فصل انار (۱)

1401/08/15

روستا در صفر مرزی کردستان و در دل رشته کوه های زاگرس واقع شده بود و همیشه زودتر از همه جا بهار و زمستون مهمون روستا میشد. نوک قله ها از برف پوشیده شده بود با وجود اینکه اوایل آبان ماه بود اما حال و هوای زمستون توی روستا حاکم بود. ساعت از دو نصف شب گذشته بود اما لامپ اتاق یکی از خونه‌‌های کنار بهداری روستا هنوز روشن بود و شاهو با مادرش عطیه خاتون داشتند درد و دل می‌کردند . شاهو از اینکه مجبور شده بود کل حقیقت رو برای مادر مهربونش تعریف کنه احساس غم می‌کرد . میدونست که تو وجود زنی مثل مادرش آوردن بهونه هایی مثل عدم تفاهم و… کارساز نیست و به همین دلیل سیر تا پیاز ماجرا رو برای عطیه خاتون تعریف کرده بود.
عطیه خاتون انگار که کوله باری از سنگ روی دوشش باشه همه وجودش زیر فشار غم تنها پسرش خم شده بود. میدونست غم طلاق به تنهایی میتونه یک مرد رو از پا در بیاره چه برسه به طلاقی که دلیلش عقیم بودن مرد باشه. از اول هم دلش راضی به این وصلت نبود میدونست اسمر دختر باگذشتی نیست اما شوهر خدابیامرزش کمال خان مصر بود که حتما دختر برادرش رو برای شاهو بگیرن و می‌گفت نترس زن، دختر برادرم بهترین زن برای شاهو میشه. دست کمال خان دیگه از دنیا کوتاه بود اما خوب شد نبود تا موهای سفید و غم بزرگ داخل چشمای تنها پسرش رو ببینه.
شاهو بعد از درد و دل با مادرش کمی احساس سبکی می‌کرد نزدیک ده روزی بود از شهر به روستا پیش مادرش برگشته بود و امشب بلاخره بعد از سه ماه و اندی که از طلاقش می‌گذشت راز دلش رو برای مادر گفته بود. اسمر رو دوست داشت اما هرگز عاشقش نبود و اون عشقی که توی کتابها خونده بود رو هیچوقت نه با اسمر و نه هیچ زنی تجربه نکرده بود. هر چند همیشه از فکر داشتن یه دختر بچه کوچولو از وجود خودش ته دلش پر از احساس شادی و حسرت میشد و واقعا دلش راضی به طلاق نبود و اما زیاد هم برای مداوا و نجات زندگیش تلاشی نکرده بود. زندگی با اسمر خیلی یکنواخت و کسل کننده شده بود و چون بچه دار هم نمی‌شدن احساس می‌کرد که زنش مثل سابق دل به زندگی نمیده و به محض اینکه پیشنهاد طلاق رو مطرح کرده بود اسمر بدون هیچ حرفی قبول کرده بود و کاملا توافقی از هم جدا شده بودند. دلش به کتاب فروشیش خوش بود و به دوستای خوبی که داشت. بعد از طلاقش، با خانم حسینی 35 ساله و مجرد که یکی از مشتری های کتاب فروشی بود و الان فرانک صداش میزد چند باری سکس کرده بود؛ یه سکس مبادی آداب، که اول فرانک ارضا میشد با اون صداهای عجیبی که هنگام ارضا از خودش درمیاورد و بعد شاهو. فرانک هنوز معتقد به بکارت بود به همین دلیل سکسشون اکثرا لاپایی بود. شاهو از پشت کیر‌ش رو بین لمبرهای کون کوچولو و جوش دار فرانک میگذاشت و با کمترین تلاش ارضا میشد. همیشه در سکس و رابطه جنسی احساس کمبود کرده بود به خاطر همین تصمیم داشت دیگه با فرانک هم نخوابه چون سکس با فرانک خیلی از چیزی که روحش طلب می‌کرد پایین تر بود.
شاهو خسته از فکر و خیال به ساعتش نگاه کرد ساعت یک ربع به سه نصف شب بود هوس سیگار کرد از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت بعد از اطمینان از به خواب رفتن مادرش برق خونه رو خاموش کرد و از خونه بیرون رفت. هوا سوز سردی داشت و ماه از بین نردبان آهنی جلوی خونه توی آسمون و در محاصره ابرهای تاریک آسمون به زیبایی میدرخشید. نور مهتابی چراغ تیر برق همه پله های داخل کوچه رو نارنجی کرده بود. روستای پلکانی زادگاهش در دل کوه قرار داشت و همیشه براش امن ترین نقطه دنیا بود.  به حیاط خونه‌ی پدری که پشت بام یکی از همسایه ها بود رفت و سیگاری آتیش زد و کام عمیقی گرفت بعد از تموم شدن سیگارش، روشن شدن لامپ بهداری که کنار خونه پدری بود توجه‌ش رو جلب کرد. به داخل حیاط بهداری رفت و خودش رو به درخت توت کهنسال کنار پنجره بهداری رسوند و از بین نرده ها به داخل نگاه کرد. زنی رو از پشت کنار قفسه ای دید که انگار قفسه داروها بود که داشت دنبال چیزی می‌گشت. در نگاه اول موهای پسرونه و صاف زن و کمر باریکش و بلوز بافت قرمز رنگش توجه‌ش رو جلب کرد. شاهو با خودش فکر کرد که شاید پزشک روستاست، انگار از مادرش شنیده بود که خانم دکتری از شهر غریب به روستا اومده . زن بعد از پیدا کردن قرص مورد نظر به طرف در اتاق رفت و شاهو با نگاه زن رو دنبال کرد. بعد از اینکه زن از دیدش خارج شد ساختمون رو دور زد شاهو مثل کسی که قصد دزدی داشته باشه آروم به پشت ساختمون بهداری رفت.اختیار کارهاش دست خودش نبود. از پنجره پشت بهداری به داخل نگاه کرد و دید که برق یکی از اتاق ها که انگار آبدارخونه بود روشن شد و زن به داخل آبدارخونه اومد. شاهو دلش برای چهره زن پر کشید و نمی‌دونست چطوری تونسته اون حجم از زیبایی رو تو این شب سیاه و سرد تشخیص بده. زن بعد از اینکه قرص خورد از ابدارخونه بیرون رفت و برق رو خاموش کرد و شاهو رو با حجم زیادی از اشتیاق و سیاهی اتاق تنها گذاشت. شاهو با ذهن آشفته و فکری که درگیر موهای کوتاه و زیبای زن شده بود دوباره خواست ساختمون رو دور بزنه تا شاید زن رو هرچند دور هر چند با نگاهش توی یکی از اتاق های کهنه بهداری و از قاب پنجره‌ها گیر بندازه. به طرف در بهداری به دنبال نشونه‌‌ای از زن حرکت کرد و که با صدای جیغ خفه ای سر جاش میخکوب شد…

نوشته: Zagros


👍 7
👎 2
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

901922
2022-11-07 18:38:38 +0330 +0330

یه ذره طولانی‌تر بنویس خب!
پیامک نمیدی که، داستانه مثلا” 👏 👏 👏

2 ❤️

901932
2022-11-07 20:31:03 +0330 +0330

منتظر قسمت بعدیشم کی میاد؟😍😍

1 ❤️

901944
2022-11-07 23:19:25 +0330 +0330

از نظر نگارش خیلی خوبه اگه داستان به نتیجه خوبی برسه عالی میشه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها