شیطان کیست؟ (۵ و پایانی)

1396/09/26

…قسمت قبل

ماتِ پوزخندِ عجیب نشسته کنج لبهای شعله بودم که با کشش دست رادمهر به خودم اومدم. معنی اون پوزخند رو اصلا درک نمیکردم و از طرفی حضور بچه ها و بهم ریختگی اوضاع خونه معذب ترم کرده بود؛ کاش از اول اجازه نمیدادم همراهم بیان! نگاهم رو با تعلل از شعله گرفتم به رادمهر دادم و با تکون دادن سرم به دو طرف پرسیدم: " چیه؟ " درحالیکه بازوم رو به دنبال خودش به سمت ردیف مبلمان میکشید جواب داد: بیا یه دیقه بشین توضیح بده ببینم چی شده…چی به مادرت گفتی که بهت حمله کرد؟
همراهش نشدم. بازوم رو با فشار از دستش بیرون کشیدم و گیج و منگ نگاهم رو دوباره به شعله دوختم: چی انقدر خنده داره؟! بگو تا ماهم بخندیم…" جیغ و دادهای مادرم دیگه به گوش نمی رسید. بی اهمیت به پچ پچ های ریز طناز و سحر, خیره به شعله منتظر جواب بودم که در کمال خونسردی شونه بالا انداخت: از اینکه با این سن و سال هنوز از مادرت کتک میخوری خندم گرفته! منظوری نداشتم که…
خواستم جواب بدم ولی صدای باز شدن در مانعم شد؛ فوری از سرشونه برگشتم و با دیدن چهره ی گرفته ی پدرم پرسیدم: چی شد؟!.." در اتاق رو بست و یه آه سرد کشید: فعلا آرامبخش بهش تزریق کردم. باید هرچه زودتر ببریمش مرکز؛ اینجا موندنش حالشو بدتر میکنه…چی بهش گفتی مگه؟!
دستی به پوست خراشیده ی صورتم که میسوخت کشیدم و روی نزدیک ترین مبل تک نفره نشستم: هیچی به جون شما…فقط حال و احوال پرسیدم. نگاهش تمام مدت میخ بیرون بود خواستم صورتشو برگردونم سمت خودم که یهو جری شد و حمله کرد…
-: باشه…هم تو خسته ای هم دوستات، تازه از راه رسیدین…فعلا راهنماییشون کن سمت اتاق برای استراحت، تا بعد بیشتر باهم حرف بزنیم…
با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم؛ از جام بلند شدم و بچه ها رو راهنمایی کردم سمت اتاق های مهمان طبقه بالا! دو اتاق مجاورِ هم که دخترونه پسرونه تقسیمش کردن! این بین نگاه های زیر چشمی و گاه و بیگاه پدرم به شعله بدجور عذابم میداد و بدی ماجرا این بود که خجالت میکشیدم برم جلو و ازش بپرسم " پدرِ من چه صنمی داری با دختر مردم که اینجوری با نگات داری قورتش میدی؟ " درسته که شعله دختر فوق العاده زیبا و خوش اندامی بود ولی از پدرِ من؛ با اون پیشینه ی سنتی و مذهبی؛ این چشم چرونی ها بعید و دور از ذهن به نظر میرسید.
بچه ها که جاگیر شدن؛ رادمهر اومد طرفم دست زیر چونه ام گذاشت سرم رو کمی بالا گرفت و با چشم های زمردی مسخ کننده ش به صورتم نگاه کرد: اوخ اوخ ببین چکارت کرده…هرکس دیگه ای جز مادرت بوداااااا میدونستم…" حرفش رو قطع کرد و خیره به چشم هام ادامه داد: ناراحتی؟ جاش درد میکنه؟!
به این حمله های ناگهانی مادرم و رفتارهای هیستریکی، از بچگی عادت داشتم به همین خاطر دلیلی برای نارحتی وجود نداشت؛ اما رادمهر الان نگران حالم بود و من نمیخواستم این موقعیت عالی رو بعد از چند هفته از دست بدم! پس به صورت کاملا تصنعی چهره درهم کشیدم و با لحنی غمزده و آهسته که بچه ها نشنون لب زدم: حالم خیلی بده رادی! دارم دق میکنم از غصه…" حدود یک ماهی میشد که باهاش نزدیکی نداشتم و امشب میخواستم تا تنور داغه نون رو بچسبونم!
فورا چونه م رو رها کرد و هردو دستم رو گرفت: الهی رادی پیشمرگت بشه غصه خوردنتو نبینه!
تیرم داشت به هدف میخورد. دست لطیفش رو محکم فشردم به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم و سر به زیر انداختم: خدا نکنه این چه حرفیه! بیا بریم یه جای خلوت باهم حرف بزنیم, تنها چیزی که میخوام اینه که الان تنها باشیم…
-: دستشو بگیرو ببر یجای دیگه این کصخل بازیارو دربیار، چرا خودتو به موش مردگی میزنی پدرسوخته…
با شنیدن صدای هادی فورا سربلند کردم: روتو برم والا, تو خونه خودمم بهم امرو نهی میکنی؟!
هادی برخلاف رضا پسر معقول تری بود و اگر نسبت به گرایش من مخالفتی هم داشت حداقل سعی میکرد با شوخی و خنده منظورش رو برسونه که من یا رادمهر رو ناراحت یا دلخور نکنه! با نیشخندی موزیانه بر لب دستاش رو به دو طرف باز کرد و به اتاق اشاره کرد: فعلا که این محدوده تحت اختیار ماست…پس برو یجای دیگه با عشقت لاس بزن!
زمان و مکان درستی برای بحث کردن نبود. پس شونه ای با بیتفاوتی بالا انداختم دست رادمهرو محکمتر گرفتم و چرخیدم سمت در اتاق: لیاقت نداری لاس زدن منو عشقمو ببینی!.." باهم از اتاق خارج شدیم و بی توجه به نگاههای معنی دار پدرم با قدم هایی تند از ساختمون زدیم بیرون و وارد حیاط شدیم. برخورد سوز سرد با پوست خراشیده ام لرز به تنم می انداخت. بمحض ورود به حیاط، رادمهر دلخور پرسید: چرا جوابشو ندادی؟!
دستشو کشیدم و هدایتش کردم به طرف گوشه ی حیاط: اگه رضا بود حرمت مهمون و صابخونه رو نگه نمیداشتم و میزدم تو دهنش؛ ولی هادی فرق میکنه خودتم خوب میشناسیش…
از زیر درخت افرا گذشتیم و به ته حیاط رسیدیم. رادمهر با دیدن آلونک چوبی گوشه دیوار حیرت زده پرسید: این چیه دیگه؟!

خندیدمو قدمی جلوتر برداشتم: اینو قدیم ندیما بچه که بودم پدرم درست کرد و منم داخلش مرغ و خروس و جوجه نگه میداشتم…ولی خیلی وقته که شده پاتوق تنهایی هام…" چفت درو باز کردم و ادامه دادم: آخ یادش بخیر بچه های محلو به بهونه نشون دادن جوجه های تازه از تخم دراومده میکشوندم اینجا و …
بلافاصله وسط حرفم پرید: که اینطورررررر…خُبببببببببببب؟ بچه ها رو به بهونه جوجه روپایی زن میکشوندی اینجا بعدش چیکارشون میکردی؟؟؟؟!!!
با خب کشداری که رادمهر گفت حساب کار دستم اومد. در آلونک رو که تا نیمه باز کردم، برگشتم سمتش و بی معطلی گفتم: نه نه نه؛ اونجوری که فکر میکنی نیست…تازه اون موقع که این جوجه روپایی زن و لاک پشت آوازه خون مد نشده بود…
یه قدم عقب رفت و با قیافه ای حق بجانب جواب داد: دقیقا همینطوره که من فکر میکنم! منو آوردی اینجا خاطرات عشقای بچگیتو تازه کنی؟؟؟؟؟؟!
-: عشق کیلو چند بابا…یه دیقه درمورد سیاست و مشکلات اقتصادی کشور باهم حرف میزدیم بعد تمبوناشونو میکشیدن بالا، جوجه هاشونم میگرفتن و میرفتن …
اینو که گفتم با خونسردی سری تکون داد فورا چرخید و راه گرفت سمت ساختمون: من همین امشب برمیگردم…" اگه میرفت؛ اگه قهر میکرد، خود خدا هم نمیتونست برش گردونه! بگو زیر دلت درد میکنه از شیرین کاریای بچگیت حرف میزنی؟! پا تند کردم سمتش با یک حرکت بازوشو گرفتم و برش گردوندم: غلط کردم رادی! بخدا همشو محض شوخی گفتم یکم حال و هوام عوض شه! فکرو خیال مادرم و حال گرفته ی پدرم داغونم کرده خودت که میبینی اوضاعو…
حرفی نزد ولی حالت چشماش بِهم فهموند که نرم شده! شاید هم دلش برحم اومده! به هرحال من نمیخواستم این موقعیت عالی رو از دست بدم. دوباره کشوندمش سمت آلونک و کلید برقشو از بیرون زدم: خودتم خوب میدونی از هر ده جمله من، نه تاش حرف یامفته…نمیفهمم چرا انقدر اذیتم میکنی و هی و هی قهر میکنی…
فرستادمش داخل؛ چشم های زمردیش زیر نور زرد اتاقک به زیبایی میدرخشید؛ چند ثانیه به چهره ی عبوس من خیره شد و بعد خنده ریزی کرد:…یارب مرا یاری بده؛ تا سخت آزارش کنم / هجرش دهم، زجرش دهم؛ خوارش کنم، زارش کنم…یادته؟!
قلبم با دوباره شنیدن شعری که روزای اول آشنایی باهم می خوندیم با هیجان و خوشی لرزید. پاهام بی اختیار راه گرفت سمتش, مقابلش ایستادم دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و خیره به اون دو گوی زمردی زمزمه کردم: یارت شوم؛ یارت شوم؛ هرچند آزارم کنی / نازت کشم، نازت کشم؛ گر درجهان خوارم کنی …
رادمهر خندید. دیگه صبر نکردم سر پیش بردم و لبهای عاشق و نیازمندم رو به لبهای سرخش رسوندم. یک تماس سطحی و ساده ولی سرشار از عشق و احساس بود. به اندازه یک نفس سر پس کشیدم و گفتم: من عاشق دلداده ام؛ بهر بلا اماده ام / یار من دلداده شو تا با بلا یارم کنی…
خیره به هم غرق در نگاهای سرشار از نیاز, اینبار چشمامو بستم و بوسه ای طولانی به لبهای داغش زدم. با دومین برخورد قلبم انچنان ضربانی شروع کرد که نفسم رو به شماره انداخت. دیگه چه قدرتی توی جهان میتونست مانعم بشه؟! دستام رو پایین بردم و از پشت؛ از روی شلوارک راحتی به باسن نرمش چنگ زدم و همزمان لب باز کردم و با یک مکش وحشیانه لبهای خوش طعم و خوش حالتش رو کامل به دهن گرفتم و شروع به لیسیدن و مکیدن کردم. بوسه ها؛ حسابی داغم کرده بود. چقدر این لحظه و این حس رو دوست داشتم؛ شهوتم هر لحظه اوج میگرفت و حالا دیگه به لبهاش راضی نمیشدم، کلِ تنش رو میخواستم.

مستِ عطرِ خوشِ تنِ رادمهرو مسخ دست های لطیف و نوازگرش روی کمرم بودم که صدای قدم های کسی در فاصله ای نزدیک منو از اون خلسه ی رویایی بیرون کرد. فورا بوسه رو قطع کردم و سر پس کشیدم. نگاه ترس خورده ام رو به چشم های خمار رادمهر دوختم و آهسته پرسیدم: تو هم شنیدی؟!
لبهامون از اب دهنِ همدیگه خیس شده بود و هردو به شدت نفس نفس میزدیم. سر رادمهر که به نشونه تایید تکون خورد فورا ازش جدا شدم. یک آن دلم ریخت و ترسیدم اون صدای پا متعلق به پدرم بوده باشه! با پشت دستم خیسی لبم رو گرفتم و راه افتادم سمت در: همینجا بمون و بیرون نیا…خودم ردیفش میکنم!!!
رادمهر چیزی نگفت؛ از آلونک بیرون زدم و وارد حیاط نیمه تاریک شدم. جز صدای باد که شاخه ها رو تکون میداد صدای دیگه ایی نمیومد. نگاهم رو با دقت به اطراف دوختم و ناگهان لابه لای گلهای باغچه متوجه دو شیء ریزِ درخشان شدم که در کمال تعجب داشت بهم نزدیک میشد. با چشم های گرد شده شاهد این صحنه بودم که ثانیه ای بعد یه گربه پشمالوِ سیاه رو دیدم که از دل تاریکی بیرون اومد با چند قدم فاصله مقابلم نشست و بهم زل زد. هردو بی حرکت چندلحظه ای بهم خیره شده بودیم. متعجب از این وضعیت به شوخی گفتم: شما مجیدشون بودی یا حمید؟! !
گربه عین بز بهم نگاه میکرد. بی اختیار خنده ام گرفت: نکنیمون حاجی !!
گربه چند لحظه ایی رو به همون حالت موند تا اینکه بلند شد و یه دور 360 درجه ای زد و آروم آروم ازم فاصله گرفت و به سمت باغچه رفت. چشم تنگ کردم تا توی تاریکی بهتر ببینمش که برای یه لحظه متوجه یه حرکت اطراف درخت افرا شدم. نور به اندازه ای نبود که درست تشخیص بدم، قدمی جلوتر رفتم و صدا زدم: تویی بابا؟!
چند ثانیه سکوت کردم و وقتی جوابی نگرفتم با این فکر که ممکنه یکی از بچه ها دنبالم اومده باشه نه پدرم, با دلخوری گفتم: گمشو بیا بیرون هرکی که هستی…هادی تویی؟ رضا؟ نکنه شعله ای؟؟؟؟؟
یه کم که گذشت؛ چشمام به تاریکی عادت کرد و راحتتر تونستم ببینم. دقیقتر که نگاه کردم یه هاله سیاه شبیه به هیبت آدم دیدم که سر جاش ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. تاریکی اجازه نمیداد صورتش رو ببینم. قد و قامتش خیلی بلند بود، به بچه ها نمیخورد. با شک و تردید لب زدم: کی هستی؟!.." باز هم سکوت. هرکس که بود چرا حرف نمیزد چرا جواب نمیداد؟! کم کم شجاعتم فروکش کرد و با یادآوری اتفاقاتی که توی جاده افتاده بود ترس برم داشت. تصمیم گرفتم برگردم پیش رادمهر توی آلونک ولی قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم اون شخص یه قدم اومد سمتم، دوباره سر جاش ایستاد و اینبار با صدایی بم و لحنی ترسناک گفت: من شیطان هستم!!"
با شنیدن همچین لحن و جمله ای؛ قلبم هری پایین ریخت و دست و پام سست شد؛ با اینحال هنوز امید داشتم شوخی یکی از بچه ها باشه! چند لحظه مکث کرد دوباره جمله ش رو تکرار کرد و بعد کمتر از یه ثانیه مقابل چشم های حیرت زده ام محو شد. داغ کرده بودم. تمام وجودم رو ترس گرفته بود و توی اون سرمای استخون سوز عرق از تیره ی کمرم راه گرفته بود. جنی شدم؟! دیوونه شدم؟ نکنه بیماری مادرم مسریه و منم ازش گرفتم؟! نکنه این دیوونگی ارثی باشه و …
به هیچ وجه توان حرکت نداشتم. سرجام به همون حالت خشک شده بودم و نفس تو سینه م حبس شده بود. هنوز تو شوک دیدن اون صحنه بودم که با حس تماس دستی روی شونه ام فریادی زدم و عین برق گرفته ها نیم متر پریدم هوا ! رادمهر بود. با وحشت پرسید: چت شده؟!
داشتم خفه میشدم. یقه ی تیشرتم رو کمی آزاد کردم و با دست دیگه عرق نشسته روی صورتم رو پاک کردم. مطمئنم دیوونه شدم وگرنه چه دلیلی داشت دیدن این توهمات؟ توهم بود اصلا؟ نمی دونستم. مغزم داشت منفجر میشد. به یه دوش سبک نیاز داشتم تا این حس گیجی و گرما و خفگی رو از بین ببرم! بیحال به رادمهر نگاه کردم و ازش خواستم بریم داخل؛ قبول کرد باهم همراه شدیم به هیچکدوم از سوالهاش هم جواب درست و حسابی ندادم!
رادمهر درِ هال رو باز کرد و منِ داغ کرده و گُر گرفته رو فرستاد داخل! خواستم بپیچم سمت سرویس که صدای ضعیف پدرم رو شنیدم " تو چه نسبتی با مریم داری؟! " ( رجوع شود به قسمت اول)
با شنیدن این جمله سرجام میخکوب شدم. مریم کی بود؟! پدرم داشت با کی حرف میزد؟ اصلا کجا بود که صداش می اومد؟! گوشامو تیز کردم تا صداهارو بهتر بشنونم که همین لحظه رادمهر داخل اومد خواست چیزی بگه فورا دستمو روی لبش گذاشتم و انگشت اشاره مو جلوی بینی م گرفتم: هیس!
صدای پدرم اینبار واضح تر به گوشم رسید " این شباهت…این چشم ها…این طرز حرف زدن نمیتونه عادی باشه، به من بگو مریم رو میشناسی یا نه؟"
-: من که گفتم نمیشناسم! حالا این مریم خانم کی هست که من انقدر شبیه شم؟!!

