علیرضا (۱)

1401/07/12

(چند کلمه با دوستانی که این صفحه را باز کردند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “گالری چهره نو” با روایت باراد، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن **فوق العاده زیاد(تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) **به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" متعلق به راوی داستان، علیرضا، است.)

+پس مطمئن باشم؟ افشین به خدا این تست اجرا رو گند بزنیم من میدونم و تو!
-علیرضا، داداش کوتاه بیا…یه رستورانه دیگه! این نشد یه جای دیگه…
+ببین…دقیقا از همین کارات میترسم. برای چی نمیفهمی؟ این رستوران بالاشهره…من قبلا هم توی رستورانای بالاشهر پیانو زدم. اندازه دو برابر حقوقت بهت انعام میدن!
-باشه داداش…باشه…بکش از من بیرون! خیالت راحت به خدا تمرین میکنم!
+اوکی پس یکشنبه دو هفته دیگه ساعت 10 دم رستوران میبینمت. تا اون موقع هر شب زنگت میزنما!!

از افشین خداحافظی کردم و جدا شدم. همیشه همینطوره…تا برسم خونه عزا دارم… چقدر خوش بودم و خبر نداشتم…حیف…حیف روزایی که قدرشون رو ندونستم. زندگی من به دو قسمت تقسیم میشه: قبل 18 سالگی و بعد 18 سالگی!
تا قبل از18 سالگی مثل شاهزاده ها زندگی میکردم. بابام تو کار خرید و فروش سنگ بود. اون موقعا خونمون پونک جنوبی بود. بلوار عدل… اونجا بزرگ شدم. از 8 سالگی کلاس پیانو میرفتم و عاشق پیانو بودم!
18 سالم که شد همه چیز تغییر کرد. بابام با یه دیوثی به اسم محسن یه قرارداد سنگین بست. یه کم بعدش فهمید یارو دورش زده… همه چیز رو از دست دادیم. خونه، ماشین و حتی پیانو نازنینم که از 8 سالگی داشتمش… اون موقع من تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران نوازندگی پیانو قبول شده بودم و به عنوان جایزه پیانوم رو فروختن! خب ممنونم!
با مسئول آموزشگاهی که از بچگیم اونجا کلاس میرفتم صحبت کردم و شرایطم رو گفتم. اون هم بهم کلاس و شاگرد داد و هم اجازه داد با پیانو اونجا تمرین کنم. خدا خیرش بده.
خونه رو که فروختیم اومدیم ستارخان… بابام از ترس محسن و چکایی که دستش داشت، همون اول خونه رو به اسم مادرم زد. شاید این تنها اقدام مثبتش بود! اصلا و کلا عوض شد… اعتیاد پیدا کرده بود. البته نمیتونم بگم شرایطش خوب بود چون نبود…
از مدیرعاملی توی پونک رسیده بود به نگهبانی!
شاید با مواد سعی میکرد از این شرایط فرار کنه… ولی قمارباز شدنش با همون چس مثقال حقوق رو اصلا نمیفهمیدم. به هر صورت مشغول زندگی خودم بودم. راستی یه خواهر هم به اسم ساغر دارم که دو سال از خودم کوچیکتره… اون هم اهل هنره و عشق عکاسی!

روزا رو سر میکردم. پیانو، شاگرد، نوازندگی توی رستورانها… 3 سال بود که هم من هم ساغر پذیرفته بودیم باید برای زندگی و پول درآوردن تلاش کرد. خصوصا که ساغر هم توی رشته عکاسی دانشگاه تهران قبول شده بود و منم با دوستم افشین پیشنهاد نوازندگی توی یکی از رستورانای طراز اول تهران توی زعفرانیه رو گرفته بودم.

اوه… رسیدیم خونه… چقدر صدای داد میاد… کلید انداختم رفتم تو… صدای دادهای ساغر میومد:
-منو بکشی هم زن اون حرومزاده نمیشم!
مادرم: مرد…تو چقدر بی غیرتی…خدا ازت نگذره…
+چیشده؟ صداتون تا توی کوچه میاد…
ساغر(با گریه): علیرضا بابا چک بی محل کشیده روی قمار… میخواد منو جای 100 تومن بده به محمود ساقی…
-ببند دهنتو دختر… کارت به جایی کشیده که از من چغولی میکنی؟ زن محمود میشی والسلام!
+بابا؟ خماری؟میفهمی چی میگی؟
-تو خفه… آره میفهمم… دختر تا جوونه باید شوهر کنه!
مامان: شوهر کنه یا چک تو رو پاس کنه؟
بابا:خفه شو… اگه نمیخوای شوهر کنه این خونه رو دوباره بزن به نامم!
مامان:که دوباره آوارمون کنی؟

عجیبه… هر کدوم فکر خودشونن… این واقعا خانواده منه؟

+بابا چک رو به کی دادی؟ به من بگو… من میتونم درستش کنم!
یهو گریه ساغر متوقف شد و بابام با نگاه عاقل اندرسفیهی بهم نگاه کرد:
بابا: تو؟ تو بچه ژیگول شلوارتو بکش بالا!
ساغر: تو رو خدا راست میگی علی؟
+بابا… لطفا… فقط فردا رو بهمون وقت بده… شماره یا آدرسی از طرف داری؟

اون شب با هزارجور التماس تونستم آدرس یارو رو بگیرم. مال یه کلوپ بیلیارد بالا شهر بود. صبحش رفتم اونجا.
+سلام. ببخشید من میخواستم آقا میثم رو ببینم.
-چیکارش داری؟
+ببخشید نمیتونم به شما بگم… خیلی خصوصیه!
یارو یه نگاه به سرتا پام کرد و گوشی رو برداشت وحرف زد.
-برو طبقه 3 میز 7.

میز 7 رو پیدا کردم:
+ببخشید آقا میثم کیه؟
-منم پسرجون.
یه مرد مسن حدودا 50 ساله ی به ظاهر مودب بود.
+ببخشید میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
-شما؟
+من علیرضا هستم. پسر آقای کاویان.
-اوووه… (با خنده خطاب به دور میزی ها) پسر فرهاده که باخت!
بقیه حواسشون بهم جمع شد.
-خب خوشتیپ… با پول اومدی یا بدون پول؟
+آقا من میخواستم ازتون خواهش کنم چند روزی بهم وقت بدین تا پولتونو جور کنم…
یهو زد زیر خنده… دور میزی ها هم لبخند زدن. به جز یکیشون که از اول هم بهم زل زده بود:
میثم: ای جونم پسر(بازم خندید) فعلا صبر کن. بشین اونجا تا بازیم تموم بشه.
+چشم.
توی تمام مدتی که روی صندلی نشستم اون یارو همچنان داشت بهم نگاه میکرد. بازیشون که تموم شد دستشو گذاشت روی بازوی میثم و کشیدش کنار و باهاش حرف زد. یه کم گذشت و میثم صدام کرد:
-ایشون آقای یاوری هستن. چک دست ایشونه. دیگه من طرف حسابت نیستم.
و رفت.
+آقا من ممنونم.
-بابت چی؟
+بابت اینکه چک رو از آقا میثم گرفتید.
-مگه گرفتم که بهت پس بدم؟
+جان؟
خندید: چک رو میخوای؟ یا پولش رو بده یا یه کاری برام انجام بده.
+چیکار باید بکنم؟
رفتیم تو پارکینگ… یه سانتافه مشکی داشت.
-سوار شو.
+…
-چند سالته؟
+21
-شغلی داری؟
+بله من پیانیستم.
-من چک پدرت رو فردا میذارم اجرا.
+چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا؟؟ خب صبر کنید…من جورش میکنم!
-من پولمو میخوام!
+خب بهم وقت بدید! گفتید یه کاری به جاش میتونم بکنم…
-حالا شد…
زد کنار:
-میرم سر اصل مطلب. ظاهر تو به شدت شبیه کسی هست که برای من مهمه. و اینکه محض اطلاعت من مدیر برنامه و صاحب امتیاز گالری “چهره نو” هستم.
+جدی؟؟؟؟؟ باراد و فرهود و زانیار؟ همون گالری؟
-بله.
میشناختمشون… سه تا پسر گالری چهره نو… اووه… سه تا سوپر استار که عکسشون روی بیلبوردا بود… باراد با اون چشمای آبیش که اصلا و ابدا شبیه ایرانی ها نبود… شبیه بازیگرای هالیوودی بود… زانیار جذاب با اخم همیشگیش… فرهود… چشمای بادومی کشیده و لبای قلوه ایش… اصلا این سه تا عجیب تیکه بودن…

+خب من باید چیکار کنم؟
-میخوام یه شب بهشون سرویس بدی.
+یعنی پیانو بزنم؟
خندید و به کیرم نگاه کرد: نه… سرویس جور دیگه ای.
برق از سرم پرید:
+آقا شما جدی هستید؟
-بله کاملا.
+ولی من این کاره نیستم.
-چه بهتر… ببین پسر جون همین الان قبول کن اونوقت من میبرمت یه آزمایشگاه که ازت خون بگیرن و سلامتت رو تایید کنن… سه روز دیگه چکت رو دم استودیو بچه ها میگیری و یه شب رو باهاشون صبح میکنی و تمام، یا اینکه فردا صبح چک رو میذارم اجرا.
+چقدر وقت برای فکر دارم؟
-5 دقیقه.
+ها؟
جوابمو نداد وماشین رو روشن کرد و راه افتاد… چک… چک رو اگه بگیرم میدم به مامان… بابا رو تهدید میکنیم که از خونه بره و زندگیمونو بکنیم… یا اینکه… وای اگه چک رو بذاره اجرا… ساغر… داداشی نمیذاره ساغر… داداشی نمیذاره تو اذیت بشی!
+همین یه شبه؟
-اگه خودت خواستی و بچه ها خواستنت ادامه بده!
+نه…نمیخوام…فقط همین یه شبه؟
-فعلا بله.
+خانوادم میفهمن؟
-مگه اینکه خودت بهشون بگی.
+قبوله.

خدا میدونه اون سه شب به من چی گذشت. به بابا گفتم زمان گرفتم و وقتی دید آدمای میثم دیگه بهش زنگ نمیزنن، باورم کرد و دست از سر ساغر برداشت.
حالا امشب دم در یه خونه ویلایی بزرگ با دو تا دختر کم سن و سال ایستادم. دو تا دختره ذوق دارن! چرا ذوق دارن؟ مگه دادن ذوق داره؟
-میگن چشماش از نزدیک خیلی خوشگل تر از عکساشه.
-فرهود از باراد خوشگل تره.
-نخیرم… به هیچ وجه… ولی دیدی توی مصاحبه هاشون چقدر مهربونن؟
-خیلی مهربونن… اون کلیپه که فرهود داشت برای بچه های مریض نقاشی میکشید رو دیدی؟
-وای…خیلی مهربونه!
-آره…وای از الان خیسم!
-این پسره چی میگه؟ برا چی با ما فرستادنش؟
-آقا شما برای چی اینجایی؟
روم رو کردم یه طرف دیگه… یه تیشرت سفید و شلوار جین آبی پوشیده بودم. آدم یاوری برگشت پیشمون.
-آقای یاوری گفتن این چک رو بدم به شما.
+بله ممنونم.
-در ضمن گفتن اگر بچه ها ناراضی باشن خودشون شخصا باهاتون تسویه میکنن!
+متوجهم.
چک رو گرفتم و بررسی کردم. خودش بود. یه نفس راحت کشیدم و آیفن رو زدم.
به محض اینکه رفتیم بالا دخترا جلوتر از من رفتن تو… چه ذوق دارن!
باراد و فرهود و زانیار روی مبل کنار هم نشسته بودن. تا منو دیدن چنان بهم زل زدن که خایه کردم! اصلا انگار اون دو تا دختره رو نمیدیدن… باراد ابروهاشو داده بود بالا و یه لبخند متعجب روی صورت بی نقصش بود. لعنتی چقدر خوشگله… موهاش رو چجوری اینطوری مدل داده؟ رگ دستاشو نگا… فرهود اینه؟ وای چقدر سفیده! لباشو نگا! زانیار از عکساشم بد اخم تره ولی خدایی چقدر جذابه! وایستا ببینم این سه تا چرا اینجوری بهم نگاه میکنن… سرم رو انداختم پایین.
باراد: بفرمایید بشینید چرا ایستادید؟

نشستیم.

فرهود: اسماتونو بهمون میگید؟
-من ویدام.
-من پرینازم.
+من هم علیرضا هستم.
باراد: ویدا و پریناز برید توی دستشویی و در رو هم ببندید.

ها؟ یا خود خدا!! نکنه این سه تا قراره بریزن سر من؟ مگه قرار نیست هر کدوممون به یکیشون سرویس بدیم…؟ وایستا ببینم… کیر باراد از زیر شلوار اینجوریه؟؟؟

-ولی ما دستشوییمونو رفتیم!
زانیار: وقتی اومدین بهتون نگفتن اینجا باید به حرف کی گوش کنید؟ باراد عادت نداره یه حرف رو دوبار بزنه!
باراد:ممنونم زانیار. مگه کرین؟ چرا نشستین؟

چرا انقدر بی ادبن؟ اینا که خیلی محترم میزدن!

دخترا با اکراه رفتن توی دستشویی و فرهود در رو از بیرون روشون قفل کرد و بعدش برگشت کنار باراد و زانیار روی مبل نشست. باراد با حالت خیلی مهربونی نگام کرد:
باراد:علیرضا چند سالته؟
+21
باراد:چند وقته اومدی تو این کار؟

اینا فکر کردن با کی طرفن؟؟؟بابات تو این کاره مرتیکه عوضی! سعی کردم خودمو کنترل کنم:

+من توی این کار نیستم. یه بدهی به آقای یاوری داشتم… ایشون خواستن اینجوری تسویه کنم. امشبم تجربه اولمه.
فرهود: یعنی کونت صفره؟
وای… چقدر رک حرف میزنه! من فکر میکردم این فرهوده لطیف باشه!
+خب…بله…
زانیار: میدونی که امشب زیادم ممکنه بهت خوش نگذره؟

دو کلمه از مادر عروس!

+بله.
باراد: پاشو لباساتو در بیار.
+اینجا؟
باراد خندید: پس کجا؟
شروع شد؟… خدایا بهم رحم کن… وای این سه تا چرا اینجوری بهم نگاه میکنن… من میترسم.
باراد: ورزشکاری؟
+بله باشگاه رو یه روز درمیون میرم.
الان چرا من دارم تحریک میشم؟؟ وای خجالتم میاد… با شورت ایستاده بودم جلوشون و دستمو گذاشتم روی کیر بی صاحابم که داشت بیدار میشد…اوضاع وقتی بدتر شد که دیدم دارن منو به هم تعارف میکنن:
باراد: زانیار، عزیزم…از دیشب بهت بدهکارم.
زانیار :چه حرفیه…تو عشقمی!
فرهود: منم بهت بدهکارم. سر ساعتت…
زانیار: بابا بیخیال!
باراد: فرهود تو بودی که ساعت زانیار رو شکوندی؟؟؟؟
فرهود: به خدا از قصد نبود! وقتی فهمید بعدش حتی به رومم نیاورد!
باراد: با معرفت من! حتی به منم نگفته!پس جفتمون باید بدهیمون رو با زانیار صاف کنیم!
یهو هر سه ایستادن. ترسیدم و یه قدم رفتم عقب… باورم نمیشد!!! وایستا ببینم! این دو تا با هم چرا لب بازی میکنن؟ مگه گی ان؟ باراد با عشق شروع به لب گرفتن از زانیار کرد؟ جدی؟ فرهود پشت زانیار ایستاد و شروع به درآوردن شورت و شلوار زانیار کرد. این زانیار سگ اخم، چجوری توی بغل باراد داره براش عشوه میاد! باراد از لبای زانیار جدا شد و تیشرت خودش و زانیار رو درآورد و به سمت فرهود برش گردوند. ها؟ زانیار همین الان داشت لبای باراد رو میخورد! شروع کرد به لب گرفتن از فرهود؟ شوخیه؟ هر سه تاشون با هم دیگن؟
محو تماشاشون بودم… باورم نمیشد! یهو دیدم باراد داره میاد طرفم… خایه کردم! ناخواسته یه قدم دیگه رفتم عقب.
باراد: چرا هی عقب عقب میری؟
داشت تفریح میکرد… فرهود و زانیارحواسشون به من پرت شد و لب گرفتن رو متوقف کردن و اومدن سمتم… در حالی که دستم روی شورتم بود عقب عقب میرفتم… دست خودم نبود… یا خدا… کاش باراد اینجوری بهم نگاه نمیکرد… لبخند داره ولی اصلا… یه جور بدیه… لباش میخنده ولی چشماش نه…
فرهود: چرا سختش میکنی؟ میخوای زنگ بزنیم به یاوری؟ مگه نگفتی اومدی بدهیت رو بهش بدی؟ میخوای بهش بگیم موفقیت آمیز نبوده؟
وای نه!! ساغر… ساغر جونم… داداشی مواظبته… یاد تهدید آدم یاوری دم ویلا افتادم… یهو ایستادم.
فرهود: آفرین پسر! شورتت رو دربیار و برای زانیار یه ساک بزن ببینیم چیکاره ای!
برگشتم سمت زانیار. بغضم گرفت… خدایا چجوری کار من به اینجا رسید؟ یه دفعه باراد جوش آورد و صداش رو برد بالا…
باراد: کلافمون کردی! بابا چقد لفتش میدی! کل شب رو که برا تو نمیخوایم وقت بذاریم! دو تا نشمه توی توالتن که باید سروقت اونام بریم! پس اذیت نکن!
دستمو بردم سمت شورتم و درش آوردم…
باراد:چرا شق نمیکنی پس؟

وای… این چه کاری بود من کردم؟ چرا اینقدر بی فکر عمل کردم؟ چرا قضیه رو با کسی مطرح نکردم؟این سه تا امشب منو جر میدن… این فرهوده چرا اینطوری بهم نگاه میکنه؟ باید از اینجا برم… چرا این سه تا هی میان نزدیکتر؟ باید برم…
+مَ…ن…من… میخوام برم… بدهیمو یه جور دیگه میدم!
باراد پوزخند زد: این جواب سوال من نبود. الانم برای رفتن خیلی دیره.
گوه خوردی! اصلنم دیر نیست… به خودم قوت قلب دادم: علیرضا تو میتونی… باید بری… علیرضا باید از اینجا بری… دولا شدم شورتم رو بپوشم که یهو یکی محکم زد پس گردنم و صدای خنده بلندی اومد! تعادلمو از دست دادم و به شکم افتادم زمین. برگشتم سمتشون… فرهود بود… وحشی عوضی… خواستم بلند شم که باراد با پاش زد روی کمرم و نذاشت…
باراد: ببین پسرجون، تو الان یه راه داری: باید به ما بدی! ما که امشب میکنیمت، حالا تو اگر باهامون راه اومدی که هواتو داریم و با ژل و بوس میایم طرفت… اگرم راه نیومدی که خشک خشک و با کتک میایم طرفت… میخوام برم و اینام نداریم! دیر شده! الانم بلند شو و روی زانواهات بشین… برا زانیارمون یه ساک بزن ببینیم چه کاره ای!
نه… جدی جدی دیر شده… بغض داشت خفم میکرد…
به باراد گفتم:قول دادی اذیتم نکنین!
چشماشو روی هم فشار داد:قول.
روی زانوهام نشستم و زانیار اومد جلوم… کیرش رو مالید به لبام… چقدر گندس… تازه این الان کامل شق نیست… سر کیرشو کردم تو دهنم و ناخواسته دندونم خورد به کیرش… یهو زانیار یه آخ بلند گفت و سرم رو محکم هول داد عقب:
-چته وحشی؟ مگه میخوای خیار بخوری؟ چرا گاز میگیری؟
فرهود دوباره محکم زد پس گردنم…
-زانیارِ ما رو اذیت نکن…
+مَ…ن…بلد نیستم!!
فرهود: خب یاد بگیر. از سرش لیس بزن برو تا تخماش و اگرم کردی توی دهنت زبونتو بگیر روی دندونات که نخوره به کیرش!
درس ساک زدن هم بهم میدن…خب من از کجا بدونم! ولش کن بذار آروم عمل کنیم… آروم شروع کردم به ساک زدن و بیشتر لیس میزدم تا ساک… فرهود با یه نگاه عصبانی بهم زل زده بود… بعد از چند لحظه صدای آه زانیار بلند شد… ناخواسته دندونام بهش میخورد که البته میزد رو پیشونیم و میگفت دندون نزن…
باراد: بسه… پاشو بایست میخوام کیر و کونتو درست ببینم.
رفتم جلوش ایستادم. قدم تا گردنش بود. من 170 تام پس فکر کنم باراد 180 رو باشه… اووه استخون ترقوش رو نگا… چونمو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد… دخترا حق داشتن… واقعا که چه چشمای خوشگلی داشت… آبی و درشت… چه موهای مشکی ای… هارمونی آبی و مشکی… لباش رو گذاشت رو لبام؟ واقعا؟ یهو کپ کردم و خواستم آب دهنمو قورت بدم که ناخودآگاه باعث شد گردنم رو عقب بکشم… چنان توی گوشم زد که برق از سرم پرید:
باراد: پسره ی بیشعور!
زانیار:من که میگم حقشه همین الان بکنیمش…
+ببخشید…ببخشید…
باراد عصبانی شد: فرهود یه کوسن بذار زیر کمرش و دستاشو بگیر. زانیار بیا.
اصلا فرهود مثل عزرائیله… هرچی میخواد بشه… اومدم بلند شم که کمرمو گرفت و کوسن رو میخواست بچپونه زیر شکمم… داشتم تقلا میکردم که مچ دستمو پیچوند و در گوشم گفت: -ببین… انقدر وحشی بازی در نیار… به باراد هم اینطوری نگاه نکن… خوشم نمیاد کسی به به جز خودم و زانیار اینجوری تو چشمای باراد نگاه کنه… باراد مال خودمونه…
باراد در حالی که شلوار و شورتش رو درمیاورد اومد سمتمون… گردنم رو گرفت و بدون اینکه بذاره حرفی بزنم کیرشو هول داد تو دهنم، یخ کردم…
-دندون بزن تا دندوناتو بریزم توی حلقت…
چرا انقدر عصبانیه… اصلا یه جوریه انگار اینجا نیست… نه خودش نه عصبانیتش… شروع کرد تو دهنم تلمبه زدن… وای این کیر آدمه یا خر؟ اینکه تو دهنم جا نمیشه! کیرشو کشید بیرون:
-خوووبه… حالا خایه هامو لیس بزن… زانیار لوبریکانت بریز روی کیرت…
تلاشی که کرده بودم که بغضم رو کنترل کنم به باد رفت… چشمام رو که بستم اشکم ریخت… عزیز دردونه بابا بودم… اعتیادش… قمارش… منو به کجا رسوند؟ بابا هیچ وقت نمیبخشمت… باراد خایه هاشو از دهنم کشید بیرون و سرم رو به سمت سرامیکا هل داد… چند لحظه بعد یه چیز سرد و آبکی بین کونم ریخت. روی رونام نشست:
باراد: دستشویی که رفتی؟
+بله
باراد: کونتو شل کن میخوام انگشتت کنم. اگرم نمیخوای که زانیار همینجوری یهو میکنتت!
نه… خدا خیرتم بده لااقل راهشو باز میکنی… کونمو آوردم بالاتر و قمبلش رو بیشتر کردم.
باراد: آفرین!
وای… تا انگشتشو کرد تو یه حس سوزش بدی اومد سراغم… فکر میکردم بیشتر انگشت کنه ولی خیلی سریع تمومش کرد و ایستاد. زانیار جاشو گرفت. یهو انگشت شستشو کرد تو کونم… این که انگشت کردن این زانیار وحشیه پس ببین خود کیرش قراره باهام چیکار کنه… یه چیز نرم گنده رو روی سوراخم حس کردم… احتمالا سر کیرشه… آره…داره سر کیرشو میزون میکنه و آآآآآآآآآخ!
وای… این جنس درد رو تا حالا حس نکرده بودم. هی سر کیرشو میداد تو که سُر میخورد و نمیومد… شروع کرد یکی در میون انگشت کردن و نوک کیر رو داخل دادن…
زانیار دست انداخت دور گردنم و سرمو آورد بالا… نفس گرمش میخورد دم گوشم:
-شل کن… اذیت میشیا… شل کن…

