پاهای دختر حاج ناصر (۱)

1401/07/12

پدرم اهل روستای سَریر بود، نزدیکی‌های یزد، اما بعد از ازدواج با مادرم به تهران مهاجرت کرد و من و دو خواهر کوچیکترم بزرگ شده‌ی تهران بودیم.
پدر در زندگی سه اصل داشت، ایمان، تلاش شبانه روزی، عقیده.
به خاطر همین سه تا اصلش هیچ وقت تو زندگی احساس کمبود نداشتیم، خدارو شکر همه چیز واسمون فراهم بود بجز یه مورد، اونم خود پدر.
حاج ناصر سریرانی بیشتر ایام ماه ماموریت بود، دقیقا نمی‌گفت کجا میره یا چقدر طول می‌کشه، اما گاهی اخبارش رو از تلویزیون می‌شنیدیم. این چند سال اخیر، دیگه همه‌ی اهل محله پدرم رو می‌شناختن و به همین دلیل واسه ما هم احترام خیلی زیادی قائل بودن.
اگه جای مهمی می‌خواستیم بریم با هماهنگی تیم حاج ناصر بود و اجازه نداشتیم تنهایی جایی بریم.
توی همه‌ی روضه‌ها، جای ما دخترا و مادرمون، بالای مجلس بود. مجلس که تموم می‌شد همه‌ی خانوما و حاج خانوما میومدن و با مادر سلام و احوال پرسی می‌کردن. می‌تونستم نگاهای خریدارانه‌شون به خودم و دوتا خواهرم رو کاملا حس کنم، من سنم خیلی کم نبود، 29 سال، اما باز هم همه چشمشون دنبال ما بود، یا شاید هم موقعیتی که به واسطه‌ی پدر داشتیم، نمی‌دونم.

اما قسمت چیز دیگه‌ای بود و من تو سن 30 سالگی با راننده‌ی پدرم ازدواج کردم، البته نقشش بیشتر از راننده بود، همیشه توی همه‌ی ماموریت‌ها با حاج ناصر همراهی می‌کرد، زمانی که ماموریت نبودن و ما می‌خواستیم جایی بریم اون میومد دنبالمون، یا خیلی از کارای خورد و ریز رو واسمون انجام می‌داد.
اسمش حمید بود، مادر حمید ایرانی بود، اما پدرش اصالتا لبنانی بود، حمید ابومعمار، یه پسر آروم و سر به زیر، خیلی پدر رو دوست داشت و منم به همین خاطر خیلی دوستش داشتم. حمید همیشه من رو زهرا خانوم صدا می‌زد، انگار از گفتن عزیزم خجالت می‌کشید، منم خیلی سر به سرش نمی‌ذاشتم.

همون شب عقد مادر تاکید کردن که تا زمان عروسی اصلا نباید از جلو با حمید آقا رابطه داشته باشم، چون ما رسم دستمال خونی شب زفاف رو زمان عروسی برگزار می‌کردیم. پرسیدم از جلو؟ مادر گفتن بله، منم گفتم چشم حاج خانوم، شیطنتم گل کرد، چون مطمئن شدم از عقب محدودیتی نیست و برای منی که سی سال خودمو از همه حفظ کرده بودم، این بهترین لحظه زندگی بود.

تو دوران عقد هر وقت حمید و پدر از ماموریت برمی‌گشتن شب اول حمید آقا از خجالت من در می‌آمد و از کون سکس می‌کردیم، اصلا کار ساده‌ای نبود اما برای اینکه شوهرم ازم راضی باشه با کمال میل انجامش می‌دادم. حمیدآقا از همون اول خیلی وارد بود، و مهارت حمیدآقا، کار کون دادن رو برای من ساده‌تر می‌کرد، گاهی ازش سوال می‌کردم که این مهارت رو از کجا به دست آورده، حمیدآقا هم جون حاج ناصر رو قسم می‌خورد که من اولین و تنها دختری هستم که گاییده و این مهارتش رو از هم رزم‌هاش یاد گرفته که توی بعضی ماموریت‌ها اسیر و کنیز می‌گرفتن و اجازه داشتن باهاشون رابطه داشته باشن. من از حمیدآقا کاملا مطمئن بودم و وقتی جون پدر رو قسم می‌خورد می‌دونستم دیگه دروغ تو کارش نیست.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و ما قرار و مدار عروسی رو گذاشته بودیم، درست سه ماه تا تاریخ مجلس عروسی مونده بود، من اولین جلسه لیزر فول بادی رو رفته بودم و تقریبا بیشتر پشمای فر ریز سیاه رنگ روی کسم رو زده بودم، چون حمید آقا می‌گفت دوستای هم رزمش همیشه می‌گفتن کنیزای بدون مو خیلی بهتر از اون مودارای کثیف بودن. تقریبا دو هفته بود که پدر و حمید آقا ماموریت بودن و من لحظه شماری می‌کردم تا برگردن و من طبقه‌ی بالا، توی اتاق خودم که درست روی اتاق پدر و مادر بود، با کونم از حمید آقا پذیرایی کنم، اخه اون سری از دختر حاج خانوم منصوری یه بات پلاگ امانت گرفته بودم که کونم رو باهاش باز کنم بتونم راحت تر کیر حمید آقا رو جا بدم.

مشغول نماز بودم که سر شب زنگ خونه رو زدن، چند تا از همکاری پدر اومده بودن، مادر رفت دم در و مشغول به صحبت شد. صحبتشون خیلی طولانی شد، مادر انگار حالش خیلی بد شده بود، از دور دیدم که حاج محسن و علی آقا زیر بغل مادر رو گرفتن و کمکش کردن که بشینه لب حوض. منم خیلی نگران شده بودم، سریع چادر نمازم رو از سرم باز کردم و همونجا انداختم روی سجاده. حتی یادم رفت بات پلاگ رو از رو تخت جمعش کنم و رفتم تلویزیون رو روشن کردم. گوشه‌ی تصویر یه روبان مشکی بود و نوحه پخش می‌شد. زیر نویس شبکه‌ی خبر این بود : «حاج ناصر سریرانی و جمعی از هم رزمان ایشان در یک حمله‌ی تروریستی در جاده‌ی الرحمانیه به دیرالعباد به شهادت…» … پدر … حمید آقا… چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم…


تقریبا یک سال از پر کشیدن پدر و حمیدآقا می‌گذشت، من و حاج خانوم و خواهرا داشتیم کم کم آماده‌ی مراسم اولین سالگرد شهادت پدر و همسرم می‌شدیم که بهمون خبر دادن توی همون شهر دیرالعباد به مناسب سالگرد شهادت حاج ناصر سریرانی و حمید ابومعمار کنفرانس «همبستگی امت واحده» برگزار میشه و ما هم به عنوان خانواده‌ی شهید دعوت هستیم. اما مادر گفت می‌خواد اولین سال رو کنار مزار پدر بگذرونه به همین خاطر من تنهایی به نمایندگی رفتم.

هوا خیلی گرم بود و دائم عرق می‌کردم اما مراسم خیلی عالی برگزار شد و همه من رو به احترام پدر، خیلی تکریم می‌کردند. بعد از اتمام کنفرانس، از من، زهرا سریرانی، و خواهر حمید، مریم ابومعمار، و چند نفر دیگه از مهمان‌ها دعوت شد تا برای صرف شام در کنار سران محور امت واحده به یه هتل دیگه بریم. من و مریم و بقیه خانم‌ها هم با شادمانی این دعوت رو قبول کردیم.
بعد از اینکه شام رو خوردیم از من و مریم، خواستند که بمونیم و چند نفر از فرماندهان و روئسای اصلی هم توی سالن شام موندن و بقیه‌ی خانم‌ها و مهمان‌ها رفتند. یهو دیدم درب انتهای سالن باز شد و یه آقای جوان که نسبتا پوست سیاهی هم داشت با دوتا جعبه کادوی قرمز رنگ اومد به سمت ما. جلوتر که اومد شناختمش، پسر عموی حمید، شوهر مرحومم بود. برعکس حمید آقا که بور، زیر جثه و لاغر بود، پسر عموش عامر کاملا سیاه و تنومند بود و کمی هم شکم داشت. یک سالی بود که ندیده بودمش، بعد از اینکه با همون لهجه عربیش سلام و علیک کرد جعبه‌ها رو گذاشت روی میز. حاج جواد متقی که فرمانده کل محسوب می‌شد اومد جلو و گفت «این هدایای ناقابل برای شماست، تا بدونید حتی با رفتن پدرتون باز هم امت ما متحد باقی میماند و نمیگذاریم شما آب در دلتان تکان بخورد، شما ناموس ما هستید و همبستگی ما و پدرتان، مانند همبستگی ما و شماست». حاج جواد این حرفا رو میزد و اون سه چهار نفر دیگه و عامر هم با سر تایید می‌کردند.
سخنرانی حاج جواد که تموم شد، من و مریم هدیه‌ها رو باز کردیم، بالای جعبه، یه آیفون 13 پرومکس بود، داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، اما حاج جواد گفت «دخترم ما دیگر بیش از این مزاحمتان نمی‌شویم، شما خسته اید و هوا هم گرم است، با اجازه ما می‌رویم و خانم ابومعمار را هم به اتاقشان راهنمایی می‌کنیم، در پناه حق». عامر یه عکس یادگاری با گوشی جدید مریم از ما گرفت.

عامر، پسر عموی حمید آقا پیش من موند که منو به اتاقم راهنمایی کنه و اون چهار نفر دیگه و حاج جواد مریم رو همراهی کردن و به سمت در رفتن. با چشم دنبالشون می‌کردم اما لحظه‌ای که داشتن از چارچوب در در عبور می‌کردن انگار که یکیشون دستش رو گذاشت دور کمر مریم و حاج جواد هم دستش رو گذشت روی کون مریم، اما شاید من اشتباه می‌کردم.

خلاصه اونا رفتند و من عامر موندیم تو سالن، عامر گفت «خدا رحمت کنه پسر عمو حمید رو، قبل از آخرین ماموریتش با حاج ناصر به من گفت «عامر، اگه یه روزی دیگه من برنگشتم، نگذار زهرا کم و کسری داشته باشد، نگذار نبود من را حس کنه، نگذار همبستگی ملت ما از بین بره»
بغض کرده بودم، حمیدآقا حتی آخرین لحظه‌ها هم به یاد من بوده. عامر جلوتر اومد و گفت «حمید می‌گفت این بار آخر انگار شما خیلی چشم انتظارش بودین، به من گفت اگه دیگه نیامدم، هوای عزیز دلم زهرا جان را داشت باش». از شنیدن عزیز دلم یکمی جا خوردم اما بازم نفهمیدم منظور عامر چیه.
عامر گفت «حمید به من وصیت کرده که وظایف همسری را برای شما بجا بیاورم». چشمام گرد شد- ادامه داد «حمید گفته بود شما دوست دارید از عقب، یعنی، از کون گاییده شوید».
ترسیدم، جا خوردم، عامر گفت «نکاح من با شما وصیت حمید بود، نکاح ما خوش یمن است، گاییدن شما همبستگی بین ملت‌ها می‌آورد». وقتی حرف حمیدآقا شد انگار کمی دلم آروم شد، توی چشمای عامر که نگاه کردم انگار ته تهش عکس حمید آقا بود. وظیفه من بود که امت رو به هم نزدیک کنم، حتی به قیمت نزدیک شدن تن سیاه عامر به بدن خودم.

عامر گفت ته جعبه هدیه، لباس وظیفه‌ی همسری شماست، آن را بپوش زن حمیدآقا.
لباس رو در آوردم. یه شورت توری قرمز بود که جای کسش باز بود و شکاف داشت. سوتینش هم قسمت نوک سینه‌های باز بود، دوتا جوراب بلند قرمز هم بود که با بندک به دور کمر متصل می‌شد. دو تا گیره فلزی بود که اول نفهمیدم به چه کاری میاد اما ته جعبه یه چیز آشنا دیدم، یه بات پلاگ.
عامر گفت یالا دیر شد، پرسیدم همینجا جلوی شما؟ عامر گفت بله زن حمیدآقا، قرار از من پذیرایی کنی ایرادی ندارد.
تمام جراتم رو جمع کردم کردمو چادرمو از سرم برداشتم و گذاشتم روی دسته صندلی، مقنعه رو هم درآوردم. مانتو و شلوارم رو هم همینطور، حالا یک تیشرت تنم بود و شورت. عامر خیلی عادی من رو نگاه می‌کرد. پشتم رو به عامر کردم و تیشرت رو درآوردم. تا دست بردم که شورتم رو هم در بیارم یهو صدای آه بلند مریم رو شنیدم که انگار از اتاق کناری می‌آمد. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم، دوباره صدای ناله‌ی بلند مریم اومد «حاج آقا به خدا دوتایی نمی‌تونم…»
همونطور که پشتم به عامر بود لباس مخصوص رو پوشیدم و ناخودآگاه بات پلاگ رو هم در دستم گرفتم. عامر گفت «احسنت و ماشالا، حالا برگرد رو به من خانم حمیدآقا، اون کیر پلاستیک رو هم با دهانت خیس کن». به بات پلاگ می‌گفت کیر پلاستیک.
بات پلاگ رو توی دهنم کردم که خیس بشه و در همین حین برگشتم به سمت عامر. عامر کیر سیاه و بزرگش رو که نیمه بیدار بود و تقریبا 20 سانت میشد از لای شلوار چریکیش درآورده بود. نگاهی به من کرد و گفت «پشمای کست رو که نمی‌زنی اما عیب ندارد».
راست می‌گفت، بعد از شهادت حمید آقا دیگه بدنم رو لیزر نکرده بودم و خیلی کم موهای زائدم رو اصلاح می‌کردم. اما انگار عامر خیلی از این وضعیت ناراضی نبود.
با لبخند مرموزی جلو اومد و دست روی شونم گذاشت، روی دو زانو که نشستم کیر سیاهش رو گذاشت روی لب‌هام. منظورش رو فهمیدم، قبلا هم چند باری کیر حمید آقا رو خورده بودم. کیر عامر مزه‌ی خاک و عرق می‌داد، خیلی اذیت می‌شدم اما به خاطر حمید آقا و وظیفه‌ام، با تمام وجود کیر عامر رو ساک زدم.

از زیر بغلم گرفت و منو بلند کرد و گذاشت روی میز شام، به دستاش نگاهی کرد که از عرق من کمی خیس شده بود، شرمنده شدم اما واقعا هوا خیلی گرم بود. بات پلاگ رو از دستم گرفت و آروم آروم فرو کرد تو کونم، خیلی سخت بود، تا به حال هیچ مرد دیگری به جز حمید آقا بدن لخت من رو ندیده بود، حتی بات پلاگی که قرار بود برای اولین بار شوهرم ببینه، حالا یه مرد دیگه داشت بهم فرو می‌کرد، داشتم از خجالت آب می‌شدم اما از خدا کمک خواستم.
بات پلاگ رو که کامل تو کونم فرو کرد کیرش رو گذاشت روی کسم، چند بار مالید و ضربه زد، خواست فرو کنه که گفتم آقا عامر، من باکره هستم. مکث کرد، چند دقیقه‌ای فکر کرد و با عصبانیت چند تا جمله عربی زیر لب گفت و دوباره رفت سراغ کونم، بات پلاگ رو با خشونت کشید بیرون، خیلی دردم گرفت، زدم زیر گریه اما عامر به کار خودش ادامه داد، کیرش برای سوراخ تنگ کون من خیلی بزرگ بود، اما چیزی بهش نگفتم و اونم ذره ذره کیرشو تو کون دختر حاج ناصر جا داد.

نفسم به سختی بالا میومد و گریه هم امانم رو بریده بود. چند دقیق که گذشت عامر دستش رو دور گردنم حلقه کرد و سرمو به میز چسبوند. با دست دیگه‌ش اون گیره‌ها رو از توی جعبه‌ی هدیه در آورد و به سر سینه‌هام وصل کرد. خواستم از درد جیغ بکشم اما صدا به سختی از گلوم خارج می‌شد. عامر لبخندی زد و گفت «خواهر بی طاقتی نکن، روح حمید حتما داره از بهشت بهت لبخند می‌زنه». و بعد شروع کرد به تلمبه زدن توی کونم. فشار دستش روی گردنم کمتر شد و با دست دیگه‌ش شروع کرد به مالیدن کسم. قصد من فقط انجام وظیفه‌م بود، اما حالا داشتم کم کم از گاییده شدن توسط یه مرد سیاه تنومند لذت می‌بردم، لذتی که با شرم مخلوط شده بود، احساس هرزگی بهم دست می‌داد، اما اون هم لذت بخش بود.
یهو احساس کردم کیر عامر داره بزرگتر می‌شه، نفساش نامنظم شد و من جاری شدن یه چیز داغ تو کونم رو حس کردم. عامر سرش رو بالا رو به سقف گرفته بود و نفس نفس می‌زد.یه چیزی شبیه دعا زمزمه کرد و کیرش رو به سرعت از کونم بیرون کشید. دوباره درد شدید حس کردم خواستم داد بزنم و بگم این کار اذیتم می‌کنه که انگشتشو به نشانه‌ی سکوت گذاشت روی بینیش و بلافاصله بات پلاگ رو برداشت و فرو کرد تو کونم. بهم گفت «زن حمید آقا چادر سر کن و به دنبال من بیا». بهش گفتم با اینی که تو کونم گذاشتی نمی‌تونم درست راه برم، عامر گفت «ایراد نداره خواهر، عجله کن باید بریم، هدیه هات هم بردار». دست دراز کردم که مانتو و شلوارم رو بدارم که عامر داد زد «نه، فقط مقنعه و چادر».

با تعجب و کمی ترس، مقنعه و چادرم رو با همون ست قرمز رنگ و کونی که پر از آب کیر و بات پلاگ بود به سر کردم، و دنبال عامر راه افتادم. عامر هم آیفون هدیه‌ام رو برداشت، انگار باز هم ناراحت بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد، از سالن شام خارج شدیم و چند قدم بعد، به در یک اتاق رسیدیم. عامر در زد و اجازه‌ی ورود گرفت، قبل از داخل شدن به من گفت «چادرت روی صورت بکش خواهر». چادرم رو روی صورتم کشیدم، نمی‌تونستم چیزی ببینم، وارد که شدیم صدای ناله‌های یک زن رو شنیدم و بعد از اون صدای حاج جواد که با عامر حرف می‌زد.
عامر در گوشم گفت «چهار دست و پا روی زمین بشین و مستقیم بیا جلو، باید اذن بگیری». همین کار رو کردم، چند قدم جلوتر یهو عامر چادر و مقنعه رو از سرم کشید. چشم که باز کردم هیچی جلوم نبود، فقط یک دیوار، اما پشت سرم رو که نگاه کردم متوجه شدم کجام. یه اتاق بزرگ بود، که مریم انتهای اتاق روی تخت دراز کشیده بود داشت به دو نفر می‌داد، می‌تونستم اشک هاش رو ببینم، یک نفر توی کسش فرو کرده بود، شایدم هم کونش، از اون فاصله نمی‌تونستم تشخیص بدم و یک نفر هم کیرش رو توی دهن مریم کرده بود. ناگهان متوجه حاج جواد شدم که پشت سرم ایستاده و خم شده و داره به دقت نگاه می‌کنه. اول فکر کردم به کس یا کونم زل زده اما وقتی اون بات پلاگ لعنتی رو به سرعت از کونم بیرون کشید فهمیدم اشتباه می‌کردم. از درد ناله کردم و گفتم «حاج جواد درد داره نکنید این کار رو». احساس کردم چیزی از کونم به بیرون سرازیر شده، آب کیر عامر بود که از سوراخ کونم کنار رون هام جاری شده بود.

حاجی به عامر نگاه کرد و با اخم گفت «کراهت داره آقا عامر». عامر سرش رو پایین انداخت و گفت «حاجی، زن حمید آقا باکره است، برای دخول اذن پدر لازم بود، بعد از حاج ناصر پدر همه ما شما هستید». اخم حاجی تبدیل به لبخند شد، پیشانی عامر رو بوسید و بهش اشاره کرد که بره به طرف مریم.
حاجی دست من رو گرفت و بلند کرد. با لبخند بهم گفت «آفرین دخترم، روح هر دو مرحوم رو شاد کردی، این فداکاری و انجام وظیفه‌ی شما درست مانند کاری بود که پدرت می‌کرد، آفرین، حالا برو روی تخت دراز بکش».
با هر قدمی که به سمت تخت بر می‌داشتم آب کیر بیشتری از کونم خارج می‌شد. به پشت روی تخت دراز کشیدم. حاجی سمت من اومد، کت و شلوار و شورتش رو درآورد. موهای دور کیرش خاکستری و سفید شده بودند، اندازه و شکلش خیلی شبیه کیر حمیدآقا بود. ناخودآگاه لبخند به لبم نشست. کسی که قرار بود بکارت من رو بگیره انگار شوهرم بودم، انگار پدرم بود، دلم آروم شد.
حاجی هم متوجه لبخندم شد. کیرش رو خیس کرد و گذاشت روی لبه‌ی کسم. به من لبخند زد، من هم با لبخند جوابش رو دادم، آروم زیر لب گفت «برای همبستگی» و با تمام زوش فشار داد. آنچنان دردی رو حس کردم که انگار فلج شده بودم، حتی نتونستم داد بزنم. بعد از چند دقیقه این حالت رفع شد و تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده، اشک می‌ریختم و ناله می‌کردم. حاجی هم کار خودش رو می‌کرد. توی کس دختر دوستش تلمبه می‌زد. گاهی گیره‌های سر سینه‌ام رو می‌کشید و گاهی محکم با کف دست می‌زد به رون هام. بعد از حدود پنج دقیقه دردم تقریبا بی اثر شد و دوباره اون احساس لذت و هرزگی و شرم سراغم اومد. حاجی هم انگار متوجه آسودگی من شده بود، گفت «حالا باید پاهای دختر حاج ناصر رو بالا ببرم» و پاهام رو گذاشت روی شونه هاش و به گاییدن کسم ادامه داد.

مشغول کس دادن به حاجی بودم که احساس کردم نور فلش دوربین زده شد. به پشت سر حاجی که نگاه کردم عامر رو دیدم، با آیفون 13 هدیه‌ام داشت از پشت سر حاجی عکس می‌گرفت، طوری که کس دادن من کاملا معلوم بود. گفت «این عکس‌ها برای یادگاری است، ما یادمان رفت دستمال بیاوریم برای مراسم زفاف». حاجی هم انگار خیلی واسش مهم نبود، شاید هم کس من خیلی واسش جذاب بود. منم خیالم راحت بود چون عامر با گوشی خودم این عکس‌ها رو گرفته بود. و تمام هدفم انجام وظیفه‌ام بود…


چند ماهی از اون شب ارزشمند و پر بار گذشت. داشتم با گوشیم بازی می‌کردم که صدای مادرم از طبقه پایین اومد «ای وای، چه خاکی بر سرم شد، این چی داره میگه از تلویزیون».
بلافاصله گوشی رو انداختم تلویزیون اتاقم رو روشن کردم. یه شبکه‌ی معاند داشت با یه نفر مصاحبه تلفنی می‌کرد، صداش خیلی آشنا بود. بیشتر که دقت کردم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد، صدای حمید آقا بود، شوهرم، سرم گیج شد، نفهمیدم چی می‌گفت، از نقشه، مبارزه، جنگ و …
یهو کلی پیام از طرف تقریبا تمام دوستام واسم اومد، گوشی رو برداشتم یکی رو باز کردم، لینک از یه توییت بود.
«شمایی که داغ حاج ناصر رو دارید و واسش هشتگ زدید، چرا وقتی پاهای دختر حاج ناصر بالا رفت صداتون در نیومد» و در ادامه‌ش همون عکسی که عامر موقع کس دادن به حاج جواد ازم گرفته بود قرار داشت. اما هیچ کدوم ازینا واسم مهم نبود، چون من وظیفه‌ام رو انجام داده بودم برای همبستگی، فقط یک سوال مدام توی ذهنم تکرار می‌شد.
«««حمیدآقا چطور تونست به پدرم حاج ناصر خیانت کنه و دستش به خون پدر آغشته بشه»»»

ادامه...

نوشته: ارنست همینگوی


👍 17
👎 16
64701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

897860
2022-10-04 00:30:17 +0330 +0330

کیرم تو دهنت این چرت پرتا چیه …اینو ۳۱شهریور تعریف میکرد هفته ی دفاع مقدس…

7 ❤️

897867
2022-10-04 01:11:08 +0330 +0330

خواستی مثلا قصه دختر حاج قاسم را شرح بدی

6 ❤️

897902
2022-10-04 03:30:48 +0330 +0330

اصلا هم که این داستان زندگی زینب سلیمانی نبود

6 ❤️

897915
2022-10-04 07:18:35 +0330 +0330

به خاطر اسلام چه کارها که نکردیم ، خدایا خودت قبول بفرما

1 ❤️

897931
2022-10-04 10:30:41 +0330 +0330

مبارکه خانم زینب سلیمانی حالا چرا اسمتو عوض کردی

1 ❤️

897945
2022-10-04 14:00:17 +0330 +0330

همه وظیفه اش بوده وبرای همبستگی ساکت شید وفحش ندید بنده خدا رو.
چقدرم قشنگ شست وشوی مغزی شده

1 ❤️

897963
2022-10-04 19:15:59 +0330 +0330

موضوعش رو خوشم نیومد 👎

2 ❤️

897974
2022-10-04 22:44:02 +0330 +0330

کسمغز

2 ❤️

897975
2022-10-05 00:05:23 +0330 +0330

کس شعر تایپ کردن حدی داره 🙁

1 ❤️

898044
2022-10-05 09:41:07 +0330 +0330

دیشب حاج ناصر اومد به خوابم گفت به زهرا بگو برای همبستگی باید با من هم بستر بشه
از دیشب تا حالا به پهنای صورت اشک میریزم
خواهر کی انجام وظیفه کنیم؟؟؟

6 ❤️

898107
2022-10-06 02:53:29 +0330 +0330

زینب سلمانی نیستی احیانا؟۱🤣آخه اونم باباش شهید شدهو شوهرشم لبنانیه

2 ❤️

898121
2022-10-06 06:04:44 +0330 +0330

🤣🤦‍♀️ ارنست همینگوی تو تاحالا کجا بودی؟!آفرین

1 ❤️

898122
2022-10-06 06:05:52 +0330 +0330

کسشر ترین چیزی ک خوندم

1 ❤️

898145
2022-10-06 11:43:42 +0330 +0330

مرزی نمونده واسه کسشرگویات

1 ❤️

900861
2022-10-30 14:08:03 +0330 +0330

کجا میشه داستانی بیشتریاز این نویسنده خوند؟

0 ❤️

901338
2022-11-03 13:10:16 +0330 +0330

کصشعر خااص

0 ❤️

947152
2023-09-13 10:24:00 +0330 +0330

😂😂خدایی این سم ترین داستانه سایته ده بار خوندمش و خندیدم

0 ❤️