معلمی عشق است (۱)

1401/01/26

معلمی ، عشق است.

داستان واقعی است ،برای شخص خودم اتفاق افتاد .
فوش میدین یا باور میکنین ،،
همه‌ش برای خودتون …

من محسن ۳۱ ساله ، معلم هستم. مجردم ، قدم ۱۸۰ وزنم ۸۵ و سایز کیرم هم ۱۸ سانت .
قبلا هم ‌چند داستان اینجا نوشتم که همگی واقعی بودند .

سال ۱۳۹۵ بعد از سالها آموزگاری، تصمیم گرفتم از هیاهوی مدارس شهری فاصله گرفته و برای دوسال به مدارس روستایی و عشایری بروم .
در استان محروم ما ، مدارسی به شکل عشایری و سیار وجود دارد که دانش آموزان و معلم همراه عشایر کوچرو ، ییلاق و قشلاق می روند. زمستان سرد به منطقه ی گرم‌کوچ می کنند و اونجا چادر سفید آموزش و پرورش بر پا می‌شود و بهار هم به محل زندگی اولیه ی خودشان بر می‌گردند.

من هم روستایی عشایری با ۸ دانش آموز را نتخاب کردم و مهرماه اسباب و اثاثیه ی مختصری فراهم کردم و راهی آنجا شدم‌.‌کارهای راه اندازی مدرسه قدیمی روستا انجام شد و درس شروع گردید . ارتباط خوبی با خانواده ها و مردم داشتم ،چون‌ اکثر اوقات مهمان آنها بودم . اصلا رسم بر این است که هر روز یک خانواده معلم مدرسه را برای ناهار و شام مهمان می‌کند. و چون روستا مغازه و نانوایی ندارد ، لذا معلم چاره ای جز اینکار ندارد . والبته انتظار مهمانی های رنگارنگ شهری نیست و سفره خانواده با غذاهای محلی و اکثرا خوشمزه و ارگانیک آراسته می‌شود. و هفته ای یک روز نوبت هر خانواده می شد .
من دربیشتر کارهای روستا به آنها کمک میکردم.
دوماه از سال تحصیلی گذشت و روستا آماده ی کوچ به گرمسیر شد . قاطر ها و الاغ ها سیاه چادر ها و بار و بنه را حمل کردند. ایل به حرکت در آمد و بعد ۱۰ شبانه روز راهپیمایی ،به گرمسیر رسید . چادرها بنا شدند و سفید چادر مدرسه ، در جای خوبی نزدیک سایر چادرها برپا گردید .
جای بسیار خوب و زیبایی بود .
روز سوم مهمان خانواده ی باباخان بودم و در کمال تعجب ، سفره ای شبیه مهمانی های شهری پهن شده بود و برای اولین بار سالاد و ترشی و … بر سفره نهاده بودند.
همراه پیرمرد خانواده مشغول غذا خوردن شدیم . که با ورود پری بهشتی به داخل چادر ، که چون مهتاب می درخشید ، ناخودآگاه از جای برخاستم . و سلام علیک و احوال پرسی انجام دادم.
پری بهشتی دوغ محلی بر سر سفره گذاشت و خیلی محترمانه احوال پرسی نمود و خوش آمد گفت و رفت .
زنی حدود ۳۰ ساله ، فوق العاده زیبا ، خوش چهره و با ورنی حدود ۷۵ و قدی حدود ۱۷۵ که روح و قلب منو با خودش برد . دست و پایم به لرزش افتاد و تپش قلبم چنان بالا رفت که احساس گرمای شدیدی بر روح و جسمم جاری گشت .
پیرمرد گفت ، ماریا ، عروس بزرگ من است ، ساکن شهر هستند و بخاطر مشکلاتی که برای شوهرش بوجود آمده، فعلا اینجا اومده و پیش ما زندگی می‌کند تا تکلیف شوهرش مشخص شود . ماریا اهل شهر بود .