و یک دفعه کونم انگار باز شد… یهو اومد تو… وای از دردش… وای… بغضم کامل ترکید… گریم دست خودم نبود… احساس درد و حقارت داشتم… درد برام سنگین بود، سر کیرش توی سوراخم بود… ناخودآگاه داد زدم. زانیار عصبانی شد و گردنمو هول داد زمین… پیشونیم خورد رو سرامیکا…
-چته؟ بابا سرش اومده تو! تکون نخور که اگه دربیاد دوباره باید تحمل کنی بره تو!
برای چند لحظه نگه داشت و بعد دوباره اون مایع سرد رو که انگار ژل بود حس کردم ریخت… یه ذره نگه داشت و از درد کم شد. داشتم آروم میشدم که زانیار یهو خودشو کشید بالا و حس کردم نصف بیشتر کیرش رو کرد تو، حسش میکردم…کونم کامل باز شده بود… درد داشتم… یه چیزی که سفت بود و داغ توی من بود! داد زدم و به تقلا افتادم… میخواستم از زیر زانیار بیام بیرون… نامرد با هر تقلای من بیشتر میداد تو:
-تموم شد! کل کیرم رفت تو کونت گل پسر!
وای وای وای… وحشیا… این چه دردیه… چشمام سیاهی میرفت… اصلا قادر به کنترل گریم نبودم، اصلا دست من نبود… سرم رو بالا آوردم و چشمم به باراد افتاد که روی مبل نشسته بود و زل زده بود بهم… داشت برای خودش جق میزد. حالت چشماش عوض شده بود. تفریح میکرد؟
باراد: زانیار تلمبه بزن… بُکنش پسر…
چی؟ کثافت… از همشون حرومزاده تره… زانیار شروع کرد به کوبیدن خودش به کون من… انگار داشت ازم کره میگرفت. کیرشو احساس میکردم… توی من بود… به خوبی حسش میکردم… دل و رودم توی هم میپیچید. حالت تهوع داشتم…
باراد: زانی تندترش کن…
ناخودآگاه سرمو دوباره آوردم بالا… تو نگاهش نفرت بود؟ یا حشر؟
زانیار: الان زوده باراد… الان…که …نمیام!
باراد:میدونم… تندش کن… میخوام کونش عادت نکنه تا حالشو ببرم!
-ای به چشم!
زانیار تند و تند داشت تلمبه میزد… کونم میسوخت… پاره شدم… یه آبی از کونم داره میاد… داد میزدم… فرهود اومد و کیرشو کرد تو دهنم. به چشماش نگاه کردم… اصلا حشر خالص بود! تو دهنم جلو و عقب میکرد. صدای تخمای زانیار که بهم میخورد رو میشنیدم… یه کم که گذشت:
زانیار: دارم میام…کجا بریزم باراد؟
باراد: بریز تو کونش… بذار یه کم پروتئین بهش برسه!
فرهود بلند خندید و بعدش باراد و زانیار هم خندیدن. چقدر تحقیر… پسره برا ریختن آب کمرشم از باراد سوال میپرسه! خیلی تندش کرد به خودم میپیچیدم که یهو یه ضربه خیلی محکم زد و هر دو با هم داد زدیم… آبش رو توی کونم حس میکردم… داغ بود… زانیار نفس نفس میزد و افتاد روی کمرم… به پهلوهام دست میکشید… چند لحظه که گذشت باراد اومد سمتش و بلندش کرد. کیر زانیار که از کونم بیرون اومد یهو سوزش دوباره برگشت. نگاهش کردم، خونی بود… آبش از توی کونم میریخت بیرون.
باراد بغلش کرد و ازش لب گرفت.
باراد:خوبی پسرم؟
زانیار:وای بچه ها دمتون گرم… کونش تنگه ها!! حال کنین…
از شدت حس حقارت و درد حتی نمیتونستم تکون بخورم… کیرش که دیگه توی من نیست… پس چرا انقدر سوراخم درد داره؟ فرهود اومد سمتم و وقتی برم گردوند کونم به سرامیکا خورد و یه آخ گفتم.
فرهود: اوووه…چته بابا! یه کون دادی! انقدر گریه و زاری نداره که!
برگشت سمت باراد:
فرهود: اجازه هست؟
باراد:البته که هست عشق من… آخریش خودمم!
پاهام رو باز کرد با دستمال به سوراخ کونم کشید. وقتی داشت زانوهامو خم میکرد توی سینم با زانوش یکی زد به تخمام. غیر ارادی با کف پام زدم تو صورت فرهود. پسره ی کولی لبش رو گرفت و بلند شد… باراد عین فشفشه پرید:
باراد: فرهود؟ عزیزم چیشد؟
هیچیش نشده بود چون اصلا محکم نزدم! فقط گوشه لبش قرمز شده بود… یا خدا… باراد خیز گرفت سمتم و محکم یه کشیده زد:
باراد: میدونی که الان میتونم زنگ بزنم به یاوری بگم چه گهی خوردی؟ اون موقع هم کون دادی هم کون دادنت فایده ای برات نداشته ابنه ای!
ها؟ اینجوری که این همه حقارت و درد برای هیچی بوده… ابنه ای؟ من؟ چرا؟ ساغر؟ مامان؟ نه نه… الان چرا من گریه میکنم؟
+گوه خوردم…آقا باراد گوه خوردم ببخشید…
باراد: برو از دل فرهود دربیار… اگه نتونستی هم کونتو میگام هم زنگ میزنم به یاوری…
پاهای فرهود رو با دستام گرفتم…
+هر کاری بگی میکنم… ببخشید گوه خوردم…
فرهود موهامو از پشت سرم گرفت:
-ساک بزن…دندون بزنی پارت میکنم…
کیرش نسبت به زانیار لاغرتر بود… روی زانوهام نشستم و کاملا احساس میکردم که کونم ترشح داره و ازش آب میاد… شایدم خون، چون میسوخت… شروع کردم به خوردن کیر فرهود. یه کم که گذشت فرهود فک پایینمو گرفت:
-مواظب دندونات باش…
شروع کرد تو دهنم به تلمبه زدن… داشتم خفه میشدم… آب از دهنم سرازیر بود.
فرهود… پسری که توی مصاحبه ها ساکت تره… همیشه لبخند داره… فیلم دست تکون دادن و رفتار خوبش با طرفداراش همیشه توی اینستا هست!! واقعا یه همچین وحشی ایه؟ کیرشو بیرون کشید و هولم داد عقب… به پشت دراز کشیدم. چقدر کثیف کاری! روی سرامیکا رد آب خون و منی بود… حتما مال اون وقتیه که به پای فرهود افتادم. زانوهامو تو سینم خم کرد. نگاهم به باراد افتاد. پاهاشو باز کرده بود، زل زده بود به من و زانیار داشت براش ساک میزد…گریه نکن علیرضا… خاک بر سرت انقدر ضعیفی… گریه نکن…
فرهود قفسه سینم رو میمالید و نوک سینه هام رو گاز میگرفت… اومد طرف گوشم و شروع کرد به لیسیدن و آروم گفت: بهت گفتم به باراد اونجوری نگاه نکن… چرا بهش زل میزنی؟ خودت دندت میخاره! (صداش رو بلند کرد) شل کن…
سر کیرشو کاملا ناگهانی کرد توی کونم، درد داشت… لعنتی هنوز درد داشت. یهو کمرم رو بالا دادم و سر کیر فرهود ازم اومد بیرون… وحشی با کف دستش محکم یکی خوابوند تو صورتم:
فرهود: میخوای منو عصبانی کنی؟ مطمئنی؟
من غلط کردم… خودمو کشیدم پایین سمت کیر فرهود… صدای آه باراد به خاطر ساک های زانیار میومد… به سمت باراد نگاه کردم، چشمام توی چشماش افتاد و تا سرم رو به سمت فرهود برگردوندم با یه نگاه عصبانی نوک کلاهک رو گذاشت روی سوراخم و هول داد تو. سوختم…
فرهود: آها! شل کن بقیش داره میاد!
بعد با صدای بلند خندید و دستاشو انداخت روی دوتا شونه هام و محکم خودشو کشید بالا… کونم دوباره باز شد…کامل حس کردم که باز شد. فقط تونستم داد بزنم… تلمبه هاشو از همون اول محکم میزد و توی صورتم نگاه میکرد. یه لبخند فاتحانه روی لبش بود… لبخندش رو نمیخواستم ببینم… دستامو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو بستم که احساس کردم کسی سرم رو بلند کرد و دستام که روی صورتم گذاشته بودم رو برداشت، چشمام رو باز کردم… چشمای آبی و صورت بی نقص باراد… به چشمام زل زده بود.
فرهود: هاااا…دمت گرم باراد!
لباش رو گذاشت روی لبام… نمیدونم چرا ولی درد کونم رو فراموش کردم… لباش نرم بود، زبونش رو کرد توی دهنم… ضربان قلبم بالا رفت… ولی… من گی نیستم… چرا اینجوری شدم؟
تو چشمام نگاه کرد و بهم لبخند زد… نکنه صدای قلبم رو بشنوه؟ با دستاش روی چشمام کشید… دوستم داره؟
باراد: فرهودم تندش کن!
دوستت داره؟ خاک بر سرت علیرضا! چشمام رو بستم. الان تموم میشه… تموم میشه… تموم میشه…
فرهود: کجا بریزم باراد؟
باراد: توی کونش! بچه های زانیار تنهان! هم بازی لازم دارن!

فرهود خندید. محکم میزد. نه… داد نمیزنم… چشمام رو باز نمیکنم… به باراد حرومزاده نگاه نمیکنم… آبش رو توی کونم حس کردم… دیدی علیرضا؟ تموم شد… فرهود افتاد روی شکمم. سرم هنوز توی بغل باراد بود.
باراد: خوبی پسرم؟
فرهود: وااای باراد…چه کونی داره…من بازم میخوام!
باراد: فعلا بذاریم یه کم لود شه. نوبت خودمه!
فرهود سینم رو میمالید و نوک سینه هام رو فشار میداد… چشمام رو باز کردم و چشمای زل زده باراد رو دیدم… بعد از 21 سال، موقع کون دادن، باید ضربان قلبم برای یه نفر بره بالا؟ دوباره گریم گرفت… یهو فرهود نیم خیز شد و با کف دستش کوبوند توی صورتم:
فرهود: ببند دیگه… همش گریه میکنه… انگار چه خبره! بابا یه کون دادی! تازه کونت هنوز کیر باراد رو نخورده!
باراد: چقدر تو خوشگل عصبانی میشی!
سرم رو گذاشت زمین:
باراد: برو دستشویی. یه ده دقیقه استراحت کن. نوبت منه. فهمیدی؟
این آخریشه علیرضا… سرم رو تکون دادم و دستامو ول کرد. سعی کردم بلند شم… به زحمت پاهامو بستم… من، علیرضایی که حتی تا حالا کسی انگشتمم نکرده بود حالا کمتر از یک ساعت، کیر دو نفر پشت سر هم رفته بود تو کونم و سومی هم لطف کرده بود بهم ده دقیقه وقت داده بود! رونام زوق زوق میکرد و آب کیر فرهود از توی کونم بیرون میریخت… حالم از خودم به هم خورد. نمیتونستم بایستم… سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که باراد زیر بازوم رو گرفت… چشماش توی چشمام نگاه کردن.
باراد: چه چشایی داری کره خر!
از فرهود و تهدیداش در مورد باراد می ترسیدم… فقط سرم رو تکون دادم:
+میشه یه کم بشینم بعد برم دستشویی؟ نمیتونم راه برم…
باراد: باشه بشین… زانی یه آبمیوه بهمون میدی؟
روی مبل یه وری نشستم و چشمامو بستم. حالم بد بود… سرگیجه بدی داشتم… دلم میخواست دستمو بذارم روی کیر نفهم شق شدم! ولی حتی انرژی این کارم نداشتم… این سکس نیست، این شکنجست… ولی من خاک بر سر چرا شق کردم؟

فرهود:چیه باراد؟ وقتی چشمات اینجوری میشه یعنی شارژی!
باراد: پسر پاشو بیا اینجا…
چشمام رو باز کردم و به سمت صدا نگاه کردم. هر سه تاشون لخت کنار هم روی مبل نشسته بودن و باراد دستشو انداخته بود دور گردن فرهود… وای فرهود چقدر بد نگام میکرد… خدایا… چرا امشب تموم نمیشه؟
باراد: بیا دیگه… بیا اینجا! بیا آبمیوه بخور یه کم حالت جا بیاد.
چقدر مهربون! دو بار کونم گذاشتن حالا بهم آبمیوه میدن! آبمیوه تون بخوره تو سرتون!
+ممنونم…من…میل ندارم. ممنونم…ممنونم…!
فرهود: میخوای من بیام؟
وای نه… تو بتمرگ همونجا! ایستادم و سعی کردم تعادل خودم رو حفظ کنم و رفتم سمت باراد.
باراد: بشین رو پام.
هنوز که ده دقیقه نشده… وای کونم درد میکنه… این سه تا وحشی رو باید ببرن تیمارستان… زانیار دستمو گرفت و کشید رو پاهای باراد. کیرم به کیر نیمه خواب باراد خورد… باراد دستامو گرفت و گذاشت روی شونه هاش و با اشتیاق به چشمام نگاه کرد، کونم کش اومده بود و ازش ترشح میومد شایدم خون…
باراد: چشمات خیلی قشنگن.
+ممنونم.
باراد: همین؟
+هان؟ چشمای شما هم قشنگن… (مکث) رنگ آبیش خیلی زیباست…
باراد: حالا بهتر شد.
دستشو گذاشت روی سوراخم… شروع شد… بدون توجه به ترشح سوراخم دستشو آروم و دورانی، حرکت میداد. زل زده بود توی چشمام… یهو حالت چهرش تغییر کرد و انگشتشو فشار داد تو… ناخودآگاه خودمو جمع کردم… فرهود انگار منتظر بود و یکی محکم زد پس گردنم:
فرهود: تو آدم نمیشی؟
باراد: نزنش فرهود…
فرهود: ها؟؟نزنم؟
باراد: نه پسرم نزن… بیاین ارضاش کنیم و من بعدش باهاش سکس کنم.
زانیار:دیگه چی؟ میخوای بهشم بدیم؟
باراد: میخوام ازش تشکر کنم… راه حلی که از دیروز دنبالش بودیم رو بهمون نشون داد…
فرهود و زانیار ابروهاشون رو تو هم کشیدن…یهو فرهود خندید و زانیار پوفی کرد و محکم به مبل تکیه داد… راه حل؟ راه حل کیلو چنده؟؟ راه حل چی؟ این بار چه خوابی برام دیدن؟
فرهود: پایه تم…!
بعد بلند شد لوبریکانت رو آورد و دوباره کنار من نشست. وای وای وای… دوباره اون ژل کذاییه… میخواستم از روی پای باراد بلند شم.
زانیار: بشین پسر… بشین… نترس.
فرهود لوبریکانت رو ریخت رو کیرم و باراد شروع کرد به مالیدن… اینجا چه خبره؟ اینا تا چند دقیقه پیش داشتن منو جر میدادن و الان دارن برام جق میزنن؟؟
+چی… چیکار میکنین…؟؟
باراد در حالی که داشت نوک کلاهکم رو میمالید: بهت جایزه میدیم!
سرعت حرکت دستشو بیشتر کرد و برام جق میزد… حالم عوض شد، البته که به خاطر شهوت بود… درد کونم رو کامل فراموش کردم یهو ولم کرد و با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت و شروع کرد به خوردن لبام… زانیار به جاش کیرمو گرفت توی دستش و شروع کرد به جق زدن… همرمان با خورده شدن لبام به چشمای بسته باراد نگاه کردم که یهو حواسم به نگاه پر از نفرت فرهود افتاد… میخواستم صورتمو عقب بکشم که باراد چشماشو باز کرد و لبام رو ول کرد… توی صورتش تند تند نفس میزدم، فرهود روی دست زانیار لوبریکانت ریخت.
باراد: جانم…چیه؟ خوبه؟

باهام مهربونه ؟؟ باهام بده؟؟ این پسر چشه؟
نفسام تند شده بود. دوباره شروع کرد به خوردن لبام…کنترلم رو از دست دادم… اون لحظه حس کردم از باراد خوشم اومده و در اون لحظه میخواستم لباش رو بخورم… گور بابای فرهود! تا زبونش رو کرد توی دهنم زبونشو مک زدم، فهمیدم جا خورد، دستام که روی شونه هاش بودن رو برداشتم و عین خودش دو طرف صورتشو گرفتم… چقدر پوست صورتش نرم و لطیفه… تو حس و حال شهوت با دستای زانیار، داشتم لبای باراد رو میخوردم… زانیار حرکت دستشو تندتر کرد، تمام انرژی و جونم سر کیرم جمع شد و یه دفعه لب پایین باراد رو محکم مک زدم و…اومدم!
آبم پاشید روی سینه و زیر چونه باراد… به روی خودش نیاورد و لبخند زد… شل شدم و به چشماش نگاه کردم.
زانیار: اوه چه آبش داغه!
زانیار دستمال برداشت و دست خودش و سینه و چونه باراد رو پاک کرد. بعد ایستاد و من رو از روی پای باراد بلند کرد و یکی از آبمیوه ها رو گرفت طرفم:
زانیار: بخور عزیز دل! بفرما!
وای عصبانین؟ خب خودشون برام جق زدن! به من چه! مگه من گفتم برام جق بزنن؟؟
+من…من به خدا چیزی نمیخوام…کاری نکردم که…حرفی نزدم بهتون…
فرهود معنادار خندید: نه پسر گل… نه حرفی زدی و نه کاری کردی!
باراد: دقیقا!
و بعد بلند شد لیوان رو گرفت و دستشو انداخت گردنم. بهم غالب بود. قدش ازم بلندتر بود.
باراد: بخور…بخورش پسر… فشارت پایینه…
فرهود: کار خودمه! برین کنار!
یهو لیوانو گرفتم و تا تهش رو خوردم… یه مزه خاصی میداد. باراد و زانیار و فرهود دوره ام کرده بودن. لیوان رو که دادم به باراد یهو گرخیدم… خدایا چرا تموم نمیشه؟ اینا از جون من چی میخوان؟ خب بُکنین و بذارین برم… خدا لعنتت کنه بابا… الهی خبر مرگت رو برامون بیارن… ناخودآگاه نشستم زمین و زدم زیر گریه:
+تو رو خدا… بسه دیگه… آقا باراد… میخوای برات ساک بزنم؟ هرکاری داری و میخوای باهام بکن… فقط من میخوام از اینجا برم!
فرهود: خب بزن! برای بارادمون ساک بزن!
وای الان دوباره میزنه… همونطور که نشسته بودم، از پایین به باراد نگاه کردم… دست انداختم به کیر نیمه خوابش و شروع کردم به ساک زدن…
زانیار: با اون یکی دستت تخماشم بمال.
باراد: تو چشمامم نگاه کن…
کیرش داشت توی دهنم بزرگ میشد. پیش آبش رو توی دهنم حس کردم. شور بود، با مک زدن های من اصلا حالت چهرش تغییر نمیکرد فقط از بالا بهم نگاه میکرد. از دهنم بیرون کشید و روی زانوهاش نشست… صورتمو گرفت، ابروهاشو بالا انداخت، بهم لبخند زد، مکث کرد و لبامو گرفت توی لباش و همزمان بهم فهموند روی پهلو کنارش دراز بکشم.
زانیار: میخوای خودم برات ساک بزنم باراد؟
با سر جواب مثبت داد. داشت لبامو میخورد و به بدنم دست میکشید… معلوم بود زانیار داره براش خوب میخوره چون مدام ابروهاشو توی هم میکشید و هی لب گرفتنش از من رو با آه ادامه میداد… بیحال بودم. بایدم باشم! کی بعد دو بار کون دادن و یه بار ارضا شدن، سرحال و قبراقه؟ لبامو ول کرد:
باراد: بسه… مرسی بچه ها! علیرضا روی مبل داگی شو.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. این آخریشه علیرضا… ما چک رو گرفتیم. بابا گورشو از اون خونه گم میکنه بیرون… بذار تموم بشه… دیگه هیچ وقت اینجا برنمیگردیم. حتی به خاطر چشمای باراد…
رفتم روی مبل داگی شدم.
زانیار: فرهود بیا بشین اینجا که فیلم شروع شد!
جفتشون روی مبل کناری نشستن و زل زدن به ما… باراد شروع کرد به مالیدن کونم… یه دفعه محکم زد روش… برق از سرم پرید و دادم دراومد… مطمئنم این یه انگشت نبود که اومد تو! سوختم… تا انگشتشو بیرون کشید سر کیرش رو روی سوراخم حس کردم… بیشرف یه دفعه داد تو… انقدر غیر منتظره بود که به جای داد زدن، بغضم با جیغ ترکید… خیلی درد داشت… کیرش از زانیار و فرهود کلفت تر بود.
یکی از دستاش رو دور گردنم و اون یکی رو دور شکمم حلقه کرد و همزمان با صاف کردن بدنم بقیشو هول داد تو، به وضوح حس میکردم که سوراخم زیادی باز شده و بیرونش میسوزه… جر خوردم… رگ کیرش رو کامل حس میکردم. به خدا که خورد تو روده هام…! اصلا این دسته خر تموم نمیشه؟ چرا هی بیشتر میاد تو؟ خیلی درد داشت… کمرمو که کامل صاف کرد و تخماش خورد به سوراخم فهمیدم تمومشو کرده توم… در گوشم آروم گفت: ممنونم و معذرت میخوام عزیزم!
وقتی شروع به تلمبه زدن کرد، تازه فهمیدم جر خوردن چه معنی ای داره… باید از زانیار و فرهود به خاطر اینکه فکر کردم وحشی ان عذرخواهی کنم و حلالیت بگیرم! تلمبه هاش کم بود رو کونمم میزد… جوری خودشو میکوبوند بهم که چشمام سیاهی میرفت…
+آروم تر…تو… رو… خدا آرو…م تر…
زانیار: بی فایدس انرژیت رو هدر نده!
فرهود: یه اسپنک دیگه بزن!
پفیوز دوباره زد رو کونم و یهو تندش کرد… میکشید بیرون و دوباره تا تخماش میداد تو… حس میکردم با هر تلمبش روده هام جمع میشه…
باراد: برین اون دو تا نشمه رو بیارین بکنین… چرا اینجوری زل زدین به من!
زانیار:اوهوووووو…راست میگه!
داشتم از حال میرفتم… بدنم میلرزید و چشمام سیاهی میرفت… همونطور که کیرش توم بود گردنمو چرخوند و توی چشمام نگاه کرد.
باراد: خوبی پسر؟
کیرشو کشید بیرون که وااای… خالی شدم… سوراخم خالی شد و انگار روده هام برگشتن سر جاشون… خون ازم قطره ای میومد و روی سرامیک میچکید،کیر باراد هم خونی بود… یهو صدای زانیار اومد:
زانیار: چتونه؟ ما هنوز کاریتون نکردیم اینجوری خایه کردین!
همونطور که لش به شکم روی مبل افتاده بودم لای چشمام رو باز کردم و دخترا رو دیدم که به باراد و من نگاه میکردن… مثل سگ ترسیده بودن!
فرهود: نترسین… واقعیتش ما خیلیم مهربونیم!
صدای خنده هر سه تاشون رفت هوا.
چشمام رو بستم و سعی کردم سوراخم رو جمع کنم که با تیری که کشید منصرف شدم!
باراد یه لیوان دیگه از آبمیوه ها رو برداشت و سمتم گرفت. حالم بد بود… منو چرخوند و بغلم کرد، با اینکه ورزش میکردم و هیکلم پسرونه و بزرگ بود توی بغل باراد جا شدم، قفسه سینه ورزشکاریش یه بوی خاصی داشت، بوی لوسیون نبود بوی خود بدن باراد بود… سرم رو بین بازوش گرفت و لیوان رو به لبم چسبوند. آبمیوه یکم حالمو جا آورد، تا تهشو خوردم. لیوان رو کنار گذاشت و لبخند زد، توی چشمام نگاه میکرد و چند لحظه بعد چشمام رو بوسید و دستمو گرفت توی دستش… چقدر دستاش گرم بود… شایدم من خیلی یخ بودم. با محبت نگام میکرد، میدونم که مسبب اینجور گاییده شدنم بود و از اولم فرمون سکس همشون با من دست اون بود ولی به محبت اون لحظش نیاز داشتم… چشمام رو میبوسید و دستشو روی صورتم میکشید، بوس های کوچولو روی لبم میزد و دوباره نوازشم میکرد.
صدای زانیار اومد:
زانیار: پاهاتو کامل واکن ببینم چی داری! اووووو… چه کس قرمزی! بده بالا سوراخ کونتو ببینم!
باراد توی چشمام نگاه کرد و برم گردوند: داگی شو…
رونام ضعف میرفت و به سختی برگشتم… دوباره کیرشو یهویی هول داد توم… دادم دراومد! روده هام دوباره جمع شدن…
فرهود همزمان داد زد: هووو… جنده اون داره کون میده تو چرا دندونات قفل میشه!
با اولین تلمبه ی باراد توی کونم یه آخ گفتم که در گوشم گفت: یه کم تحمل کنی تمومه! در ضمن اینجا هم ویلاییه هم عایق صدا داره… داد بزن!
دوباره تندش کرد… روده هام جمع شده بود، پهلوهام رو چنگ و هرتلمبش رو انقدر محکم میزد که میخورد به یه جایی توی شکمم… داد میزدم و اشکام بدون اینکه بخوام میریختن… حتی وقتی پیانوی بچگیم رو فروختن هم انقدر گریه نکرده بودم! تندش که کرد فهمیدم نزدیک اومدنشه ولی یهویی بی حس شدم، سرم گیج رفت، انگار از بلندی افتادم و محیط اطرافم برام مثل اسلموشن شد، اصلا نفهمیدم کی کیرشو از کونم بیرون کشید، فقط برای یک ثانیه دیدم که باراد صورتمو گرفته و بهم نگاه میکنه…
صدایی توی سرم میومد: تموم شد… علیرضا… تموم شد… دیگه چک رو گرفتیم، دیگه سرویسمونو دادیم، دیگه این سه تا حرومی رو نمیبینیم، دیگه ساغر شوهر نمیکنه، دیگه بابا نمیاد… دیگه… دیگه… بخواب… بخواب… بخواب… تموم شد…
نمیدونم چقدر بعدش بود ولی دو تا سایه رو حس کردم که زیر بغلم رو گرفتن و بعد گرمای دستی که دورم پیچید و بوی سینه باراد که بینیم رو پر کرد… نفس بکش… نفس بکش…

احساس کردم یه نفر داره روی لبام زبون میکشه… چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم دو تا تیله آبی بود، سریع دیشب یادم اومد، باراد بود، کونم تیر کشید! به سمت عقب غلت زدم که محکم خوردم به یه نفر.
زانیار بیدار شد: هوووووو… چته پسر؟
یا خود خدا… دیشب کم بود الانم شروع شد… من چرا بین زانیار و باراد خوابیدم؟ انرژیم رو جمع کردم و خواستم بلند شم که باراد مچ دستمو کشید. .با سر رفتم روی قفسه سینش… دستاشو انداخت دور گردن و خِفتَم کرد.
+ششش…ساکت باش…میخوای فرهود رو بیدار کنی یا با من کنار میای؟ باور کن ازت سکس نمیخوام.
فرهود زندم نمیذاره! ولی… باراد؟ قفسه سینش… بوی بدنش… سکس نمیخواد؟ شروع کردم به نفس کشیدن از قفسه سینش… سرمو آورد بالا.
باراد: پاشو بیا دنبالم.
کمکم کرد بلند شم. نمیتونستم درست راه برم و مچم رو گرفته بود. دم یه اتاق ایستاد و رفت تو… مچم رو ول کرد. عمرا برم تو!
+آقا باراد… تو رو خدا بذار من برم.
-میذارم بری. میخوام دوش بگیری و سوراختم احتمالا زخم شده. دراز بکش یه نگاهی بهش بندازم.

نه… نه… نمیخوام! ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان!

+نه…تو رو خدا…نه…من…
تا اومد طرفم بغضم گرفت. خدایا چرا این خفت تمومو نمیشه؟ باراد اومد طرفم و سرم رو بالا گرفت… تو چشمام زل زد، تا گردنش بودم… چقدر خوشگل بود! اصن چجوری سر صبحی انقدر خوشگله؟
+نترس. کاریت ندارم. بیا دراز بکش… شورتتم دربیار…
سمت تخت هولم داد و دست انداخت شورتم رو درآورد. به شکم دراز کشیدم. لمبرام رو باز کرد… سوراخم تیر کشید و تا انگشتش رو گذاشت روی سوراخم خودمو جمع کردم…
باراد: پاشو دنبالم بیا.
بلندم کرد و توی حموم هولم داد… نگاش کردم، وااااای نه… داره شلوارشو در میاره… خدایا کجایی… کمک کن… تو میدونی من چرا اومدم اینجا… یهو برگشت طرفم و نگام کرد و خندید:
باراد: هیچ کاریت ندارم. فقط میخوام دوش بگیریم.
رفت طرف وان:
+بیا بشین. برای پشتت خوبه.
توی وان نشستم. تا پشتم خورد به آب آه از نهادم دراومد. انگار که واقعا باهام کاری نداشت چون رفت زیر دوش… خیالم راحت شد! چشمامو بستم، آب پشتمو گرم کرد.
توی حال خودم بودم که دستی رو صورتم کشید، یا خود خدا!
+بیا تو بغل من بشین.
منتظر جواب من نشد. اومد توی وان… خودمو عقب کشیدم:
باراد: هیچ کاریت ندارم… بیا تو بغلم.
منو تو بغلش گرفت، پاهام دو طرفش بود و کیرش خورد به کیرم:
باراد: متاسفم. دیشب خیلی اذیت شدی… میدونم. من توی سکس اصلا آدم لطیفی نیستم… وقتیم که فکرم مشغول باشه… دیگه بدتر.
+من نمیدونم چی بگم…
لبخند زد: پس دیشب تازه اومده بودی تو این کار…
+نه به خدا… من دانشجوام… این تصمیم که دیشب بیام اینجا اصلا تصمیم راحتی نبود…
-چی میخونی؟
+نوازندگی پیانو…

چند لحظه مکث کرد و با لبخند به لبام زل زده بود.

-چیو میخواستی با یاوری تسویه کنی؟
+چک 100 میلیونی بابای معتادمو…
-چرا چک داده بود؟
+معتاده… قمار میکنه… تو قمار باخته بود و نمیدونم چجوری چک رسیده بوده دست آقای یاوری… بابام نمیتونست چک رو پاس کنه برای همین میخواست خواهرمو مجبور کنه با یکی از خودش بدتر جای 100 تومن ازدواج کنه… من اومدم سراغ آقای یاوری که ازش وقت بگیرم که…
-که جاش پیشنهاد گرفتی!
سرم رو پایین انداختم… الان دیگه میدونم: من باراد رو دوست دارم!
-چشمات خیلی قشنگن…
+شما هم چشمای قشنگی دارید… چندبار عکستونو رو بیلبورد دیدم…
لبخند زد: خواهرت چند سالشه؟
+19
-چک بابات رو گرفتی؟
+بله…
-شماره حسابتو بهم بده و اینکه هرجوری هست از اون خونه بزنین بیرون.
+بله خودمم دارم بهش فکر میکنم. شماره حساب هم لازم نیست.
-میخوای بگم فرهود ازت بگیره؟
خندم گرفت! خوبه خودشم میدونه فرهود چقدر وحشیه: نه نه… چشم.
-پشتت زخم شده… باید برات پماد بزنم. الانم اگه دوست داری دلم میخواد یه لب حسابی ازت بگیرم. اما اصلا اجباری نیست.

به لباش نگاه کردم، بدن خیسش، موهاش که انگار همین الان از اتاق گریم براش ژل زده بودن! بوی مسحور کننده قفسه سینش… مغزم کار نمیکرد، لبام به مغزم دستور دادن… لبام رو گذاشتم روی لباش و شروع به مک زدن لباش کردم، نرم، لطیف، گرم…
خودم زبونم رو کردم توی دهنش، با زبونش با زبونم بازی میکرد… آروم شروع کرد به خوردن لبام…
حالا من میدونم باراد اربابه… حالا من میدونم باراد رئیسه…کنترل رو دستش گرفت و نذاشت من بیشتر ادامه بدم، دستاشو انداخت دور گردن و کمرم، و زبونم رو خورد… بعدش ولم کرد و بلند شد از وان بیرون رفت. رفتیم زیر دوش، بغلم کرد و دستاشو میکشید روی کونم… دوش گرفتیم و اومدیم بیرون.
حولش رو دور جفتمون پیچید و توی بغل خودش خشکم کرد.
از کمدش بهم شورت و لباس و یه پماد داد. رفت طرف گوشیش:
-شماره حسابت؟
+حفظ نیستم. روی عابر بانکمه.
-لباساتو بپوش تا بیام.
رفت بیرون. از پماد زدم به سوراخم… تا انگشتم به سوراخم خورد حس کردم بیش از حد بازه و کناره هاش ریش ریش شده… به انگشتام نگاه کردم. خونی بود… خیلی درد میکرد ولی وقت نبود. شورت و جورابی که بهم داده بود رو پوشیدم. اومد تو اتاق و لباسام رو بهم داد.
-بیا… اینم لباسات. شماره حسابت؟
کارتمو درآوردم و شماره حسابمو خوندم.
-بیا اینم به خاطر اون همه اذیتی که نه قرار بود بهت روا بشه و نه حقت بود.
وقتی گوشی رو گرفت سمتم باورم نمیشد! برام 100 میلیون ریخته بود! پیانو!! میتونم پیانومو دوباره بخرم!
+من…مَ…ن…ممنونم…

  • شمارتم بهم بده.
    شمارمو زد توی گوشیش و بهم تک زد.
    -بازم پیش ما بیا. البته اگه دوست داشتی.
    +من گی نیستم.
    -جدی؟ پس چرا وقتی داشتن کونت رو میکردن تحریک شدی؟ نکنه درد داشتی و بازم شق کردی؟
    +نمیدونم.
    -نگران اونش نباش! یه بغل بهم بده.
    رفتم سمتش و بغلش کردم. یه بوس کوچولو روی لبم زد:
    -حالا برو.

لباسامو تند پوشیدم و سعی کردم گشاد گشاد راه نرم. از اتاق باراد بیرون اومدم و خدا رو شکر اون دو تا وحشی رو ندیدم! از در سالن اومدم بیرون و یه لحظه برگشتم خونه رو ببینم که دیدم باراد از پنجره داره نگام میکنه… برام دست تکون داد… ناخواسته لبخند زدم و دست تکون دادم که کاش میمردم و این کار رو نمیکردم… تا اومدم برگردم و برم چشمم به فرهود افتاد که از طبقه بالا بهم زل زده بود! چرخیدم و با بیشترین توانی که داشتم از اونجا رفتم.

باراد… باراد…

ادامه دارد…

روال خط داستان برای عزیزانی که ترتیب خواندن داستانها برایشان مهم است: ( به ترتیب از بالا به پایین):
راهروها (1)
گالری چهره نو (1)
علیرضا (1)
و قسمت بعدی: علیرضا (2)

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 34
👎 2
34101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

897893
2022-10-04 02:53:33 +0330 +0330

داستان خیلی جالب و جذابی بود که باعث شد تا اخر بخونمش ولی یکم به دور از واقعیت بود مثلا دخترا که یکساعت تو دستشویی بودن یا ۱۰۰ میلیون بخاطر یه کون؟

2 ❤️

897909
2022-10-04 05:10:10 +0330 +0330

وای من تازه خوندمش، چقدر خفن نوشتی، چه دقتی، صحنه های سکس اصلا خسته نمیکرد ، جزییات دقیق بود
عالیه
ادامه بده

2 ❤️

897932
2022-10-04 10:53:57 +0330 +0330

دمتگرم نویسنده عزیز

1 ❤️

898038
2022-10-05 08:45:40 +0330 +0330

وایی فوقالعادس هرچی بگم کم گفتم خیلییی خفنه حتما ادامه بده❤️❤️❤️

2 ❤️

898180
2022-10-07 02:05:55 +0330 +0330

خیلی خوب و عالی تمام زجر و تحقیری که یک پسر هنگام تجاوز و بخصوص بعد از آن را می‌گذارند شرح داده نه مثل بعضی از دوستان که در داستان آنها درحال تجاوز به پسر هستند ولی به۵ دقیقه نرسیده تمام درد و رنج. تبديل به لذتی میشه که باعث می شود گه مجددا به دادن روی بیاورد خیلی خیلی ممنون از اینکه جزئیات بیشتری را توضیح داده وحتی باعث شه ۱نفر که زیر سن قانونی هست و دروغهای بعضیا رو میخونه از تجاوز محفوظ بماند شما اجر خود را گرفته

1 ❤️

898413
2022-10-09 10:39:04 +0330 +0330

سلام .
همونطور که مکررا" در ابتدای همه داستانهات نوشتی که متنی با ذکر جزییات زیاد پیش روی خواننده است، این متن هم کاملا منطبق با اون الگوی ذهنی بود.
یک وجه پرداخت فراوان به جزییات، تطابق با ما به ازای بیرونیه. یعنی وقتی خواننده متن رو می خونه بتونه فضای اون رو در ذهن خودش، با مختصات دنیای بیرون واقع نمایی کنه. مثلا وقتی صحبت از رستورانی High Level در زعفرانیه میشه رستورانهای حوالی اون منطقه به ذهن خواننده خطور می کنه. یا وقتی از پیانو نوازی، مرد قمار باز و … سایر مولفه ها در داستان می خونیم، به همراه همون جزییات تطبیق ذهنی هم میاد. متن شما در این خصوص تا حد زیادی موفقه اما به عقیده من یک باگ بزرگ داره و اون هم موضوع گالری است با سه فرد ذکر شده. اول اینکه مشخص نمیشه حیطه اصلی کار گالری چیه. نقاشی؟ مجسمه؟ سایر آثار حجمی ؟ و…
هر کدوم از اینها که باشه، مشخصات سه پسر سوپر استار گالری فراتر از ظرفیت های هنرمندان مرتبط با رشته هایی است که در بالا ذکر شد. بیشتر به سلبریتی های سینمایی و آواز شباهت دارند تا حوزه گالری.
من و شما و یا سایر خوانندگان، کدوم نقاش، پیکره تراش و یا طراح رو می شناسیم که پرتره ای ازشون روی بیلبوردهای شهر رفته باشه؟ به غیر از ورزشکاران برخی رشته ها مثل فوتبال و کشتی یا خوانندگان و هنرپیشگان سینما.
بر فرض اینکه این سه فرد هم سینمایی یا اهل آواز و موسیقی باشند، باز ارتباطی با گالری پیدا نمی کنند.
عدم تطابق بعدی رشته پیانو در دانشگاه تهران بود. اصولا" در خصوص موسیقی غربی و بین الملل، ایران فقط رشته موسیقی جهانی رو داره در دانشگاه تهران و پردیس کرج. یعنی اینکه به صورت مجزا ساز خاصی مثل پیانو یا گیتار و غیره نه در مقطع فوق دیپلم و نه لیسانس رشته ای ندارند. که البته این هم از برکات! جمهوری اسلامی و عناد و دشمنیش با هنر و علی الخصوص موسیقی است.
در خصوص سه نقطه های خاص شما در این داستان هم توجیهی پیدا نمی کنم. اگر بنا به تاکید و نشان دادن مکث راوی هم باشه باز نمی بایست از چنین پیکره بندی ای در داستان استفاده میشد.
موفق و پیروز باشی در ادامه

1 ❤️

898415
2022-10-09 11:00:06 +0330 +0330

جناب atabak1396:
در مورد رشته پیانو در مقطع کارشناسی دانشگاه تهران رشته نوازندگی پیانو رو داره که حالا سبک ایرانی و جهانی هست ولی در مقطع فوق دیپلم خیر.
داستان من از راهروها(1) شروع میشه و گالری چهره نو(1).
سه پسر گالری چهره نو همونطور که در خود داستان اشاره شده نقاش هستن و حیطه کاری گالری به وضوح در داستان مشخص شده. گرچه این ظاهر کاره و سرمایه گذاریهای دیگه ای هم روشون شده. این یک داستانه.
گرچه داستان ادامه داره و در قسمت های بعدی خیلی از جوانب بیشتر روشن میشه.
ممنونم از وقتتون

0 ❤️

898655
2022-10-12 05:23:31 +0330 +0330

مثله همیشه فوق العاده عالی 😇 بخاطر توجهت به جزئیات داستن کاملا قابل لمس و جذاب بود خسته نباشید لطفا ادامه بده 👌 👏 😇

1 ❤️

898854
2022-10-13 22:35:25 +0330 +0330

زبونم از وصف هر گونه زیبایی داستان قاصر هست.،
میشه با داستانهای شما عاشق شد
میشه به زندگی امیدوار شد
میشه ساعتها با خط به خطش زندگی کرد
rahyal عزیزم، دوستی به نام atabak1396 با دقت فراوان و ریز بینی بسیار ، روایت شمارو رصد کرده، واقعا جای سپاس دارن ایشون
ضمن تبریک به شما بخاطر رصد این چنینی داستانتون، به اتابک عزیز توصیه میکنم در زمان خوندن داستان، لطافت و پیوستگی داستان رو در نظر بگیرن، بی ماننند بودن داستان، شرح فوق العاده و روان داستان، و لذتی که ایجاد رابطه با هم جنس طلب داشته که این چنین بریزو بپاش مالی بابتش انجام بشه رو،(ویلای عایق صدا، هزینه۱۰۰ملیونی، و حتی غیرت بیدار شده فرهود) و تماما این همه فخر فقط و فقط بخاطر ایجاد یک رابطه همیشه سرکوب شده در این کشور، و منه مخاطب داستان که چقدر حظ آوره، تصویر ذهنی این داستان که ممکنه اتفاق بیوفته٫،
حضورتان گرم رهیال عزیزم❤️

1 ❤️

898916
2022-10-14 11:00:33 +0330 +0330

moca عزیز، منو خجالت میدی… خیلی از لطفت ممنونم، خیلی با محبتی 💗

0 ❤️

919531
2023-03-19 17:50:44 +0330 +0330

نمیدونم تا کجا خوندم و میخوام از اول بخونم

1 ❤️