مَی‌گُل (۱)

1401/01/06

به ساعت روی میز نگاه کردم و فیش ها رو مرتب کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و از روی صندلی بلند شدم تا از پنجره بیرون رو نگاه کنم. شهر کوچیک محل خدمتم بهاری شده بود و همه درختای توی خیابون شکوفه زده بودند. زنگ بیمار رو به صدا در آوردم. در مطب بعد چند ضربه کوچیک و بفرمایید من باز شد. دختری وارد شد و با صدای قشنگی گفت سلام آقای دکتر خسته نباشید.به طرفش برگشتم در نگاه اول متوجه چشم های فوق العاده درشت و مشکیش و ماسک ست شالش شدم. شال سبز رنگی به سر داشت و مانتوی بلند نارنجی رنگی که با گلدوزی پر از گل شده بود به تن داشت. حسابی بهش میومد و جلب توجه میکرد. دفترچه اش رو به دستم داد و با بفرمایید بشینید گفتن من خودم رو صندلیم نشستم. تشکری کرد و روی صندلی روبه‌روم نشست. اسمش مهیا و ازم 14 سالی کوچکتر بود. در قسمت نسبت دفترچه‌اش زده بود سرپرست. حدسم زدم معلم باشه ازش پرسیدم که با خوشرویی جواب داد: راستش دفترچه خواهرمه، خودم نقاشم. آقای علت لباس پوشیدن فوق العاده قشنگ و متفاوتش رو متوجه شدم.
گفتم :به‌به خانم نقاش قانون‌شکن.
کوتاه خندید و گفت سخت نگیرید دیگه.
پرسیدم: پس اسم خودتون چیه ؟
گفت:مَیگُل .
الحق که برازنده‌ش بود. بعد از توضیح مشکلش از روی صندلی بلند شدم و به طرفش حرکت کردم تا معاینه‌اش کنم، کنجکاو بودم که چهره ‌ش رو بدون ماسک ببینم. ازش خواستم که ماسکش رو برداره. ترکیب بندی چهره ش حتی با وجود بینی کمی بزرگ و طبیعیش بی نظیر بود و واقعا چهره‌ش هم مثل استایلش هنری بود. چشمای سیاه و درشت، لبای گوشتی و رژ لب مایل به نارنجیش هزار برابر خواستنیش کرده بودند . عطرش بویی شبیه به پاستیل داشت ماسکم رو پایین دادم تا بتونم بهتر بو کنم که بوی عطرش با مخلوط  کمی از بوی سیگار به مشام خورد. یک لحظه تصور کردم که لخت با یک سیگار تو دستش کنارم دراز کشیده و کیرم نبض زد. بعد از معاینه گلوش ازش خواستم مانتوش رو باز کنه که قلبش رو هم معاینه کنم اما مانتوش جلو بسته بود. از قسمت یقه  با استِتوسکوب خواستم معاینه اش کنم که با دیدن قسمتی از سوتین توری نارنجی رنگش و چاک ممه های سفیدش دلم حسابی هوایی شد.میدونستم کیرم شق شده و میترسیدم متوجه بشه. در حین معاینه از درد معده‌ش شکایت کرد و من مات صدای مخملیش بودم. راستش نمیدونم چه مرگم شده بود فقط با تمام وجودم میخواستم که داشته باشمش حتی اگه شده برای یک ساعت. ازش خواستم از رو صندلی بلند و رو تخت مطب دراز بکشه تا معاینه شکمی هم براش انجام بدم که با در آوردن گیوه های سبز رنگ و مچ پاهای سفید و لاک نارنجی رنگش دیگه واقعا طاقتم طاق شد. با وارد شدن ناگهانی منشی و نیم خیز شدن میگُل، کمی از التهاب درونیم کم شد. به سوال منشی پاسخ سریعی دادم و دکش کردم. بعد از رفتن منشی دوباره دراز کشید و گفت معذرت میخوام آقای دکتر. به کمک معاینه تونستم تا حد زیادی اندامش رو حدس بزنم (مانتوش گشاد بود و نمیشد از روی ظاهر اندامش رو حدس زد). بعد از معاینه که مشکل خاصی هم نداشت دستش رو گرفتم که کمکش کنم بلند شه که تشکر کرد و بلند شد. دستش رو نتونستم ول کنم. کمی تعجب کرد اما با برداشتن کامل ماسکم و زدن یک لبخند و توضیحات لازم درمورد جدی نبودن مشکلش دستم رو کمی فشار داد و تشکر کرد . که دوباره منشی مزاحمم وارد شد، فورا دستش رو رها کردم و مشغول چک کردن نبضش شدم و همزمان به خزعبلات منشیم راجب به تعداد اندوسکپی هایی که باید انجام می‌دادم گوش کردم. سرسری و با جواب کوتاه من منشیم بیرون رفت. بعد از رفتن منشیم دوباره دستش رو گرفتم و فشار دادم با فشار کوتاهی جوابم رو داد. لبخند قشنگ و ستاره های چشماش رو هرگز نمی‌تونم فراموش کنم. کمکش کردم کامل از روی تخت بلند شد و کفشاش رو پاش کرد و روی صندلی نشست.بعد از نوشتن دارو و توضیح تشخیصم(ibs) ازم پرسید آقای دکتر ممکنه که ازم یک اندوسکوپی هم بگیرید تا خیالم راحت بشه؟
