پلی استر

1402/04/03

الهام گرفته از خاطرات شخصی.

فقط 18 سال سن داشتم و اگه اشتباه نکنم سال 66 بود. واقعا سال های کیری ای بود. کیری تر از اون چیزی از که تعریف های کفتار های پیری مثل من میشنوین. صدام یزید کافر چپ و راست بمب می انداخت و عنان از کف داده بود. نمیدونم چه صیغه ای بود که وسط شهر رو هم میزد بی ناموس. عوض اینکه بره نیروگاهی، پایگاه بسیجی، محل استقرار آخوند های قهبه ای چیزی رو بزنه، مرتیکه کس دست صاف مینداخت لای مردم عادی. پسر باهوشی بودم و با یه حساب سرانگشتی فهمیده بودم هر بمبی که می افته یه جایی کلی هزینه برای اندازنده داره. دلیل این که چرا شهرو می زد رو نمی دوستم و تقریبا از همه جواب این سوالو می پرسیدم. هر کودنی یه دلیل برای بمباران شهرها می آورد. یکی می گفت شهرهارو میزنه که مردم بترسن دیگه جنگ نکنن، یکی دیگه میگفت جاهایی رو میزنه که توش سرداری، سرهنگی، خلاصه سر یه چیزی زندگی می کنه، اون یکی می گفت اونایی رو میزنه که از خدا نمی ترسن! خارکسده گان واقعا تحلیل های دقیق داشتن و هر کدام مثل نوسان گیران ارز دیجیتال سیگنال می دادن و با پررویی تمام از سیگنال شون دفاع می کردن. خلاصه اینکه زرت و زرت آژیر خطر میزدن و باید میرفتی زیرزمینی جایی که بمب اگه خورد بهت از وسط نصف نشی. به حال من و سه تا بچه قد و نیم قدی که پدر مادرم جز من داشتن خیلی ام بد به حساب نمیومد. وسط مدرسه که بودی یهو آژیر میزدن مدرسه رو به راحتی فیتیله پیچ می کردی و اگه موشک نمی خورد بهت میتونستی بری یللی تللی. علاوه بر جنگ، اون موقع جمهوری اسلامی پیشه ی طالبان رو داشت و روی داعشی ها رو سفید کرده بود و بر این باور بود که با پرورش حزب توده میتونه کل دنیا رو تحت سلطه ی خودش در بیاره. البته همین توده هایی که مغزشونو شست و شو داده بودن، از ایران تو مقابل عراق دفاع کردن. وگرنه تو هیچ آدم عاقلی پیدا نمیکنی که بگه یا حسیییییییین و با کلاشینکف اوراقی بزنه به دل توپ و تانک. هرچند مغزشون با وعده ی بهشت و آرمان هایی مثل وطن، خدا، آزادی، شست و شو داده شده بود، اما دمشون گرم و روحشون شاد که از ایران دفاع کردن. حالا اگه بهشتی ام وجود داشته باشه، خدا باید سرباز های دو طرف رو ببره بهشت تا عدالت برقرار بشه. چه فرقی میکنه؟ شهید شهیده دیگه!. بگذریم از این موضوع.