صدای شعله بود. فورا شناختمش! خدای من اینجا چخبر شده؟! این مریم کیه که پدرم انقدر اصرار داره شعله شبیه شه! مغزم داشت سوت میکشید. با اشاره چشم و ابرو و خیلی آهسته از رادمهر خواستم بره حمام و وان رو پر کنه! وقتی که رفت آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه و طوریکه از پشت دیوار اپن دیده نشم به مکالمه گوش دادم! پدرم بود که گفت " از گذشته های دور میشناسمش! خیلی وقتم هست که ندیدمش…
لحظه ای سکوت کرد بعد خیلی زود ادامه داد: ببینم تو چند سالته؟؟
-: به سن من چیکار داری آخه؟! اخلاقت کپی پسرته ها، از سر شب گیر دادی به من ول کن هم نیستی…
لحن وقیح و زننده ی شعله بدجور روی اعصابم بود. من با این سن هنوز جرئت نداشتم به پدرم بگم " تو" بعد این دختره ی…عصبی لب گزیدم و همینکه صداشو شنیدم که داشت نزدیکم میشد از جام تکون خوردم و پا تند کردم سمت حمام! نمیخواستم فعلا هیچکدوم من رو ببینن! حال درستی نداشتم. باید اول یه دوش میگرفتم تا خنک شم بعد با پدرم درمورد این قضایا حرف میزدم و میفهمیدم این مریم خانم کی بود! نکنه سر و گوش پدرم میجنبیده؟!
در حمام رو به آرومی باز کردم و وارد شدم. با ورودم گرمای شدیدی رو احساس کردم. رادمهر مشغول سرد و گرم کردن آب بود و همین که صدای باز شدن در رو شنید با عجله برگشت سمتم و پرسید: چی شد فرشید؟ از حرفای پدرت چیزی فهمیدی؟
بی رمق تیشرتم رو از تنم در آوردم و روی دستم انداختم دمای حمام بیش از اندازه بالا بود: اوضاع خیلی بهم ریخته س رادی…اون از حال مادرم…این از راز پدرم و مریم جونش… اصلا نمی دونم چیکار باید کنم خودمم که فک کنم خُل شدم و زده به سرم…"…
وان تقریبا پر شده بود که رادمهر شیرها رو بست و اومد طرفم. با چشم های خمارش بطرز عجیبی به من زل زده بود؛ یه چیزی توی نگاهش فرق داشت که من متوجه نمی شدم. اومد جلو درست مقابلم ایستاد و هر دو دستش رو؛ روی شونه های لختم گذاشت بعد چشم هاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. متقابلا منم چشم هام رو بستم. تنش بیش از اندازه داغ بود ولی اهمیت ندادم!
جز صدای نفس هامون هیچ صدایی به گوش نمی رسید. احساس عجیبی داشتم دلهره ای همراه با ترس و نگرانی! ولی همینکه رادمهر رو کنارم داشتم برام از همه چیز مهمتر بود. بعد از چند لحظه که به همون حالت توی سکوت گذشت سرش رو کمی عقب برد. نگاهش میخ لبهام بود. فهمیدم چی می خواد، دستمو پشت گردنش گذاشتم و کمی خم شدم، هنوز سرم رو به صورتش نزدیک نکرده بودم که اومد و جلو و با حرکت سریعی لب پایینم رو محکم به دندون گرفت. درد شدیدی بلافاصله توی دهنم پیچید. چشم هام رو سریع باز کردم و به رادمهر که مشغول فشردن عمیق لبم بین دندوناش بود نگاه کردم. هر بار محکم تر گاز میگرفت و می مکید طوری که چشمام از درد اشک زده بود.
دیگه تحمل نداشتم دستهام رو بی اختیار روی شونه ش گذاشتم و با فشار به عقب هلش دادم ولی ذره ای حرکت نکرد. حتی ملایم تر هم نشد. شروع کردم به تقلا چندین بار ناله های خفه ای از گلو سر دادم تا شاید متوجه بشه ولی انگار نه انگار! به شدت نفس کم آورده بودم و احساس خفگی میکردم به ناچار سرم رو کمی عقب کشیدم که باعث شد لبم بیشتر بین دندوناش کشیده شه و درد بیشتری رو احساس کنم. همینطور بین بازوهای رادمهر دست و پا می زدم که چشمم به آیینه ی قدی نصب شده به دیوار روبرو افتاد و با دیدن اون صحنه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد و زمین زیر پام خالی شد.
چشم هام از ترس تا آخرین حد ممکن باز شده بود. با اینکه دست های رادمهر رو دور تنم احساس می کردم و لب هاش رو روی لبم و حتی گرمای نفسش رو روی پوست صورتم حس می کردم اما هیچ تصویری ازش توی آیینه نمی دیدم. فقط انعکاس تصویر خودم که دستهام توی هوا معلق بود رو توی آیینه می دیدم. همون لحظه فهمیدم اینی که تو بغلش هستم رادمهر نیست. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. خشکم زد. بی حرکت نگاهم رو از آیینه گرفتم و به صورت شخصی که شبیه رادمهر بود؛ دادم.
بلافاصله چشم هاش رو باز کرد و به من خیره شد. نگاهش ترسناک بود. جونم از ترس داشت بالا می اومد. هنوز لبم رو محکم زیر دندوناش نگه داشته بود که فورا چشمکی بهم زد و با یه حرکت منو به دیوار حمام کوبوند. سرم با شدت به دیوار برخورد کرد و با پیچیده شدن درد و سوزش شدیدی توی ناحیه پیشونیم بی اختیار کف حمام نشستم. هیچ رمقی برام نمونده بود. از طرفی شوکه شده بودم و نمی دونستم اینی که رو برومِ دقیقا کیه یا خود رادمهر اصلا کجاست، از طرفی هم ترس قفلم کرده بود. میخواستم فریاد بزنم و از پدرم کمک بخوام ولی هر چه تلاش می کردم صدایی از گلوم خارج نمی شد.

دوباره اومد سراغم. دستمو گرفت و شروع کرد به کشیدن من روی موزاییک های کف حمام. هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. لحظه ای کنار وان توقف کرد بعد خیلی راحت منو بلند کرد و توی وان گذاشت. برخورد آب سرد با تن داغ کرده ام نفسم رو برید. بی رمق و بی جون سعی کردم از چنگش در برم ولی با حرکت سریعی هر دو مچِ دستم رو؛ روی سینه م قفل کرد و با فشاری زیاد منو ته وان پر از آب هل داد.
با وجود حرکت موجهای آب بازهم میتونستم صورتش رو ببینم. خود رادمهر بود که سرد و بی احساس زل زده بود به من؛ نه هیچ کس دیگه ای! چرا اینکارو میکرد؟! اصلا چرا تصویرش توی آیینه بازتاب نداشت؟! اونم توهم بود؟ چند ثانیه ای سعی کردم نفسم رو نگه دارم ولی دیگه نتونستم دووم بیارم و همین لحظه آب با فشار وارد بینی و دهنم شد. با وجود درد شدیدی که با هر حرکت توی سرم میپیچید مدام تقلا می کردم. داشتم از ترس سکته میکردم. واکنشهام کاملا غیرعادی بود و بصورت غریزی؛ ناامیدانه پاهام رو به کف وان میکوبیدم بدنم رو بالا میکشیدم اما در کوشش مذبوحانه ای برای فرار به تدریج همه ماهیچه هام منقبض و باز هم منقبض تر شد همزمان دهنم رو تا آخرین حد باز میکردم و با هر بار تنفس آب بیشتری وارد ریه هام می شد. چند ثانیه ای بود که دیگه اکسیژن به مغزم نمی رسید. نفس نداشتم. توان نداشتم. امید نداشتم. محتاج بودم. محتاج ذره ای هوا…فقط ذره ای کوچک تا زندگی بهم ببخشه، تا نجاتم بده؛ ولی نبود. کم کم سرم سنگین شد. قفسه سینه م با انقباضات دردناکی همراه شد؛ چشمهاش سیاهی رفت و سوت ممتدی در سرم پیچید…و تا آخرین لحظه هوشیاریم فقط یک تصویر در ذهنم نقش بسته بود رادمهر

