چرا اینطور شد؟

1402/04/17

«این داستان واقعی نیست و محتوای °همجنس گرایانه°داره»
.
.
.
روزی که دیدمش رو یادمه، من ۶ سال و اون ۹ سالش بود…
چشمای درشتی که وقتی دیدمشون عاشقشون شدم،‌ من خجالت میکشیدم و پشت مادرم قایم شده بودم، ولی محوِ چشمای براق و مشکیش بودم.

وقتی بهمون گفتن برید بازی کنید خیلی هیجان زده شدم و با کلی خجالت دستاشو که با لبخند به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم تو دستام، «دستام خیس بود از عرق. با این حال بدونِ اینکه مثل مادرم بگه چندشش شده و باید دستامو پاک کنم، دستامو گرفت و رفتیم سَمتِ تاب».
گفت: «اسمت چیه؟»
وای که چقدر صداش ناز بود…
من: «آسمون.»
گفت: «من ستاره‌م:)»
ذوق زده و با صدای بلندتری گفتم: « پس واسهٔ همینه که چشمات برق میزنه؟»
وایساد و با تعجب نگام کرد و خندید: «آره واسهٔ همینه» و به خنده‌ش ادامه داد.
من ایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم، وقتی میخندید چیزی توی دلم پیچ و تاب میخورد و لذت میبردم از دیدنِ قَه قَهِه زدنای گوگولیش، اون خنده و برق چشمارو هیچوقت یادم نمیره…
.
.
(۱۵ سال بعد)
.
.
داشتم کتابامو جمع میکردم که یکی از پشت فوت کرد تو گردنم و ترسیدم، هییییی کشیدم و نفسم بند اومد و سریع برگشتم پشتمو نگاه کردم، خودِ مردم آزارش بود، اون قدش بلند تر بود پس سرمو بردم بالا و با اخم نگاش کردم.
ستاره در حالی که سرشو پایین تر گرفته بود، خنده‌شو سریع خورد و با جدیت نگاهم کرد. دستاشو آورد بالا، با انگشتای شصتش اخمامو از هم باز کرد و گفت :« حرص نخور کوچولو» بعدم پیشونیمو بوسید و من خشکم زد، قلبم ریخت و آب دهنمو قورت دادم، تا بخوام چیزی بگم اون رفته بود، هووف‌ای گفتم و به کارم ادامه دادم.
رفته بودم دانشگاه كه یهویی اومد جفتم و دستشو انداخت روی شونه هام« من ۱۶۰ سانت و اون ۱۸۰ بود» همیشه از اینکه اذیتم کنه خوشش میومد، نمیدونم چرا دوست داشت همیشه منو از بالا ببینه، بدون اینکه شکایتی کنم کنارش به راه رفتن ادامه میدادم ولی وقتی رسیدم به کلاس اون از من جدا شد، مثل همیشه.
بعد از دانشگاه وقتِ روانشناس داشتم پس سوار ماشین شدم که دیدم اونم روی صندلی عقبه، بهش گفتم: «مگه من شوفرتم خانوم! چرا اونجا نشستی؟!» چیزی نگفت و با چشمای تیره‌ش فقط از توی آینه بهم زل زده بود، منم بهش زل زدم تا ببینم کی از رو میره که بعد از مدتی چشمام سوخت و باز و بسته‌شون کردم.
تک خنده‌ای کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، همش منِ بدبختو حرص میده، برگشتم و رانندگی کردم به سمتِ خانومِ آبادی که ببینم چرا این شبا خوابم نمیبره.
وقتی رسیدیم ستاره توی ماشین موند و من رفتم به مطب تا وقتی که صدام زدن و رفتم داخل، بعد از سلامو احوال پرسی‌ شروع کرد.
خانوم آبادی: «خب عزیزم چند وقته که کابوس میبینی؟»
من: «خودتون که میدونید من از قدیم با این موضوعِ خواب مشکل داشتم، ولی جدیدا چیزایی که میبینم یادم میمونن و یه جورایی دارم خواب و بیداری رو با هم قاطی میکنم. چند هفته پیش فقط چند شب در میون کابوس بود ولی این ۲هفته هر شبم همینه و هر چی هم بیشتر بیدار میمونم توی بیداری هم یه سری تصاویر میاد جلوی چشمم.»
خانوم آبادی: « میتونی برام بگی بیشتر چی میبینی؟»
من: «نمیدونم چرا اما همش راجع به بهترین دوستم خواب میبینم»
دیدم چشمای خانوم آبادی گرد شد و صداش لرزید…
خانوم آبادی: «مـ منـ منظورت چیه؟»
من: «ستاره، همش میبینم که اون من رو به تختی آهنی بسته و قصد تکه تکه کردنم رو داره و حتی بهم صدمه هایی هم میزنه، طوری که حتی صدای گوشتم که از هم بریده میشه و دردی که میکشم رو یادم میمونه…»
آب دهنش رو با صدا قورت داد و در حالی که داشت از گرما؟ یا سرما؟ میلرزید و عرق میریخت با چشمای باریک شده و صدای نامطمئن گفت: «ستاره؟» و با صدای بلند و متعجبی گفت: « بهترین دوستت؟؟!؟!»
منی که بد تر از خودش تعجب کردم و داشتم می ترسیدم گفتم: « بله ستاره، تو ماشینه، میخواید بگم بیاد؟ مگه نمیشناسیدش؟ چند بار باهام اومد که!!!»
دیدم که چشماش گرد شد و شروع کرد راجع به ستاره سوال پرسیدن، اون هر لحظه صداش غم‌انگیز تر میشد و در نهایت
گفت: «راستش ستاره خیلی وقت پیش توسط پلیس ها کشته شد،‌ ما با تصمیمِ خودت و برای سلامتیت هیپنوتیزم انجام دادیم تا از تو در برابر افکاری که ستاره توی ذهنت ایجاد کرده بود محافظت کنیم، سعی کردیم اون خاطرات رو برات محو کنیم، میدونستیم که قرار نیست برای همیشه یادت بره که اون کی بود و چیکار کرد، اما فکر نمیکردیم قرار باشه به این زودی خاطراتش رو به یاد بیاری‌.»
حرفایی که میزد چیزایی رو به صورتِ یهویی آورد جلوی چشمم، تمامِ خاطراتم با اون، حتی اون شبِ شوم، روزی که بهش احساسمو گفتم…
چشمام سیاهی رفت، نفسم بند اومد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.
.
«مثلا فلش بک🗿»
۲سال پیش:
.
.
ستاره: «آسمون حواست کجاست؟»
منی ک محو چشماش بودم و حرفاشو نفهمیده بودم : «جان؟! چی شده؟»
ستاره با خنده جفتم روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش تکیه گاه کرد و با دست دیگه‌ش با موهام بازی کرد: «میگم بیا تتوی ست بزنیم خب»
من:« جانم؟؟؟ تتوی ست؟؟ نه ولم کن من از درد کشیدن خوشم نمیاد»
ستاره:«اِاِاِ تتو درد نداره که دخترهٔ لوس، عَه»
دلم نمیومد از دستم ناراحت شه، زیر چشمی نگاهش کردم و رو به سقف خوابیدم و زل زدم به سقف، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:« خب میشه ی کاری کرد»
ستاره چشماش برق زد و مثل جغد بهم زل زد:«چیکار؟»
من:« اگر برام یه کاری کنی که ارزششو داشته باشه قبول میکنم…»
ستاره ابروهاشو بالا انداخت و منتظر حرفم موند
چشمام رو بستم و با صدای لرزون گفتم:« اگر بهم لب گرفتن رو یا.یـ. یاد بدی…» و ساکت شدم
بعد از چند ثانیه صدای خندهٔ ریزِ ستاره رو شنیدم و تا اومدم دستمو بزارم روی صورتم و بگم چرا میخندی؟ یه پوستِ نرم اومد روی لبام و من قفل کردم.
چشمامو سریع باز کردم و بستم ولی توی همون لحظه شاهد نگاهِ تیزش بودم ک دقیقا روبروم بود…
تنم میلرزید و دستامو توی سینه‌م جمع کرده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که دستشو گذاشت روی صورتم و زبونشو روی تمام لبم کشید، با این کارش نفسم رفت.
اون انگشت شصتش رو گذاشت گوشهٔ لبم و بردش داخل دهنم و روی دندونام فشارش داد، در حالی که با لباش لبامو میگرفت و میکشید خیلی نزدیک بهم گفت:«دهنتو باز کن» و وقتی حرف میزد من لباشو حس کردم که چطور روی لبام کشیده میشد.
لبام در حالی ک میلرزیدن آروم از هم باز شدن و اون با خنده های ریز زبونشو از لای دندونام رد کرد و گذاشت روی نوک زبونم،خیلی خیس و لیز و نرم بود، زبونشو روی زبونم میکشید و من نمیتونستم ب جز اون روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنم، گرمای نفساش رو میتونستم حس کنم و هنوزم باورم نمیشد داریم این کارو میکنیم، سرم داشت از شدت لذت میترکید.
با زبونش زبونمو بازی میداد و دستشو از روی گونه‌م به گردنم، و از گردنم آروم به گودیِ بینِ گردن و شونه میکشوند و این کارو تکرار میکرد، من کاملا شل کرده بودم و نمیتونستم حرکتی کنم، دستشو حس کردم که آروم روی گردنم میکشید، حس زبونش که توی دهنم بود و لباش که روی لبام بود داشت دیوونم میکرد.
دستشو گذاشت روی گردنم و فشار داد سمت پایین، کَمی سَرَم توی تخت فرو رفت، دستشو دوباره میکشید روی گونه،گردن،گودی گردن و دوباره فشار میداد، کم کم فشار رو بیشتر میکرد طوری که آخرین بارش نتونستم نفس بکشم و چشمام کمی باز شد، خواستم دستشو کنار بزنم ولی زورم نمیرسید…
سرشو برده بود بالا و مستقیما توی چشمام زل زده بود، با ۲ تا دستش شروع کرد روی گردنم فشار دادن و من با بی حالی دستامو گذاشتم رو دستاش و در حالی که داشتم از شدت فشار از حال میرفتم و گریه‌م دراومده بود با صدایی ک خس خس میکرد و خیلی آروم بود گفتم : «من عاشقتم» و اون چشماش خندون شد و به فشار ادامه داد تا وقتی که دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم اول از همه متوجه درد گردنم شدم و صدای ناله‌م در اومد، دستمو آوردم بالا که بزارم روی گردنم ولی نتونستم.
تازه چشمام باز شد و اطراف رو نگاه کردم، من روی یه تخت سیاه بودم و داخل یه اتاق سیاه و یه لامپ سفید بالا روی سقف اتاق بود، یه چهار دیواری که حتی نمیدونم درش کجاست.
به دست راستم دستبندِ فلزی بسته شده بود و دستبند با یه زنجیر به دیوار متصل بود، هیچی جز یه لباس خوابِ سفید که تا پایینِ باسنم میرسید تنم نبود، با خودم فکر کردم «دارم خواب میبینم».
.
.
.
.
.
پ.ن: لطفا اگه دوست داشتین ادامه‌شو بخونین لایک کنید و محترمانه نظراتتونو بگید:)🤍

نوشته: Maybe_its_me


👍 5
👎 0
11501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936806
2023-07-09 03:17:57 +0330 +0330

خوب نوشتی
فقط اشتباهت اینجاس که بین داستانت ایموجی گذاشتی
ایموجی داستان رو خراب میکنه

2 ❤️

936854
2023-07-09 13:56:39 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود، با زمان بازی میکنی و جذابش می‌کنه این کارت
اسپویل کردن مرگ ستاره اونم توی پارت یک یخورده یهویی بود، شاید بهتر بود حداقل توی قسمت یعنی میزاشتی( البته نمیدونم چی تو بقیه داستانه پس فعلا اینو در نظر نگیریم )
استفاده از کلمه‌ی «جفتم» کارت رو خراب کرد، بهتر بود دنبال یه کلمه دیگه میگشتی .
و مهم ترین نکته، یه روانشناس هیچ وقت اینجوری نمیکنه
مخصوصا اینکه صداش لرزید ، و توصیف این لرزش با گرما و سرمای فرضی زیاد جالب نبود به نظرم.
با این حال اینا نظرات منه، در کل خوشم اومد و اصلا نمیدونم چرا دارم این داستان رو میخونم 😂🤦🏻‍♂️
ادامه بده ارزش داره

1 ❤️