ماجراجوی ترسو

1402/08/02

در ماشین رو باز کردم و نشستم، ساعت ۳ و نیم بود. طبق عادت معمول اولین جلسه کاریم رو ساعت ۴ و نیم ست کرده بودم. هنوز کمربندم رو نبسته بودم که یه ماشین وارد پارکینگ شد. همسایه جدیدمون در مجتمع. یه زن حدود ۵۰ ساله خیلی خوشگل با موهای پسرونه و تیپ اسپرت، چند دقیقه ای رو صرف تماشا کردنش کردم واقعا جذاب بود، لعنتی کاش همسایه نبودیم. رفتن و گپ زدن باهاش ؟مخ زدنش؟ نه اصلا! هیچوقت تو زندگیم اهل ریسک کردن نبودم … مخصوصا تو رابطه با زن ها … تو همین فکر و خیالات بودم که ساعت از ۴ گذشت …
ساعت ۱۶:۴۹ دقیقه است و تازه رسیدم ورودی ساختمان.از اونجایی که خیلی مقرراتی هستم دچار اضطراب شدیدی شدم … خدای من آسانسور خرابه و باید ۶ طبقه رو با پله برم بالا… با ۱۳۰ کیلو وزن و این سن و سال اصلا کار راحتی نیست.تو پاگرد اول یاد جوونی هام افتادم تو دانشکده حقوق حداقل کمی ورزش می کردم ،بدون ماشین اینو و اونور میرفتم ولی حالا با این استرس شغلی و پشت میز نشینی به این روز افتادم… پاگرد سوم دیگه نمیتونستم ادامه بدم چشمام سیاهی می رفت،همونجا نشستم نمیدونم چرا همسرم اومد به ذهنم. همونطور که پاهام رو دراز کرده بودم و به سختی نفس می کشیدم چهره جذابش اومد جلوی چشمم خاطرات آشناییمون ،روزایی خوش جوانی ، پسرمون و بزرگ شدش …نفهمیدم چند دقیقه تو همون حال نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد. از دفتر بود.
آقای کیانی سلام موکلتون منتظرتون هستن …
سلام آسانسور خرابه، تو راه پله هستم الان میرسم…
بله بله ده دقیقه ای هست که از لابی زنگ زدن و گفتن خراب شده.
دوباره با سختی زیاد پا شدم و به این نبرد ناجوانمردانه ادامه دادم…
در رو که باز کردم خانم احمدی از دیدن من تقریبا وحشت کرد. صورت قرمز و عرق کرده من و نفسی به خر خر شبیه شده بود… توی چند ماهی که اینجا بود هیچوقت منو به این شکل ندیده بود. از موکلم چند دقیقه زمان خواستم تا حالم جا بیاد.
رفتم تو اتاق و ولو شدم روی صندلی تلفن رو برداشتم و از خانم احمدی خواستم یه لیوان آب برام بیاره… چند دقیقه ای لم دادم و سعی کردم ریتم تنفسم رو منظم کنم … با تکون خوردن شونه ام به خودم اومدم خانم احمدی با یه لیوان آب بالا سرم ایستاده بود.با چشمای وق زده زل زدم بهش…
چند بار صداتون کردم ولی نشنیدین
عیبی نداره ۵ دقیقه دیگه بفرستش داخل
آب رو سر کشیدم و به چهره پر از اضطراب احمدی فکر می کردم… اولین بار که برای مصاحبه اومده بود هم همین حالت رو داشت. در کل با توجه به سن کمش چهره معصومی داشت، تجربه کاری چندانی نداشت ورد و اکسل رو هم به خوبی بلد نبود، ولی با صبر و حوصله بود و مکالمات تلفنی و مراجعات حضوری رو به خوبی هندل می کرد، توی این مدت که اینجا بود از بس ساکت بود که گاهی فکر می کردم تو دفتر تنها هستم نمیدونم اصلا معیارم برای استخدامش چی بود… با صدای کوبیدن در برگشتم تو زمان حال
بفرمایید داخل …

جلسه که تموم شد از خانم احمدی خواستم بیاد داخل
اضطراب کمتر شده بود و چهره اش آروم تر، امری داشتین ؟
بفرمایید بشینید،چند ماهی از اومدنتون به این دفتر میگذره نظرتون در مورد کار در اینجا چیه از شرایط راضی هستید؟
بله خدا رو شکر از همه چی راضی هستم فقط کاش کمی به سامانه های قضایی مسلط میشدم اونوقت بیشتر تو کارا کمک میکردم بهتون.
دیدم راست میگه
امروز خیلی روبراه نیستم فردا زودتر میام دفتر تا یکم روش کار کنیم.
رضایت رو در چهره اش میشد دید…
تو راه خونه دائم به همسایه خوشگل فکر می کردم لعنتی چه روز جهنمی ای برام ساخته بود اگه ندیده بودمش مجبور به کوهنوردی نمی‌شدم!
همسرم در و باز کرد و اومد به استقبالم ، لعنتی هنوزم قشنگه و به خودش میرسه مثل من خودش رو ول نکرده . با دستی که به کونش کشیدم فهمید که امشب خبریه…
روی تخت دراز کشیدم و منتظرم سارا بیاد.هنوز به همسایه فکر می کنم و کیرم سفت و سفت تر میشه . صدای بسته شدن در اتاق نوید شروع عملیات رو میده.کنار تخت لباساش رو در آورد و آروم خزید تو بغلم گوشم رو گاز گرفت و پرسید آماده ای؟
ااخ من همیشه آماده ام عزیزم
پتو رو زد کنار شروع کرد به مالیدن کیرم لعنتی واقعا کارش رو بلده در حالی که سینه اش رو میخورم و کسش رو میمالم با دستم ،کیرم رو به بدنش فشار میدم …حسابی خیس شده
سارا دوس نداری موهاتو پسرونه بزنی؟
پسرونه؟ نه بابا تو این و سال
فک کنم بهت بیادا
ول کن این حرفارو میخوام بشینم روش
میدونست که با این وضعیت بدنی پوزیشن دیگه ای نمیتونم اجرا کنم عادت کرده بود به این پوزیشن و البته به خوبی هم اجراش می کردم… از بس خیس بود به راحتی لغزید توش ،توی تقلا هاش برا بالا و پایین شدن، از لای موهای بلندش، چهره خانم همسایه رو میدیدم که بهم زل زده
انگار کیرم تو کس اون میلولید و سینه های اون بود که با گونه های من بازی می کرد…همزمان با ناله های خفیف سارا منم ارضا شدم…

روز بعد خوشبختانه امروز آسانسور درست کار می کرد
سلام خانم احمدی
سلام آقای کیانی ممنون که بخاطر من وقت گذاشتین و زودتر اومدین
خواهش می کنم
رفتم پشت میزش و گفتم سایت رو باز کن و شروع کردم توضیح دادن و صحبت کردن
در حین توضیح دادن حس کردم بازوش داره به شکمم فشار میاره متوجه نبودم که با این شکم بزرگ و فضای کوچیک پشت میزش چه موقعیت ناجوری پیش اومده. یکم مور مورم شد ولی قبل از اینکه راست کنم و ضایع بشه گفتم: تا همینجا رو تمرین کنید بقیه اش باشه برای فردا
تا برسم تو اتاق کیرم راست شده بود،راستش هم خوشم اومده بود هم استرس هم گرفته بودم چون تا بحال تو همچین موقعیتی نبودم.توی راه برگشت به خونه داشتم به سارا فکر می کردم که باید جور این اتفاق رو بکشه، حتما تعجب می کرد چون معمولا دو شب پشت هم رابطه نداشتیم.

فردا هم همین برنامه اجرا شد البته یکم طولانی ترش کردم تا از بازوی تپلش استفاده بیشتری ببرم…نمیدونستم چطور باید کار رو باهاش پیش ببرم میترسیدم ریسک کنم و مستقیم چیزی بگم. پس به همون مقدار بسنده کردم. هیجانش برام جذاب شده بود و بخصوص چون مستقیم نبود و ریسک کمی داشت میتونستم ادامه بدم.

با گذشت چند روز خانم احمدی یکی از انگیزه های من واسه رفتن به دفتر شده بود. یه بازی جدید واسه یه نوجوون مسن!
خدای من دوباره نه… بازم آسانسور خراب شده بود کابوس من شروع شد. به زحمت خودم رو رسوندم طبقه ۶ اینبار دیگه رو مبل مراجعین ولو شدم … با حس قطره های آب روی صورتم بخودم اومدم دیدم خانم احمدی با یه لیوان آب بالا سرمه… یکم حالم جا اومد ازش خواستم دستگاه فشار منو از کشوی میزم بیاره.
بلدی فشار بگیری؟
نه بلد نیستم
گفتم بشین و استینت رو بزن بالا .فشارش رو گرفتم، آخ که چه دست سفید و نازی داشت و .بهش یاد دادم و یادآوری کردم هر روز فشارم رو بگیره…حالا بیا یه بار اندازه بگیر ببینم یاد گرفتی
وقتی داشت بازوبند رو می‌بست از اینکه تا کجا میتونم پیش برم مطمئن نبودم…

نوشته: کریپ


👍 18
👎 6
28801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

954305
2023-10-25 00:41:45 +0330 +0330

فعلا یکم رژیم بگیر به ۱۰۰ که رسیدی بعد به فکر مخ زدن باش ، تو دفتر کار دیگه نمیشه دراز بکشی .

4 ❤️

954316
2023-10-25 01:17:46 +0330 +0330

چه عجب یکی از هیکلش تعریف نکرد.واسه همین لایک میدم

0 ❤️

954419
2023-10-25 16:52:18 +0330 +0330

خیییلی خوب بود ، لایک

0 ❤️

954502
2023-10-26 02:49:44 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
زیبا
روان
سلیس
و
انگاری واقعی بود.
ولی
یه دفعد یه پتک بزرگ

0 ❤️

954504
2023-10-26 02:54:11 +0330 +0330

یه پتک بزرگ
با تمام شدن متن
خورد تو سرم!
نوشته
اخه اینقدر کوتاه!
یه باره تموم شد؟
خب
اگه عشق بنوشتن
یا
حوصله نداشتین،
نمینوشتین!
مجبور نبودین
باور کنید جونم.

0 ❤️

954506
2023-10-26 03:05:43 +0330 +0330

نمیدونمچزا یه عده
افرادی هستند
که
در مورد هر مورد و سوالی
اظهار فضل میکنند،
و.اطلاعات دارند.
و
غیر ممکن هست
مسئله ای رو ندونند.
این شازده نویسندمون
هم از روی
تنبلی
اهمیت ندادن
بدیگران
پاسخ مخاطبین خودش رو هم نمیده متاسفانه!
این رو هماضافه کنم
از این نویسندگان
کم هم نداریم.
که پاسخ نمیدن.
بنظر من
با کمی وقت صرف کردن.
میتونید ادبتون رو نشون بدید جونم.

0 ❤️