زن پسر بزرگ بابا خان شده بود . سه ساله ازدواج کرده و هنوز بچه ای نداشت . پدرش همراه نامادریش ساکن تهران هستند‌و ماریا ترجیح داده تا بخاطر اخلاق بد نامادریش، خانه پدر شوهرش زندگی کند .
برای جمع کردن سفره اومد . همونجا به او خوش آمد گفتم و سر صحبت را باز کردم‌. از اینکه در این شرایط بدون امکانات زندگی میکنه، توصیه به صبر و تحمل شرایط کردم.
و گفتم در مدرسه من انواع روزنامه و مجلات وجود دارد. و راهنمای تعلیماتی اداره آموزش و پرورش بصورت هفتگی برای من مجلات جدید می آورد . که می‌تواند از آنها استفاده کند . او هم در کمال خجالت و آرامش تشکر کرد .
در اون‌منطقه اینترنت نبود و تلفن همراه به ندرت آنتن میداد و گاهی بابد برای تماس های ضروری تا بالای تپه ی کنار روستا رفت .
همون روز تعدادی از مجلات مدرسه را برایش فرستادم. .در طول هفته چند بار از دور دیدمش و برایش دست تکان دادم.
نکته مثبت این بود که در طول روز کمتر مردی در روستا وجود داشت و همه همراه گوسفندان بودند. دانش آموزان هم در مدرسه حضور داشتند و فقط چند پیرزن و پیرمرد در سیاه‌چادرها زندگی می‌کردند. .
هفته بعد در مهمانی خانه باباخان ، بهترین لباسم پوشیدم و ادکلن خوب و گرانبهای خودم را کادو کردم و هنگام جمع کردن سفره، بدون جلب توجه ديگران تحویل ماریا دادم . بسیار خوشحال شد. از سواد و مدرکش پرسیدم که خوشبختانه لیسانس داشت و علاقه مند به مطالعه و کتاب بود . .
اونروز بهش گفتم‌‌ که من وتو در این روستا غریب هستیم و تنهایی همدم و همراه همیشگی ماست.
که در جواب گفت ، من‌‌ مجلات و کتاب های تو همدمم شده اند . .
شماره همراهم را در گوشه مجله یادداشت کردم و بهش دادم که با لبخندی ملیح دلم را بیشتر وابسته به خودش کرد.
عصر اونروز ، همراه چند تا بره و بزغاله اطراف چادرها به سمت تپه کنار روستا میرفت. من هم در جهت خلاف او سمت تپه ی بلندتر و کمی دورتر رفتم که آنتن دهی بهتری داشت . و با دست اشاره کردم که تماس بگیرد.
خوشبختانه خیلی زود به تپه رسید و چند دقیقه بعد ، تماس گرفت . صداش شدید می لرزید . از هر دری سخن گفت. از مشکلات شوهرش و اینکه الان زندان هست و سه سال زندان قطعی دارد. از بداخلاقی هاش . از سختی هاش ، و… من هم دلداریش دادم و شرایط خودم را براش توضیح دادم که مجردم و تنها . و نهایتش گفتم که دوستتت دارم ، حدود یکساعت باهم‌‌‌حرف زدیم . اونهم گفت بی رودربایستی همون روز اول همه چیز را فهمیده و می‌داند من دوستش دارم و …
قرار گذاشتیم که خیلی با احتیاط باهم حرف بزنیم و رابطه داشته باشیم. .
روزهای بعد بازهم تماس گرفتیم . و بعضی روزها نزدیک چادر مدرسه می آمد و به صدای من گوش میداد .
بعد چند روز پیشنهادی بهش دادم که اول نپذیرفت ولی در آخر قانع شد.
باباخان پدر شوهرش ، دست تنها بود . فقط خورش و زنش و یه دختر ۱۰ ساله داشت. که کلاس سوم ابتدایی بود .پسرش در شهر و زندانی بود.

باباخان حدود ۲۰۰ رأس گوسفند داشت . دو چادر برای زندگی بر افراشته بود . در یک‌چادر خودش و زنش می خوابیدن و از گوسفندان مراقبت میکرد و در چادر دیگر دخترش و عروسش زندگی میکردن که البته هر دو چادر ‌چسبیده به هم بودند .
پیشنهاد من به ماریا این بود که شب ها حدود ساعت ۱ شب بی سر و صدا من به چادر آنها بروم ابتدا ترسید ولی نهایتش قانع شد . عصر اونروز هماهنگی لازم‌ انجام شد و برای اطمینان نصف قرص خواب آوری هم داخل چای دختر کوچک باباخان ریخت . من ساعت یک شب بدون سر وصدا وارد چادر ماریا شدم . ماریا استرس شدیدی داشت . تو رختخواب بغلش دراز کشیدم . و آرام آرام تمام بدنش را مالش دادم . پشتش، رانش . شکمش ، بازوهاش و … تا آرام شد . اطمینان پیدا کرد که کسی نیست .‌و کم کم شروع به فعالیت کرد . تاب و شلوارک زیبایی پوشیده بود . کم کم دستم به سینه هاش رسید . صدای نفسش بلند شده بود . اورا دهها بار بوسیدم. ‌لب گرفتیم. زبان در دهانش گذاشتم . و دستم کم کم به کوس ناز و زیباش رسید.
کوس زیباش چون چشمه ی آب ، روان بود . خیسی زاید الوصفی داشت. با حوصله کوسش را خوردم. خیلی زود ارضا شد . دست ظریف و نرمش را تف مالی کرد و درون شورتم برد .کیرم را گرفت و شروع به بازی کرد . ، خودش را زیر پتو برد و سر کیرم را در دهانش گذاشت . خیلی آرام ساک میزد.
تحملم تمام شد و در دهانش ارضا شدم. کامل آبم را خورد و بالا آمد. ریز و آرام حرف میزد . گفت از وقتی که تو را دیدم ،برای این لحظه ، منتظر بودم.
عشق بازی کردیم تا دوباره آماده شدیم . پشتش را به من کرد .باسنش را کامل عقب داد . کوس صورتی و سوراخ کونش جلو چشمم بود ‌ باور کنید خیلی تماشایی بود .
سر کیرم را در شیار کوسش نهادم و آرام داخلش کردم . خیس تر از آن بود که تصور می‌کردم.‌در حالی که با دست هر دو رانم را گرفته بود ولی تا آخر در کوسش فشار دادم. آی بلندی کشید و گفت یواش تر . جر خوردم . تلمبه میزدم و موج روی باسنش می افتاد . خیلی زیبا بود . همزمان سینه هاش را می مالیدم و گوشش را میخوردم.که دوباره ارضا شد .
اون شب سه بار سکس کردیم. و من ساعت حدود پنج صبح ، به چادر مدرسه رفتم. از بس خسته بودم که با صدای بچه ها ساعت ۸ و نیم از خواب یدار شدم.
تا غروب خبری از ماریا نبود . .خیلی ترسیدم که مشکلی پیش آمده باشد . غروب باباخان گوسفندان را به خانه آورد . بعد لحظاتی درب مدرسه آومد . ضربان قلبم بالا رفت.
گفتم مش باباخان خیر باشد. ؟

