه لیلا ،اونقدرها هم زیبا و بی عیب و نقص بنظرم نمیومد. با خودم فکر می کردم چه فرقی بین این سکس و سکس با شیرین بود؟ عذاب وجدان هم داشت به پشیمونی اضافه میشد. مثل روز، روشن بود که خودم مقصر همه چیز بودم. اما با اینهمه توی ذهنم دنبال مقصر می گشتم. با مقصر دونستن لیلا، بابت اون تیپ و آرایشهای دیوونه کننده، حس کردم ازش بدم میاد. حتی حسین هم توی ذهنم مقصر بو. اما خودم هیچ تقصیری نداشتم. توی همین فکرا بودم که لیلا خودش رو کشید توی بغلم و سرش رو گذاشت روی سینم و گفت:مرسی! معلوم بود ذهنش مثل خودم درگیره و بالاخره طاقت نیاورد و گفت :سعید!
با بی حالی جواب دادم:جانم
_من هیچ حس بدی ندارم…یعنی عذاب وجدان ندارم!
چیزی نگفتم و ادامه داد:
_حسین حقش بود…بعد سرش رو آورد بالا و زل زد توی چشمام و با اصرار گفت حقش بود، مگه نه…بگو که حقش بود
_آره …آره حقش بود …حتمن حقش بود
انگار خیالش راحت شده بود. سرش رو گذاشت روی سینم و همینجور که با موهای سینم بازی میکرد گفت:
_می خوام یه جیزی رو بهت بگم
_چیه؟
_بابت اون شیرین عوضی هم عذاب وجدانی ندارم!
_چطور؟
_همیشه ازش بدم میومد! نمیدونی چطور همیشه با نیش و کنایه هاش هیکلم رو در کمال مودب بودن مسخره میکرد و از حرفاش داغون میشدم.
چیزی نداشتم بهش بگم. پس دوباره اومد بالا و توی چشمام نگاه کرد.
_تو نمیدونی زنها بعضی وقتها چقدر می تونن بیرحم باشن…حتی با نگاههاش هم مسخرم میکرد
بعد از یکی دو دقیقه سکوت ادامه داد
_گفتنش واسه یه زن خیلی سخته. ولی باید اعتراف کنم همیشه بهش حسودی میکردم.
یه لحظه بخودم گرفتم که شاید واسه داشتن همچین شوهر دسته گلی! اما با جمله بعدیش از رویا بیرونم آورد
_بخاطر اون هیکل ظریف و خوشگلش و حتی بخاطر اینکه کار می کرد در حالی که من توی این شهر غریب، تک و تنها از صبح تا شب، توی خونه اسیر بودم!
شوکه شدم. باورم نمیشد کهگلیلا به شیرن حسادت می کرده. نه فقط بخاطر زیبایی و هیکل، که حتی بخاطر کارمند بودنش
بعد همینجور که به پهلو کنارم دراز کشیده بود، دست کشید روی صورتم و با یه خنده شیطنت آمیز گفت
_ حالا اون شیرین خانم عوضی کجاست که ببینه شوهرش کیو بهش ترجیح داده و توی بغلش خوابیده!
از این حرفش حس بدی بهم دست داد. به پهلو برگشتم و اینبار من توی چشماش زل زدم و با خودم گفتم:نه لیلا هنوزم همون زن بدجنس و شیطونه. تنها تفاوتش اینه که برعکس قبل، الان یه شیطون خوشگل و خواستنیه!
همینطور که نگاش میکردم و توی فکر غوطه ور بودم با لبخند اومد جلو، لبمو بوسید و گفت:
_غرق نشی آقا سعید
برگشت روی کمرش خوایید و چشماش رو بست. الان دیگه واقعا نمیدونستم توی این رابطه من شکارچی بودم یا شکار!

پایان

پی نوشت اول:این اولین و آخرین سکسم با لیلا و در واقع تنها سکسم با کسی غیر شیرین بود. چند ماه بعد بالاخره، مراحل نهایی انتقالیم هم جور شد و طبق اصرار شیرین به شیراز نقل مکان کردیم که پیش خونوادش باشه
پی نوشت دوم:حسین لیلا رو طلاق نداد. در واقع یه معجزه یک در ده هزار رخ داد. بله لیلا حامله شد و پسری بدنیا آورد که زندگی زناشوییشون رو یجورایی نجات داد. زایمانش حدود نه ماه بعد از اونشب خصوصیمون بود. آخرین روزهایی که داشتم تسویه حساب میکردم و وسایل رو برای اساس کشی آماده میکردم، لیلا بدیدنم اومد و بهم اطمینان داد طبق محاسبات دقیقش، بچه به احتمال بالای نود درصد از منه!
پی نوشت سوم:بعد از به دنیا اومدن پسر، اسمش رو امیرعلی گذاشتن .
پی نوشت آخر:شاید واسه خیلیها واجب نباشه ولی واسه بعضیا بگم این خاطره نبود. داستان بود و هیچیش واقعی نبود.

نوشته: ساسان


👍 20
👎 2
30101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909833
2023-01-08 02:58:32 +0330 +0330

هااااای روزگار شکارچی ( با آواز دارم میخونم ) خواهم که بر موووویت مووووویت هر دم زنم شانه مستانه مستانه خواهم که بر چششششمت چشششششمت هردم.
جان دوست ت ت … ببین عالی که بماند محشر بود اممما تا لحظه ای که لیلا مثانه اش پر بود و هردو رفتین توالت.
باورم کنید دوستان دو مطلب را مطمئن بودم. یکی ندامت بعدش و دیگری حامله شدن لیلا از نطفه سعید.
اولا داستان واقعی بود قطططعا واقعی بوده چون شما ظرافتهای شیرین را تا بعد از ندامت بولد نکردین تا خوانشگر هیچ برچسبی بهتون نزنه.
دوما بهترین لحظه قفل انگشتهای لیلا بود کنار اپن که جدال درونی شهوت و خواستن و تعقل و حیا رو با انگشتاش درون خودش انجام میداد
سوما لحظه برگشتن دختره و انگشت فاک بهم ثابت کرد که گند میزنی و دیگه از ذهن حالت نویسندگیت خارج شدی چون این صحنه دوتا جوان و انگشت فاک تیکه کلیشه ای چند فیلم بوده.
چهارم ابهت خاصب به خودت دادی جوری که نفس به نفس باهات بودم انگار خود شما بودم بجز هنگام سکس ( باور بفرمایید تا الان سکس نداشتم و طبعا تصویر سازی نمیشه در ذهنم )
پنجم نباید پانوشتها رو با این تفاسیر بیان میکردی لعنتی تو اسم بچه رو دادی بعد میگی داستانه.
ششم این شخصیت باید در عالم واقعیت روح بلندی داشته باشه پس قوی باش هرگز از هیچ‌کرده ات پشیمان نشو هررگز هرگز.
هفتم هیچوقت با تعاریف شما قداستی که از زبان لیلا به شیرین دادی شیرین برتر از لیلا نیست چون لیلای ما شعور دلربایی داشت و این خیییلی مهمه خیلی
هشتم دلم یک خانواده میخواهد بغلی بویا و آرام و رها شدن در دایره دوستان
نهم
دلم عشق میخواهد یک نفر از جنس امروز پر از فانتزی شوخی دلتنگی و رقص و بغض
دهم. من قربون اون طنابهای دار برم چرا جوانای مارو اعدام میکنیییید چررررررا چراااا چررررا چرررا
و آخرش گرچه زخمی و فعلا زمین گیرم اما کلی به آسمون سنگ پرتاب کردم توی این باغ. میخواستم سر خدا داد بزنم بگم لعنتی تو خوبهارو بردی واسه خودت من که کسیو‌ندارم حداقل هموطنای خوبمو نبر بزار سیر دل مشتاقشون ته خیابونا بمونن سنننگ بزنن و کرسیهای لجن حکومت را سر حاکمان آوار کنن.
میدونی چنانکه تو بعد سکست پشیمون شدی من بعد کامنت هفتم یادم اومد امروز شیرین های منو بردن دار زدن دااااررر میفعمی

و حضورم اما هرشب اجباریست. چون ویلان و دربدرم پی یار میگردم اونجاها گیرم نیومد لاجرم زدم بر طبل بیعاری که ترحم بر سینه بی کینه عیاران غالب شود و یکی مرا نیز هم بخواند.
آهاای غریبه. خانوم فلانی های یارو. من خودم را مالم را. وجودم را اندیشه و عشقم را حراج کرده ام بقیمت خرید خودم. آیا منو میخرید ؟؟؟؟؟؟

6 ❤️

909869
2023-01-08 09:05:26 +0330 +0330

Dr.asoooo
مرسی بابت اظهار نظری اینچنین مفصل و عالی ممنونم از اینکه وقت با ارزشتون رو صرف خوندن داستان و نظر دادن کردین
باور کنین که خیلیا هم میخونن که تازه برسن به قسمت مثانه خالی کردن ببعد
در مورد واقعی بددن یا خیالی بودنش راستش اینجا دوس ندارم موضوع رو باز کنم اگر تمایل داشتین خصوصی پیام بدین بگم
انگشتی که دختره نشون داد فاک نبود لایک بود. اون دختر پسر خودشون دوست دختر دوست پسر بودن و وقتی میبینن از خنده هاشون ما و مخصوصا لیلا خجالت کشیدیم با لایکش میخاد بگه خیلیم کارتون خوب و درسته ادامه بدین و خجالت نکشین!
در مورد اسم بچه خودش یه داستانی داره که باز اینجا بازش نمیکنم بازم اگه خصوصی پرسیدین میگم
در مورد قوی بودن و پشیمونی راستش نمیدونم قوی هستم یا نه ولی با وجودی که کارای زیادی کردم ولی کم پشیمونم و حتی گاهی خودمو بی وجدان حس میکنم
شیرین داستان هیچ قداستی نداره که اگه داشت لیلا رو مسخره نمیکرد و اسم روش نمیگذاشت
در نورد عشق و خانواده امیدوارم بهترین عشق و خانواده نصیبتون بشه
در مورد طنابهای دار بخدا خمه دل خونیم ایشالا که یه روز خوب که میگن بالاخره بیاد
بازم مرسی و موفق باشین

0 ❤️

909930
2023-01-08 21:33:48 +0330 +0330

عالی بود مرسی

2 ❤️

924841
2023-04-24 04:19:00 +0330 +0330

و تمام 😂😂😂
خیلی خوب بود ولی راستش وسطش حدس زدم داستان چجوری تموم میشه
ولی در کل خوب بود ساسان

0 ❤️