کارگری که کارفرما شد

1401/10/04

سلام همراهان عزیز
من محمدم و ۲۳ سالمه. بخاطر دیکتاتوری پدرم توی خونه و عدم ابراز احساسات و عشق بین پدر و مادرم، همیشه چشم و گوش بسته موندم و تمایلات عاطفی و جنسی خودم رو طبق آموخته هام سرکوب میکردم؛ بعد از تموم شدن خدمت نامقدس سربازی توی یه شرکتی مشغول بکار شدم و رفته رفته با دنیای بیرون از خونه آشنا شدم. یه روز که با یکی از بچه ها مشغول کار بودیم و حرف می زدیم بحثمون به مسئله دوست دختر کشیده شد. همکارم که اسمش حسن بود گفت:
تا الان چنتا دوست دختر داشتی؟
من:چی؟
_میگم تا حالا چنتا دوست دختر داشتی؟
+هیچی
_بر‌وووو
+بخدا هیچی!
_مگه میشه؟ چیکار میکردی تا حالا؟
+هیچی
_باشه تو راست میگی
قبل اینکه بقیه ماجرا رو بهتون تعریف کنم، باید بگم که به لطف استبداد پدرم، حتی حرف زدن هم بلد نبودم. یک موجود متحرک و افسرده و زبان بسته! نه که لال باشم ها! جواب متناسب با حرف طرف مقابلم رو نمیتونستم تشخیص بدم.
اونروز گذشت و چند روز بعد که شیفت شب بودیم، دوباره با همون همکارم یکجا مشغول به کار بودم. بعد از سلام و احوالپرسی دست و پا شکسته، حرفی بینمون رد و بدل نشد. موقع شام که شد با هم بسمت سالن غذاخوری راه افتادیم تا رسیدیم به صفی که جلوی سالن بود و ته صف ایستادیم. حسن برگشت و گفت:
ولی اگه واقعا تا حالا نداشتی، خوش بحالت
من: چی نداشتم؟
_دوست دختر
+چطور؟
_هیچی دیگه همین که آه بی گناه پشت سرت نیست خیلیه
+یعنی چی؟
_میدونی تا حالا چنتا دختر رو به بهونه اینکه میگیرمش، کردم و ولش کردم
+…
_البته زوری نبوده ها ولی خب وقتی یادم می افته حالم گرفته میشه
+نمیدونم باید چی بگم
_هیچی لازم نیست بگی
رفتیم داخل و شاممون رو توی سکوت خوردیم و برگشتیم سرکارمون. ساعت ۱۲ رو که رد شد حسن چشماش خود به خود بسته میشد ولی من احساس میکردم توی شوک حرفای حسن هستم و خوابم نمیومد.
چند روزی گذشت ولی من همچنان از تعریف و تمجید حسن خوشحال نبودم و خودم رو عقب مونده میدونستم و احساس میکردم تحقیر شدم.
چند هفته ای مثل کابوس گذشت و به سختی ظاهر خودم رو حفظ میکردم؛ یه شب با یه همکار دیگه‌ای که با اسم رضا قرمساق شناخته میشد توی شرکت به اون بزرگی، مشغول کار بودیم. کم و بیش شنیده بودم که رضا علیرغم زن و دوتا بچه ای که داره عاشق جنده های پولیه و قسمتی از درآمدش رو صرف هرزگی هاش میکنه. بعد از اینکه از شام برگشتیم بهش گفتم:
رضا یه حرفی میخوام بهت بزنم بین خودمون بمونه
رضا: بگو
+یه شماره میخوام ازت
_شماره کی؟
+شماره برنامه
_برنامه کودک؟
+مسخره بازی درنیار جدی میگم
_خب تو بگو چجور برنامه ای میخوای
+شماره جنده میخوام
_واسه کی میخوای؟
+واسه خودم
_برو سرکارت
+باور نمیکنی
_چرا از من شماره میخوای؟
+از بچه ها شنیدم که تو شماره داری
_برو به هرکی که ‌‌تو رو فرستاده بگو خر خودتی
+یعنی چی رضا چی میگی؟
_میخواین منو سوژه کنین بخندین بهم
+رضا هیچکس منو نفرستاده اگه هم باور نمیکنی برو از هرکی دوست داری بپرس ولی یادت باشه که اولش قول دادی به هیچکس نگی.
برگشتم و نشستم روی صندلیم و لیوان چاییم رو برداشتم.
بعد از چند دقیقه رضا اومد پیشم و گفت:
تو بچه سالمی هستی نمیخوام اینکار رو با من شروع کنی
من:…
_ولی اگه واقعا قصد اینکار رو داری یه نفر میتونه کمکت کنه
+کی؟
_پرویز. شیفت صبحه. فردا ظهر بهش زنگ بزن ببین چی میگه.
+باشه
شماره پرویز رو داشتم از قبل چون هم مسیر بودیم و گاهی برای هماهنگی سرویس لازم میشد.
ظهر فرداش به پرویز زنگ زدم و ازش شماره خواستم و اون سه تا مسیر گفت و من نزدیک ترین مسیر رو انتخاب کردم و گفت شمارش رو برات پیامک میکنم.
با شماره تماس گرفتم و بعد چندتا بوق یه مرد جوون جواب داد
_بله
+سلام
_علیک سلام
+خوب هستین
_آره کارتو بگو
+ببخشین خانم وقت دارن امروز؟
_شما؟
+شمارتونو پرویز بهم داده
_کدوم پرویز؟
+گفت اگه بگم پرویز میشناسین
_نشناختم بگو زنگ بزنه
بعد از هماهنگی پرویز و رد شدنم از فیلتر(!) آدرس گرفتم و رفتم خونه‌شون. خونه نقلی و شیکی داشتن‌. اون مردی که باهام حرف زده بود اسمش فرزاد بود. فرزاد بهم تعارف کرد و نشستم روی مبل؛ خودش هم بعد از چک کردن حیاط و کوچه از بالکن اومد و کنارم نشست و گفت چجور برنامه ای میخوای؟ وقتی سکوتم رو دید گفت ببین برنامه معمولی ۳۰۰ تومنه نیم ساعته ۴۰۰ تومن یه ساعته ۷۰۰ تومن شبخواب هم اگه بخوای ۱۲۰۰. گفتم همون معمولی. گفت باشه حله. رفت و با پشت دوتا انگشتش به دری که کنار آشپزخونه بود چند ضربه زد. لای در باز شد و صدای یه زن به گوش رسید که فرزاد گفت زود بیا بیرون.
بعد از چند دقیقه در باز شد و یه زن نسبتا خوش اندام و با قدی که تا شونه های من بود وارد هال شد. نفسم حبس شده بود و احساس گرما میکردم و حس میکردم دارن خفه‌م میکنن.‌ حوله ی طوسی رنگی که روی زمین بود رو برداشت و دور خودش پیچید و هر از گاهی نیم نگاهی و لبخندی کوتاه نثارم میکرد که حالم رو خرابتر میکرد. بدون هیچ حرفی رفت به سمت اتاق خوابی که انتهای خونه بود. چند ثانیه که گذشت گفت بیا دیگه! رفتم سمت اتاق خواب و دیدم با همون حوله ای که از بالای سینه هاش پیچیده و تا بالای زانوهاش رسیده تو چارچوب در ایستاده بود. وقتی تردید من رو دید دستش رو دراز کرد بسمتم. دستم که یخ بود و داشت میلرزید رو گذاشتم توی دستش و باهاش رفتم توی اتاق.

دوستان این اولین خاطره‌ایه که من می نویسم و بجز تغییر اسم ها و استفاده از اسامی مستعار هیچ تغییری در اصل داستان انجام نشده.
نظرات و انتقادات و پیشنهادات شما موجب دلگرمی بنده برای ادامه بهتر خواهد بود.

نوشته: محمد


👍 7
👎 8
27301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908058
2022-12-25 02:39:22 +0330 +0330

خاک تو سر آدم ندیدت
وقتی رفتی اونجا باید با خودت تمرین کنی ک اینجور مضطرب نشی و برینی بخودت

3 ❤️

908076
2022-12-25 03:51:10 +0330 +0330

بگا بگا جوش میکند

1 ❤️

908133
2022-12-25 14:15:10 +0330 +0330

نه لایک کردم نه دیسلایک، هم خوب نوشته بودی هم تو اوج داستان حالگیری کرده بودی و نصف و نیمه ولش کردی

2 ❤️

908143
2022-12-25 16:04:11 +0330 +0330

فقط اسم داستان چه ربطی داشت ؟ نوشتی ادامه دارد که حداقل بگیم بعدا ربط میخوره

1 ❤️

908151
2022-12-25 17:41:44 +0330 +0330

بهت پیشنهاد میکنم حتما حتما به یک روانشناس مراجعه کنی
سکس و دوست دختر نداشتن اصلا عیبی محسوب نمیشه که تو به خاطرش خودتو اذیت کردی بلکه این جرقه ای واسه بالا اومدن کمبود های دیگه ای مثل کمبود اعتماد به نفس بوده
فقط یک روانشناس میتونه کمکت کنه زندگیتو نجات بدی پس پشت گوش ننداز

1 ❤️

908168
2022-12-25 21:00:40 +0330 +0330

همشهری، اگر این خاطره شما فقط یک امتیاز داشته باشد این است که دروغ نیست. چون حرف دل است بر دل می نشیند. با همین فرمون برو جلو.

1 ❤️

908283
2022-12-26 16:26:30 +0330 +0330

مَمد
کس عمت

1 ❤️

908328
2022-12-27 01:25:05 +0330 +0330

دوست عزیر، حالا از نظرات دوستان برداشت لازم را کردی و موجبات دلگرمی تون فراهم شد؟ موید باشید برادر

1 ❤️

908508
2022-12-28 11:24:19 +0330 +0330

ممنونم از همه شما عزیزان که نظرات خودتون را باهام در میان گذاشتید.
متاسفانه فعلا درگیر کار و مشغله روزمرگی هستم و در فرصتی مناسب و با ذهنی آرام ادامه میدهم.

0 ❤️