مهمانان فرهاد (۱)

1402/06/25

سلام
این مجموعه داستان، در ادامه مجموعه داستان جشنواره عزاداری هست… پس باید اول اونارو بخونین تا سرنخ این مجموعه دستتون بیاد…
فقط لازم میدونم که بگم این نوشته ها فقط یه داستانه
میتونه واقعی باشه، میتونه نباشه
پس قضاوت نکن و از خوندنشون لذت ببر

و اما این داستان:
اتفاقات دیشب، هنوز برام عین معما بود… آشنایی و سکس با الهام، زنی که پر از انرژی و البته راز بود… دیدن دوست دختر قبلی فرهاد، زهرا خانم، و فهمیدن اینکه طرف تو نخ من بوده و بوجود اومدن امکان مخ زدنش… واقعا این مراسم عزاداری بود یا جشنواره سکس و جنسی؟ حدس میزنم خیلی ها، این چند روز، تونستن تنی به آب بزنن… البته نوش جونشون،
امروز جمعه است و جمعه ها سرکارم، که کشاورزیه نمیرم، ایستگاه هم تا عصر برای پذیرایی باز نمیشه… پس یه سر میرم پیش خانواده وسری میزنم و ناهار رو خونه مادر و پدر میخورم، عصر هم خیلی عادی و طبق عادت این چند روزه، رفتم ایستگاه و تا آخر وقت از زائرین و عزاداران، پذیرایی کردیم… و مشخصه که فرهاد خان نیومد… انگار حسابی سرگرم اون دوتا زنی بود که دیشب اورده بود خونه…
چند ساعتی سرگرم بودم، نفهمیدم کی شد ساعت 8:45 … وقتی به خودم اومدم که دیدم دورم خلوته و با تذکر نیروهای حراستی و سپاهی مستقر در اونجا، وسایل رو جمع کردم و راهی خونه شدم…اخه امشب اونجا زیارت عاشورا میخوندن و مداحی و روضه خوانی داشتن و شام میدادن…سر راه به فرهاد زنگ زدم که چیزی لازم هست که بگیرم، و اونم عین دیشب سفارش مزه و تنقلات مخصوص عرق خوری داد… راستش، خودمم امشب هوس کردم که لبی تر کنم… پس خرید بیشتری از سفارش فرهاد کردم و رفتم به سمت خونه
ماشینو که زدم تو پارکینگ، یه تک زنگ به فرهاد زدم که یعنی من اومدم و خودشونو مرتب کنن…زمانهایی که اون مهمون داشت، برای اینکه طرف مقابلش اذیت نشه، بر طبق قرارمون، اینجوری ورودمو به خونه، بهش خبر میدادم
به طرف در ساختمون که میرفتم، زن همسایه، طبقه دومی رو دیدم…سپیده خانم… زن جذابی بود، الان یه دو سالی هست که همین جا هستن، من که ازشون راضیم… مرده کمی شوت میزنه، اما زنه مشخصه که خیلی زرنگه و مرده کاملا تو مشتشه… داشت میرفت بیرون و تو راهرو بمن رسید
من: سلام سپیده خانم… شبتون بخیر
سپیده:سلام آقا جلال… شب شما هم بخیر… خوبی همسایه؟ خسته نباشی…
من: ممنونم… شماهم خسته نباشید… جایی میرید؟ میخوایید برسونمتون؟
سپیده: نه… ممنونم… میان دنبالم… میرم مهمونی
این وقت شب! مهمونی!
من: بسلامتی؟. خوش بگذره
سپیده: ممنونم… به شما هم خوش بگذره… مشخصه شب پر باری دارین
اینو با اشاره به خرید تو دستم گفت
من: قابل شمارو نداره… در خدمت باشیم؟
سپیده: ممنونم… امشب که گفتم میرم مهمونی، ایشالا یه شب یه برنامه میذاریم… سعید هم خوشحال میشه شما رو ببینه
سعید شوهرش بود… البته فکر کنم این شوهر سعید بود…
من: حتما… منم خوشحال میشم
سپیده: پس با اجازه… من میرم، شما هم با دوستت و مهموناتون، حسابی خوش بگذرونین… راستی، مراقب سلامتیت هم باش، یه آقا جلال که بیشتر نداریم
اینو با شیطنت و یه خنده ملیح روی صورتش گفت واز راهرو خارج شد
این از کجا میدونه که ما مهمون داریم؟ اونم بیشتر از یکی… حتما خیلی سر و صدا کردن و این فهمیده
به در خونه خودم رسیدم، زنگو زدم تا فرهاد بیاد درو باز کنه
در باز که باز شد، دهنم پر حرف بود که نثار فرهاد کنم، اما اون نبود…
همون دختر دیشبی بود… ولی ظاهرش تغییر کرده بود… یه دامن کوتاه مشکی با به تیشرت قرمز آستین کوتاه پوشیده بود و موهاشو دم اسبی بسته بود و ارایش ملایمی هم کرده بود… حتی میشد از طراوت موهاش فهمید که حموم هم رفته
دختره: سلام… خوش اومدین… بفرمایید… منتظرتون بودیم
من: سلام… ممنونم
رفتم تو، تا اومدم کفشامو در بیارم
دختره: خریداتون رو بدین به من ببرم آشپزخونه
من: زحمتتون میشه… ممنونم
ازم گرفت و رفت سمت آشپزخونه… از پشت که نگاهش کردم، بدنش برام جذابتر بود… که یه دفعه برگشت و یه نگاه همراه با لبخند ب من کرد… درست مثل دیشب، بدجوری دلبری میکرد
کفشامو در آوردم و گذاشتم تو جاکفشی، رفتم به سمت سالن، جایی که صدای فرهاد میومد… دیدم رو کاناپه نشسته و یه دختر رو تو بغلش گرفته… یه دختر که پوستش روشنتر از اولی بود و بنظرم بلند تر… یه تاپ زرد لیمویی با شلوارک سفید پوشیده بود، وقتی نزدیک شدم، فرهاد که تقریبا داشت دختره رو میخورد، به سمت من نگاه کرد
فرهاد: به به سلام… داش جلال… خوبی رفیق ؟خسته نباشید برادر…
و زد زیر خنده
من: سلام… ممنونم… بنظرم خسته نباشید رو باید به شما گفت که از دیروز تو خونه هستین…
فرهاد: ببخشید دیگه… میبینی، مهمون ویژه داشتم…
اینو که گفت، دستش رو که روی شونه دختره بود،روی بازوی لخت دختره سـُر داد و بالا و پایین کرد و صورت دختره رو بوسید… دختره، نگاهی پر از شهوت و دریدگی داشت… صاف تو چشمام نگاه میکرد و میخندیدـ…
نشستم روی مبل که همزمان اون یکی رسید… خرید هارو ریخته بود تو ظرف… چهار تا استکان هم گذاشته بود… بطری عرق رو هم تو سینی خوابونده بود کنار مزه ها و اورد گذاشت روی میز جلوی من
من: فرهاد جان… نمیخوای مهموناتو بهم معرفی کنی؟
فرهاد: چرا که نه… حتما… این عزیزی که کنار من نشسته، اسما جان هستن… و این خوشگل خانمی هم کنار شماست، فاطمه جان… این خانمها، از بچه های استان خودمونن… اومدن برای استراحت، چند روزی پیش ما
حدس زدم که چهرشون به زنهای استان خودمون میخوره… و البته اندامشون
من: خوشبختم خانمها… خیلی خوش اومدین
اسما: ممنونم… باعث زحمتتون شدیم… ببخشید
فاطمه: آره بخدا… ببخشید آقا جلال… شرمنده
من: نه… راحت باشید… منزل خودتونه
فاطمه، اومد روی دسته مبل من نشست… برام آشنا بود… قبلا هم تو این موقعیت بودم، انگار امشب قراره، اتفاقاتی رخ بده…
فرهاد: رفیق شروع کن به ریختن که خیلی دیر شده… بچه ها حسابی منتظرن…
من: بله… حتما… اما شام نخوردیم که
فرهاد: بذار جلو بیوفتیم، شام هم سفارش میدیم
نگاهی به ساعت کردم، حدود 9:45 دقیقه بود… کمی دیر بود، اما میشد کاری کرد
شروع کردم به ریختن و خوردیم… دخترها، اصلا کم نمیاوردن… همپای ما بودن… من واسه خودم سبکتر میریختم که حواسم به کارم باشه
اسما، مزه میذاشت دهن فرهاد و همزمان لباشو میبوسید… فاطمه هم دستشو رو شونه من گذاشته بود…
من: فاطمه،بیا بشینیم رو زمین، اینجوری راحتتره
فاطمه: باشه عزیزم… بریم
نشستیم رو زمین… و دوباره مشغول ریختن پیک شدم
فاطمه اینجا راحت تر بود و راحت بهم میرسید و بهم حال میداد…
فرهاد زودتر مست شد… درست مثل همیشه… و شروع کرد علنا، اسمارو مالیدن… اسما هم حشری بود و نگاه ازم برنمیداشت
فاطمه دست میکشید به سرو صورت و بازوم و با یه حالته خاصی بهم نگاه میکرد
فرهاد، کلا حیا رو گذاشت کنار و دست برد سمت کوس دختره و شروع کرد به مالیدن… دختره هم چشماشو بست و لبشو گاز میگرفت… فرهاد با دست دیگش، سینه های دختره رو از زیر لباسش میمالید… دختره تو آسمون بود… سرشو تکیه داد به مبل… فرهاد لباسشو زد بالا، جوری که سینه هاش مشخص شد و شروع کرد به خوردنشون سینه هاش به نوبت… صدای ناله دختره بلند شد…
فرهاد که حسابی مست شده بود، دست دختره رو گرفت و بدون هیچ حرفی، رفت سمت اتاقی که دیشب توش بودن… طولی نکشید که صدای ناله اسما بلند شد
من: بنده های خدا… معلومه خیلی حالشون خرابه
فاطمه: فقط اونا خراب نیستن… منم بدجوری خرابم…
دستشو گذاشت روی پام و اروم اروم سُر داد سمت کیرم و از روی شلوار کیرمو گرفت… با اینکه دیشب، سکس سنگینی با الهام داشتم، اما بازم میتونستم که با فاطمه سکس کنم
دستشو همینطور رو کیرم حرکت میداد و تو چشمام نگاه میکرد… انگار این دختر، ترسی از نشون دان اشتیاقش به سکس نداشت…
صدای فرهاد و اسما بیشتر شده بود… صدای تلمبه زدن فرهاد و ناله های بلند اسما، به راحتی شنیده میشد
فاطمه: میشنوی؟ دیشب صدای تو و مهمونت، از اینم بیشتر بود… خیلی دلم خواست، من جای اون بودم
و باز لبشو گاز گرفت… درست مثل دیشب.
درنگ جایز نبود… دختره بدجوری حشری بود… دستشو گرفتم تو دستم و کشیدمش تو بغلم و شروع به بوسیدن لبهاش کردم… دختره پایه ای هست… حسابی باهام همکاری میکنه… اومد و نشست تو بغلم و همزمان با لب گرفتن، دستاشو تو موهام میکرد یا پشتمو لمس میکرد…
یه دفعه از لب گرفتن دست کشیدم و نگاهش کردم… با چشمای بسته، سرشو جلو میاورد و دنبال لبهام بود
من: بریم تو اتاق… اینجا راحت نیستم
فاطمه :بریم… موافقم
تو بغلم بلند شد و منم همراهش بلند شدم و رفتیم سمت اتاق… فرهاد جانانه اسما رو میکرد و دختره حسابی آه و ناله میکرد… انگار مارو فراموش کرده بودن
به اتاق که رسیدیم، فاطمه چرخید و دوباره شروع کرد به لب گرفتن و همزمان، دستشو به کیرم میکشید…
منم دست هامو به پشتش رسوندم و کونشو چنگ میزدم و انگشتامو از بین پاهاش به کوسش رسوندم و کوسشو میمالیدم… فاطمه همراه با لب گرفتن، ناله میکرد
نشوندمش رو تخت که لباسمو در بیارم، اما اون بیکار نموند… کمربند و دکمه شلوارمو باز کرد،شلوار و شورتمو از پاهام کشید پایین و حمله کرد به کیرم… مثل کسی که که به عزیزش رسیده، کیرمو میبوسید و با دستش اونو به صورتش میمالید… بعد سرشو بوسید و شروع کرد به ساک زدن… انگار من اونجا نبودم… فقط اون بود و یه کیر… لباسامو در آوردم… چون کمی سرم داغ بود،مثل دیشب حوصله دوش گرفتن نداشتم…
کیرمو از دهنش دراوردم… یه جورایی با تعجب و التماس بهم نگاه میکرد… دست بردم و تیشرتشو دراوردم… زیرش سوتین نبسته بود… با یه هل کوچیک، خوابوندمش روی تخت و پاهاشو آوردم بالا… انگار خودش متوجه منظورم شد… دکمه شلوارش باز کرد و همزمان، شورت و شلوارشو از پاهاش درآورد و انداخت کنار تخت…
من خم شدم که کاندوم بردارم تا شروع بکار کنم، وقتی اومدم بالا سرش، دیدم یه دستش وسط پاهاشه و داره کوسش میماله و اون یکی دستش هم روی سینشه… دختره واقعا حشری شده بود
فاطمه: جلال… زود باش… دیگه طاقت ندارم… بکن منو
کمی به وسط تخت هولش دادم و پاهاشو انداختم رو شونه هام
به آرامی کیرمو فرستادم تو کوسش… کوره آتیش بود… وقتی کیرم رفت تو، یه آه کشدار کشید و چشماشو بست و شروع کرد به ناله کردن
منم به یه ضرب آهنگ آروم و عمیق، تو کوسش تلمبه میزدم
فاطمه: اوووف… جووون… بکن… کسمو جر بده… وااای… منو عین مهمون دیشبت، پاره کن
مشخصه که دیشب سرو صدای زیادی داشتیم و اینو حسابی تحریک کردیم
پاهاشو جفت کردم، گذاشتم رو ی شونه چیم، و با قدرت بیشتری تو کوسش تلمبه میزدم… اینجوری کوسش تنگتر میشد، و بیشتر تحریک میشد…
فاطمه حسابی داشت لذت میبرد… گاهی دستشو تو موهاش میکرد و یا گاهی، ملافه رو تختی رو چنگ میزد…
از ظاهرش مشخص بود که خیلی حشری و داغه… دخترهای شهری که اینا ازش اومده بودن، اکثرا همینجوری هستن، خوش سکس و داغ
حالا با قدرت بیشتری و ضربه های سنگین تری میکردمش و فاطمه دیگه عملا داد میزد…
یه دفعه حس کردم بدنشو منقبض کرد… کوسش تنگ شد… چندتا رعشه ریز به بدنش وارد شد… کمی کمرشو از تخت آورد بالا… و… یه دفعه خودشو رها کرد… انگار روح از بدنش خارج شده باشه… منم سرعتمو کم کردم… دیدم ناله های خفیفی میکنه… پس به هوش بود… پاهاشو باز کردم و افتادم تو بغلش… طفلک، نایی واسه همراهی و بغل و بوسه نداشت… منم سعی کردم زود تمومش کنم… پس کمی سرعتمو بالاتر بردم و با شدت بیشتر تو کوسش کوبیدم… اونم فقط ناله میکرد… بعد حدود چند دقیقه، منم حس کردم دارم ارضا میشم… از تو بغلش بلند شدم… با دست کمی کیرمو مالیدم و آبمو تو کاندوم خالی کردم… اما فاطمه، کاملا بی حرکت افتاده بود
به سمت دستشویی رفتم، کاندومو تو سطل زباله انداختم، دستامو شستم و رفتم دستشویی…
وقتی اومدم بیرون، فاطمه به پهلو خوابیده بود
من: خوبی؟
فاطمه: اوهوم… خوبم
من: چیزی میخوای برات بیارم؟
فاطمه: گلوم خشک شده… یه کم آب بده
از یخچال، براش آبمیوه آوردم، ریختم تو لیوان، بلندش کردم و دادم دستش که بخوره
فاطمه: ممنونم…چسبید
من: نوش جونت… دراز بکش، من الان میام
فاطمه: کجا میری؟ نرو… میخوام تو بغلت کمی استراحت کنم
من: الان میام… بذار شام سفارش بدم، میام
فاطمه: نمیخواد… من الان آغوشتو میخوام… بیا لطفا
عجب گیری کردیم… خودم حسابی گرسنه ام… اما دلم نیومد چیزی بگم… کنارش دراز کشیدم… ین یه بچه اومد تو بغلم
فاطمه: آخیش… چه حالی میده! یکی که بعد سکس، بغلت کنه و بهت توجه کنه… نه مثل اون بیشرف مادرجنده که فقط فکر خودشه
من: کی رو میگی؟ فرهاد؟
فاطمه: نه بابا… اون شوهر پفیوزمو گفتم… بیشرف، انگار اسیر گرفته… فقط بفکر خودشه
خیلی تعجب کردم…البته جای تعجب نبود… با اتفاقات دیشب، هرچیزی رو باید ممکن بدونم
من: شوهرت الان کجاست؟
فاطمه: نمیدونم خبر مرگش… تا کنار بساط تریاک کشیدن و رفیق بازیشه… یا دنبال خلافه
ای بابا… بیا درستش کن… یه وقت برا من و اون فرهاد نکبت، شر نشه!؟
من: نگرانت میشه… بهش خبر دادی که کجایی؟
انگاری فکر منو خونده باشه گفت:
فاطمه: نترس… دنبالم نمیاد، با خواهرش اومدم اینجا… اسما، خواهر شوهرمه… گفتیم میاییم اینجا، واسه عزاداری و گشت و گذار و چند روزی میمونیم… در ضمن، دوتا زن اولش، نمیذارن زیاد بمن فکر کنه
واقعا تو جامعه ما چه خبره؟
عروس و خواهرشوهر، با هم اومدن جنده بازی؟
چه چیزایی که آدم نمیبینه!!
فافاطمه کمی بعد تو بغلم خوابید… منم نخواستم زود از آغوشش بیام بیرون… وقتی حس کردم خوب بخواب رفته، آروم سرشو گذاشتم روی بالش و از تخت اومدم بیرون
لباس راحتی از جالباسی برداشتم و رفتم بیرون که تماس بگیرم برای سفارش شام… خیلی گرسنه بودم و میتونستم یه گاوو درسته بخورم

ادامه دارد…

نوشته: جك لندنی

ادامه...


👍 20
👎 2
31301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

947987
2023-09-17 23:04:34 +0330 +0330

مجلوق کوس ندیده بدبخت کی گفته ادامه بدی

0 ❤️

948055
2023-09-18 02:31:59 +0330 +0330

داشتان متفاوت خوبی بود ممنون

0 ❤️

971303
2024-02-16 12:06:55 +0330 +0330

فضا و حال و هوای خوبی داره اگه روند داستانتو یهوویی تغییر ندی همینو ادامه بدی عالی میری جلو‌

0 ❤️