گفت آقای معلم ، ماریا مریض شده اگر دارویی داری بیا کمکش کن .
خیالم ‌راحت شد .
در مدرسه جعبه کمک های اولیه و برخی داروها داشتم .
به خانه اونها رفتم . ماریا تو رختخواب بود . چشمک ریزی زد و به پدر شوهرش گفت چرا آقا معلم را اذیت کردی ؟ من خوب میشم‌ .
کنارش نشستم و نبضش را گرفتم . گفتم ماریا خانم تب شدیدی داری که باید دارو بخوری. باباخان بیرون رفت و من دختر کوچکش را فرستادم تا آب بیاورد. همون لحظه ماریا دست در گردنم انداخت و لبم را بوسید و گفت داروی دردم لب های توست .
گفت سکس دیشب یک حرکت تازه در زندگیم بود که نمونه اش هرگز با شوهرم نداشتم.
گفت طعم ارضا شدن چیزی نیست که فراموشش ‌کنم .
من باز هم میخوام . گفت امشب بخاطر بهانه بیماری تنها میخوابم .
شام خونه آنها ماندم . بعد شام‌ به بهانه استراحت و بیماری ماریا زودتر به چادر مدرسه رفتم.
دوسه ساعت خوابیدم ، و ساعت ۱۲ در حالیکه همه خواب بودند ، راهی چادر ماریا شدم . منتظر در چادر قدم میزد . کامل درهای چادر را بست .
سرپایی بغلش کردم و لب تو لب شدیم . اون شب یکی از بهترین سکس های عمرم را انجام دادم با انواع روش ها و پوزیشن ها ماریا را گاییدم. کوسش حسابی آب انداخته بود.
چهار دست و پا و داگی قرار گرفت . با آب کوسش ، سوراخ کون زیباش را خیس کردم. و با انگشت آماده اش کردم ‌ . سر کیرم را بر سوراخ کونش نهادم ، و آهسته فرو کردم . خیلی درد داشت و خودشو جلو می‌کشید .، متکا را گاز گرفته بود و داشت فشار زیادی تحمل می‌کرد. آهسته فرو میکردم و همزمان با دستم چوچوله اش را ماساژ میدادم . و کنار گوشش حرفهای عاشقانه میزدم. تا کامل وارد سوراخ کونش شد . و دردش کمتر شد . آرام تلمبه میزدم و او هم لذت می‌برد. تاریکی شب و سکوت روستا و صدای سگها در دل شب و نم نم بارون و کون زیبای ماریا که ۱۸ سانت از کیر من در آن فرو رفته بود ، و ناله ی دخترکی زیار یار صحنه ای رمانتیک و تکرار ناپذیر خلق کرده بود . اونقدر ارضا شده بود که توان بلند شدن نداشت . و من صبح زود به مدرسه رفتم. رابطه من و ماریا با احتیاط کامل ادامه داشت . و طاقت دوری منو حتی برای یک شب نداشت .
بارها سکس داشتیم . در مدرسه. در کوه . در تپه ها ، روز ، شب ‌ و خوشبختانه ماریا لذت می‌برد و تحمل زندگی براش راحت تر شده بود . .
با تعطیلی مدرسه ، من به مرکز شهر برگشتم و به ماریا پیشنهاد دادم که به بهانه سر زدن به خانه پدرش در تهران، از روستا خارج شود . ماریا دو روز بعد به شهر آمد و من در ترمینال استقبالش کردم .چون خانه ی خالی در شهر داشتم ، او را به خانه خودم بردم. یکماه تمام مث زن و شوهر بودیم . همه جا رفتیم ‌ سفر کردیم . دو هفته به خانه پدرش در تهران رفت و از آنجا به خانه باباخان تلفن کرد که بخاطر گرما و نداشتن کولر تا آخر تابستان تهران می ماند . بعد از یک هفته دوباره پیش من برگشت. و تا اول مهر خانه من بود ‌ رسما مث زن و شوهر بودیم . دوبار هم به ملاقات شوهرش رفت. .

تابستان در آموزش و پرورش اطلاعیه ای دیدم که برای تکمیل معلم روستاهای محروم بصورت حق التدریس معلم می پذیرفتند.
همون روز مدارک ماریا را تحویل دادم و ثبت نام کرد .و چون لیسانس داشت پذیرفته شد و بعنوان آموزگار حق التدریس دوره ی یک ماهه آموزش صمن خدمت در شهریور ماه گذراند . و از اول مهر همکار خودم شد . ماریا خیلی خوشحال شد که کاری خوب و مناسب پیدا کرده است . روزهای خوبی داشتیم و با شروع مهرماه من و ماریا به روستا برگشتیم. من به روستای همجوار رفتم و ماریا در روستای محل زندگی باباخان معلم شد . اهالی روستا خیلی خوشحال شدند . ماریا با کمک من یکی از معلم های موفق شد . .
ودر چادر میخوابید . خیلی از شب ها من به چادر او میرفتم و تا صبح پیشش میخواببدم . انواع سکس ها داشتیم . بعضی وقتها هم به بهانه کار اداری دوسه روز شهر میرفتیم . این رابطه همچنان ادامه دارد…

نویسنده
مانشت
محسن …

ادامه...

نوشته: محسن


👍 44
👎 23
63501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

868889
2022-04-15 02:59:27 +0430 +0430

آه ماریا‌…
من منتظر بودم برات شربت بیاره چرا نیاورد؟؟؟
یا بیاد بگه شیر آب آشپز خانه خرابه بیا درستش کن
یا ماهوارم خراب شده سر درمیاری؟؟
تو‌تاریکی چجور رنگ‌صورتی و‌دیدی؟؟
اگه روستا بود چجور تو چادر میخابیدن؟؟
تموم ادمهای دنیا چادر عشایر و دیدن چادر عشایر در داره؟؟
سگ گله عشایر معروفن ،خود عشایراهم تا صب نگهبانی میدن چجور راحت میرفتی تا صب ماریارو میکردی؟؟
ینی تخیلاتتو ساییدم چه داستان سرایی کردی
شک‌ندارم پسرباباخان به جرم لوات و تجاوز به معلم ۳سال حبس بهش دادن
کیر تموم بزهای گله باباخان تو‌ مقعدت
آه ماریاااا


868899
2022-04-15 03:13:12 +0430 +0430

ای تو روحت

0 ❤️

868903
2022-04-15 03:22:20 +0430 +0430

گله‌شونم سگ نداشت نصف شبی واق واق کنه که تو راحت تردد میکردی بین چادرا

6 ❤️

868910
2022-04-15 03:29:41 +0430 +0430

من تا اونجایی خوندم که نوشتی سال ۱۳۹۵ پس از سالها آموزگاری!
اگه ۳۱ سالته، سال ۹۵ میشه اوایل آموزگاری ت.
کم بزن، همیشه بزن

3 ❤️

868925
2022-04-15 06:21:14 +0430 +0430

کوس ننه ادم دروغگو

3 ❤️

868926
2022-04-15 06:30:25 +0430 +0430

متن خیلی بد نگارش شده …انگار داری یه رمان میخونی …خیلی ادبیات سختی به کار گرفتی …می‌تونستی ساده تر و روون تر بنویسی…که بشه بخونیش…

2 ❤️

868930
2022-04-15 08:21:39 +0430 +0430

عاآاااالی

0 ❤️

868931
2022-04-15 08:27:16 +0430 +0430

عالی بود
خیلی زیبا ما را به اون زندگی عشایری و کوچ نشینی بردی

0 ❤️

868939
2022-04-15 10:12:12 +0430 +0430

کمتر گوه بخور من بچه فارسم و خودم عشایر بگیرند کونت پاره میکنن همه جای دروغه
آخه کسخل شوهرش سه سال تو زندان بود حالا 6سال با تو هست

3 ❤️

868940
2022-04-15 10:13:57 +0430 +0430

باباخان دویست راس 🐑 داشت باتو می‌شود 201راس 🐑

3 ❤️

868964
2022-04-15 14:31:25 +0430 +0430

کاری به راست و دروغ ماجرا ندارم اما قلم شیوای تو باعث میشه خواننده از نوشته ات لذت ببره و با تو همذات پنداری کنه بهرحال خوب بود

0 ❤️

868972
2022-04-15 16:28:19 +0430 +0430

31 سالته! 1395 در 25 سالگی بعد از سالها تدریس!! راهی روستا شدی؟ آخه بی پدر مادر تو کی دانشکده تربیت معلم رفتی کی سربازی رفتی که در 25 سالگی بعد از ساله تدریس!!! حودت میگی کوچ کردین بعد میگی روستا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چادر در داره؟؟ ماریا رو بدون رفتن به دانشکده تربیت معلم ، به عنوان معلم استخدام کردن؟ ماریا به خانه پدرشوهرش تلفن زد؟ چجروی به چادر تلفن زد؟؟ اینقدر چاخان داشت که بخوام یکی یکی بنویسم از خود کستانت طولانی تر میشه!! اصل ماجرا رو هم دیگران نوشتند!! پسر خان به جرم تجاوز به معلم زندان بود!! 😁 👿 😀

2 ❤️

868973
2022-04-15 16:31:26 +0430 +0430

ماریا مار دوس داری

0 ❤️

868984
2022-04-15 19:13:07 +0430 +0430

کسکش تو معلمی که فحش رو می‌ندیسی فوش؟؟!!!

1 ❤️

868988
2022-04-15 19:48:34 +0430 +0430

واقعا تعجب میکنم اگر این داستان واقعیت داشته باشه، توی عشایر حریم خصوصی معنی نداره، هر شب هر کسی هر جایی گیر بیاره همونجا می خوابه، فقط بحث محرم و نا محرم هست.حتی پادشاه عثمانی توی جنگ تنها توی یه چادور نمی خوابه چه برسه به عروس خان،سه صبح گوسفندها رو به چرا میبرن. اینقد خروس و زاغ و بلبل و سگ سر و صدا می کنن که کسی اروم نمی خوابه. پنج صبح هیچکسی خواب نیست. همه عشایر مسلح هستند. توی کونی چطوری توی اون همه تفنگ برنو و کلاشنیکف میرفتی عروس خان رو می کردی؟ اونم عروس خان. حالا اگر زن یکی از چوپانها رو می کردی یه حرفی!

1 ❤️

868993
2022-04-15 21:49:51 +0430 +0430

کسشر بود حوصله ندارم دلایلشو توضیح بدم خودتون بخونید میفهمید😐😂

1 ❤️

869010
2022-04-16 00:20:13 +0430 +0430

تکراری بود

0 ❤️

869012
2022-04-16 00:37:17 +0430 +0430

داستانت که سر و سامان نداشت و در مورد راستیش ابهامات زیاده
ولی توجهت به عشایر و نیاز های جنسی آنها قابل تقدیر😉

0 ❤️

869014
2022-04-16 00:58:30 +0430 +0430

تیر خیمه تو کونت…لاشی ساعت پنج صبح از خیمه ماریا رفتی مدرسه؟. چاقال عشایر ساعت قبل از چهار صبح بیدارن گوسفنداشون‌ باید ببرن بچرونن …تو عروسشو تا صبح گاییدی ساعت پنج رفتی مدرسه؟ لاشی

1 ❤️

869044
2022-04-16 01:43:57 +0430 +0430

میگم تو خونه موقع شب هیچی معلوم نیست😅😅
تو چطور رنگ سوراخ تو بیابون تشخیص میدی🤣🤣
عینک دید در شب داری😂😂😂

2 ❤️

869101
2022-04-16 05:47:16 +0430 +0430

شبی در محفلی با آه و سوزی
بکردم مادرت را داد گوزی
بگفتم ز چ بابت دادی این گوز
بگفتا که کلفت است و بماند سوزشَش تا چند روزی

2 ❤️

869132
2022-04-16 10:20:48 +0430 +0430

بد نبود البته نه به عنوان خاطره ،فقط به عنوان یه داستان و میتونست بهتر بشه اگر قسمتای سکسیش رو با جزئیات بیشتری مینوشتی

0 ❤️

869196
2022-04-17 00:06:52 +0430 +0430

نوش جونت داداش
حلالت حلالت
ول کن حرفای این هولای عقده ای رو

0 ❤️

870610
2022-04-25 04:48:07 +0430 +0430

یعنی کیرم سر در اون دانشگاهی که تو بیست سالگی بهت مدرک داده در و کیرم تو اون امپزش و پرورشی که توی حغی معلمشی یعنی خواهر ادبیات رو گاییدی با این نگارشت

0 ❤️

871927
2022-05-03 07:25:24 +0430 +0430

تو معلمی بعد کس رو مینویسی کوس؟
اینقدم ادبی ننویس انم گرفت نصف داستان ول کردم
اومدم کامنت بزارم

0 ❤️

872001
2022-05-03 21:35:50 +0430 +0430

اقا معلم داستانت خیلی باگ داره خدایی…عشایر از سگ گله هاشون شامه شون قوی تره رو ناموسشون…به جان اقا معلم کس گفتی…به کیر باباخان کس گفتی محسن نکن اینجوری با ما دیگه محسن 🥺

0 ❤️

876309
2022-05-27 09:33:12 +0430 +0430

انگار محمدبن بایسنقری اومده داستان نویس شده

0 ❤️