با احساس سوزش و درد و سنگینی شدیدی که توی سرم داشتم؛ پلک هام رو خیلی آروم از هم باز کردم. دور و برم پر از صدای زمزمه بود. گیج می زدم و چیزی به خاطر نداشتم ولی یه کم که گذشت تمام اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت.
با یادآوری رادمهر و اتفاقاتی که افتاده بود بی توجه به درد سینه و سرم؛ به ضرب از جام بلند شدم و گیج و وحشت زده دور و اطرافم رو از نظر گذروندم. روی تخت توی اتاق خودم بودم. صدای پچ پچ هنوز از بیرون به گوش میرسید. با عجله بلند شدم و بی توجه به درد تلوتلو خوران به سمت اتاق خواب دویدم. اصلا برام مهم نبود چطور زنده موندم! فقط میخواستم بدونم رادمهر کجاست!
قلبم تند تند می زد و به سختی نفس میکشیدم. از اتاق که بیرون زدم با بچه ها روبرو شدم، هرکسی گوشه ای ایستاده بود چهره های همه هم بلا استثنا گرفته و غمگین بود. دهن باز کردم تا بپرسم چی شده که صدای ناله ی پدرم و چند مرد غریبه رو از سمت اتاق خواب پدرمادرم شنیدم. یه نگاه پر از سوال به بچه ها انداختم و بعد راه گرفتم سمت اتاق!
نرسیده به در یه مامور پلیس رو دیدم که از اتاق خارج شد. نفسم برید. چخبر شده بود؟ پلیس اینجا چیکار داشت؟ قدم هام رو تندتر کردم و به در که رسیدم؛ با دیدن صحنه روبروم قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. یه جسد وسط اتاق انداخته بود که با پارچه ای سفید پوشیده از لکه های خون روشو گرفته بودن! پدرم لبه ی تخت نشسته، سرش رو لای دستاش پنهان کرده و ناله سر میداد، گوشه اتاق هم رادمهر با سر و صورتی کبود و خونی دستبند به دست کز کرده بود. عقل از سرم داشت میپرید. چه اتفاقی افتاده؟! رادمهر بمحض دیدن من وحشت زده نالید: به خدا من نکشتمش فرشید…قسم میخورم کار من نبود…توروخدا حرفامو باور کن!
پدرم فورا داد کشید: خفه خون بگیر تا گردنتو نشکوندم حرومی…خودم دیدمت که بالای سرش نشسته بودی! خودم کاردو از دستت بیرون کشیدم…"…چند مامور سعی کردن آرومش کنن!
نمی فهمیدم چخبر شده! درک نمیکردم. از چی داشتن حرف میزدن؟ کی کیو کشته؟! این جسد مال کی بود؟ اصلا مادرم، مادرم کجا بود چرا نمی دیدمش؟ پشتم بی امان می لرزید و تمام موهای بدنم سیخ شده بود.صدای ناله های ملتمس رادمهر، فریادهای عصبی و فحشهای رکیک پدرم و جنازه ای که اون وسط افتاده بود ذهنم رو قفل کرده بود. چشمام دودو میزد. بی اختیار قدمی برداشتم و مقابل جنازه زانو زدم. انگار اتاق با تمام وسایلش دور سرم میچرخید. نه صدایی میشنیدم نه چیزی حس میکردم، با دستی لرزون پارچه ی خونی رو با یک حرکت کنار زدم و با دیدن جسد مادرم؛ بدن لختِ پاره پاره شده ش و عبارتی که با کارد روی شکمش هک شده بود " من شیطان هستم " …نفسم رفت. شقیقه ام نبض وحشتناکی گرفت و فورا مایعی گرم و لزج از بینی م سرازیر شد و بعد تاریکی و تاریکی…

پایان فصل اول

دوستان عزیزم! من واقعا شرمندم بخاطر بی نظمی در آپ این داستان! اصلا نمیدونم چی بگم و فکر کنم کلا هیچ نگم بهتر باشه خخخ! بازم معذرت میخوام.
فصل دوم زیاد نیست اسمشم هست" من شیطان هستم" یک الی دو قسمت بیشتر نیست…شاید البته خخ… که چون سایت بیشتر از پنج قسمت هر داستانی رو منتشر نمیکنه بالاجبار دو فصلی شده…
یکم استراحت کنم, بزودی با فصل دومش برمیگردم…ممنون از انرژیای مثبتتون دوستان گل…

نوشته: روح.بیمار


👍 64
👎 5
7774 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

665889
2017-12-17 21:32:05 +0330 +0330

اول ^_^

0 ❤️

665891
2017-12-17 21:40:01 +0330 +0330
NA

wow ﺍﺭﻣﻴﻦ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻱ ﺗﻮ
ﺍﺻﻠﻦ ﻓﻜﺮﺷﻮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺱ ﻣﺮﻳﺰﺍﺩ ﻻﻳﻚ ﺑﺮ ﺟﻤﺎﻟﺖ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺼﻞ ﺩﻭﻣﺸﻢ ﻛﺎﺯ ﻛﺞ ?

0 ❤️

665893
2017-12-17 21:48:45 +0330 +0330

باز ترکوندی که پسرررر من روانی این نگارشتم ^___^
شعرتو کی بخورره؟

0 ❤️

665894
2017-12-17 21:51:25 +0330 +0330

اووووف بعد اینهمه انتظار خداروشکر که اومد.تیکه ی مجیدشونی یا حمید عااالی بود.از اونجا به بعد ولی کم کم ترسناک شد.سر تیکه ای که تو آیینه حموم رادمهر دیده نمیشد که اصلا دیگه نفسم بند اومد از ترس…
ولی خیلی خوب بود.خواهشا فقط فاصله ی دو فصل با هم اندازه ی فاصله قسمت چهار و پنج نشه.
خسته هم نباشی.
لایـــــک

0 ❤️

665904
2017-12-17 22:23:10 +0330 +0330

حلال زاده! همین امروز قصد داشتم ازت گلایه کنم که داستان شیطان را ناتمام رها کردی. پیشاپیش لایک. فردا میخونمش.

0 ❤️

665909
2017-12-17 22:39:09 +0330 +0330

عالی بود آرمین عالی بود
تیکه حموم محشر بود
خوب معلومه که رادمهر قاتل نیست همش زیر سر اون شعله
آرمین جان نری حاجی حاجی مکه ها فصل دومشو زودتر بذار

0 ❤️

665913
2017-12-17 22:54:40 +0330 +0330
NA

عالی بود لایک
فقط بگو فصل دومشو کی مینویسی؟

0 ❤️

665922
2017-12-17 23:40:51 +0330 +0330

دیوونمون کردی حسابی پسر. آخرشم لو ندادی کی به کیه. تو محشری. عشقی عشق. آی لاو یو

0 ❤️

665928
2017-12-18 00:47:04 +0330 +0330

دمت گرم یه لایک هیتلری تقدیم به توو

0 ❤️

665950
2017-12-18 05:50:13 +0330 +0330

اوووه اینم قسمت پنجم! یعنی خدا بگم چیکارت کنه:-/
کلا کلاسمو پیچوندم نشستم بخونم
بسیار بسیار دوس ?
شانس اوردم اون تیکه های هیجان انگیز و ترسناکش رو دیشب نخوندم وگرنه… ?
دوست نداشتم این فصل تموم بشه حدسهام هنوز نصفه نیمه مونده منتظر فصل جدیدش هستم بیصبرانه

1 ❤️

665951
2017-12-18 05:51:46 +0330 +0330

راستی لایکهات رو رسوندم به عدد 14 با یه رز قرمز قشنگ ?

0 ❤️

665961
2017-12-18 08:21:46 +0330 +0330

آرمین جان خسته نباشی دلبندکم
چه پارت هیجان داری بود
پس فصل دومم داره هم خوبه که زود تموم نمیشه هم بد که باید صبر کنیم و خوب تو هم دیر به دیر میذاری
سعی کن زودتر بذاریش عزیزم
عالیه کارت بیسته نوشتنت خودتم که حرف نداری
تولدتو دوباره تبریک میگم ?
تو فقط بنویس برامون ?

0 ❤️

665980
2017-12-18 10:51:40 +0330 +0330

شیطان شعله ست من مطمئنم

0 ❤️

665983
2017-12-18 11:49:16 +0330 +0330

عالی
ممنون
لایک 22
تو این ژانر نویسنده حتی در سطح کشور هم کمه چه برسه به این سایت

بازم مرسی

0 ❤️

665984
2017-12-18 11:50:34 +0330 +0330

آخر داستان دم خونه مریم بیدار میشن می بینن همش توهم بوده!! دیدی آخرشو فهمیدم؟!

0 ❤️

666005
2017-12-18 17:10:45 +0330 +0330

عجب قسمتی بود از اون شعری که نوشتی خیلی خوشم اومد رادمهر بیگناهه اون مادرشو نکشته دست طلا روح بیمار

0 ❤️

666007
2017-12-18 17:30:18 +0330 +0330

معلق جان همیشه اول باش عزیزم مرسی از تووووو ? خودت بخورش خخخ

shadow69 فدای تو لطف داااااری. چشم حتما زود میذارمش. بازم مرسی ?

آئورت21 مرسی از تو عزیزم! احتمالا مجیدشون بود خخخخخخ
اوف اوف اره تیکه حموم, فرشید بیچاره …قربونت خوشحالم دوست داشتی چشم حتما زود میذارمش ?

.empty.
قربونت برم دوست خوبم. خیلی لطف داری! باعث افتخار دنبال کردی نوشته مو…چشم حتما زود میذارمش?

Hana96
دور از جونت عزیزم. لطف داری و خوشحالم دوسش داشتی ?
فرهاد.60 خخخ فدای تو …نه دیگه نیمه تموم نمیذارم داستانیو لطف کردی دوست خوبم ?
امید جان لطف داری دوست عزیزم . خوشحالم دوست داشتی . فعلا که چیزی معلوم نیست باید دید چی میشه …چشم عزیزم زود میاااام ?
ahrz مرسی دوست عزیز! به زودی میذااارمش ?

چرت.خوان فدااااای تو رضای عزییزم. نه دیگه هنوز زووده البته میشد فهمید این قسمت …مرامتو عشقههه هم استانی!?

بی_خدای_بی_وطن قربونت. لطف داری عزیز ?

0 ❤️

666008
2017-12-18 17:46:07 +0330 +0330

sami_sh
فدای تو قشنگترررررین سامی دنیااا…
خخخ دیگه دنج تر از اونجا سراغ نداشتم والا…خوب بود دیگه? خخخ
اووف چه خوبه شیطون باشی و شیطونی کنی!
فرشید خودمم اصلا…اره کوتاه بود این قسمت ولی بیشتر میذارم. چشششم زود میام ?

LGBTRESPECT
مرسی از تو دوس خوبم…چرا قهر کرده بودی?
قربون تو رفیق خوشحالم دوسش داشتی!
بیز بیز میکرد موهات? خخخخ فدااااات.
خیلی لطف داری عزیزم?

sepideh58
فدات بااانو…
اوه اوه کلاسو پیچوندی? واقعا چه خوب شد شب نخوندیشااااا
خوشحالم دوسش داشتی عزیزم. جواب سوالاتو توی فصل جدید حتما میگیری عزیزم. زووود برمیگرددددم
مرسی از لایک و گل?

Mrs_Secret
همینووووو بگووو…سال دیگه ایشالاااا خخخ
اره خشن بود و خشن هم تر خواهد شد…
فدای تو ?

azar.khanomi
مررررسی آذر جون…
اره فصل دومم داره به زودی میذارمش. چشم سعی میکنم زودتر بذارم عزیزم…
خیلی خیلی لطف داری ?

Horny.girl
حبههههه ی من مرسی از توووو
اره یجورایی دل آدم از دلهره قیلی ویلی میرفت خخخ…چشممم زیاد مینویییسم
مرسی از گل و قلب و کادو تولد ?
اره دوستان روجوع کنیید به قسمت اول

0 ❤️

666011
2017-12-18 17:59:16 +0330 +0330

sami_sh
مررررسی
پسا تولدم تو حلقم خخخ ?

Horny.girl
فدااات حبه جااانم ?

TINAAAAA
باید دید عزیزم. معلوم نیست هنوز ?

dickerman
فدات رفیق!
مرسی از لطف بی کرانت
خخخ دیگه اینطوریا هم نیییست ?

فرهاد.60
عهههه عهههههه عهههههه چرا لوووو دادی آخه ??

merlinjan
خوشحالم خوشت اومده عزیزم. باید دید چی میشه درآینده… قربون تو ?

