میخواست بکنه ولی مجبور شد بده!

1400/09/13

سال 67 و چند ماه به پذیرش قطعنامه سازمان ملل توسط ایران و پایان جنگ بود که در یکی از جزایر خالی از سکنه جنوب و در حال جنگ با عراق بود که این اتفاق رخ داد.
ما همه در این جزیره که حالت رهگیری در مقابل هواپیماهای دشمن عراقی را داشتیم تا از تاسیسات نفتی خلیج فارس دفاع کنیم در حال خدمت سربازی و یا داوطلبی در جبهه جنگ به سر میبردیم.

جزیره کاملا خالی از سکنه بود و تنها نیروهای نظامی در آن مشغول به خدمت بودند و چندین سوله که برای تدارکات و خوابگاه و محل نگهداری ادوات نظامی و امور اداری و حسینیه در آن ساخته شده بود در جزیره احداث شده بود و قبل از جنگ این جزیره کوچک به عنوان محل تخم گزاری لاک پشتهای دریایی و پرندگان دریایی مورد توجه دانشمندان محیط شناس و زیست شناس قرار داشت.

من و چهار نفر دیگر مسئول و ارشد پنج ضد هوایی توپ 23 میلیمتری در جزیره بودیم که قبلا در پایگاه نظامی شیراز برای تصدی این امر آموزش دیده بودیم و ماه های متوالی در پایگاه دوم نیروی دریایی ،خودمان پشت ضد هوایی نگهبانی داده بودیم و تجربه کافی را کسب کرده بودیم.

زمانی که وارد جزیره شدیم ما شش نفر نیروی ویژه توسط یک فرمانده ارشد تقسیم شدیم و از موضع یک تا پنج ضد هوایی را که دور تا دور جزیره را پوشش داده بودند تحویل گرفتیم و ضمنا یکی از ما به نام محسن معاون فرمانده در امور اداری و تدارکات منصوب شد تا توسط فرمانده هماهنگی های لازم را با ما پنج نفر که فرماندهان آتشبار بودیم ایجاد کند.

چند ماهی بود که جنگ بین ایران و عراق به بن بست کشیده شده بود و تحرکات هر دو کشور توسط دیگری خنثی میشد، به ویژه اینکه فاو و جزایر مجنون توسط عراق از ایران بازپس گرفته شده بود و عراق از ادامه جنگ دلسرد شده بود و جامعه جهانی دنبال اتمام جنگ بود.

در این برهه زمانی ما در حال ماموریت بودیم و کمتر درگیری هوایی داشتیم و حتی از بیکاری زیاد مسابقات گل کوچک هم در جزیره با مدیریت محسن راه انداختیم.

البته ما پنج نفر فرمانده آتشبار هم به علت کمبود نیرو خودمان یکی از شیفتهای دو ساعته را نگهبان پدافند میشدیم وبا همکاری یک نیروی سرباز که پشت توپ 23 میلمیمتری میرفت به عنوان بیسیم چی انجام وظیفه میکردیم و با پایگاه اصلی که در جزیره مادر وا صلی قرار داشت به صورت رمز در تماس بودیم.

در یکی از همین روزها که من خودم نیز به عنوان بی سیم چی رفتم و از نفر قبل اسلحه کلاشنیکوف را تحویل گرفتم، طبق روال متداول خشاب ها را چک کردم و با فشار انگشت پی بردم که درون یکی از خشابها کمبود گلوله هست، فردی که اسلحه را به من تحویل داد را میشناختم، پسری 16 ساله بود که داوطلبانه به جبهه آمده بود و فردی با چشمهایی سبز و پوستی سفید و کلا بچه خوشگل بود، با بررسی که کردم فهمیدم که نگهبان قبلی اسلحه را به او با دو گلوله کمتر و عمدی تحویل داده و او هم به علت اعتماد به فرد قبلی خشابها را چک نکرده و پاس بخش مربوطه با هماهنگی با فرد قبلی وی را تهدید کرده اند که چون کمبود گلوله تخلف بسیار بزرگی هست یا باید به هر دوی آنها حال بده یا اینکه گزارش کمبود گلوله را به فرماندهی خواهند داد که عواقبی چون دادگاهی شدن برای وی خواهد داشت!

پس از اینکه از موضوع مطلع شدم ازش خواستم که نه گزارشی بده و نه حرفی با اون دو نفر قبلی بزنه، با محسن که به نوعی معاون فرمانده بود هم آهنگ شدم تا از این دو نفر زهر چشم حسابی بگیریم.
فرد توطئه کننده 8 ساعت بعد نگهبان یکی از مواضع پدافند بود و این زمان نگهبانی وی در ساعت 2 تا چهار صبح بود که خوراک خوابیدن نگهبان های پدافند بود، با نقشه قبلی به صورت سینه خیز به محل نگهبانی فرد مورد نظر نزدیک شدیم و طبق حدس و اطلاعاتی که از قبل داشتیم، طرف مربوطه به خواب ناز رفته بود و ما مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شدیم، با سر و صدای ما از خواب بیدار شد و بدون اینکه سلاحی در دستش باشه به ما فرمان ایست داد! که البته ما با اسلحه ای در دست به خودش ایست دادیم و دستها بالا و …که خلع سلاحش کردیم.
اون که بسیار ترسیده بود و با دیدن معاون فرمانده و یکی از فرماندهان مواضع حسابی شوکه شده بود به تته پته افتاد و درخواست گذشت و بیخیال شدن ما را کرد.

اولین کار ما درخواست دو گلوله ای بود که نزد وی به عنوان گروکشی برای کون کردن اون بنده خدا بود، پس از تحویل گرفتن اون دو تا گلوله نوبت به باج خواهی ما و حال دادن به ما شد که البته طرف هر چقدر التماس کرد به گوش ما دو نفر که اصلا برای همین هدف اومده بودیم بدهکار نبود و نهایتا نگهبان پشت پدافند را مرخص کردیم( فرد باجگیر بیسیم چی بود و اسلحه هم همیشه دست بیسیم چی بود) و اون نگهبان هم بدون اینکه از موضوع خبر داشته باشه خوشحال به سمت خوابگاه رفت تا استراحت کنه.
الان دیگه نوبت ما بود اول من پشت پدافند رفتم و در عین حال حواسم هم به بی سیم بود که اون شبها اصلا تحرکی نداشت، محسن اون فرد را پشت چادر تدارکات برد و حدودا پس از بیست دقیقه اومد و گفت که بکارت کون طرفو زده و نوبت منه، من وقتی بالای سرش رفتم کلا یک کون گشاد شده و گاییده شده را تحویل گرفتم که کار منو خیلی راحت میکرد، چون هم جوان بودیم و هم کف، تا تو کونش کردم و چند تا تلمبه زدم سریع آبم اومد و تو کونش خالی کردم، طرف که خیلی به مردانگیش برخورده بود تنها درخواستی که از محسن کرد این بود که از اون جزیره تبعیدش بکنه که محسن پذیرفت و فردا صبح با گزارش تخلف بلند بالایی که براش رد کرد و خود شخص هم پذیرفت با موافقت فرمانده به یکی از جزایر دیگه فرستاده شد.

پاس بخشی را هم که با اون شخص دست به یکی شده بود مسئول نظافت توالتهای جزیره و نیز امربر محسن کردیم.
البته این اتفاق نه از قصد قبلی که بلکه برای تلافی اتفاق افتاد اما اتفاقات زیادی هم در اون دوران میفتاد که مسکوت میماند.

نوشته: نسل سوخته


👍 20
👎 7
28501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

846155
2021-12-04 13:59:28 +0330 +0330

فقط یه نیرو بود که زمان جنگ ، به اصطلاح رزمنده هاش بیکار میشدن و میرفتن سراغ بازی و سلاحشونم کلاشنیکوف بود.
نمیگم ، صاحب نظران خود آگاهند.
این نکبت بازیا هم فقط تو وجود همون انگلان بالقوه بود و هست که الان به این وضع اسفناک دچار شدیم.
باشد که ریشه ی یک یکتان خشک گردد.

0 ❤️

846168
2021-12-04 14:49:13 +0330 +0330

احسنت به توپچی ارتفاع کم 👍 😎

0 ❤️

846228
2021-12-04 19:30:50 +0330 +0330

از محتوای داستان بر خلاف نوع نگارش بنظر میاد که یه کصخل حشری جقی در این خاطرات دست برده و بدین شکل دراورده…لوله همون لوله توپ بیست وسه م.م تو ماتحتت بچه. از کی تاحالا بچه 16 ساله داوطلب ، اونهم چشم سبز رو میفرستن جزیره اونهم قاطی ارتشی های دوره دیده و بدتر از همه روی موقعیت حساس و همچنین ادوات تخصصی بطور شیفتی پاسداری بده؟!! یبارکی میگفتی خود نیروی دریایی با پشتیبانی پایگاه اموزشی شیراز یه بچه کون رو فرستادن که یگان پدافند رو سرویس بده تا در این مورد کیر همه رو بخوابونه که مبادا فشار شق دردی به چشماشون بزنه و هواپیمای خودی رو بزنن! حالا کسی رو که این داستان رو به عبارتی روایت کرد این وسط چکاره بود ؟ پرتقال فروشمون رو که پیدا کردن دارن زیر پل میکننش …باید دنبال کاندوم فروش بگردیم…چون اینروزها قراره نایاب بشه.

1 ❤️

846676
2021-12-07 00:19:03 +0330 +0330

بابا رامبو مشتی با انگشت فهمیدی دو تا گلوله تو خشاب نیست بعد رفتید یارو رو خلع سلاح کردید فشنگ ها رو از کجاش در آوردید بچه جون بگو فشنگ رو کش رفتند کونت گذاشتند دیگه چرا اکشنش میکنی خوبه ماهم زمون جنگ بودیم بیسم چی قشنگ عمو جون

0 ❤️