ازش پرسیدم که میتونی تا آخر وقت منتظر بمونی که با منشی هماهنگ کنم واسه امروز؟ با تشکر موافقتش رو اعلام کرد.
زنگ منشی رو به صدا درآوردم. بعد از مطرح کردن موضوع با منشی، منشی احمقم گفت وای آقای دکتر جان نوبت نداریم و  آقای کریمی(پرستار مطب و دستیار اندو) از ساعت 5 عصر میرن و دیگه نیستن و نمیشه امشب انجام بشه. از نبودن کریمی بی نهایت خوشحال شدم و مصمم شدم که حتما تنهایی اندوش رو انجام بدم. به منشیم گفتم اندوسکپیشون ضروریه بدون کریمی و تنهایی انجامش میدم. که باز منشی خیره سرم گفت که خانم همراه ندارند که دوباره با دخالت خودم قرار شد آخر وقت ازش اندو بگیرم تا نیازی به جابه‌جایی و بودن همراه نباشه. میگُل با اون صدای مخملیش ازم تشکر کرد و گفت کسی نبوده همراهیش کنه و بلند شد و همراه منشیم بیرون رفت. بعد از رفتنش کیر بزرگ شده‌ام رو کمی واخل شورت جابه‌جا کردم و بی صبرانه منتظر آخر شب شدم. بعد از ویزیت چند مریض و انجام چند تا اندو و تموم شدن زمانی که انگار چند قرن گذشت بلاخره منشی اعلام کرد که فقط یک مریض مونده. دوباره با چند تقه آروم به در وارد شد و گفت سلام دوباره آقای دکتر. درد داره‌؟ گفتم سلام میگل جان نکنه میترسی؟ گفت با وجود اعتمادم به شما نه. دلم براش غنج رفت. منشی رو دک کردم و گفتم که تا صداش نکردم وارد نشه.با هم به اتاق اندو رفتیم. بعد از وصل کردن انژیوکت و تزریق دارو داخل سرم روی تخت دراز کشید این بار اون پیش قدم شد و دستم رو گرفت و فشار داد با فشار مختصری بهش دلگرمی دادم و منشی رو صدا کردم که کمکم کنه. به پهلوی چپ خوابوندمش و به ته گلوش داروی بیحسی رو اسپری کردم … بعد از اتمام کار به خاطر بیهوشی لایت یا همون خواب عمیق مریض باید با همراهش حدود چند ساعت تو قسمت ریکاوری بستری باشه اما چون میگُل همراه نداشت و آخر وقت هم بود از منشی خواستم که بذاره همینجا بمونه تا بهتر بشه. به منشی گفتم که اگه بخواد میتونه بره و خودم تا بهتر شدن بیمار و دادن نسخه‌ش میتونم منتظر بمونم. منشی اولش کمی تعجب کرد و گفت نه اشکال نداره میمونم دکتر. از اتاق اندوسکپی خارج شدم و به اتاق ویزیتم رفتم و رو صندلی ولو شدم تا کمی حال میگل بهتر بشه. حس عجیبی داشتم از اینکه زیباترین دختری که تا حالا تو این شهر کوچیک مرزی و تو کل عمرم دیده بودم تو اتاق کناری من بیهوشه و من از یک منشی زپرتی برای رسیدن به اون همه قشنگی و بوی مخلوط پاستیلی عطرش و سیگارش میترسم، حسابی عصبی بودم. به خودم نهیب زدم مثلا تو دکتری و اون منشی و راحت میتونی اخراجش کنی و… که دوباره منشی بدون در زدن وارد شد و با خجالت گفت :آقای دکتر مطمئنید اشکال نداره من قبل از شما برم؟ میدونید آخه مهمون داریم داره برام خواستگار میاد. راستش اون لحظه چنان خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم که انگار من ترشیدم و خواستگار برای منه.بعد گفت که به گوشی بیمار بستری(میگُل رو می‌گفت) نگاه کرده و خواسته به کسی از اقوامش زنگ بزنه که گوشیش قفل داشته و نتونسته و تو کیفش هم یک بسته سیگار دیده و عجب زمونه ای شده و… . دوباره از فضولیش حرصم گرفت و برای اینکه بهم شک نکنه که چقدر از رفتنش و تنهاییم با میگُل کیفم کوکه کمی غر زدم که آخه کی تنهایی میاد دکتر و…