0 ❤️

666033
2017-12-18 21:40:43 +0330 +0330

لايك ٣٠ از من، اوخ اوخ چه هيجاني، جاي حساس داستان بودم يهو يخچال صدا داد :) خواهشا با زبان خوش فصل دوم رو زود آپ كن نزار كار به تهديد بكشه، قربون ذهن خلاقت، خسته نباشي

0 ❤️

666107
2017-12-19 07:29:41 +0330 +0330

عالی بود…
به نظر من طولانیش کن و بعد هم بده فیلمنامه ش کنند…
اگه هم نیاز شد یه وبلاگ بزن و اونجا ادامه بده

0 ❤️

666109
2017-12-19 07:47:51 +0330 +0330

لایک ۳۳ مال منهههههه…
روح جان دوباره بعضی جاهارو خوندم چون انگار قبلا بد خونده بودم و البته ماهی قرمزم هستم :)

بعدی رو تا فراموشی کامل نگرفتم منتشر کن :)

قلمت عالیه و حس ترسی ک میدی قابلیت فیلم بودن رو داره واقعا…‌گرچه من نوشته رو به فیلم ترجیح میدم.

هی بنویس ?

0 ❤️

666118
2017-12-19 10:25:13 +0330 +0330

شعله دختر مریم بود شباهتش بخاطر اینه

0 ❤️

666121
2017-12-19 10:51:19 +0330 +0330
NA

عالي بود???

0 ❤️

666156
2017-12-19 20:28:50 +0330 +0330
NA

ایول بابا خوب کاری کردی دوفصلیش کردی فقط خواهشا مثله فصل اول خون ماهارو تو شیشه نکن سریع قسمتارو بذار

0 ❤️

666272
2017-12-20 07:53:38 +0330 +0330

شيطان كيست؟؟؟؟؟
معرفي ميكنم دوستان عزيز شيطان خود آرمين جان عزيز هستند كه باز هم با ذهن معركه شون ما رو بين زمين و آسمان معلق رها كردند ايشالا تا چند ماه ديگه
جدا از اعصاب خرابي عالي بود… معركه بود نوشته هاي شما نيازي به تعريف و تمجيد ندارن مخصوصا تيكه حميد و مجيد تو اوج ترس و وحشت بقي زدم زير خنده ??? واقعا بعد اينهمه انتظار دلم ميخواست حدس هاي كه زدم… و مجهولات توي ذهنم پاياني ميداشت كه نداشت فقط خواهشا خواستيد بنويسيد قبل از اينكه سراغ داستان ديگه اي بريد همين رو تموم كنيد
مديونيد اگر فكر كنيد كنايه بود
رز براي شما ???

0 ❤️

666273
2017-12-20 07:54:06 +0330 +0330

لايك 42

0 ❤️

666396
2017-12-21 00:16:07 +0330 +0330

چه عجب آقا آرمین دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم از انتشارش

0 ❤️

666408
2017-12-21 05:43:43 +0330 +0330

ایول این چند وقته نبودی و گفتم شاید گوشه گودو بوسیدی …
داستانت قشنگ بود و افرین داری
لایک 47

0 ❤️

666446
2017-12-21 16:50:36 +0330 +0330

? ? ? ? ?

0 ❤️

666447
2017-12-21 17:20:58 +0330 +0330

لایک‌میدم هم ب این داستان هم ب داستان شهین مادر شاهین ۱هر دو خییییییلی عالین مرسی شهوانی

0 ❤️

666587
2017-12-22 17:53:29 +0330 +0330

عااااااااالی بودی و بی نظیر
ی حسی دارم که شیطان نه رادمهره نه فرشید و نه شعله…فک میکنم شیطان ی ربط زیادی به پریچهر داره

0 ❤️

666708
2017-12-23 19:07:24 +0330 +0330

وای ینی باز باید انتظار بکشیم ببینم شیطان کدومشون بود (dash) (dash)

0 ❤️

667144
2017-12-28 00:08:22 +0330 +0330

یکی از دوستان بگه شیوا
نویسنده داستان زندگی پیچیده شیوا هنوز تو سایت هست یا نه؟؟

0 ❤️

667177
2017-12-28 15:43:12 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود ولی به خاطر این چند ماهی که برای این داستان منتظرمون گذاشتی تنبیهت میکنم و لایک نمیزنم، باشد که رستگار بشی و دفعه های داستاناتو زودتر آپ کنی

0 ❤️

667403
2017-12-30 16:51:11 +0330 +0330

وای عااااااالی خیلی خوب بود راستش من تقریبا 4ساله که میایم شهوانی ولی هیچ وقت عضو نشدم ولی دیگه طاقت نیاوردم برا لایک دادن به بعضی داستانا همین الان عضو شدم و اولین لایکم تقدیم به تو روح بیمار عزیز

0 ❤️

681119
2018-04-09 16:55:26 +0430 +0430

عااالی بود ذهن خلاقی دارید تبرررریک،بی صبرانه منتظر فصل دومم لااایک

0 ❤️

687325
2018-05-13 09:10:17 +0430 +0430

فصل دوم و کی مینویسید؟؟؟؟ :(

0 ❤️

689869
2018-05-26 06:30:42 +0430 +0430

مرسي ك شيطان فارسي زبان توليد كردي

0 ❤️

703508
2018-07-19 12:42:24 +0430 +0430

خيال نداري اين فصل دو رو در كني؟؟؟

0 ❤️

703699
2018-07-20 01:08:55 +0430 +0430

وووای عااااالی بود؛چرا فصل دومش رو ننوشتید؟؟؟؟بنویسید خواهشا (dash)

0 ❤️