علاوه بر تازش همزمان صدام به کون مردم بی پناه جمهوری اسلامی هم از هیچ سوراخی غافل نمی شد. یه تعداد مادرقهبه هایی تحت عنوان کمیته استخدام کرده بود که هر سوراخی رو که صدام نکرد، اینا بکنن. دیدن یه فروند گوساله که لباس خاکی یا لجنی پوشیده، چفیه بسته و با ریش های فر، موهای ژولیده و بوی عرق و عطر مشهد داره تو رو نگاه میکنه، کافیه که بفهمی الاناس که کونت بذارن. بی دلیل خیابونارو می بستن. جلو ماشینا رو میگرفتن، به پالونی که پوشیدی گیر میدادن، به موهات به تیپت به رنگ کفشت به همه چیز گیر میدادن و از این طریق امرار معاش میکرد و ماده خوکی که می شد زنش و خوکچه هایی که زاییده بود رو نون میدادن. من اون موقع عشق به متالیکا داشتم و با اینکه انگلیسیم خوب نبود همه آهنگاشو حفظ بودم. برا خودم پوستر میکشیدم، گردنبند درست می کردم، چه بدونم کلی از این کارا که نوجوان ها می کنن. دقیق یادمه اون روز جمعه بود و سوت زنان داشتم می رفتم که از یکی از خیابون های شلوغ چند تا کاغذ پوستر، و از دوستم کاست متالیکا رو پس بگیرم. هوا سرد بود و با اشتیاق سویشرت و که خالم از خارج برام آورده بود رو پوشیده بودم و سوت زنان قدم میزدم به سمت خونه دوستم که یه هو یه پاترول سبز حامل حمال های چفیه بسته پیچید جلوم. از توش دو تا مادر قهبه پیاده شدن و با یه قیافه ی ترسناکی که تو ذهنم شب اول قبر و نکیر و منکر رو تداعی می کردن، بدو بدو اومدن سمته من. منم که سر تا پا خایه شده بودم، منتظر فقط خدا خدا می کردم که خیلی گیر ندن. یکیشون قیافه ی واقعا خوف ناکی داشت. یه هیکل درشت ریش های بلند جوگندمی، صورت پینه بسته با دستای بزرگ که از هر کدوم یه انگشتر یه کیلویی آویزون کرده بودن. اومدن دو تایی سمت من و اون درشته داد زد : بیا اینجا ببینم. آب دهنم رو قورت دادم و با خوشحالی از اینکه هنوز کاست رو نگرفتم که دلیل بر نوازش کونم باشه، رفتم نزدیکشون و گفتم: جانم ؟ با من هستید ؟
-مگه جز تو خر دیگه ام هست که همچین لباسی رو بپوشه ؟
-(یه نگاهی به لباسم کردم) کجاش بده ؟
-کجاش خوبه! این چیه پوشیدی ؟!
-سویی شرت
-چی چی ؟
-لباس گرمه دیگه. هوا سرد شده اینو پوشیدم
-این چیه نوشته روش ؟!
-نمیدونم. انگلیسیه دیگه!
-وقتی نمیدونی چی نوشته گوه میخوری می پوشی مرتیکه آشغال. برو بتمرگ اون تو ببینم.
به مینی بوس اون سمت چهارراه اشاره کرد و نوچه ی عقده ایش رو مسئول کرد که منو ببره بکنه اون تو. عرق کف دستام از حرص و عصبانیت و ترس بود که چرا باید برای 1 خط نوشته روی لباس با آدم همچین رفتاری بکنن. خلاصه منو برد کرد توی مینی بوس وحشت. چندتا پسرم کنارم بودن. یکی از ترس خودشو خیس کرده بود یکی داشت هی داد میزد ولم کنید برم من بابام خودش کمیته س و فلان کلا غوغایی بود. بوی رنگ همه جارو گرفته بود. چون یه بنده خدایی تو هوای 16 درجه تیشرت پوشیده بود و چون با تی شرت پوشیدن اون اسلام به خطر می افتاد، یکی از برادران دستاشو با اسپری رنگ کرده بود. سرمو بلند کردم متوجه شدم یکی از رفقا به اسمه مجید که از اون 7 خط های جنوب تهرانه با من تو همین ماشینه. صداش کردم: مجید! روشو برگردوند سمت من و آدامس تو دهنشو با بی اعتنایی محکم تو جویید و جواب داد: به به، آقا آرش! از این ورا ؟!
-تورو برا چی گرفتن ؟
-( به اشاره ای به موهای ژولیدش کرد) تو رو برا چی گرفتن ؟
-(به تبعیت از مجید به نوشته ی روی لباسم اشاره کردم)
-بار اولته که میگرنت ؟
-من اره. الان چی میشه ؟
-هه! هیچی میبرنمون ندامتگاه اگه شانس بیار یکی دو تا سیلی میخوری و زنگ میزنن به ننه بابات، اگه نیاری تا جایی که می خوری میزننت و زنگ میزنن به ننه بابات که بیان شخصا ببرنت!
-برا چی میزنن ؟!
-الان بهت میگم برا چی.
مینی بوس پر شده، پر نشده حرکت کرد به سمت یه جایی که نمیدونم کجای شهر بود. جوری اون موقع با مردم رفتار می کردن که انگار اعضاء یه خونه ی تیمی رو گرفتن. نوچه ی توی مینی بوس قدم میزد و مدام عربده می کشید سرا همه پایین. کسی حق نداره بالا رو نگاه کنه. یواش یواش پیش مجید رفت و داد زد: مگه کری ؟! میگم سرها همه پایین
مجید: چشم جناب سرباز!
با شنیدن جناب سرباز همه ی مردم زدن زیر خنده. نوچه از شدت خشم گر گرفته بود و بخار مثل سوت زودپز از گوشاش میزد بیرون. دستشو بلند کرد به ضربه ی بسکتبالی زد رو سر مجید و داد زد: خفه شوووو آشغال. الان حالتو میگیرم که دیگه انقد قد قد نکنی. اینو گفت و رفت جلو پیش راننده نشست. مجید آروم زیر لب گفت: حالا دیدی برا چی میزنن ؟

از کپسولی بودن خایه های مجید خوف کردم. بکی نگی یکمی دل و جراتی گرفته بودم. رفتیم و رسیدیم به محلی که اسمش منکرات بود. یکی یکی مونو پیاده کردن و از یه جایی مثل تونل وحشت که دور تا دور نوچه پاسدار وایستاده بودن ردمون کردن و فرستادنمون تو. منتهی جای باتوم زدن فقط فحش میدادن. یکی یکی هر کدوممونو میبردن تو اتاق بازجویی و چوب تو کونمون می کردن. یکی دو نفر رفتن تو صدای چک خودنشون تو سالن اکو می شد. یکیشون با چشم گریون بیرون اومد و گوه خوردم کننان یه برگه ای رو امضا کرد و ولش کردن و رفت. نوبت مجید شد و بردنش تو. بیشتر از 10 دقیقه ای که متوسط شکنجه کردنشون بود طول کشید. سرمو انداخته بودم پایین و خدا خدا میکردم که خیلی کتک نزننم. دقت کردم دیدم صدایی از تو اتاق نمیاد و یه رب بعد مجید کچل از اتاق با یه لبخند ژکوند اومد بیرون. پشمام ریخته بود! موهاشو از ته زده بودن پوفیوزا! منتهی به تخم مجیدم نبود. یه راست اومد اون برگه رو امضا کرد و سرشو برگردوند رو به من و گفت: هفته ی بعد میبینمت داداش! و بعدش رفت!
دهنم از تعجب باز مونده بود! مغزم آچمز شده بود. یه نوچه پاسدار صدام کرد: بیا برو تو ببینم !
من: …
نوچه: با تو ام!!!
تازه به خودم اومدم و با بی میلی تمام به سمت اتاق بازجویی. یه اتاقی بود با دیوارای سرمه ای زده خورده و وسطش یه دونه از این صندلی های رستوران قدیمی ای گذاشته بودن. نوچه بهم گفت برو بشین اونجا. رفتم و نشستم. صداشو می شنیدم که بیرون میگفت: حاج آقا…
حاج آقآآآآآآآ… حاج آقا عباسی.
عباسی: هان ؟
نوچه: بیا. متهم داری
خلاصه حاج آقا عباسی اومد تو دیدم بله همون ابولی که منو گرفته بود…
عباسی: این چیه تنت ؟
من: سویشرت
شق… یه کشیده محکم زد تو صورتم.
عباسی: دوباره می پرسم. این چیه تنت ؟
من: … لباس گرم…
عباسی: آهان. پس لباس گرمه. میدونی الان تو چه ماهی هستیم ؟
من: مهر
عباسی: آهاان. میدونی هوا داره سرد میشه ؟
من: اره دیگه!
عباسی: (شق… یکی دیگه زد) دفعه آخرت باشه سر بالا جواب میدی. فهمیدی ؟!
من: …بله.
عباسی: چی نوشته روش ؟
من: نمیدونم.
عباسی یه کشیده با تمام قوا بهم زد که گوشم بی حس شد و از شدت درد چشام خیس.
عباسی: اگه نمیدونی پس گوه میخوری می پوشی! غلط میکنی می پوشی! بیشرف جونای مردم دارن دسته دسته شهید می شن که تو اینجا لباس غربی بپوشی و نماد نمایی کنی ؟!
من: شما معنیشو میدونین ؟!
با گفتن این جمله بنزین رو آتیش ریخته بودم انگار، عباسی گر گرفته بود و داشت هر فنی از هنر های رزمی داشت رو من اجرا میکرد. وسطا هی داد میزد کثافت مادر قهبه. بی ناموس و فلان. منم همون طور که نشسته بودم گارد گرفته بودم که از شدت درد کمتر بشه. زد زد زد تا اینکه نوچه هه اومد گفت حاجی بسه شه!
عباسی نفس نفس زنان گفت: بلد شو گمشو برو از جلو چشم تا این پالونیو که پوشیدی رو جر وا جر نکردم!
پاشدم سرم گیج می رفت. همه جام درد میکرد اومدم بیرون با دستای لرزون اون برگه هه رو امضا کردم و روانه خونه شدم. مامانم با دیدن حالت جن زده ی من شاخ در آورد. برام آب قند آورد و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم. یکی دو تا نفرین کردشون که ایشالا بمب بخوره خونشون و فلان و بعد از اونجایی که می دونست کله شقم و ممکنه دوباره این لباسو بپوشم از تنم در آورد و برد بالای کمک یکی از اتاقا قایم کرد. از اون روز تصمیم گرفتم زبانمو خوب کنم. فقط تو تهران یکی دو تا جا بود که کلاس زبان برگزار می کرد و با اینکه برام سخت بود، از سه شنبه ، هفته ای دو روز کلاس زبان می رفتم. گذشت یکی دو ماه و هوا و زمستون اومد. یه روزی از روزا مادرم منو فرستاد که از میوه فروشی خرید کنم. از اونجایی که میوه فروشی دمه در خونه کون گشاد بود و روزای سرد باز نمی کرد مجبور شدم که برم از سر چهار راه خرید کنم. آبجی بزرگم برام از خارج یه واکمن آورده بود که از جونم بیشتر دوسش داشتم. یکی از آهنگای مدرن تاکینگ رو گذاشته بودم و یه کلاه پشمی از روش که مبادا واک منم در معرض دید باشه. بدون اینکه حواسم جای دیگه ای باشه رسیدم و یه پلاستیک برداشتم و شروع کردم به سوا کردن گوجه که دستم خورد به دسته یه دختر. سرمو بلند کردم دیدم یه زنه تقریبا 20 ساله با مقنعه لب شتری، شاکی داره نگام میکنه. سری کلاهمو جا به جا کردم که هدفو از گوشم بره کنار تا بفهمم چی میگه. هیچی نگفت! همینجوری با یه لبخند شرورانه مات داشت نگام میکرد.
پرسیدم: گوجه میخواستین خانوم ؟
خانومه: بله، شما بردارید اول بعد من بر میداریم.
منم برای اینکه سریعتر کارمو بکنم که نوبت به زنه برسه از وسواس جدا کن سوا کن کمتر کردم و تند تند مشغول جمع کردن گوجه شدم.
خانومه یه خنده ی ریزی کرد و گفت: عجله نکنید. اون گوجه هایی که ورداشتین خرابن. خم شد و کنارم چمباتمه نشست و برام گوجه جمع کرد. این حرکت تو دهه 60 خودش اند عشق و عشقی و دختر بازی بود. پاشدم منتظر موندم اونم خریدشو بکنه. قبلا یکی دو بار دختر بازی کرده بودم در قالب نامه و صحبت های تلفنی و اینجور چیزا. ولی اینجوری دلم نلرزیده بود. فک کن تو اوج جونی باشی، حشر از سر کولت بالا میره و یه دختر خوش قیافه اینجوری کنه باهات. نوبت حساب کردن شد بهش گفتم: اجازه بدین من حساب کنم. مغازه دار یه چش غره ای به دختره رفت که دختره گفت: نه مرسی! سریع حساب کرد و موقع رفتن مغازه دار به دختره گفت به حاجی سلام برسون. من که هنوز مخم پیش اون بود پولو دادم و برگشتم خونه. از شدت حجابش و به حاج آقا سلام برسون می ترسیدم. شاید طرف شوهر داشت و فلان. چون خونواده ی ما اون موقع غرب زده حساب می شدن و اینا اسلامی. خلاصه شد شب و تصمیم گرفتم فردا دوباره برم اونجا شاید دیدمش. نیومد. یکی دو روز رفتم و رفتم تا اینکه روز چهارم سر و کله اش پیدا شد. من این دسته خیابون وایساده بودم و با هم چش تو چش شدیم. قدم بلند بود، چهارشونه بودم و هیکل ورزیده ای داشتم. هی به خودم امید میدادم که اینم از من خوشش میاد. با دیدنه من یه لبخندی زد و رفت تو مغازه. گفتم لابد مغازه داره باباشو میشناسه و اومدم بیرون و یه جای خیلی خلوت تو پیاده رو زیر یه درخت بزرگ پوشیده از برف منتظرش موندم. خریدشو که کرد در اومد بیرون اومد سمتم. نمیدونستم الان چی میشه و دله زدم به دریا و بهش سلام کردم.
در کمال ناباوری که الان میرینه بهم و جوابمو نمیده یا از اون بدتر داد و بی داد را میندازه، بهم با لبخند سلام کرد.
من: …
دختره: کاری داشتین ؟ نکنه بازم گوجه میخواین ؟
من: نه… راستش… اومدم دل ببرم
دختره که فهمیده بود منظورم چیه خندید و گفت: دل نداریم. هر چی تو دستمه پیکه.
دستمو کردم تو جیب کاپشنم و یه نامه ای که از چند روز پیش براش نوشته بودم و شماره مون رو اینارم نوشته بودم توش رو بهش دادم.
بی درنگ نامه رو باز کرد و خوند. از قیافه ش می شد فهمید دلش قنج رفته. بهم گفت: فردا ساعت 3 بهت زنگ میزنم و راهشو کشید و رفت. از خوشحالی جفت می نداختم بدو بدو برگشتم خونه. شد فردا و از شانس کسی خونه نبود. از ساعت 2 تلفنو بغل کرده بودم که دقیقا ساعت 3 زنگ خورد. اولین بوق تموم نشده بود جواب دادم: بله ؟
صدای خانوم پشته تلفن: سلام خوبی ؟
من: سلام عزیزم مرسی.
صدای پشت تلفن: …
من: الو ؟
صدای پشت تلفن: …اشرف خانوم هستن ؟!
من: نه ! اشتباه گرفتین!
زارت گوشی رو قطع کردم. یه دقیقه نشده بود دوباره زنگ خورد
جواب دادم بله ؟
خاله: سلام آرش خوبی ؟
من: (واااااااااای ) سلام خاله مرسی.
خاله: خوبی دورت بگردم ؟؟
من: مرسی خاله اره خوبم.
خاله: دورت بگردم. درسا چطورن؟ میخونی ؟
من: اره
خاله: قشنگ بخون خوشگل آقا. ایشالا پزشکی قبول میشی. این دختر همسایمون مثل تو میخواد کنکور بده نمیدونی آرش چه جوری درس میخونه …
آسمون ریسمون بافتن خالم واقعا داشت با روانم هاردکور می کرد. گفت و گفت و گفت و بعدش خدافظی کرد و قطع کرد. ساعت شد سه و ربع بی حوصله پاشدم برم دستشویی که باز تلفن زنگ خورد، پیش خودم گفتم الان عقدس خانومی، ملوک خانومی خاله ی دومی کسیه باز… بی حوصله جواب دادم: بله ؟!
صدای پشت تلفن: آدم به کسی که تو نامه اش نوشته انقد دوسش داره که شبا خوابش نمیبره اینجوری جواب میده ؟
من: سلام. خوبی ؟ به خدااا نمیدونستم تویی
صدای پشت تلفن: مگه نگفتم ساعت 3 زنگ میزنم ؟
من: بابا به خدا من از دو و نیم گوشیو بغل کردم نشستم.
صدای پشت تلفن: عه ؟ راس میگی ؟
من: اره به خداا. دقیقا ساعت 3 یه خانومه زنگ زد فک کردم تویی گفتم سلام عزیزم گفت اشرف خانوم هستن که اشتباه گرفته بود.
صدای پشت تلفن: (هه هه هه)
من: بعدش خالم زنگ زد و یه رب بکووووووووب از درس و دانشگاه گفت گفت که دیگه قاطی کردم.
خندش انقد دلنشین بلند بود که روحم جلا می گرفت.
من: اره خلاصه که اینجوری
صدای پشت تلفن: روت بخنده. خیلی وقت بود از ته دلم اینجوری نخندیده بودم. اسمت چیه؟
من: آرش. تو چی ؟
مریم: منم مریمم.
اینجا بود که دوستی عاشقونه من و مریم آغاز شد. برعکس اون چیزی که تو دیدار اول دیده بود، دختر واقعا تخسی بود و پر رو. خیلی وقتا می رفت رو اعصابم حاضر جوابیش و فن های زنونه ای که به کار می برد ولی با این حال بازم دوسش داشتم. 2 سال ازم بزرگتر بود ولی خیلی خوب همو میفهمیدیم. هر روز ساعت 3 – 4 بهم زنگ میزد و تلفنی حرف میزدیم. برا خودم یواشکی از دمه پریز سیم کشیدم بردم تو اتاقم یه پریز تلفن برا خودم درست کردم که کسی مزاحمم نباشه. بعد از مدتی فهمیدم لباس و حجابش اجباریه وگرنه خودش مد روزه. برام تعریف میکرد چند بار با داییش مشروب اینا خوردن. با هم راجب چیزایی که دوست داشتیم حرف میزدیم راجب آهنگا و فلان. بهم میگفت نمیتونه خیلی از خونه در بیاد بره بیرون و محدودش کردن. هر از چند گاهی قرار میزاشتیم و یواشکی تو کوچه خلوتی جایی لبای همدیگه رو میبوسیدیم. براش گل میخریدم، پوستر می کشیدم و از اینجور کارا. اوایل دی بود که بهم زنگ زد و گفت هفته ی دیگه خونمون خالیه و منم خونه تنهام. از شدت هیجان تب کرده بودم که هفته ی بعد کی می رسه! خلاصه رسید روز موعود و قرار گذاشتیم 6 صب برم خونه شون که کسی تو کوچه نباشه. با اینکه مثل خرس قطبی میخوابم اما اون روز از 4 بیدار بودم و به مامان اینا گفته بودم که با بچه ها میریم کوه. صبح رفتم حموم و ریشامو اصلاح کردم و چون نمیدونستم تا کجا قراره پیش بریم یه دستی هم به سر و روی طبقه پایین کشیدم که اونم از شدت هیجان از دیشب خوابش نبرده بود. یه کوله پشتی ورداشتم و توش ساعتیو که برای مریم کادو خریده بودم رو گذاشتم. توی یه بطری پلاستیکی یکمی از مشروب های بابا ریخته بودم و یکمی پاستیل و از اینجور خرت و پرتا که گذاشتم تو ساک و زیپشو کشیدم و ساعت 5.30 تو دم تاریکی از خونه در اومدم. تقریبا دو تا چهار راه فاصله داشتیم و قبلا حساب کرده بودم پیاده نیم ساعت بیشتر فاصله نداشت. درست 6 دمه در خونشون بودم. خونشون بر کوچه بود و به کوچه پنجره داشت. دیدم مریم از پشته پنجره داره سوسکی بیرونو نگاه میکنه، منو که دید با دست اشاره کرد بیام سمت در. اولش کوچه رو دوباره زیر و رو نگاه کرد و بعد رفت تو در رو باز کرد. دره باز می شد به یه راه پله که سمت چپش در حیاط بود سمت راستش پله میخورد میرفت خونه و چپش پله میخورد میرفت زیرزمین. مریم با لباس کوتاه زنونه خیلی باز به پیشوازم اومد. پاهای کشیده ی بلوریش تو گرگ و میشی هوا واقعا تماشایی بود. موهای نیمه فرش تا نزدیکی های باسنش بلند بود. صورت مثل ماهش عقل از سر می برد. محو نگاه کردن بودم که گفت: چرا دمه در وایستادی ؟ بیا تو. بدون اینکه چشمم رو از روش بتونم ثانیه بردارم کفشامو کج و ماوج در آوردم آهسته پیشش رفتم. دهنم قفل شده بود، چیزی نمیتونستم بگم. همش میخواستم داد بزنم زیبا ترین چیزی هستی که تا الان دیدم ولی دهنم باز نمی شد. لازم نبود چیزی بگم، چون مریم با لبخندی که رو لبش داشت قشنگ همه چیز رو از نگاهم خونده بود. آروم پیشم اومد رو پنجه ی پاش بلند شد و لباش رو لب هام گذاشت. یه رب مشغول عشق بازی بودیم که لباش رو از لبام جدا کرد. صدای نفس نفس زدنمون نشون میداد از حشر هوش از سرمون برده. دستم گرفت و کشید و بهم گفت دنبالم بیا. کیفم رو همونجا ول کردم و با هم به اتاق رفتیم. دستشو انداخت زیپ کاپشنمو کشید. و دوباره مشغول بوسه شدیم. قبلا یه چیزایی راجب پرده ی بکارت و اینا شنیده بودم اما اون موقع مغزم کار نمی کرد. مریم واقعا تو مقابل من بی تجربه نقش الکسیس رو بازی می کرد. پیرهن مریمو از رو شونه هاش کنار زدم و تا شکمش پایین آوردم. برعکس همه سینه ها و شکم های طبقه طبقه ای که تو فک و فامیل دیده بودم پوست تن مریم سفید و مخملی بود. سینه های برجسته ی خوش فرمی داشت که از پشت سوتین سفیدش خودنمایی می کردن. مریم بیشتر از من عجله داشت و دستشو انداخت خودش سوتینشو در آورد. لباسشو کشید پایین و با شرت رو تخت دراز کشید. منم فقط شرت پام بود. روش رفتم و هم آغوشش شدم. به سینه های مرمریش چنگ میزدم و صدای آه و ناله ش در میومد. خجالت می کشیدم. بار اولم بود که این کارارو داشتم می کردم دستمو کردم آروم زیر شرتش. کسش خیسه خیس بود و قشنگ همه جاش سر شده بود. آروم در گوشم گفت درش بیار. از روش بلند شدم و با کمک خودش شورت سفید توریش رو در آوردیم. ناخودآگاه مشغول خوردن کسش شدم. نمی تونم بگم خوشمزه بود واقعا مزه ی گوهی می داد. با دستاش سرم رو هدایت کرد به جایی که باید باشه و با حرفاش بهم فهموند که چه جوری دوست داره. من کلا بلد نبودم کجا رو باید خورد کجارو باید بازی داد. کجارو باید کرد. بعد از 5 دقیقه مریم مریم آه بلندی کشید پاهاش شروع کرد به لرزیدن و اون ها رو دور گردنم قفل کرد. انقدر فشار داد که کم مونده بود نفسم بند بیاد. بعد از 10 ثانیه نفس نفس زنان قفل پاهاش باز شد و منم تونستم نفس بکشیم. 20 بعد یه هو بلند شد و دستشو انداخت رو شرتم که اینم در بیار. با آباء و خجالت شرتمو در آوردم که مریم گفت به به چقد بزرگه! از خجالت صورتم سرخ شد. مریم خم شد و شروع کرد به ساک زدن. روح از بدنم جدا شد. نمیدونم یکی دو دقیقه نشده بود که احساس کردم دارم ارضا میشم داد زدم آی داره داره میاااد که کشید بیرون از دهنش. اون موقع بود که فهمیدم من حتی عیار کیر خودمم دستم نیست. مریم خیلی حرفه ای تر از منی بود که کس رو نزدیک تر از اون چیزی که پشت پاسور بود تا الان ندیده بودم. خوابید دوباره و منم روش خوابیدم. داشتم کیرم رو رو شیار کسش بالا پایین میکردم که سوراخشو پیدا کنم. خودش دستشو دراز کرد و کیرم رو به سمت سوراخش هدایت کرد. قبلش به خودم اومدم و قضیه پرده رو مطرح کردم و اون که منتظر بود سکس شروع بشه، بدون اینکه چشماشو باز کنه، شاکی گفت: بکن تو. با یه اشاره ی کوچیک کیرمو فرو کردم و تا ته رفت تو. دقیقا قالب کیرم بود. حس عجیبی داشت. خیلی برام لذت بخش بود. من بیشتر داشتم کشف می کردم تا از خود سکس لذت ببرم. یه چیزای نازک پرز مانندی داخل کسش بود که می تونستم اونا رو هر سانتی متر مربع از کیرم حس کنم. شروع کردم به عقب جلو کردن. مریم چشماشو باز کرد و دید شبیه چغندر دارم به یه چیزی فک می کنم.
گفت: آرش ؟!
آرش: جانم ؟ (دست از تلمبه زدن کشیدم)
مریم: حواست کجاست ؟
آرش: تمرکز کردم داخل کست
مریم با این حرف من و آماتور بودن من حسابی خنده ش گرفته بود، دستشو دراز کرد، صورتمو نوازش کرد و دوباره مشغول شدیم. دروغ نخوام بگم بعد از یکی دو دقیقه ارضا شدم و موقعی که داشت آبم میومد، مریم نذاشت که خودمو از توش در بیارم. درسته گاو بودم ولی انقد حالیم بود که ممکنه حامله بشه. و ولو رو تخت افتادم. برای یه پسر کف کس موقعیت اوکازیونی پیش اومده بود. در حدی بار اول سکسم خوب بود که میتونستم از شوقش گریه کنم. مریم داشت منو نوازش و با ریشه های شویدیم بازی می کرد.
مریم: چه طور بود ؟
آرش: فوق العاده. برا تو ام خوب بود ؟
مریم: (با اکراه) اره عالی بود.
پا شد و لباسشو تنش کرد و رفت دستشویی. منم تازه تازه داشتم به خودم میومدم که متوجه شدم اینجا اصلا شبیه اتاق یه دختر 20 و خورده ای ساله نیست. تخت دو نفره داره، روتختی های خز، دکوراسیون کیری قدیمی و یه رخت آویز آهنی که روش پیرهن سفید مردونه هست با خودم گفتم حتما اتاق پدر مادرشیم الان. پاشدم و شرتمو پوشیدم و به سمت نشیمن رفتم. اولین چیزی که به چشم می خورد عکس خشمگین عمام تو پذیرایی بود. کاناپه های رنگ پریده دور تا دور اتاق چیده شده بودن. خونه یه جورایی بوی عطر مشهد می داد و فاز مثبتی نمی تونستم بگیرم. اگه بخوام راستشو بگم خیلی خایه کرده بودم. مریم که تازه از دستشویی در اومده بود به حالت گوزملق من خمار نگاه می کرد.
مریم: به چی نگاه میکنی ؟
آرش: هیچی.
مریم: نترس بابا. گازت نمیگیره. فقط عکسه.
آرش: نه فکر بدی نکردم.
مریم: نه بیا و بکن.
آرش: نگفته بودی مامانت اینا انقد مذهبی ان.
مریم: …
آرش: میگم داداشت نیاد یه هو ؟!
مریم: چند بار می پرسی ؟ میگم کسی نمیاد.
من همچنان سر پا و گنگ بودم. مریم بهم گفت برو بشین. یه گوشه از کاناپه ی چرک آلود رو انتخاب کردم و نشستم. مریم دو دیقه نشده بود با سینی دارای چایی اومد بیرون. منم که کم کم داشتم عادت میکردم رفتم کوله ام رو آوردم و وسایلی که برا مریم جور کرده بودم رو بهش دادم. یکمی گفتیم و خندیدم. ازش راجب پرده و اینکه نذاشته بود بریزم بیرون سوال کردم، اونم گفت که بچه گی کلاس ژیمناستیک می رفته و اونجا پرده اش پاره شده و گفت رفته دکتر بهش گفته عقیمه و تخمک هاش نا رسا ان و واسه همین بریزی توش مشکلی پیش نمیاد. روز اول گذشت، و فرداش باز هم دوباره قرار داشتیم، این بار سکسمون بهتر از سری قبل بود. به خودم اجازه میدادم بیشتر با کس مسش ور برم و حشری ترش کنم و مثل اینکه موفق هم شده بودم. روزه بعدش یه راست از مدرسه رفتم براش دسته گل خریدم که دیگه دست خالی نرم. جرعتم هم بیشتر شده بود و دیگه خایه ی دیدن همسایه ها رو به گور برده بودم. مریم یه نگاهی به گل ها انداخت و به صورت خیلی بی ارزش اونا رو کنار گذاشت. نمیدونم چه جوری میشد من انقد عاشق باشم و اون دختره این شکلی! روز سوم دو سه بار سکس کردیم و حسابی حال داد. عصر که شد بهش گفتم یه آلبوم از آهنگ هایی که قبلا قولشو بهم داده بودی رو بیار بده امروز ببرم رویه کاست دیگه کپیش کنم و برات بیارم. با بی حوصله گی کشوی یه میزی رو قفل داشت رو باز کرد و یه کاست به صورت کاملا رندم انتخاب کرد و روم پرت کرد. یه نگاهی به روی کاست انداختم دیدم عکس کریس ده برگ (یکی از خواننده ها روشه) . با خنده بهش گفتم اینو گوش کردم قبلا. اونم گفت همینه که هست. خواستی بخواه، نخواستی هم که به تخمدانم. بهم گفت که دیگه فردا خبری نیست و مهمون داره. یکمی از این رفتار طلبکارانه ش و کنسل کردن برنامه کنف شدم.
روز چهارم دلم واقعا برا مریم تنگ شده بود. حسابی عادت کرده بودم بهش و واقعا از ته دل دوسش داشتم. بعد از رسیدن به خونه بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تختم دراز کشیدم و کاستیو که مریم بهم داده بود رو داشتم نگاه میکردم و وقایع روز های قبل روی پشت سر هم تو ذهنم مرور می کردم. خواهرم مثل برگ چغندر اومد تو اتاقم و حال پکرمو دید. پرسید: سلام. چته ؟ چی شده ؟ چرا اینجوری ای ؟!
آرش: چیزی نشده.
آیشین: نه یه چیزیت هست تو.
پدرسوخته از من خیلی کوچیک تر بود ولی خیلی تیز و بز بود و رو هوا میزد که جریان از چه قراره!
آیشین: عاشق شدی ؟
آرش: تنت میخاره باز ؟
آیشین: عاشق بدبخت(هه هه هه)
آرش: …
آیشین: اون کاست کیه تو دستت ؟
آرش: مال کریس عه.
آیشین: خوب چرا نمیذاری گوش کنیم ؟
آرش: گوش کردیم قبلا حسابی. یه دونه عینه همینو به محمد کادو دادیم ها. قبلش از روش کپی کرده بودم.
آیشن: هان… فهمیدم. بده ببینم.
با بی حوصله گی کاستو به سمتش گرفتم. بعد از اینکه کاستو از دستم گرفت درشو باز کرد و گفت این که همونه!
آرش: چی دارم میگم یه ساعته. میگم که داریم اینو.
آیشن: نه خره. میگم همونه!
آرش: عجب گرفتاری ام از دسته تو من!
آیشین: میگم همونه. گمش کرده بودی دوباره ازش گرفتی ؟
آرش: چرا چرت و پرت میگی ؟
آیشین به طور عصبی کاستو روم پرت کرد و درو کوبید و رفت بیرون. روی کاستو که باز کردم دیدم دقیقا همونه! همونیه که ما به پسر خاله ام کادو دادیم و پشت عکس کریس براش یادگاری نوشتیم که تولد مبارک و فلان. داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. محمد پسر خاله ام نزدیک سی سالش بود. مجرد بود و خوشتیپ. باباشم که پولدار بود و براش پراید خریده بود. حتی نمی خواستم از گوشه ی ذهنم رد کنم که محمدم با مریم رابطه داشته! چون من واقعا داشتم به ازدواج و اینجور حرفا فکر میکردم. هر جوری شده باید ته و توی قضیه رو در میاورم. نتونستم صبر کنم که بارون بند بیاد در اومدم و یه راست رفتم خونه خاله ام. منتهی اشکال قضیه اینجا بود که من با محمد راحت نبودم و مستقیم نمیتونستم ازش سوال کنم. درو زدم خاله ام با تعجب از حالت شتاب زده ی من، منو به داخل دعوت کرد. بعد از اینکه تونستم خاله رو راضی کنم که چیزیم نیست و همینجوری اومدم ، ازش راجب محمد سوال کردم. همین که اسمشو آوردم کلید انداخت و وارد خونه شد. خیلی سعی کردم خونسرد باشم و چیزی رو لو ندم. با دیدن من سلام علیک گرمی کرد و از اینکه منو اونجا میدید خیلی خوشحال شد. به زور خودمو نگه داشته بودم که حرف بد یا سوتی ای ندم. بعد از اینکه به زور خاله شام رو دور هم خوردیم با محمد به اتاقش رفتیم. محمد دستشو کرد از بالای کمد یه پاکت سیگار وینستون در آورد و یکیش رو روشن کرد و به منم تعارف کرد که مودبانه درخواستشو رد کردم.
یکمی حرف زدم و من برای اینکه بحثو باز کنم: ممد خان رسم روزگار اینجوریه دیگه ؟ ما بهت کادو بدیم تو بدیش به بقیه ؟
محمد یه پک عمیق از سیگارش گرفت و گفت: چی میگی جوجه خان ؟
کاستو در آوردم بهش دادم، گرفت یه نگاهی بهش انداخت بعد از کمی فکر کردن زد زیر خنده.
محمد: اینو از کجا آوردی؟
آرش: از یکی از بچه ها گرفتم.
محمد: آهان. میگم احتمالا این بچه ها دختر که نیستن استغفرالله ؟
آرش: نمی دونم.
محمد: بگو راحت باش. حرفت اینجا میمونه تا ابد.
آرش: آره دختره.
محمد: احتمالا مریم نیست ؟
آرش: خودشه! میشناسیش ؟
محمد: اره بابا. امروز خونه شون بودیم. شوهرش یه سپاهی 7 خطه. چه طور تو میشناسیش ؟
آرش: شوهرش ؟! مگه شوهر داره ؟!
محمد از حالت رخسارم می فهمید سیر ضمیرم رو.
محمد: خره آره شوهر داره. عاشق ماشقش نشی ها. حالا بگو ببینم جریان چیه ؟
کپ کرده بودم. چقدر من احمق ساده بودم. چقدر دست انداختنی که اینجوری منو خر کرده بود. داشتم آتیش میگرفتم اما نمی خواستم از رابطه ام باهاش حرف بزنم. با هر مکافاتی بود که بغضمو قورت دادم و به خودم دل دادم که میشه از این حرفا.
آرش: فقط تلفنی باهاش حرف زدم و خبر خاصی نیست.
محمد: آره جونه عمت. اگه فقط تلفنی حرف زدی پس این کاست تو دسته تو چی کار میکنه ؟
آرش: امروز برای بار اول دیدمش.
محمد: عه پس انشالله بار اخرتم میشه. اره بابا، من باهاش خیلی رفیقم. یه دو ساله که هر وقت می تونیم هم دیگه رو می بینیم. شوهرش دیده از زن اولش بچه دار نمیشه، اومده یه دختره رو که 15 سال اینا ازش کوچیک تره بوده رو گرفته. اینم چون مامان باباش کشاورز بودن یه جورایی ناخواسته شوهرش دادن. سرتو درد نیارم، مریم که میبینه آبی از شوهرش گرم نمیشه، شروع میکنه به خیانت. تازه بهم میگه اگه حامله نشم باید برگردم مزرعه بابام گوسفند بچرونم. هی ازم میخواد حامله ش کنم و منم می ذارمش تو کف و میگیم سری بعدی ایشالا. درسته جوجه ای ولی اینا خودت فهمیدی دیگه. تازه شوهرشم دسته بزن و زور داره، و هی میگه طلاقت میدم پرتت میکنم برگردی وسط دهتون …

محمد یه ریز داشت حرف می زد اما روح و روانه من رفته بود جای دیگه ای کون بده. من خنگ الان دلیل اون رفتار های غیر عادیشو می فهمیدم. الان دلیل این رو می فهمیدم که چرا اجازه میداد آبمو بریزم تو. چرا اجازه می داد بدون اینکه پردشو بزنم سکس کنیم. ریده بودم به خودم از شدت خام بودن. قلبم داشت 180 تا ضربه تو ثانیه میزد، نمیتونستم بیشتر اینجا بمونم. لازم نبود به محمد توضیحی بدم. خودش انقدر تجربه داشت که بفهمه مثل زودپزی که سوتش بسته شده، دارم به مرز انفجار می رسم. بلند شدم و بهش گفتم فردا امتحان دارم باید برم. تبسمی کرد و برای بار آخر بهم چند تا نکته رو راجب مریم گفت که بهش فکر نکن و فلان و اومد راهیم کنه تا دمه در. موقع خداحافظی و گیر سه پیچ دادن خاله خود محمد سر تهشو هم آورد که فردا امتحان داره و باید بره و از این جور حرفا تا دست از سر کچل من ور داره. خودمو ساعت 10 شب جمعه، تو بارون، سگ لرزان زنان، با چشای گریون از شکست و خشم تو خیابون پیدا کردم. باید مریمو تیکه پاره می کردم که حرسم بخوابه ولی وقتی سمت خونش رسیدم فهمیدم اونی که این وسط حسابی گاییده میشه منم! با اون شوهر سپاهیش اگه یکمی بیشتر آفتابی میشدم اگه نمی کشتتم، از کون دارم میزد و تا ننمو نمی گایید ول کن معامله نمی شد. سر کوچه شون رعشه به تنم افتاده بود. نه میتونستم برم دمه درش نه می تونستم راهمو بکشم برم. چراغ خونه روشن بود. یه آجر از کنار جوب ور داشتم. رفتم زیر برآمدگی بالکن یکی از ساختمونا که روم آب نریزه. رو تیکه کاغذ که همیشه تو جیبم بود نوشتم: من عاشقت بودم. تو منو بازی دادی و با هرزگی تمام لابه لای خیانت هات به شوهر بی شرفت منم نجس کردی. حالم ازت بهم میخوره…
هرچقد فک کردم دیدم فحش خوب به ذهنم نمی رسید. همینارو نوشتم و تا کردم و گذاشتم تو کاست، بعدش دورخیز کردم و آجرو سمت شیشه ی آشپزخونه پرت کردم. شیشه ی آشپزخونه از شدت ضربه ی آجر به اتم های سازنده ش تجزیه شد. پشتبندش کاستو انداختم قبل اینکه کسی بیاد فرار کردم اومدم خونه. از اون روز دیگه خبری از مریم نبود. امتحانا رو یکی یکی ریدم به جز ریاضی که خدادادی بلد بودم و زبان که مثل خر میرفتم کلاس. تازه داشت بهار میومد. اولین شکست عشقیم کم رنگ شده بود و زندگیم به روال عادیش برگشته بود. تا اینکه یه روز مامان خانوم دستور خرید تره فرنگی رو صادر کرد. از اونجایی که تو سبزی فروشی ما تره فرنگی نبود رفتم سمت اونی که دمه خونه ی مریم بود. اصلا یادم رفته بود که اینجا من چند ماه پیش چه داستان هایی داشتم. تره فرنگیه رو که خریدم، دیدم یه پاترول سبز کمیته پیچید تو کوچه ی مریم اینا. اول یه نگاهی به سر و روم انداختم که گیر ندن دوباره پول تره فرنگی رو حساب کردم و از مغازه در اومدم. دیدم تو کوچه صدای مبارک باشه، قبول باشه و صلوات میاد. سر و گوشم جنبید که ببینم داستان از چه قراره. سرمو که چرخوندم دیدم به به، یه گوسفند زدن زمین و مریم با شکمه نیمه برآمده از رو خونش رد شده و همسایه ها دارن براش صلوات میفرستن. سرمو برگردوندم اون ور که منو نبینه. اون طرف تر حاجی عباسی بود که داشت به قصاب کمک می کرد. با اولین نگاه شناختمش ولی بعید بدونم اون با این شدت منو بشناسه. سرشو بالا آورد منو با سگرمه های در هم نگاه کرد که چیه ؟ به چی زل زدی؟ پوزخندی به بچه ی حروم زاده اش زدم و راهمو کشیدم و برگشتم خونه. مامان طبق روال عادی هر سال داشت خونه تکونی می کرد و همه رو بسیج کرده بود که بالای کمد هاتون رو بگردین و آت آشغالا رو در بیارین ببرین بیرون. بالای کمد رو که باز کردم اولین چیزی که به چشم خورد سویی شرتی بود که باهاش منو گرفته بودن. با خنده برش داشتم و بازش کردم. روش نوشته بود:
100% polyester

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 21
👎 2
11901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934692
2023-06-25 01:16:55 +0330 +0330

ما خودمون 70سالمونه همه جاش خوب بود بجز پراید سال 66

2 ❤️

934705
2023-06-25 02:27:58 +0330 +0330

عالیه

1 ❤️

934712
2023-06-25 03:01:37 +0330 +0330

پرنده مجهول دمت گرم،امشب با خواندن داستانت برام تداعی خاطرات اون دوران شد،عالی نوشتی
دست مریزاد،بازم بنویس

3 ❤️

934719
2023-06-25 03:23:50 +0330 +0330

اغا عالی بود‌ فکر کنم همسن و سال باشیم. اونجا که گفتی پراید رو فاکتور میگیریم کل داستان یه جذابیت خاصی داشت. منو بخاطر فیلم ویدیو گرفتن همین داستان تو رو سرم پیاده کردن .جمهوری اسلامی بلاخره یه روزی تاریخ مصرفش تمام میشه و همنجور که اومد میره .

3 ❤️

934754
2023-06-25 12:26:18 +0330 +0330

داستان قشنگی بوددوست داشتم بااین که تواون دوران نبودم قشنگ تونستم صحنه هاش روتصورکنم واقعادهه ی شصت خیلی مزخرف بودکه به تیشرت پوشیدن مرداهم گیرمی دادن

0 ❤️

934755
2023-06-25 12:59:27 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

934848
2023-06-26 02:29:44 +0330 +0330

چقدر این داستان خوب بود!

1 ❤️

934868
2023-06-26 04:17:56 +0330 +0330

من متولد ۵۰ هستم و فکر کنم حدودن همسن هستیم .
داستانت شرایط اون سالها رو به زیبایی برام تداعی کرد .
از اینکه زن حاجی عباسی مادر ج نده‌ رو گ اییدی حسابی دلم خنک شد .
و اینکه عالی نوشته بودی و فضاسازی داستانت حرف نداشت . البته چند تا ایراد ریزی داشت که دوستان اشاره کردن ولی میشه اونا رو ندید گرفت .
حتمن اون حرو مزاده توی سپاه یا یگان ویژه یکی از فرمانده‌هاست

2 ❤️

934917
2023-06-26 15:15:05 +0330 +0330

قلمت قشنگ بود و حسه حالتو خوب منتقل کرد. مرسی

1 ❤️

934925
2023-06-26 17:17:16 +0330 +0330

دوستان داستان از خاطرات یک شخص الهام شده. داستان خودم نیست

2 ❤️

935115
2023-06-28 01:15:21 +0330 +0330

سال ۶۶ حزب توده؟
سال ۶۶ پراید؟
حزب توده و تکبیر و یاحسین گفتن؟
به صاحب خاطره بگو کم کس بگو یکم تاریخ بخون عقاید احزاب سال تاسیس و انحلال یاد بگیری
شهر که بی کلانتر بشه قورباغه هفت تیر میکشه اینه ها

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها