پاهای دختر حاج ناصر (۲)

1401/09/02

...قسمت قبل

قسمت ۲ : جهاد

این داستان، ادامه‌ی داستان «پاهای دختر حاج ناصر» هستش، شخصیت‌ها و اتفاقات این داستان خیالی است و شباهت با افراد واقعی، احتمالا، کاملا اتفاقی هستش
داستان در مورد دختر یه فرمانده ست که برای انجام وظیفه اش حاضره هرکاری بکنه، اما ساده لوح بودنش باعث میشه دست به کارهای احمقانه‌ای بزنه و اتفاقات غیرعادی واسش بیفته
سبک داستان روایی و خیالی هستش، با زمینه‌ی ارباب- برده، اگه علاقه‌ای به این موضوعات ندارین قویا تاکید می‌کنم ادامه ندید
.

از داستان قبل:…
…گوشی رو برداشتم یکی از پیام‌ها رو باز کردم، لینک یه توییت بود.
«شمایی که داغ حاج ناصر رو دارید و واسش هشتگ زدید، چرا وقتی پاهای دختر حاج ناصر بالا رفت صداتون در نیومد» و در ادامه‌ش همون عکسی که عامر موقع کس دادن به حاج جواد ازم گرفته بود قرار داشت. اما هیچ کدوم ازینا واسم مهم نبود، چون من وظیفه‌ام رو انجام داده بودم برای همبستگی، فقط یک سوال مدام توی ذهنم تکرار می‌شد.
«««حمیدآقا چطور تونست به پدرم حاج ناصر خیانت کنه و دستش به خون پدر آغشته بشه»»»
روزها مثل کابوس واسم می‌گذشت و سکوت شب‌ها واسم پر شده بود از طعنه و کنایه‌ی دوستان و اقوام به خاطر عکسی که از لحظه کس دادنم به حاج جواد منتشر شده بود، البته هیچ کس مستقیم به روم نمی‌آورد، اما می‌فهمیدم چه فکری در مورد من می‌کنن.
ولی بزرگترین سوال واسم این بود که چرا حمیدآقا و عامر به من و پدر خیانت کردند. حمیدآقا مثل پسر حاج ناصر بود، اما توی مرگ حاج رضا شریک شد. من باکره بودم و اولین نفری که تونست کیرش رو توی کسم فرو کنه عامر بود، اما چرا عکسم رو همه جا پخش کرد. شب‌ها تا صبح به این سوالات فکر می‌کردم و روزها سعی می‌کردم از چشم همه مخفی باشم.
چند ماهی گذشت و کم کم همه یادشون رفت که داستان من و حاج جواد چه بوده. اما برادرای سازمان، دائم در تلاش بودند که عامر و حمیدآقا رو پیدا کنند. آقای علیزاده رئیس اطلاعات سازمان، گاهی به ما سر می‌زد، من خیلی باهاش هم صحبت نمی‌شدم، اما با مادر خیلی حرف می‌زد، همیشه یه دسته گل سرخ می‌آورد و می‌داد به مادر و می‌گفت «سر مزار شوهر شهیدتون که رفتین اینارو از طرف من تقدیم کنید به ایشون. من هر شب سر نمازم شما و حاجی رو دعا می‌کنم، ما شما رو از یاد نبردیم». مادر می‌گفت حاجاقای علیزاده مرد خیلی خوبی هستش. اما من خیلی دوستش نداشتم، چون وقتی پیش مادر بود یه جور عجیبی بود، و از حمیدآقا هم خیلی بد می‌گفت. درسته که حمیدآقا نامردی بزرگی در حق ما کرده بود، اما حالا که می‌دونستم زنده ست، شوهر شرعیم بود و من هنوز بهش فکر می‌کردم.
روزها می‌گذشتند و من هم کم کم به روال عادی زندگی بر می‌گشتم تا اینکه دیدم یه شماره ناشناس داره بهم زنگ می‌زنه، حدس می‌زدم از برادرای سازمان باشن، درست بود، حاجاقای علیزاده بود، خبر خوبی داشت، گفت: «سلام زهرا خانم دخترم، عامر رو گرفتیم، اما شما به کسی چیزی نگو، چون باید بتونیم به کمک شما و اعترافاتی که از عامر می‌گیریم جای حمید ملعون رو هم پیدا کنیم، فردا تنها تشریف بیارید اداره تا بیشتر صحبت کنیم» و گوشی رو قطع کرد. حتی فرصت سلام کردن هم به من نداد، نگرانی همه‌ی وجودم رو گرفت، دوباره همه‌ی اون روزای سخت اومد جلوی چشمم، از اون شورت توری قرمز و بات پلاگ، تا کیر سیاه عامر و بوی عرق خایه‌های حاج جواد. و از همه بیشتر نگران حرف آخر حاجاقا بودم، پیدا کردن حمیدآقا.
به هر زحمتی بود تا روز بعد صبر کردم و اول وقت خودمو به اداره رسوندم، مستقیم رفتم دفتر حاجاقا علیزاده. به رئیس دفترش سلام کردم، یه خانم میانسال بود که حسابی محجبه بود، گفتم «به حاجاقا قرار ملاقات داشتم، منتظر من هستن»، خانومه با اخم بهم نگاه کرد و گفت «شما؟» چون پوشیه داشتم احتمالا منو نشناخته بود. جواب دادم «زهرا سریرانی هستم، خود حاجاقا علیزاده گفتن که بیام پیششون». اخمش بیشتر شد و زیر لب یه چیزی زمزمه کرد، دقیقا نفهمیدم اما انگار گفت «بایدم بهت بگه بیای پیشش».
هدایتم کرد به سمت دفتر حاجاقا، رفت داخل و گفت «حاجاقا، دختر مرحوم حاج ناصر اومدن خدمتتون… چشم، بفرمایید داخل». رفتم داخل و سلام کردم، حاجاقا علیزاده با محاسن بلند و سفید و لبخند به من خوشامد گفت، اما لبخندش سریع تبدیل به اخم شد.
گفت «ببین دخترم، می‌دونم این مدت خیلی سختی کشیدی، اول که ترور پدر بزرگوارت، و بعد هم خیانت اون شوهر و پسرعموی منافقش و آبرویی که از شما و حاج جواد رفت. می‌دونم سختیای زیادی کشیدی، اما ما شما و مادر بزرگوارتون رو فراموش نکرده بودیم، عامر با تلاش برادرا دستگیر شده»
از خوشحالی چشمام برق زد اما حاجاقا هنوز اخم داشت، گفتم «حاجاقا نذارین ظلمی که به ما شده، ظلمی که به امت شده و از همه مهم‌تر ظلمی که به پدر شهیدم شده بی جواب بمونه». اما حاجاقا با همون اخمش ادامه داد «دخترم مطمئن باش اون عامر منافق سزای عملش رو می‌بینه، اما قبلش باید بتونیم ازش حرف بکشیم تا دستمون به قاتل حاج ناصر برسه، منظورم اون حمید بی صفته». یکمی ناراحت شدم که به حمیدآقا گفت بی صفت، اما درست می‌گفت، باید از عامر استفاده می‌کردن تا بتونن حمیدآقا رو دستگیر کنن. گفتم «حاجاقا من هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌دم تا خون پدر مرحومم پایمال نشه، ولی شما مطمئنین اینا همه تقصیر حمیدآقا بوده؟ شاید حمیدآقام قربانی بوده، یا گول خورده، یا مجبورش کردن…»
حاجاقا گفت «خوشحالم که شما هم کاملا بصریب داری و می‌دونی باید همکاری کنی، اما نه دخترم حمید به ما و به نظام و به پدرت و از همه مهم‌تر به خودت خیانت کرده، اون شوهرت بود اما مگه یادت رفته عامر چه کاری باهات کرد؟». جمله آخرشو یه جوری گفت، انگار منظورش چیز دیگه‌ای بود، خیلی خجالت کشیدم. ادامه داد «عامر به سزای اعمالش می‌رسه، اما شما باید کمک کنی تا بتونیم جای حمید رو پیدا کنیم، عامر دهن قرصی داره، اصلا حرف نزده، هر کاری که لازم بوده کردیم، اما فقط یک شرط گذاشته که حرف بزنه تا به حمید برسیم، و برای اون شرط همکاری شما لازمه دخترم»
سرمو بالا گرفتم و گفتم «هرکاری لازم باشه انجام می‌دم، برای پدر حتی جونم رو هم می‌دم». حاجاقا بالاخره اخمش باز شد و لبخند مرموزی زد و گفت «احسنت، احسنت به این روحیه‌ی جهادی شما، شاید اولش یکمی سخت باشه اما شما حتما می‌تونی از پسش بر بیای، من می‌دونم که توانش رو داری» و باز هم اون لبخند مرموز. ادامه داد «ببین دخترم، عامر خواسته که برای همکاری با ما، شما رو در اختیار داشته باشه، البته فقط یک بار، یعنی من بیشتر از این بهش اجازه نمی‌دم، شما مثل دختر خودمی زهرا جان».
چشمام سیاهی رفت، نفسم سنگین شد، گفتم «منو در اختیار داشته باشه؟ یعنی می‌خواد با من؟ قرار منو دوباره در اختیار عامل بذارین؟» حاجاقا گفت «دخترم نگران نباش» جلو اومد و دستش رو روی سرم کشید و گفت «منم جای پدرت، خودم مراقبت هستم، نگران نباش».
بعد صداشو بلند کرد «خانم مرادی، … حاج خانم مرادی». همون خانم رئیس دفتر اومد داخل اتاق. حاجاقا گفت «بگین تا نیم ساعت دیگه بیارنش». خانم مرادی با تعجب پرسید «حاجاقا بگم بیارنش دفتر؟ همینجا؟». حاجاقا با غرور گفت «بله، به امید خدا قراره به زودی انتقام خون حاج ناصر رو بگیریم». با ترس و بغض گفتم «حاجاقا الان؟». حاجاقا علیزاده جواب داد «الان نه دخترم، نیم ساعت دیگه، ما فرصت لازم داریم، شما فرصت لازم داری که آماده بشی، هم جسمی و هم روحی. دخترم، بهت که گفتم خودم مراقبت هستم». بعد رو کرد به خانم مرادی و گفت «خانم مرادی بیا به این زهرا خانم ما کمک کن، شرایطش رو هم بررسی کن».
خانم مرادی اومد جلو و به من گفت «پاشو وایستا دختر جان، دکمه پایین مانتو و شلوارتو باز کن، پشتت به حاجاقا باشه، ایشون خیلی مقید هستن». با نگرانی به حاجاقا علیزاده نگاه کردم، با لبخند سرشو تکون داد و به خانم مرادی اشاره کرد. پشت به حاجاقا ایستادم، جلوی چادرمو زدم کنار و دکمه‌ی پایین مانتو و دکمه شلوارم رو باز کردم، به حاجاقا گفتم «حاجاقا ببخشید پشت به شمام». بزرگ‌تر بود و احترامش واجب، جواب داد «خواهش می‌کنم دخترم، گل، پشتشم قشنگه، خانم مرادی لطفا سریع‌تر کار رو به پیش ببرید». خانم مرادی رو به روم ایستاد و با عصبانیت زل زد بهم، جلوی پام زانو زد، همینطور که داشت پایین می‌رفت احساس کردم که زیر لب بهم گفت «جنده». یهو مانتو رو زد کنار و شلوارم و کشید پایین، یه شرت سفید طراحدار خیلی قشنگ پام بود ، شلوارم رو از پام درآورد، دست انداخت که شرتم رو هم در بیاره ولی حاجاقا از پشت سر گفت «اونو نیاز نیست، بررسی که انجام شد دوباره برش گردونید سر جاش». خانم مرادی گفت «چشم حاجاقا» و شرتم رو تا زانو کشید پایین، کسم رو برانداز کرد و آروم گفت «این چه وضعیه دختر جان یه اصلاحی بکن گاهی». پشمای سیاه و فر روی کسم دوباره بلند شده بود، آخه دلیلی نداشت که اصلاح کنم. اینبار حاجی با عصبانیت گفت «خانم مرادی چی غرغر می‌کنی، کارت رو بکن برو بیرون». خانم مرادی دستش رو با آب دهنش خیس کرد و کشید روی کسم. داشتم از خجالت و ترس هم خودم کلی عرق کرده بودم و هم کسم و داشتم آب می‌شدم و از ترس سکته می‌کردم. اصلا حس خوبی نداشتم، زن بود اما انگشتاش خیلی زمخت بود. بعد از چند دقیقه یکمی جلوتر خزید و سرشو نزدیک کسم کرد، با دستش به بین پاهام ضربه زد تا کمی بازتر بایستم، زبونش رو گذاشت رو کسم و شروع کرد به لیسیدن، کم کم داشتم تحریک می‌شدم اما ترسم هم بیشتر می‌شد، همش یاد حمیدآقا و تمام شبایی که سوراخامو لیسی می‌زد و بعد از کون منو می‌کرد میفتادم. همین باعث شد بیشتر تحریک بشم و یکمی کسم خیس بشه. خانم مرادی هم متوجه شد و بلند شد و رو به حاجاقا گفت «حاجاقا زهرا خانم مشکلی ندارن، آماده هستن» و از اتاق رفت بیرون.
حاجاقا اومد به طرفم و من بلافاصله چادرمو سفت دورم پیچیدم و رو به حاجاقا ایستادم. گفت «راحت باش دخترم، کاری که شما میکنی جهاده. ثواب جهاد برابر با سفر حجه…» و بعد با خنده ادامه داد «بعد جلسه‌ی امروز شما رو باید صدا کنیم حاج خانوم».
دستشو گذاشت رو کمرم و هدایتم کرد سمت میز کنفرانس بزرگی که وسط اتاقش بود. از شدت نگرانی نفسم می‌لرزید، حاجاقا هم فهمیده بود، گفتم «حاجاقا چیکار می‌خواین بکنین، این ماجرا چه ربطی که کمک برای عامر داره، حاجاقا شما رو به خدا رحم کنید من مثل دختر شما هستم». حرفم رو قطع کرد و گفت «به همین خاطر پدر دختر بودن شما محرم من حساب میشی. خیلی هم لازم نیست در این مورد صحبت کنی زهرا جان».
از پشت چسبید بهم و منو روی میز خم کرد و با دستش کمرم رو فشار داد، نفس کشیدن واسم سخت شده بود. دستش رو برد زیر چادرم، اما شلوارم هنوز پایین بود، سریع گفتم «حاجاقا وضعیت لباسم مناسب نیست، این کارو نکنید لطفا» و با دستم مانعش شدم.
سریع دستامو برد پشتم و با یک دست هر دو مچ دستم رو گرفت. نمی‌دونم این پیرمرد زورش زیاد بود یا من از ترس همه‌ی توانم رو از دست داده بودم. با گوشه‌ی چشمم دیدم که یه چفیه از کنار میز برداشت و دستامو بست. همینطور که داشت دوباره چادرم رو بالا میزد گفت «اتفاقا الان که خیلی وضع لباست مناسبه، اون دفعه که ست قرمز پوشیده بودی چرا اعتراضی نداشتی، اون حاج جواد لاشخور خود میدونسته کجا باید میخ جهاد رو فرو کنه».
چادرم رو کامل آورد بالا و انداخت، افتاد روی صورتم، هیچ کاری ازم بر نمی‌اومد، سرمای خیفی روی رون هام حس کردم، بعد حاجاقا علیزاده چسبید بهم، شرت پام بود اما می‌تونستم سفتی کیرش رو حس کنم. کمی کونم رو دستمالی کرد و گفت «درسته شما مثل دختر منی، ولی باز هم حرمت هایی بین ما باید حفظ بشه، شما بهتره چیز نبینی و من هم به شرمگاه شما نگاه نمی‌کنم». بدون اینکه شرت رو از پام در بیاره، کیرش رو از کنار شرتم که حالا خیس خیس شده بود مالید روی درز کسم.
یه ذکر گفت و بدون مقدمه اما آروم کیرش رو فرو کرد تو کسم، از درد جیغ کشیدم اما بلافاصله دهنم رو گرفت و ادامه ذکرش رو گفت. وقتی موهای شکمش رو روی پوست کونم حس کردم فهمیدم تا ته تو کسمه، و شروع کرد به تلمبه زدن.
بعد از چند دقیقه که درد تقریبا ساکت شد دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت «بار اولت ک نیست انقدر سر و صدا می‌کنی. چه خبرته جنده». و با گفتن «جنده» کیرش رو محکم کوبید تو کسم، حس شرم و هرزگی و تحقیر و انجام جهاد و کار درست همه باهم اومد سراغم و باعث تحریک کسم شد. حاجاقا فهمید گفت «چیه صدات کردم جنده خوشت اومد؟ کست تنگ شد؟ جنده… جنده … هرزه‌ی بی آبرو…» و با هر کلمه یه کشیده‌ی محکم می‌زد روی کونم. نمی‌دونم چرا از این همه توهین و تنبیه لذت می‌بردم، شاید فکر می‌کردم دارم به خاطر گناهانم مجازات می‌شم و باعث می‌شد خیالم راحت‌تر باشه.
همینطور که حاجاقا داشت تو کسم عقب و جلو می‌کرد، البته خیلی طولی نکشید، شاید یکی دو دقیقه، صدای باز شدن در رو شنیدم. خانم مرادی گفت «حاجاقا، رسیدن».
صورتم رو به طرف در ورودی برگردوندم، باورم نمی‌شد، عامر بود، با صورتی داغون و کبود. ریشش خیلی بلند شدها بود و خانم مرادی هم کنارش، هر دوشون زل زده بودن به من. تازه متوجه شدم تو چه موقعیتی بودم. حاجاقا علیزاده داشت منو می‌کرد و اون دو نفر هم محو تماشا بودن، اما این بار احساس شرم نداشتم، بلکه انگار بیشتر هم تحریک شدم که چند نفر دیگه داشتن کس دادنم رو تماشا می‌کردن، حاجاقا هم انگار متوجه این قضیه شد و تلمبه هاش رو محکم‌تر کرد، طوری که صداش توی اتاق می‌پیچید.
عامر رو صدا زد که بیاد جلو و به خانم مرادی گفت که بیرون منتظر باشه. بهش گفت «اینم از قرارمون، البته گشادش کردم، خائنی مثل تو لیاقت کس تنگ نداره، هر طور می‌خوای بکنش، و بگو حمید کجاست». و کیرش رو از کسم درآورد و رفت پشت میزش نشست.
عامر اومد پشت سرم قرار گرفت، آروم گفت «کس فراخ برای من مهم نیست. من کون زهرا خانم می‌کنم». ترس برم داشت. انگشتاشو روی کسم کشید و با خیسی کسم سوراخ کونم رو هم خیس کرد، بوی گند تنش حالم رو بهم می‌زد، یه تف انداخت روی سوراخم و سعی کرد با انگشتش کمی کونم را باز کنه. رو کردم به حاجاقا «حاجاقا…». گفت «آرام باش دخترم نگران چیزی نباش، همین یک مرتبه است، خودم مراقبت هستم».
عامر اما انگار خیلی صبر نداشت، به زور تونسته بود یک انگشتشو فرو کنه توی کونم ولی بلافاصله سعی کرد کیرش رو بفرسته تو، خیلی درد داشتم، اونم اصلا توجهی نداشت، هیچی نمی‌گفت، سر کیرش که رفت تو از درد چشمام سیاهی رفت و جیغ بلندی زدم که حاجاقا از جا پرید.
حاجاقا گفت «مگه نگفتم آروم باش دختر جان». گفتم «درد دارم حاجاقا، درد داره». گفت «عیب نداره، تحمل کن، جهاده». عامر هم بدون توجه فقط با زور فرو می‌کرد. ضربه‌ی آخر رو به قدری محکم زد که من و میز باهم رفتیم جلو، و بعد شروع کرد به تلمبه زدن.
حاجاقا رو به عامر گفت «خب، حرف بزن حرومی، طراح ترور کی بود؟ کجاست حمید؟ برنامه بعدیتون چیه؟». همینطور که به شکم روی میز خم شده بودم و عامر از پشت کونم رو می‌گایید، یک پامو بلند کرد که بذاره روی میز، اما شرتم مانع شد. یهو شرتم رو توی پام پاره کرد و چادرم رو زد کنار و پام رو گذاشت روی میز و خودشو بیشتر روی من خم کرد و گفت «من از برنامه‌های نفرات بالایی خبر ندارم. آن زمان فقط به من گفتند که عکس حاج جواد و زهرا خانم بگیرم و بفرستم.» اسمم رو که گفت یه تلمبه محکم زد و ادامه داد «حمید هم از اول به من می‌گفت زنش طعمه است برای نزدیک‌تر شدن». حاجاقا گفت «حالا کجاست؟ چطوری پیداش کنیم؟». عامر جواب داد «گفتم که نمی‌دانم کجاست، اما برنامه بعدی اول ماه بعد در تهران است. اطلاع بیشتر ندارم حاجاقا».
از این همه سر پا ایستادن حسابی خسته شده بودم و عامر هم انگار قرار نبود کوتاه بیاد. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم، حاجاقا داشت دست به کمر قدم می‌زد و فکر می‌کرد. نگاهم به نگاه عامر رسید. گفت «سلام عروس خانم». و تلمبه هاش رو محکم‌تر کرد. نفساش تند شد «من شما رو از اون شوهر بی غیرتت بیشتر کردم». کیرش رو سریعتر عقب و جلو می‌کردم و صدای خشداری از ته گلوش آزاد شد. داغی آبش رو توی سوراخ کونم حس کردم. احساس می‌کردم سوراخم اندازه دهانم باز شده.
خودش رو از من جدا کرد، نامرد کیرش رو با چادرم پاک کرد و رفت عقب. حاجاقا بهش گفت «همین کنار بایست» و اومد جلو سمت من. خواستم بلند شم که گفت «عجله نکن دخترم». گفتم «حاجاقا به خدا درد دارم، نمی‌تونم روی پاهام بایستم». منو برگردوند و گفت «بشین روی میز تا کار رو تمام کنم و تکلیف این حرامزاده رو هم معلوم کنیم»
منو روی میز دراز کرد و پاهام رو برد بالا و گذاشت روی شونه هاش، رو به عامر گفت «به شرت این بیچاره چیکار داشتی» و کیرش رو آروم فرو کرد توی کسم. با هر تلمبه حس می‌کردم آب منی عامر از سوراخ کونم بیرون میاد و می‌ریزه روی چادرم که زیرم قرار گرفته بود. بعد از چند تا تلمبه، پاهام رو جمع کرد توی سینم و گفت «با دو دست خودت پاهات رو نگه دارم دخترم» و ادامه داد به گاییدنم.
بعد از چند دقیقه توی همون موقعیت احساس کردم آب حاجاقا داره میاد. خم شد و گلوم رو از رو پوشیه گرفت و تلمبه هاش تندتر و شد و یهو کشید بیرون و آبش رو ریخت روی شکمم. دیگه نا نداشتم، منو توی همون حالت رو میز رها کرد و خانم مرادی رو صدا کرد.
گفت «بیا اینو جمع و جورش کن، و بگو این حرومزاده رو هم ببرن حیاط خلوت».
عامر با وحشت داد زد «حاجاقا شما وعده دادی آزدم کنی، نبر حیاط خلوت، می‌تانم بازم کمک کنم، …» و صداش کم کم از اتاق خارج شد. خانم مرادی کمک کرد شلوارم رو بپوشم. شرت نداشتم و چادر و مانتوم پر از منی شده بود. گفت «چادرت رو سفت بگیر چیزی معلوم نمیشه» و راهنماییم کرد تا از اتاق خارج بشم. موقع خروج حاجاقا علیزاده گفت «احسنت دخترم، کمک بزرگی کردی، یک قدم به حمید نزدیکتر شدیم، اون عامر حرامزاده دیگه رنگ آسمون رو نمی‌بینه، برای بقیه کارها باز بهت خبر میدم…». و من یه چشم گفتم و از اتاق خارج شدم. درحالی که داشتم به تمام کیرهایی که خورده بودم و پایان این ماجرا فکر می‌کردم.

نوشته: ارنست همینگوی


👍 13
👎 2
38501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

904011
2022-11-24 14:15:32 +0330 +0330

تو که کس و کونت همه کرده ان برای ادامه همبستگی ملت بیا به منم بده تا همبستگی بین من و شما بیشتر بسه

0 ❤️

904845
2022-11-30 19:39:23 +0330 +0330

داستان و روایت جالبی بود … خیلی عالی بیان انجام شده و منظور رسانیده شده … لطفا از این سبک داستان با تم فانتزی فوق العاده زیبا دوباره بزار… این مذهبی ها که این قدر ادعا دارند فقط کافیه یه فرصت کوچیک پیدا کنند انوقت … سپاس از داستان

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها