مردانه‌ی تلخ بدبو

1402/06/31

هر لایه از لباس‌هاشو که از تنش در میارم، عِطر گرم گلاب و بوی تنش بیشتر توی فضا پخش میشه. جوراب‌ها رو باید بذارم بمونه. درسته که جوراب سفیدی که همیشه دلم می‌خواست نیست ولی خب… همه چیز صد در صد اون چیزی که آدم می‌خواد نمیشه. جوراب‌های مشکیش هم خوبه. همونایی که هر وقت کارش داشتیم، موقع اذان می‌رفتیم طبقه چهار و بوشونو می‌گرفتیم و هروقت پیداش می‌کردیم یا توی جیب شلوارش بودن، یا تو دستش گرفته بودشون و پاهای لختشو توی کفش پاشنه ور نکشیده‌ش، رِخ و رِخ می‌کشید و ما رو دنبال خودش می‌کشوند، که تهش جوابی هم بهمون نده و جلسه‌ی بعدی بگه: «از این به بعد توی راهروی اساتید دنبال من نکنین! هر کس سوالی داره تو همین کلاس بپرسه.»
-زودتر پاشو… کلی سوال دارم که توی کلاس و راهرو نتونستم ازت بپرسم.
به نسبت قد کوتاه و فرم باسن زنونه‌ای که داره بازم کیرش خوبه. خوب که نه… میشه گفت معمولیه. کاش میشد وسط کلاسم همینجوری شلوار و شورتشو همزمان می‌کشیدم پایین و از دخترایی که بهش می‌گفتن جاسوییچی می‌پرسیدم هنوزم فکر می‌کنن جاسوییچیه؟ یادم باشه قبل از اینکه کارم تموم بشه یه اندازه‌ای ازش بگیرم. اه… متر هم نیاوردم. عیب نداره. تو این کشو مشوها حتما باید یه خط‌کشی، چیزی باشه. اول باید دستشو ببندم تا بیدار نشده. بعدا وقت واسه تلف کردن هست. خوب شد طناب نخریدم. بلد هم نبودم گره بزنم. اینجوری هم راحت‌تره، هم می‌تونم آخر کار صدای آخ و اوخشو موقع کندن چسب از روی موهای دست و پاش بشنوم و برم. مو که چه عرض کنم! پشم… چه پشمی! یکدست و صاف جوری که هیچ پوستی از ساعد و ساقش دیده نمیشه. کاش یه خشاب اپیلاسیونم داشتم. تیغ! تیغ هم جواب بود. اوففففف. چه سفیدی بشه.

-اوففففففف. چه سفیدی بشی آقای راستی!

البته اونجوری باید ترم دیگه میومدم و حاصل کارمو نگاه می‌کردم. چرا پا نمیشه؟ سکته نکنه یه وقت پاشه ببینه لخته. بذار اولش شورتشو بذارم رو دودولش که نترسه. ببندمش رو صندلی؟ چقدر سنگینه نیم وجبی.

-از کجات بگیرم آخه؟ آدم انقدر چقر و بد بدن؟
ولش کن همینجا داگیش می‌کنم. آها… اینجوری خوبه. تعادلم داره. چه ویویی هم داره! بذار نورو بندازم روش. تمیز کرده؟

-واسه کی تمیز کردی استاد؟
الان دست نزنم بهتره. مزه‌ش میره. بذار بیدار شه، بعدش یه کاری کنم واسم ده ریشتری بلرزونه. الان نه. بهرحال ما آدمای تحصیلکرده‌ای هستیم و سکس هم یه چیز کانسپچواله*… کانفیدنشاله*؟ کان… اَه… اصلا ولش کن. مرضی‌الطرفینیه*… هوففففف. چند ساعت شد؟ حوصله‌م سر رفت تو این تاریکی.
-ببین برقا رو هم واست خاموش کردم جریمه نشی. حالا تو هی قدر ندون.
نگهبان دو بار نمیاد؟ میاد؟ اینا همون یه بارم به زور میان بابا. اینجا که پنجره نداره، شاید اگه درز زیر در و با یه چیزی بگیرم، بتونم لامپو روشن کنم.

-بلندی کتت هم فقط به درد پوشوندن کونت می‌خورد که الحمدلله یه کاربرد دیگه هم پیدا کرد. این کونو فقط ما نباید می‌دیدیم دیگه؟
بذار یه بار دیگه همه چیو چک کنم. چسب پنج سانتی، دستکش پلاستیکی، نایلون فریزر، سیگار، فندک… سیگار برا چی خریدم؟ من که بلد نیستم سیگار بکشم. عیب نداره، شاید وقت شد یه پک بزنم فوت کنم تو صورتش. اینجور آدما از سیگار کشیدن زنا هم بدشون میاد. این چرا بیدار نمیشه!

-مرتیکه می‌دونی چقدر از وقت منو گرفتی؟ بعد هم میای میگی ما شهرستانی‌ها وقت اساتید و دانشگاه رو می‌گیریم؟
بذار تمرینی یه سیگار بکشم. نه الان زوده. پوکه‌ش می‌مونه تو دستم. باید آخرش بکشم که ته سیگارم با خودم ببرم. نباید هیچی رو جا بذارم. می‌تونم تو کشوها دنبال خط‌کش بگردم. اگه فلزی بود که چه بهتر! اه… داره تکون می‌خوره. وقت نشد اندازه شو بگیرم. زانو میزنم کنارش و از موهای پس سرش می‌گیرم. موهاش کوتاهه، از دستم سر می‌خوره و با صورت می‌خوره به زمین. یه آخی می‌گه. گفتم که هیچوقت صد در صد اون چیزی که می‌خوای نمیشه. یه کم از بالاتر موهاش می‌گیرم. خیلی سکسی نیست. اَخخخخخ… شبیه بلند کردن کله‌ی گوسفند شد. چندتا نفس بلند تو می‌کشه و تو چشای من نگاه می‌کنه.
+استاد راستی: خانم راستی؟

-حاضر… هه! ها ها!
خوبه… سکته نکرده.
شورت بلاتکلیف تو دستمو سریع فرو می‌کنم تو دهنش و با یه تیکه چسب پنج سانتی راهشو محکم می‌کنم. اونم تمام این مدت با چشای گرد و متعجبش هنوز داره وضعیتی که توش گیر کرده رو هضم می‌کنه.

-ببخشید… هه هه… هول شدم. نیست که گفته بودید تا اسم تونو خوندم، باید بگید حاضر وگرنه تاخیر می‌خورین! چه خوب اسم منو یادتون بود! هه… اصلا یادم نبود هم اسمیم. اِهِم. اسم کوچیک منم یادتونه؟
یه چرخی می‌خوره و به بغل میفته رو زمین. با دهن پر، هف و هفی می‌کنه. خوبه… همینکه طبق معمول ناراضیه و داره اعتراض می‌کنه یعنی حالش خوبه. از کتفش می‌گیرم و سعی می‌کنم دوباره داگیش کنم. مطمئنا مقاومت می‌کنه و من چندتا با بغل پا میزنم تو شکمش، چون نمی‌خوام دل و روده‌ش تو شکم نرمش قاطی بشن. نه، اینجوری وای نمیسته! باید یه چیزی بذارم زیرش. هفت، هشتا از کتاب‌های مداری که مهندس فرهادی رو مجبور کرد ترجمه‌شون کنه و به اسم خودش چاپ کرد و بعدشم مارو مجبور کرد اول ترم بخریمشون از قفسه برمی‌دارم و میذارم زیر شکمش. هنوز غر می‌زنه ولی مقاومت نمی‌کنه.

-الان عصبانی هستین. کارمون که تموم شد اون پارچه… آره دیگه… پارچه‌ست، لازم نیست بدونین چیه. اونو از دهنتون در میارم. اونوقت می‌تونین همش اسم منو صدا بزنین.

بذار هشتای دیگه هم بذارم اینورش محکم شه.

-ای بابا، اسم کوچیک خانما رو حفظ نمی‌کنین؟ من که تو کلاس یک بار هم اسم خودمو از دهنتون نشنیدم. آقایونو ولی خوب بلد بودین اسمشونو.
خب وقتشه برم سراغ ساک قرمز و کار و شروع کنم. اول از چی شروع کنم؟ کجاست این؟ آهان…

-حضور غیاب تونم که کردین، حالا می‌تونیم درس و شروع کنیم. یادتونه سر کلاس دخترا که جواب می‌دادن، می‌گفتین خانما پچ پچ نکنین، ولی پسرا هر جوابی که می‌دادن، تشویق می‌شدن؟ الانم همون کارو می‌کنیم: هر چی من می‌پرسم، شما با سر جواب میدین. ولی من یه لطفی بهتون می‌کنم، چه درست، چه غلط، تهش بهتون یه جایزه میدم.
شپلق! صدای غر غر دکتر راستی با یه جیغ کشیده قطع میشه. اوف! فکر کنم خیلی محکم زدم. غیب نداره باید گربه رو دم حجله کشت. بقیه رو بهش تخفیف می‌دم.

-حالا اگه کسی خنگ باشه می‌پرسه این چیه؟ یه بار که سر کلاس، صورت یه مسئله‌ای رو پرسیدم، همین جوابو بهم دادین. البته تیکه کلامتون بود. هروقت دخترا یه سوالی می‌پرسیدن، اینو می‌گفتین و پسرا هم مثلا پشت سرتون می‌خندیدن.
آروم دورش می‌زنم و پشه‌کش رو جلوی صورتش می‌گیرم.
-پشه‌کشه. ببخشید دیگه، وسعمون تو خوابگاه در همین حده. شما اینجا خط‌کش فلزی ندارین؟
استاد چند کلمه فحش میده یا شایدم غر می‌زنه. سر پشه‌کش که شکل یه دسته رو روی ته ریشش می‌کشم و از صدای خشی که میده حال می‌کنم.

-عیب نداره. تقصیر خودتون که نبوده. جامعه ریده بود تو مغزتون. شایدم ننه باباتون.
بعد دوتا یواش با همون میزنم تو صورتش.

-شایدم حسودیتون میشد؟ چیه…؟ آقای صرافان به کونتون نگاه نمی‌کرد؟

روی یه زانو جلوش می‌شینم. دستمو میذارم زیر چونه‌ش و می‌کشمش بالا تا صورتشو که از عصبانیت یا خجالت قرمز شده، خوب ببینم.

-امروز خیلی باهاش کار دارم. با آرش نه ها. با کون شما.

صورتشو ول می‌کنم و بلند می‌شم، میرم پشت سرش. باسنش برخلاف بقیه‌ی جاهای بدنش موی کمی داره. اینجوری می‌تونم وقتی مثل صورتش قرمز میشه بهش خوب نگاه کنم. نکنه قرمزیش واسه چیز دیگه‌س؟ اَه… نباید اسمشو میاوردم. یه وقت خوشش نیاد…
-هوی، یه وقت خوشت نیاد جاکش. ببخشید… استاد!
خیلی دارم وقت تلف می‌کنم. باید زمان‌بندی کنم.
پشه‌کش رو می‌برم بالا و چهارتا به یه طرفش می‌زنم. بیشترش ژسته تا اینکه درد داشته باشه. ولی چرا صداش خفه شده؟ یه کم میرم عقب‌تر و خم میشم ببینم راست نکرده باشه. نه، خوبه. حال نکرده، ادامه میدم…

-تو که راست نکردی… ولی من اگه می‌تونستم الان بهت نشون می‌دادم. هه هه. اصلا اسم تو نباید راستی می‌بود. یه روده راستم تو شکمت نبود. یادته گفتی حضور غیاب تی‌ای نمره نداره، آخر ترم زدی زیرش؟ شاهدت کی بود؟ آرش صرافان!

پنچ تای دیگه به اون طرف. کونش سفته و لرزش زیادی نداره ولی من سعی می‌کنم به همون هم راضی باشم. دستمو از لای پاهاش رد می‌کنم و کیرشو میکشم پایین. یه تکون ریزی می‌خوره. اه… کثافت… دستم خیس شد. این چقدر کمه… واسه اسم من باید بیشتر از اینا مایه بذاری آقای راستی!

-اسمشو می‌شنوین هم میاین؟ خوب شد خودش نیومد.
میرم سمت ساک قرمز و بطری آب معدنی رو که فرناز برای دهیدراته نشدنم پر می‌کنه، برمیدارم. یه لحظه… یه فکری به ذهنم میرسه. برمی‌گردم و دستمو بالای باسنش می‌شورم که آب بریزه روشون. روی هر دوتاشون. واو… اینجوری دردش هم بیشتره. من یه نابغه‌م. چطور وسط امتحانش اینقدر مغزم هنگ کرده بود پس؟ در بطری آب رو می‌بندم و میذارمش توی کیف و دوباره پشه‌کش رو برمی‌دارم. نباید هیچیو بذارم رو میزش. اینجوری ممکنه چیزیو جا بذارم. دوباره توی ذهنم می‌شمرم. پنج‌تا اینور… پنج‌تای دیگه هم اونور… ایندفعه صدای ناله‌ش در میاد.

-می‌بینین؟ کی میگه خانوما نمی‌تونن عادل باشن؟ شما هیچوقت اینقدر عادل بودین؟ ته عدالتتون جدا کردن اتاق دختر، پسرا موقع امتحان بود. یادتونه بهتون گفتم پسرا تقلب کردن، تخمتون گرفتین؟ تخمتون کو الان؟ گربه تخم و زبون تونو خورده؟
یکی از کپل‌های گیلاسیشو تو دستم می‌گیرم و فشارش می‌دم. استاد با اینکارم نفس‌شو حبس می‌کنه و عضلاتشو منقبض می‌کنه. ماهیچه‌های سرینی بزرگش جوری خودنمایی می‌کنن که اگه اون بوته‌های تُنُک پشتشون نبود، دوست داشتم یه گازی ازشون می‌گرفتم ولی… نه! تفم می‌مونه روش. نباید هیچ اثری از خودم به جا بذارم. با یه لگد به کتفش، از روی دوتا ستون کتاب‌ها میندازمش روی زمین. چشماشو محکم بسته و نفس نفس می‌زنه. پیشونیش چروک عمیقی خورده و کل صورتش کبود شده. عصبانیه؟ های شده؟ اگه می‌تونستم همین الان کل کله‌شو توی دهنم جا می‌کردم. البته اولش فقط منظورم کله‌ی راستی بود ولی حالا که دارم می‌بینم، کله‌ی راستشم بد نیست…
-البته تقصیر ما زنا هم هست. خیرمون به همدیگه نمی‌رسه. وگرنه ما هم می‌تونستیم تقلب کنیم.

خم میشم و یکی از کتاب‌ها رو برمی‌دارم و چند بار باهاش میزنم تو صورتش تا چشماشو باز کنه. صورتش هنوز جدیه و چشماش برق می‌زنه. کتابو میگیرم جلوی صورتش.

-فرهادی رو یادتونه؟ یه مقاله داد، اسمتونو ننوشت. تهشم چجوری قالتون گذاشت و رفت؟ ولی چقدر کیری شده بودین اون روز… یک ساعت جلوی در اتاق مدیر گروه داشتین مثل این شوهر مرده‌ها غر میزدین.

چمباتمه می‌زنم و کتابو میذارم روی بقیه‌ی کتاب‌ها و دوتا ستون کتاب‌ها رو کنار هم مرتب می‌کنم. نمی‌تونم حجم عظیم شوق و شعفی که توی صورتمه رو پنهون کنم.

-صرافان هم همین کارو باهاتون کرد. هیه هیه! پیش خودتون نگفتین چرا باید قبل رفتنش بیاد شمای چلغوزو ببینه؟ همینکه دیدین یه ایمیلی به اسم اِی.صرافان اومده، از ذوق شاشیدین تو خودتون؟ که قراره یکی از شاگرداتون بیاد و خایمالیتونو کنه؟ نه حاجی، همه‌شون ریدن براتون. تهش شما موندی و من!
گفتم خایمالی…
چند لحظه به خایه‌هاش خیره میشم. چیکارشون کنم؟ اونم زل زده تو صورت من. انگار اونم منتظره ببینه من چیکارشون می‌کنم. بلند میشم میرم سراغ ساک. موچین و فندک رو برمی‌دارم. دوباره جلوی خایه‌هاش چمباتمه می‌زنم و فندک رو روشن می‌کنم. بازم صدای فس و فسش بلند میشه. انگار کم‌کم قراره اشکش در بیاد. چند بار دیگه فندک رو می‌زنم، می‌خوام که فکر کنه می‌خوام پشماشو کز بدم. ولی اینکارو نمی‌کنم. چون بلد نیستم سوختگی رو درمان کنم، اونم پوست خایه! نوک موچینو می‌گیرم روی فندک.
-«گریه نداره که! بالاخره اینم یه مسئله‌ی… ببخشید، وسیله‌ی شخصیه.» اینو وقتی پروپوزالمو، که سه ماه روش وقت گذاشته بودم، تو جلسه‌ی گروه گم کرده بودین گفتین.
فندک رو می‌ندازم توی ساک و به پشت می‌خوابونمش.سعی می‌کنم دستمو به خایه‌هاش برسونم ولی راستی زانوهاشو خم می‌کنه توی شکمش و منم مجبور میشم یه دونه با مشت بزنم تو کیرش که دیگه خوابیده. ولی کاش تا آخرش یه بار دیگه هم بلند شه. صدای دادش توی شرتش خفه میشه و می‌ذاره پاشو صاف کنم.

-اذیت نکنین دیگه. بذارین زودتر تموم بشه، ما هم بریم دنبال کارمون. بخدا آخریشه.
می‌شینم روی رون‌هاش که دیگه نتونه جمعشون کنه تو شکمش. الان دیگه بهم دید کاملی داره. این دفعه خیلی عجله‌ای شد. دفعه‌ی بعد سعی می‌کنم یه چیز رسمی‌تر بپوشم. باید ببینم… یه جفت بوت مشکی چرم تو خوابگاه داشتم، یه واکس بهشون بخوره جون می‌گیرن. یه چادر هم باید قرض بگیرم. بوت با چادر از زاویه‌ی پایین، خیلی چیز نابی میشه. راستی حتما دوست داره!
-آرایش نکردم. می‌دونستم دوست نداشتین. یادتونه دیگه؟ «دخترایی که می‌خوان بیان تو اتاق و برگه‌هاشونو ببینن، باید قبلش آرایششونو بشورن؟» ولی اینی که آوردم، آرایشی محسوب نمیشه. این وسیله پیرایشه.
موهای روی خایه‌ش بلند و تُنُکن. ولی باید ببینم وقت میشه با موچین همه شو تمیز کنم؟ شروع کردم با دقت و حوصله، دونه دونه موهاش و برداشتن. استاد سر دو سه تای اول فقط جیغ می‌زنه، ولی بعدش هی توی خودش می‌پیچیه و سعی می‌کنه دستاشو از یه طرف بدنش به خایه‌هاش برسونه و جلوی منو بگیره.
-اینقدر تکون نخورین. می‌گیره به پوستتون.
اشک از چشمای استاد سرازیر میشه توی گوش‌هاش و صدای جیغ‌هاش کم کم به ناله بدل میشن و انگار می‌خواد با نگاهش بهم بگه که همینقدر بسه. به نظرم بسه، بیشتر از این نمی‌شه جلو رفت. بقیه‌ش دیگه کار موچین نیست. دفعه‌ی بعد حتما یه قوطی وکس رو میارم. شاید تو همین چای‌سازش هم بشه موم گرم کرد. بلند می‌شم و دوباره فندک رو از توی ساک برمی‌دارم و نوک موچین رو باهاش داغ می‌کنم. استاد هم تو این فرصت، آب دماغشو بالا می‌کشه و با نگاهش منو دنبال می‌کنه. فکر می‌کنم دلش بیشتر می‌خواد.

-ببخشید دیگه… ما اینو به ابرومون می‌زنیم.

وسیله‌هارو که سر جاشون گذاشتم، یه جفت دستکش جراحی که از بازمانده‌های کرونا بوده، دستم می‌کنم. نمی‌دونم چرا از اول این کارو نکردم که الان موی خایه‌هاش لای انگشتام نمونه. اگه موقع برگشتن فشارم بیفته و بخوام یه چیزی بخورم، قطعا تو این وضع فقط الکل پاسخگو نیست. برمی‌گردم تا دوباره دمر بخوابونمش رو ستون کتاب‌ها. شروع به مقاومت می‌کنه و صدای غر غر و چسناله‌ش قطع نمی‌شه. مدام سرش رو به طرفین تکون میده که نمی‌خواد برگرده تو پوزیشن قبلیش. ولی من هنوز واسش برنامه دارم.

-باور کردین گفتم آخریشه؟ بابا شما ناسلامتی استاد مملکتید. اگه آخریش بود که دیگه این کتابا رو ردیف نمی‌کردم اینجا.
اَه… ششششت.
یکی می‌خوابونم زیر گوشش تا تقلا نکنه. ولی با دستکش صدای خوبی نمیده. کاش میشد دستکش و در بیارم و یکی دیگه بزنم… نه! من واسه لذتش تا اینجا نیومدم، اومدم به جامعه خدمت کنم! ولی فکر نمی‌کنم واسه این کار، وسیله‌ی مناسبی داشته باشم. یه جامدادی استوانه‌ای هست که … نه اشبالته*. ممکنه بوی عن بهش بمونه. بذار دورش نایلون بکشم. بوی عن که از تو نایلون رد نمیشه؟ میشه؟ نه… نه… نوشته بود چیز بیشتر از سه سانتیمتر رو یه دفعه‌ای فرو نکنین. این حداقل قطرش پنج سانته. جا مدادی هم برمی‌گرده توی ساک قرمز. بذار تو کشوهای خودشو ببینم.

-اینجام که فقط برگه‌ست. برگه‌های مارو هنوز نگه داشتی! من… سلیم… اِ… آرش جونت.
یک مشت از برگه‌های امتحانی رو لول می‌کنم و… نوچ، قطرش بیشتر از سه سانته. نصف برگه‌ها رو برمی‌گردونم توی فایل و دوباره بقیه رو لول می‌کنم. این باید خوب باشه.
-نچ… اینجوری سرش می‌بُره.

سر کتری برقی رو برمی‌دارم و لوله‌ی برگه‌ها رو توش می‌خیسونم و با دست لبه‌های استوانه رو به داخل فشار می‌دم. اینجوری نرمتر هم میشه.

-ببین من چقدر به فکرتم. کلی برات تحقیق کردم. تازه این یکی نمره هم نداشت. البته باید در حد یه پروژه عملی نمره می‌داشت.

لوله رو زیر بغلم می‌ذارم و قوطی روغن رو از تو ساک برمی‌دارم. کاش قبلش که دستم خالی بود، این کارو می‌کردم. انگشتمو می‌کنم تو قوطی و فرو می‌کنم تو سوراخش، به این امید که توشم مثل بیرونش تر و تمیز باشه. وگرنه دیگه نمی‌دونم باید چه غلطی بکنم.
همزمان با ورود اولین بند انگشتم، صدای ناله‌ش بلند میشه. احتمالا دارم درست انجامش میدم وگرنه جیغ می‌کشید، نه ناله. خب پس ادامه میدیم…
-یادتونه برگه‌ی سلیم رو کشیدم بیرون، به یکی از سوالاش که ننوشته بود سه نمره داده بودین؟ وقتی پرسیدم، گفتین: «سرتون به کار خودتون باشه و به برگه‌ی بقیه کار نداشته باشین»؟ پس مشکلتون فقط با ما زناست دیگه؟ ربطی به آرش و غیر آرش نداره.

یه لحظه ساکت میشم و همزمان انگشتم هم از کار میفته. فکر کنم اشتباه متوجه شدم. اگه مهم نبود پس چرا واسش راست کرد؟ شایدم واسه آرش نبود. ولش کن. بهتره همین اول کاری به این چیزا فکر نکنم. کم کم از فکر آرشم در میاد. بعدشم میره تو فکر یکی دیگه. اصلا بیخیال. دوتا انگشتمو جفت می‌کنم، یه کم روغن روشون می‌ریزم و فرو می‌کنم توش که این بار پاسخ بهتری ازش دریافت می‌کنم.

-البته اگه آرش جان مسئله مهمی نبودن، الان شما اینجا تشریف نداشتی.
لوله‌ی برگه‌ها رو از زیر بغلم در میارم و جای خیس و نرمشو می‌ذارم در سوراخش. این دیگه واقعا آخریشه. اگه خوب پیش بره بعدش میرم یه چیزی می‌خورم و میرم خونه. حتی شاید با هم رفتیم بیرون. خودمو در طول بدنش کش می‌دم و به سرش نزدیک میشم تا بیشتر باهام احساس راحتی کنه.

-این بخشش شاید یه کم سخت باشه. شما موقع امتحان سوالای اتاق ما رو جواب ندادین. ولی من اینجا هستم، کمکتون می‌کنم.
لوله رو با فشار هل می‌دم داخل، صدای آه دلپذیری از استاد خارج میشه، ولی اصطکاک نمی‌ذاره بیشتر از چند سانتیمتر فرو بره. بوی بدی بلند میشه که برام غیر قابل تحمل نیست و احتمالا برای استاد راستی طبیعیه. بوی کتاب نو نیست، مثل بوی وقتیه که می‌خواستی کتاب نوهاتو جلد کنی، ولی قیچی از دستت در میرفت و میریدی تو جلد گرون قیمت پلاستیکی که پول نداشتی دوباره بخریش. یادم میاد برگه‌ها ممکنه خیس بشن و وا برن. سراغ نایلون فریزر توی ساک می‌رم. اون احتمالا جلوشو می‌گیره.
-عیب نداره اولین ترممه. داریم آزمون و خطا می‌کنیم دیگه. شما هم نصف ترمو با لاپلاس* درس دادین و اصلا نفهمیدین ما هنوز ریاضی مهندسی پاس نکردیم. عوضش ایندفعه شما ریدین تو امتحانا. هه هه…
لوله‌ی برگه‌ها که توی نایلون رفته رو تو هوا تلو تلو می‌دم و یادم میاد که استاد روش اونوره و قطعا نمی‌بینه این شیرین‌کاری منو. یه کم روغن روی نایلون فریزر می‌ریزم و یه بار دیگه شانسمو امتحان می‌کنم. اهان… درسته… صدای ناله‌های استاد داره محکم‌تر میشه و دیگه لازم نیست هی اسم اون پسره‌ی پتیاره رو پشت سر هم بیارم تا سر ذوق بیاد. وقتشه کم کم بهش بگم چیا ازش میخوام.

-یادتونه اون روز آخر از در اتاقتون رفتم بیرون، بهتون چی گفتم؟ داد زدم گفتم:«معلومه وقتی یه مشت گوساله رو راه می‌دن توی اساتید، طبقه‌ی چهارم میشه طویله!» استاد… دوست دارین همینجوری روی چهار دست و پا ببرمتون…
ولی باید طنابو می‌خریدم. با سفره‌ی یکبار مصرف هم میشه… نه، ولش کن. شکیل نیست! هیچی مثل طناب نمیشه… یه طناب قرمز که از دهنش رد کنم و ببندم پشت سرش و بکشمش توی راهروی طبقه چهارم تا پشت سرم روی چهار دست و پا راه بره و با یه صدای نامفهوم، مثل گوساله‌ای که شیر می‌خواد، دنبال ننه‌ش ماغ بکشه. بذار ببینم دیگه چیا دارم… دستکش پلاستیکی، نایلون فریزر… طناب! اه… چرا طناب نخریدم؟

+فرناز: مطمئنی همه چیو گرفتی؟

لرز محکمی از پشت گردنم می‌گیره و می‌ریزه تو کمرم. دهنه‌ی ساک قرمز و جمع می‌کنم، برمی‌گردم سمت فرناز که یله داده به اوپن و داره فروغ می‌خونه.

-واسه چی؟
احتمالا ندیده. ایشالا که ندیده. اگه می‌دید هم نمی‌فهمید. دستمال و دستکش و باند و گاز و موچین و الکل… اینا مگه همین چیزایی نیست که هر روز خدا باهاشون میریم بیرون؟

+فرناز: استخر مگه نمی‌خواستی بری؟

-چرا.

+فرناز: مایوت که از بند آویزونه. مال تو نیست مگه؟

-چرا… چرا… الان برمی‌دارم.

مایوی آبی و کلاه شنا رو می‌چپونم لای باقی وسایل و یه حوله تا می‌کنم روی همشون. اینجوری اگه نگهبان دم در هم ساک رو باز کنه، فکر می‌کنه می‌خوام برم استخر. چرا باید نگهبان دم در توی ساک مردمو نگاه کنه؟ مگه حرمه؟ نترس بابا… من گیت حرم هم رد کردم. همون دفعه که مامان رژ لبشو انداخت تو جیبم و گفت: «از نگهبانی رد شدی ازت می‌گیرم». اما الان که دیگه بچه نیستم.

+فرناز: برو دیگه دیرت میشه.

-میرم حالا… فقط می‌خوام برم جکوزی یه کم ریلکس کنم.
آره. میرم ده دقیقه میشینم تو جکوزی اعصابم آروم میشه. ولی یادم نمیره. بعدش چی؟ فرداشم برم استخر؟ تا کی برم استخر؟ یادم نمیره. با همین ساکم برم پیش تراپیستم؟ برم پیش اون یادم میره؟ یه وقت نره به راستی نگه می‌خوام چیکار کنم باهاش؟ نه… گفت تا وقتی تهدید به مرگ نباشه، لازم نیست گزارش بده. نمی‌خوام بکشمش که… یه کون کونک بازی ساده‌س. یه ساعتم طول نمی‌کشه. اگه طول بکشه چی؟ تو یه جلسه میشه کار بدرد بخوری کرد؟ بذار می‌پرسم، اگه دوست داشت یه بار دیگه ازش وقت می‌گیرم. ولی دفعه‌های بعدش که دیگه می‌دونه صرافان نیستم و چیکارش دارم. می‌تونم دفعه‌ی بعد یه پاورپوینت هم درست کنم و دلایلم رو برای این کار شرح بدم. حتی شاید بتونم چندتا لکچر راجع به زن ستیزی و مردسالاری هم بهش ارائه بدم! نه اونجوری فکر می‌کنه من از این فمنیست زردام. تازه معلوم هم نیست چقدرش تو گوشش بره. بذار… اگه وقت داد، بازم اذیتش می‌کنم.

-خدافظ.

+فرناز: بوت چرا می‌پوشی تو این گرما؟

-فعلا فقط همینو دارم.
الان اگه راه بیفتم به قرار میرسم. البته به سانس آخر استخر هم می‌رسم. ای خداااا… بذار استخاره کنم. نه حافظ گفته خیره، باید برم پیش راستی. دیگه بیخود وقت خدا رو نگیرم. تازه اگرم بخوام آتئیست باشم، بهتره فعلا ازش کاری نخوام. شاید جاهای مهم‌تر لازمم شد. ایشالا که خیره. نه! مهمه… اینم مهمه. می‌رم یه دقیقه پای کتابخونه استخاره می‌کنم و برمی‌گردم.
فرناز بالاخره دست از فروغش می‌کشه و میذارتش توی قفسه. یه نگاه به من و قرآن توی دستم میندازه، ابرویی بالا میده و میره. وای! بد اومد!

-فرناز، من میرم استخر.

+فرناز: باشه، چند بار میگی؟
واسه من بده یا واسه راستی؟ شاید خدا هم مثل اوناست. دوست داره ما تحقیر بشیم. اگه حقیر نبودیم که ما رو با یه شیار وسطمون خلق نمی‌کرد. اَخخخخخ… حتی نمی‌خوام اسمشو ببرم! اگه دروغ بگه و بخواد منو منصرف کنه چی؟ بعدم با فرشته‌هاش بشینن مثل پسرای دانشکده حرص خوردن ما رو ببینن و یواشکی بخندن؟ همون بهتر بود یه اسلاید درست می‌کردم و تو کلاسش ارائه می‌دادم. همه شونو که نمی‌تونم دونه دونه طناب پیچ کنم. وای طناب نخریدم…
-من رفتم، خدافظ.

+فرناز: وایسا ببینم. تو کیف آبیه منو ندیدی؟

فرناز از کشوی آشپزخونه رول سفره‌ی یکبار مصرف رو می‌کشه بیرون و چندتایی سفره رو از جای پرفراژش* می‌کنه. یه فندک و یه قوطی کبریت ساده هم از توی کشو برمیداره و میاد وسط حال وای میسته.

-کدوم کیف؟

+فرناز: همون آبی نفتی بزرگه که کلی جیب توش داره.

-می‌خوای چیکار؟

+فرناز: می‌خوام برم باشگاه.
بیا… اینم از زنا. حالا یه بار تو زندگی یه چیزی ازش قرض گرفتم تا از منت منو پاره نکنه، ولم نمی‌کنه. تا من گفتم ساک تو بده برم استخر، خانم باشگاه رفتنش گرفت.

-می‌خوای همینو بهت پس بدم؟
+فرناز: نه این کوچیکه، بدردم نمی‌خوره. تو برو… استخرت دیر میشه. پیدا نشد هم وای میستم فرزانه از خونه‌شون برگرده، مال اونو قرض می‌گیرم.

فرناز وسایل توی دستشو خالی می‌کنه روی اوپن و میره تو اتاق. ولش کن. اگه بخوام یه دستشویی هم برم، وقت نمیشه طناب بخرم. بدون طناب که نمیشه. احتمالا الان دول موششو دست گرفته، منتظر آرش جونشه که از در بیاد تو تا واسش … اصلا کدومشون واسه کدوم می‌مالیدن؟ ولش کن… فقط میرم یه نظر نگاه می‌کنم، ببینم چند دقیقه میشینه تا آرش بیاد. آخ که اگه جای آرش من برم تو اتاقش و ببینم قلبش داره خونو جای کیر چلاسیده‌ش تو مغز پوکش پمپاژ می‌کنه… دو دستی از زیر سیب گلوش می‌گیرم تا کله‌ش مثل آبنبات آلبالویی قرمز بشه و یه لیس تلخ از زیر گلوش تا پشت گوش عرق کرده‌ش می‌کشم…
تق تق تق تق! تق تق تق تق!

+فرناز: چه خبرته؟ زودتر تمومش کن، ما هم بریم دنبال کارمون.

همین قدر خوبه… بهتره همه شو اینجا نزنم. دانشکده هم توالت داره. نه طناب ندارم، میرم دستشویی استخر. اونجا مزاحمم نداره. بهتره تا فرناز ساکو زیر و رو نکرده بزنم بیرون.

+فرناز: تو مگه دیرت نشده؟

-چرا…
چرا! دیرم شده… وقت می‌گیرم! ازش وقت می‌گیرم که برم طناب بخرم! آرش که تونست با ایمیل وقت پروژه‌شو چند روز تمدید کنه. این یعنی دوباره بهش وقت میده. اگه الان یه ایمیل بهش بزنم… اصلا چرا با اِی.صرافان ایمیل بزنم؟ باید منو اونجوری که هستم بپذیره. با ایمیل خودم می‌زنم! بهرحال سکس یه چیز مرضی‌الطرفینیه!
«با عرض سلام خدمت حضور محترم استاد گرامی جناب آقای دکتر راستی
اینجانب مرضیه راستی، یکی از شاگردان شما در درس مدار در ترم گذشته، تقاضا دارم در صورت امکان …»

مرداد ۱۴۰۲


کانسپچوال: مفهومی.
کانفیدنشال: محرمانه.
مرضی‌الطرفین: کانسنشوال، مورد رضایت دو طرف.
اشبالت: نوعی چرم ضخیم با سطح مخملی و پرزدار.
لاپلاس: تبدیل لاپلاس، روشی عملیاتی در حل معادلات دیفرانسیل خطی.
پرفراژ: خطی از سوراخ‌های ریز که برای جدا کردن آسان‌تر، روی کاغذ و نایلون می‌گذارند.

نوشته: farzad(x)


👍 10
👎 14
10901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948735
2023-09-22 00:57:25 +0330 +0330

جریان سیال ذهن، منهای صفت جریان داشتن و سیال بودن، میشه چنین داستانی. داستانی که سعی داره روایتش را روان نشون بده، اما خطکشی شده است و خطکشی ها هم خیلی پررنگ به چشم میاند.
خلاقانه و سرگرم کننده بود. سعی ای که برای شکل دادن به مسیر پیرنگ و فضا و اتفاقات توی ذهن خواننده ایجاد میکنه، “بدون دلزده کردن”، چالشی بوده که نسبتا ازش موفق بیرون اومده. اما با این حال، باز هم صرف این شکل دادن، چندان موفق نیست. بخصوص توی بُعد فضاسازی، روایت داستان با تموم جزئیاتی که با واگویه های ذهنی ممتدش بیان میکنه، باز هم نقص هایی درش نمود دارند. مخصوصا در یک سوم پایانی که خط زمانی به هم میریزه، گرچه باز هم نمیشه گنگ دونستش، اما آنچنان خوانا هم نیست.

مطالعه ی این داستان برای بنده تجربه ی جالبی بود.


948803
2023-09-22 09:45:52 +0330 +0330

آقای تنها

داستان بیستم
مردانه‌ی تلخ بدبو

به نویسنده‌ محترم:
ممنون از زمانی که برای نگارش داستان گذاشتی و شرکت در جشنواره

نکات مثبت:
فضاسازی خوب
توصیفات خوب
پی‌رنگ قابل قبول

نکات منفی:
ایرادات مختصر نگارشی
شخصیت پردازی

فضاسازی خیلی خوب و بر پایه‌ی مونولوگ و حداقل موقعیت مکانی.
بخش عمده‌ی داستان به یک سکانس اروتیک اختصاص داده شده اما فضا سازی خیلی خوب و توصیفات قابل قبول، بر پایه‌ی مونولوگ‌های طولاني که حلقه های داستان رو در ذهن مخاطب شکل میده و به هم وصل می‌کنه انجام شده.
نوع نگاه نویسنده به تبعيض جنسیتی جالب است و در بخش هایی از داستان هم میشه طنز انتقادی رو از قلم نویسنده برداشت کرد و فانتزی که هر کدام از ما ممکنه در طول دوران تحصیل نسبت به استاد نماها در ذهن مون با غلظت کمتر یا بیشتر پرورانده باشیم
شخصیت پردازی کمی گُنگ هست.
تعدادی ایرادات املایی و نگارشی در متن مشهود است که که با بازخوانی قابل اصلاح و ویرایش است.

براتون آرزوی موفقیت دارم.


948804
2023-09-22 09:47:05 +0330 +0330

Lilak lime

سلام به نویسنده محترم.
در بخش اشکالات نگارشی و املائی، تعدادی ایراد مشخص بود که میشد با دوباره‌خوانی اونارو اصلاح کرد.
پیرنگ داستان‌ قابل قبول بود؛ یه دانشجوی تقریبا فمینیسم دختر که از استاد مردسالار گِی‌ش می‌خواد انتقام کل دانشجو‌های دختر رو بگیره‌. خب در این حالت پیرنگ‌ کشش داره؛ اما باید دید عملکردتون در بخش‌های دیگه چطور بوده.
تا نصف و قبل از شروع مکالمات مرضیه با فرناز و مونولوگ‌های متعدد مرضیه با ذهنش در حضور فرناز، همه چی به خوبی پیش رفته بود؛ اما در نصف دوم داستان واقعا گنگ و نامفهوم شده بود داستان‌تون که چند دلیل عامل این بودن:
۱)پرشی زمانی نامفهوم
۲)شخصيت پردازی ضعیف که باعث شد اصلا ما ندونیم فرناز کیه؟! یا حتی آرش! برای آرش هم شخصيت‌پردازی ضعیفی کرده بودین.
۳)مونولوگ‌ها تمومی نداشت! درسته که فضاسازی بخش اروتیک با همون مونولوگ‌ها خوب بود اما در نصفه‌ی دوم داستان، بهتره بود به‌جای پرداختن به گیج‌شدگی شخصيت مرضیه، یکم دیتا به مخاطب بدین تا خط داستان رو گم نکنه.
در کل عملکردتون در نصفه‌ی دوم داستان بسیار ضعیف بود و با این‌که دوبار داستان‌تون رو خوندم بازم نتونستم بفهمم دقیقا دنبال چی بودین و می‌خواستین چه پیامی به ما بدین!
بریده شده از داستان:"-حاضر… هه! ها ها!"
مرتب و مکرر از این کلمات نامفهوم مثل هه استفاده کرده بودین. مخاطب بیکاره بشینه ببینه این هه چه مفهومی داره؟ مثلا هه پوزخنده یا هه خنده کوچولو هست یا…
به‌جای این کلمات می‌تونستین از توصیف کنید احساسات یا حالت بدنی شخصیت رو.
“منطق”
بزرگ‌ترین ایرادی که دیده می‌شد این بود که مرضیه، استاد رو چطور گیر اورده بود و بی‌هوش کرده بود؟ اصلا کجا گیرش اورده بود؟هیچ‌جا هم اشاره‌ درستی نکرده بودین.
“تعلیق”
باگ دیگه‌ی داستان این بود که در بخش اول داستان، موضوع انتقام نوشته و تموم شده بود، حالا دیگه هیچ پیچش و تعلیقی وجود نداشت که بخواد مخاطب رو تا آخر بکشونه برای خوندن داستان.
در نهایت؛
تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره.


948805
2023-09-22 09:48:02 +0330 +0330

Mamali_Refresh

  1. درونگویی‌های مرضیه جالب و خوندنی بود. طنز و لحن محاوره‌ای خیلی خوبی داشت. اما یه مشکلی داشت. اینکه درونگویی‌ها به قدری طبیعی شده بودن که کاراکتر اصلا فراموشش شده بود که یه خواننده‌ی از خدا بی‌خبر داره می‌خونه. غیرمستقیم به همه‌ی ماجراها و حاشیه‌های مربوط به دانشگاه اشاره شده بود اما باور کنید کمی گنگ بود. می‌گم دیگه این بخاطر خیلی طبیعی بودن درونگویی‌های کاراکتره. انگار که یه شخص حقیقی داره همینا رو تو جریان اتفاقات توی داستان میگه، اما وقتی این درونگویی‌ها قراره بیاد تو داستان باید یه تغییراتی بکنه. هوم؟ :)

پرش زمانی خیلی یهویی و غافل‌گیر کننده هست. جوری که حدس می‌زنم اون چند خط اول یه بخش زیادی فکر کنن دوستش توی خونه‌‌ی راستی هست. اگه توی اولین پاراگراف پرش زمانی سرنخ بدید به مخاطب خیلی خوبه. یا حتی می‌تونید با چند خط فاصله نشون بدید که از این پاراگراف آخر تا این یکی پارگراف یه وقفه‌ای، تغییر سکانسی، پرشی چیزی هست.

فضاسازی می‌تونست بهتر باشه، یه‌جایی تو خوابگاه بود، یه جایی تو دستشویی؟ یه‌جایی… اممم این جنبه از داستان خیلی گنگ بود. انگار که توی ذهن مرصیه نشستیم و بیرون رو نمی‌بینیم.

پاورقی کردن لغت‌ها کار جالبی نیست. خیلی از لغت‌هایی که پاورقی کردید رو می‌تونستید توی خود داستان از زبون کاراکتر بگید. اونجا که نمی‌تونست کلمه‌ش رو به‌یاد بیاره و تلفظ کنه، اونجایی که دوستش می‌خواست سفره رو از پرفراژ باز کنه، می‌شه یه لحظه هم توضیح داد که، فلانی سفره رو از پرفراژش، اون نقطه‌های ریز روی سفره پاره کرد.

در آخر، استعداد زیادی توی نوشته‌تون دیده میشه. چه در زمینه‌ی دیالوگ‌نویسی، چه در روان‌نویسی و چه در پرداختن به شخصیت و انگیز‌‌ه‌های یه کاراکتر.

پی‌نوشت: لاپلاس رو که قبل از ریاضی مهندسی توی معادلات یاد می‌دادن😀

6 ❤️

948818
2023-09-22 11:00:26 +0330 +0330

سپاس از حضورتون در جشنواره. نمره‌ی صفر برازنده‌تون نبود. اختلاف نظر همیشه وجود داره و امیدوارم این رو به‌پای جشنواره نذارید. داستانتون با وجود نگرفتن پنج شیش نمره‌ باز از داستان دوستمان (دوستمان = دوست + مان؛ مان = ما = داور ؛ دوستمان = دوست داور؛ مراجعه به فالوور فالویینگ‌ها و کامنت‌های انجمن) که نقد با امتیاز صفر خیلی به مذاقش خوش اومده و لایک کرده، داستانتون رتبه‌ش بالاتر بوده. خوشحال باشید😀

7 ❤️

948819
2023-09-22 11:07:54 +0330 +0330

خب بالاخره داستانی که منتظرش بودم آپ شد!
پیش از خوندنش، با توجه به نمره بقیه داورها حدس زدم نمره‌ای ناعادلانه داده شده، الان دیگه مطمئن شدم.
خسته نباشید به امید عزیز که هرجوری دلش میخواد نمره میده! خدا قوت پهلوان! 🙌🙂

6 ❤️

948820
2023-09-22 11:07:58 +0330 +0330

دختر عصبانی
بار اولی نیست که من به جای داورها ، نقد و نظرشون رو کپی میکنم.
در دوره های قبل هم این اتفاق افتاده. برای همین همیشه از داورها می‌خوام همراه با امتیاز ها، نقد و نظرشون رو هم برام بفرستن. شما هم یه لیوان آب خنک بخور عزیزم، دلیل این حرص و جوش خوردنت رو نمی‌دونم واقعا
اینکه چرا وکیل وصی داور های جشنواره شدید و کیر نداشته (داشته؟!) رو حواله جشنواره میدی جالب توجه😅
هرچند از اکانت های فیک هر حرف و صحبتی برمیاد و بعید نیست .
در ضمن این جشنواره از شروعش زیادی کیر خورده و چیزیش نشده ! الکی کیرتو حواله نده 🙂🙂
پاینده باشید

3 ❤️

948821
2023-09-22 11:09:57 +0330 +0330

سپیده چرا فرم 1 2 3 منو رعایت نکردی😭😭
کل شاخ بودن نقدم به همیناست😭

3 ❤️

948822
2023-09-22 11:16:19 +0330 +0330

چون دیر رسیدم دبیر عزیز نظرم رو آپ کردن،
اما یه پ‌.ن مهم داشتم که قرار بود اضافه کنم با توجه‌ به صحبت‌های نویسنده عزیز زیر تاپیک فراخوان جشنواره.
پفک نمکی: درسته که داستان‌تون کم‌ایراد نبود و خب نمره‌ بالا‌تری نمی شد داد؛ اما قطعا در مقایسه با داستان‌های بیستم، نوزدهم، هجدهم و هفدهم که پر از اشکال‌های بزرگی بودن که هر خواننده کم‌توجه هم متوجه اونا میشه، بهتر بود. از نظر نمره یک ابدا لایق شما نیست به نسبت داستان‌های دیگه در این دوره.
نمره یک، نمره‌ای هست که برای تشکر از شرکت در جشنواره، به نویسنده داده میشه. وقتی داور یک میده این تلقی میشه که هیچ نمره‌ای از سمت داور به نویسنده داده نشده؛ حتی ۲۵ صدم!
**حتما روی نقاط ضعفتون که ذکر شد کار کنید‌، امیدتون رو از دست ندین و به نوشتن ادامه بدین.**❤


948823
2023-09-22 11:17:47 +0330 +0330

Mamali_Refresh

  1. درونگویی‌های مرضیه جالب و خوندنی بود. طنز و لحن محاوره‌ای خیلی خوبی داشت. اما یه مشکلی داشت. اینکه درونگویی‌ها به قدری طبیعی شده بودن که کاراکتر اصلا فراموشش شده بود که یه خواننده‌ی از خدا بی‌خبر داره می‌خونه. غیرمستقیم به همه‌ی ماجراها و حاشیه‌های مربوط به دانشگاه اشاره شده بود اما باور کنید کمی گنگ بود. می‌گم دیگه این بخاطر خیلی طبیعی بودن درونگویی‌های کاراکتره. انگار که یه شخص حقیقی داره همینا رو تو جریان اتفاقات توی داستان میگه، اما وقتی این درونگویی‌ها قراره بیاد تو داستان باید یه تغییراتی بکنه. هوم؟ :)
  2. پرش زمانی خیلی یهویی و غافل‌گیر کننده هست. جوری که حدس می‌زنم اون چند خط اول یه بخش زیادی فکر کنن دوستش توی خونه‌‌ی راستی هست. اگه توی اولین پاراگراف پرش زمانی سرنخ بدید به مخاطب خیلی خوبه. یا حتی می‌تونید با چند خط فاصله نشون بدید که از این پاراگراف آخر تا این یکی پارگراف یه وقفه‌ای، تغییر سکانسی، پرشی چیزی هست.
  3. فضاسازی می‌تونست بهتر باشه، یه‌جایی تو خوابگاه بود، یه جایی تو دستشویی؟ یه‌جایی… اممم این جنبه از داستان خیلی گنگ بود. انگار که توی ذهن مرصیه نشستیم و بیرون رو نمی‌بینیم.
  4. پاورقی کردن لغت‌ها کار جالبی نیست. خیلی از لغت‌هایی که پاورقی کردید رو می‌تونستید توی خود داستان از زبون کاراکتر بگید. اونجا که نمی‌تونست کلمه‌ش رو به‌یاد بیاره و تلفظ کنه، اونجایی که دوستش می‌خواست سفره رو از پرفراژ باز کنه، می‌شه یه لحظه هم توضیح داد که، فلانی سفره رو از پرفراژش، اون نقطه‌های ریز روی سفره پاره کرد.

در آخر، استعداد زیادی توی نوشته‌تون دیده میشه. چه در زمینه‌ی دیالوگ‌نویسی، چه در روان‌نویسی و چه در پرداختن به شخصیت و انگیز‌‌ه‌های یه کاراکتر.

پی‌نوشت: لاپلاس رو که قبل از ریاضی مهندسی توی معادلات یاد می‌دادن😀

5 ❤️

948824
2023-09-22 11:18:38 +0330 +0330

Mamali_Refresh
عذر میخوام عزیزم ، وقتی کپی کردم، عدد ها کپی نشدن🙁

5 ❤️

948828
2023-09-22 11:27:05 +0330 +0330

سپیده:
مرسی مرسی😀❤️❤️آی لاو یو آی لاو یو❤️

2 ❤️

948829
2023-09-22 11:34:08 +0330 +0330

مملی:
😘❤️😅

2 ❤️

948830
2023-09-22 11:36:02 +0330 +0330

داستان سطح بالا نبود و آخراش گوزپیچ شدم ولی نمره یک هم خیلی بی‌انصافیه. مشخصه داور یه دوره‌ای تو زندگیش استاد بوده که به غرور استادیش برخورده و نمره یک رو داده.
من هرانکس که به اکانت من بگه فیک رو به تحدی میطلبم. ببینیم کی فیکه و کی نیست.😏

7 ❤️

948848
2023-09-22 14:04:03 +0330 +0330

کانال فتیش پا خواستین بیاین مال خودمه

0 ❤️

948884
2023-09-22 19:20:31 +0330 +0330

نویسنده‌ی گرامی. من با وجود تمام نقص‌ها و نقدهایی که به داستانتون وارده، یه جورایی دوستش داشتم!🌷🌷 حداقل آدم شاید توی خیالش یا در قالب داستان، چنین انتقام هایی رو شاید دوس داشته باشه! با اینکه ممکنه نشدنی یا غیر عاقلانه باشه.

به نظرم شما پتانسیل بالایی توی نویسندگی دارین که احتمالا با نوشتن بیشتر، پخته تر و بهتر خواهد شد.
فقط به نظرم سعی کنین که خودتون رو جای خواننده بذارین و ببینین که چه کاری می تونین بکنین تا فهم داستانتون آسون تر بشه براش با وجود پیچیدگی ها و مدل خاص نوشتارتون.

لطفا بازم برامون داستان بنویسین. موفق و پیروز باشین🌷🌷🌷


948895
2023-09-22 22:01:36 +0330 +0330

ممنون از داوران جشنواره بابت نظرات: کریم‌آ‌ق‌منگل ، om1d00 ، Mamali_Refresh ، Lilak lime ، آقای تنها .

و مدیر عزیز جشنواره بابت زحماتشون sepideh58

4 ❤️

948909
2023-09-22 22:39:00 +0330 +0330

سلام من نویسنده داستان هستم (بلافاصله بعد از انتشار داستان زیر اکانت اینستایش می‌نویسد: «شاید یک نویسنده… شاید یک جقی…») و اینم اولین داستانمه (به این سرش قسم واسه جشنواره اکانت ساختم).

هرگونه انتقاد، پیشنهاد، تقدیر، تشکر، امضایی داشتین در خدمتم.😎 چون ما ایرانی‌ها معمولا به نتایج راضی نیستیم و بقول یه بزرگی: «ک*رم تو المپیک و هرچی هست.» ولی باز هم بابت اعتراض به نتایج جشنواره و ایجاد دلخوری برای بزرگواران عذرخواهی می‌کنم. مهم اینه که از خوندن داستان‌های همدیگه لذت ببریم و یاد بگیریم (مهم اون جایزه اول بود که دستم بهش نرسید 😕 )

احمد1358
از شما انتظار اون کامنت معروف رو داشتم ولی همینم خدا بده برکت 😁

MoonKissed
سلام، خیلی خوشحالم که راضی بودین و انتظارتون بی‌نتیجه نبود، بازم الحمدالله. ❤️

ایستاده در گا
ببخشید دیگه! من به نیت اولی رفتم رو تشک، ولی مثل اینکه همه به نیت اولی اومده بودن و قرعه اول ما هم با یه اوستاد اوفتاد. 😁

mardin.hm
فتیش دست ندارین؟

negar93
سلام، چشم… چشم… و چشم. ❤️

خیلی ممنونم از نظرات دلگرم کننده تون. سعی می‌کنم باز هم داستان بذارم تا بیشتر یاد بگیرم و بیشتر با هم بخونیم/ بزنیم. ❤️

5 ❤️