بعد از تیکه پاره کردن تعارفات لازم بلاخره شر منشی کنده شد.بلند شدم و در سالن رو از داخل قفل کردم و لامپ های سالن انتظار رو خاموش کردم و به اتاق اندو و پیش زیبای خفته ام برگشتم. آروم صداش زدم چشماش رو باز کرد و لبخند بی‌رمقی بهم زد. خواست نیم خیز بشه که کمکش کردم و روی تخت نشست. کنارش نشستم و با دستم پشتش رو نگه داشتم پاهاش رو از تخت آویزون کرد و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و چشماش رو آروم بست. دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به بغل گرفتمش. بوی عطر و سیگارش داشت دیونه‌ام میکرد. بوسه ای از موهای نرمش که از زیر شال بیرون ریخته بودند، زدم. میدونستم تاثیر دارو هنوز تو بدنش هست و کمی کسله. لبخندی زد و بهم جرئت داد و این بار گونه‌ش رو بوسیدم، گونه‌ش قرمز شد و سرش رو به شونه‌ام فشرد. با دستم لباش رو لمس کردم که با لبخندی بهم گفت رمق رو ازم گرفتی دکتر. با گویش محلی خودشون بهش گفتم :گیانکم (جانم) تو چرا اخه انقدر قشنگی؟
لبخند دیگه ای زد و دستم رو گرفت.کمی در همین حالت موندیم و آروم براش توضیح دادم که مشکلش جدی نیست و فقط باید مدتی دارو مصرف کنه و… با لبخند و چشمای بسته و سری که روی شونه‌ام بود به حرفام گوش می‌داد . بعد از گذشت حدودا نیم ساعت میدونستم که تاثیر دارو کمتر شده و احتمالا هوشیاره. ازش پرسیدم اجازه هست دوباره ببوسمت؟ که با بالا آوردن سرش و گذاشتن لبای قشنگش رو لبام موافقتش رو اعلام کرد. با حس مزه گس سیگار و دارو بیحسی و حس لبای گوشتیش انگار تو بهشت بودم. خیلی آروم و خیس و پر از احساس لب میگرفت. کمی جدا شد و با آهش دلم غنج رفت. محکم بغلش کردم (اون لحظه دلم میخواست انقدر فشارش بدم تا بمیریم) و دوباره لباش رو بوسیدم. شالش رو که دور گردنش افتاده بود رو آروم برداشت. میدونستم فعلا بدنش کرخته و درد گلوی بعد از اندوش رو احتمالا احساس نمیکنه . چشماش رو باز کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت چشمات به رنگ عسله اقای دکتر. گفتم نه به اندازه شما کوچولو. لبخند قشنگی زد. مانتوش رو بالا زدم که با کمک خودش بیرونش آوردم که با دیدن بدن سفید و خط سینه‌اش تو سوتین توریش و ناف پرسینگ شده‌ش حس شهوتم هزار برابر شد. دستم رو روی سوتینش گذاشتم. حس بزرگی ممه‌هاش و نرمی عجیب تور داشت دیونه‌ام میکرد. از پشت قفل سوتینش رو باز کردم که ممه هاش بیرون افتادن با درآوردن کامل سوتین و دیدن اون حجم از زیبایی و نوک صورتی رنگشون ، شوکه شدم.خواستم ببوسمشون که با شنیدن صدای در سالن ورودی که با شدت کوبیده می‌شد دست نگه داشتم.

ادامه...

نوشته: ولادیمیر


👍 15
👎 0
5201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

865589
2022-03-26 16:58:23 +0430 +0430

روزهایت بهاری
بهارت جاودانه
سال نو مبارک
سلام
عصربخیر
خیلی زیبا بود.
بدون اشتباه نگارشی.
ولی
از این همه جسارت
و
بی پروایی در عجب هستم.
تو اولین برخورد و رابطه جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

878145
2022-06-07 05:17:00 +0430 +0430

بیهوشی وقتی کامل هست دلیل بی حسی گلو براچیه مگه بیهوشی کامل کل بدن و دربر نمیگیره . درمورد داستان .قشنگ بودتااینجا ولی مقدمه نداشت درمورد خودتون وشغلتون .خیلی یهویی بود . 👍

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها