کص دادنم به لاشی ترین پسر شهر! (۲)

1401/11/22

...قسمت قبل

{واقعا قصد نداشتم این خاطرات و بازگو کنم ولی دیدم خیلیاتون ازم خواهش کردید تو خصوصی و داخل کامنت ها که ادامش رو بنویسم، بخاطر همین با احترام به نظراتتون نوشتم.
نوشتن این داستان و به یاد آوردن اون خاطرات، شدیدا برام عذاب آور و دردناک بود و توی نوشتن تک تک کلمه های این دو بخش پایانی با بغض و اشک من همراه بود و نمیتونستم خوب تمرکز کنم…ولی تمام سعیمو کردم به بهترین شکل ممکن این خاطرات رو براتون شرح بدم. و امیدوارم که خوشتون بیاد.🌹💚}

بخش پنجم: «جدایی ابدی از کسی که تکه ای از وجودم بود»

مثل همیشه هرجا که میرفتم محمد خودش میبرد و میآورد چون به شدت روی خانومش غیرتی بود و نمی‌خواست بعضی از چشم های هیز خانومشو دید بزنن…😊
روز ۲۶ آبان ۹۸ بود که از دانشگاه اومدم بیرون، بخاطر اعتراضات مردمی خیابونا شلوغ بود و محمد توی ترافیک گیر کرده بود جلوی دانشگاه وایساده بودم منتظر محمد… که سه تا پسر جوان، با باتوم و بیسیم که بعدا فهمیدم بسیجی بودن اومدن سمت من و یکیشون که انگار ارث باباشو طلب داشت گفت: این چه وضع حجابه؟!
حالا من هم تیپ دانشگاه که خودتون میدونید چجوریه، فقط مقنعه ای که سرم بود از سرم افتاده بود و متوجه نشده بودم…من هیچی نگفتم و رومو کردم اونور که یکیشون گفت: حیوون مگه با تو حرف نمیزنه؟؟ کری؟ نمیشنوی؟ که خدا خودش شاهده سه تایی دورم کردن، انگار مثلا تروریست گرفتن😟. گفتم: چی میگید بابا مگه چشه حجابم؟ که ماشین محمد و از دور دیدم و از ترسم دوییدم سمت ماشین محمد، که یکیشون زد پشت پام و با صورت خوردم زمین تمام لب و دهنم پر خون شد، که محمد این صحنه رو دید،که کاش نمیدید، کاش من احمق هرچی اون سه نفر میگفتن گوش میدادم که بخدا نه قصدم لجبازی بود نه چیز دیگه فقط و فقط بخاطر اینکه ترسیده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم، ناخواگاه تا محمد و دیدم دوییدم سمتش…
خلاصه محمد تا این صحنه رو دید ماشینشو ول کرد وسط خیابون و منو با اون اوضاع که لب و دهنم پر خون بود و سه تا نره خر هم دورم کرده بودن دید، انگار جنون گرفتش، چاقوشو درآورد دویید سمت این سه نفر، اولی رو یه دونه زد توی رون پاش… دومی تا اومد باتومشو در بیاره یکی هم زد به دست دومی، سومی که هیکلش هم درشت بود گاز اشک آور زد تو صورت محمد و محمد چشم بسته داشت با چاقو ضربه میزد، که پسره یه دونه با باتوم یه جوری محکم زد توی سر محمد که گیج شد و چند قدم تلو تلو خورد و از سرش خون اومد، من پاشدم که جلوی پسره رو بگیرم و وایسادم جلوی محمد طوری که پشتم به محمد بود و دستامو باز کردم گفتم نزن کثافت نزن، حرومزاده یه جوری محکم هولم داد خوردم زمین که نفسم بند اومد، محمد که جیغ و داد منو شنید، همینجوری که داشت سرفه میکرد و سعی میکرد چشماشو باز کنه که پسره اومد یکی دیگه بزنه که محمد جا خالی داد و چاقو رو فرو کرد توی گردن پسره و خون مثل فواره از گردن پسره میزد بیرون!
کل این اتفاقات شاید سه دقیقه طول نکشید… اطرافمون هر لحظه داشت شلوغ تر میشد و نمی‌دونم چرا مردم داشتن کمکمون میکردن و به محمد میگفتن فرار کن فرار کن،
این صحنه هایی که میگم خداشاهده جلوی چشممه،چون بیشتر شب ها دارم کابوسشونو میبینم…😔
من که شوکه شده بودم محمد هم که به سختی میتونست چشماشو باز کنه، اومد دستمو گرفت و بلندم کرد و دوییدیم سمت ماشین چون ترافیک بود ماشینو همونجا ول کرد… نمی‌دونم از کجا سر و کله این سربازایی که صورتشونو با ماسک میپوشونن و خیلی هم وحشتناکن پیدا شد و افتادن دنبال ما، چند بار داد زد، ایست! ایست! ایست! که محمد هولم داد تو یه کوچه گفت تو برو تو برو…
بعد دویید و فرار کرد منم قایم شدم پشت یه ماشین و وقتی اون دو نفر دنبال محمد رفتن منم دنبالشون رفتم… یهو صدای تیراندازی شنیدم که کل وجودم لرزید و همون جا خشکم زد! دو ثانیه نشد که یه بار دیگه صدای تیراندازی اومد…بدو بدو رفتم سمتی که محمد فرار کرده بود و دیدم ۵۰ متر جلوتر مردم جمع شدن که جرعت نداشتم برم ببینم چیشده، ولی هر طوری بود آروم آروم رفتم جلو، رفتم و همینطور که نزدیک تر میشدم از لا به لای جمعیت یکی رو دیدم که غرق خون افتاده زمین، نزدیک تر که شدم، اون دوتا سرباز و دیدم و فهمیدم محمد و گرفتن، وای خدا می‌دونه اون لحظه چه احساسی داشتم. از لای جمعیت که داشتن باهم حرف میزدن، میگفتن مرده فکر کنم!
منم همینطور با حیرت و استرس نزدیک تر شدم و دیدم محمد هنوز زندس! با گریه خودمو پرت کردم روش و دیدم پشت رون پاش تیر خورده و به چه شدتی داره خونریزی میکنه، داد زدم گفتم: زنگ بزنید آمبولانس، که یکی از اون سربازا منو بلند کرد و به اون یکی سربازه گفت ببرش پایگاه! بعد محمد و با همون اون حالش روی صورت خوابوند و از پشت بهش دستبند زد… من که هیچی برام مهم نبود جز محمد اصلا نفهمیدم چیشد که دیدم سوار یه ون کردنم و سرمو گرفتن پایین… من فقط میگفتم محمد چیشد محمدم چیشد و گریه میکردم؛
خلاصه رفتیم یه جا یه ساختمان بود که بخدا شکل این فیلم ترسناک ها بود، راهروهای باریک و پیچ در پیچ، منو بردن تو یه اتاق و بعد یک ربع دیدم یه مرده اومد، گفت: چه نسبتی با ضارب داری؟ گفتم ضارب کیه؟ یه نفس عمیق کشید گفت: همون حرومزاده ای که سه تا از نیرو های مارو با چاقو زده و یکیشونم کشته!! یه کم مکث کردم، گفتم شوهرمه. گفت: ماجرا چی بود بخاطر چی درگیر شدن با هم؟ منم همه چی رو تعریف کردم و گفتم الان حالش خوبه؟ گفت نمی‌دونم اطلاع ندارم و رفت…
سه روز اونجا داخل یه اتاقک نگه داشتنم، بعد رفتم دادگاه، که تا نشستم قاضی پرسید: عضو کدوم حزبی؟ از کی دستور گرفته بودید که نا امنی ایجاد کنید؟ من هنگ کردم، گفتم چی؟! حزب چیه،دستور چیه؟! اون سه نفر مزاحمم شده بودن و حتی کتکم هم زدن که شوهرم دید و باهاشون درگیر شد، گفت: شوهرته دیگه یعنی اسمش توی شناسنامته؟ گفتم نه ازدواج سفید کرده بودیم… که اینو گفتم با یه قیض و قضبی نگاهم کرد و سرباز و صدا کرد و گفت ببرش. گفتم حالش چطوره الان؟ جوابی نداد و توی مسیر رفت و آمد بهم میگفتن سرتو بزار لای پاهات که نتونم ببینم کجا میبرنم، برم گردوندن همون ساختمان و همون اتاقک…
دو نفر دیگه اومدن و یکیشون گفت: اعتراف نمیکنی؟ گفتم چیو؟ گفت عضو کدام حزب هستید و از کی دستور گرفته بودید؟ هیچی نگفتم، بعد اون یکی باتومشو درآورد گفت: میتونی اینو غیب کنی؟! گفتم: یعنی چی؟!🥺 بعد اون یکی گفت: نه حیفه بعد به کیرش اشاره کرد گفت این باید اینو غیب کنه… منو میگی، داشتم به معنای واقعی کلمه قبض روح میشدم… که گفت: پس اعتراف میکنی؟
گفتم: بابا چی میگید شماها، دعوای ناموسی بود.شوهرم مثل شماها بی غیرت و بی ناموس نیست، وقتی دید اون سه تا حرومزاده مزاحمم شدن باهاشون درگیر شد، تا حرفم تموم شد، یه جوری زد زیر گوشم که چشمام سیاهی رفت، گفت هرزه ی حرومی به سربازای رهبر توهین میکنی؟ بعد رفتن بیرون، من داشتم فکر میکردم اگر بهم تجاوز کنن چی؟ هیچکس اینجا نمیتونه به دادم برسه، اگر تجاوز کنن به محمد چی بگم؟! تو همین فکرا بودم که یکیشون اومد و گفت:میخوای آزاد شی؟ گفتم اوهوم. گفت پس هرچی میگم بنویس، یه برگه گذاشت جلوم و یکم خیالم راحت شد که از تجاوز خبری نیست… گفت: بنویس…
« من با ضارب نسبت دوستی داشتم، از اقدامات وی ضد امنیت ملی و فعالیت های وی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی، بی خبر بودم، در روز حادثه خودرو شخصی خود را برای چند ساعتی به او قرض داده بودم و هیچ اطلاعی از سلاح ها و لوازمی که داخل خودرو کشف شده نداشتم،( سند ماشین محمد به نام من بود) به علاوه چندین بار شاهد مکالمات او با اشخاص مرموزی بودم و شهادت می‌دهم که او مخالف نظام بوده و فعالیت های سیاسی انجام می‌داده»
امضا کن و اثر انگشت بزن! منم برگه رو پاره کردم گفتم بخدا محمد هیچ فعالیت سیاسی نمی‌کرد، چرا نمیفهمید بخاطر ناموسش اینکارو کرده؟!
گفت: میدونی تو ماشینی که به اسم توعه چه چیزایی پیدا کردیم؟ ( بعدا فهمیدم ۸ تا گلوله جنگی شلیک نشده کلاشنیکف که وقتی فهمیدم هنگ کردم که نکنه راست میگن و محمد فعالیت سیاسی میکرده! با دو تا بطری عرق کشمش که اینو خودم میدونستم) بعد گفت: اگر بخوام برات پرونده سازی کنم ظرف یک ماه به اتهام محاربه و معاونت در قتل اعدامت میکنن…احمق, من می‌خوام کمکت کنم که بری و دوباره زندگیتو از نو بسازی.
گفتم: اگر اینارو بنویسم محمد کی آزاد میشه؟ گفت: نمی‌دونم،احتمالا هیچوقت، ولی اگر اینا رو هم ننویسی اون هیچوقت آزاد نمیشه، میفهمی قتل کرده؟ زده یه نفر از سربازان رهبری رو کشته و دو نفر دیگه رو هم به شدت مصدوم کرده.میفهمی اینارو؟ که بغض گلومو گرفت گفتم: زندگیه بدون شوهرم و نمی‌خوام منم پیشش زندانی کنید.🥺
گفت: خاک بر اون سرت و رفت بیرون.
بلاخره بعد چند روز اجازه دادن به مامانم زنگ بزنم، زنگ زدم مامانم تا گوشی رو برداشت گفت:الوو، زدم زیر گریه اونم که کلی نگرانم شده بود هی میگفت کجایی عزیزم، کجایی؟ که باز یادم افتاد که من اصلا نمی‌دونم کجا هستم! از مأموری که پشت سرم بود پرسیدم من کجام؟ بعد گوشی رو ازم گرفت گفت: از طریق دادگاه …، شعبه ی … بازپرسی، میتونید پیگیر کارش بشید و گوشی رو داد به من. مامانم که داشت گریه میکرد می‌گفت: چیشده دخترم؟ منم با گریه میگفتم *مامان محمد…
*محمد چیشده؟
*با تیر زدنش مامان…هیچکسم بهم نمیگه حالش خوبه یا نه😭
*دورت بگردم دخترم،نگران نباش همه چی درست میشه…
بعد ماموره گفت بسه دیگه قطعش کن و خدافظی کردم و قطع کردم…
بعد چهار روز اومدن بردنم تو اتاق همون ماموره که میخواست علیه محمد ازم اعتراف بگیره، بعد یه برگه که از قبل نوشته شده بود گذاشت جلوم و گفت: امضا کن اثر انگشت بزن… یه برگه A4 با یه متن طولانی بود که خلاصش این بود…
«من با فرد ضارب نسبت دوستی داشتم، هیچ اطلاعی از لوازم پیدا شده در خودرو نداشتم،زیرا متعلق به فرد ضارب بود، شهادت می‌دهم که او سابقه انجام اقداماتی علیه امنیت ملی و نظام مقدس جمهوری اسلامی را داشته است، در روز حادثه که من هم حضور داشتم او به شدت در مقابل ماموران امنیتی از خود مقاومت نشان داده و ماموران برای دستگیری وی مجبور به تیراندازی به او شدند و {علی رغم تلاش ماموران امنیتی وزارت اطلاعات و رساندن او به بیمارستان، نتوانستند مانع از جان باختن مجرم شوند} »😢
چی؟!؟ قسمت آخر متن و چند بار خوندم و فکر میکردم دارم کابوس میبینم، گفتم چی؟؟؟ چی نوشته اینجا؟ ماموره گفت: الان دیگه باید فکر خودت باشی، گفتم دروغه دارید بهم دروغ میگید که اذیتم کنید، محمد من مردی نیست که به این سادگیا تسلیم مرگ بشه، ماموره گفت: ببین واسه من مهم نیست میخوای امضا کن، میخوای نکن، میتونی امضا کنی و بری زندگیتو از اول بسازی یا اینکه میتونی حالا حالا ها خودتو درگیر زندان و دادگاه و اینا کنی که آخرشم خدا می‌دونه چی میشه.
واقعا باورم نمیشد، برگه رو امضا نکردم و فرداش فرستادنم دادگاه که مامانم هم توی دادگاه منتظرم بود، من که تو شوک بودم مثل جنازه متحرک بودم و مامانم تا منو دید بدو بدو اومد بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه دورت بگردم دخترم، گفتم مامان اینا دارن دروغ میگن مگه نه؟ که گریه اش شدید تر شد و هیچی نگفت.
خلاصه رفتم پیش قاضی و نشستم، وکیلم هم که مامانم برام گرفته بود نشست بغل دستم، قبل اینکه بریم پیش قاضی وکیله گفت هیچی نگو بزار فقط من حرف بزنم.
قاضی پرسید: اون سلاح ها و وسایلی که داخل ماشینت پیدا شده،ازشون اطلاع داشتی؟؟ وکیلم گفت: موکل بنده با شخص آقای محمد… همسایه بودند و رابطه دوستی ای با هم برقرار کرده بودند و موکل بنده به خاطر همین رابطه، گاهی اوقات خودرو خودش رو به او قرض میدادند و از هیچ سلاح و دیگر وسایل کشف شده در خودرو اطلاع نداشتند.
قاضی تا اومد یه چیز دیگه بپرسه, انگار جنون گرفت منو، تو چشمای قاضی نگاه کردم گفتم:دروغ میگه اطلاع داشتم اصلا اون سه نفر حرومزاده رو هم من زدمشون، اعدامم کنید می‌خوام برم پیش عشقم! شماها قاتلید خدا ایشالا نسلتون و منقرض کنه آدم کشای کثافت… و که وکیلم جلوی دهنم و گرفت و به ماموره گفت: بی زحمت ببرینش بیرون… بعد خودش تو اتاق موند…
حکمم همون روز صادر شد که به پنج سال حبس تعلیقی( تعلیقی یعنی شما آزاد میشی ولی اگر تا پنج سال به هر اتهامی دستگیر بشید این پنج سال حکم اجرا میشه و باید پنج سال زندانی بشید) و هشت ملیون تومن جریمه نقدی…
بعدازظهر همون روز آزاد شدم و فهمیدم جنازه محمدمو هنوز تحویل ندادن و فقط به خانوادش تحویل میدن که با اون اوضاعی که من دیده بودم و رابطه بین محمد و خانوادش، میدونستم که هیچ وقت نمیان دنبالش، با اینکه طی این سالهایی که با محمد بودم، کمترین حرفی در مورد خانوادش زده بود و من در اصل هیچ اطلاعی از خانوادش نداشتم! فقط میدونستم یه خواهر داره که خیلی دوستش داره!
خلاصه با پیگیری های وکیلم بعد حدود یک ماه جنازه رو از پزشکی قانونی تحویل گرفتیم، که وکیلم گفت از باباش رضایت گرفتم… من تا اینجا هم باورم نشده بود که محمد من رفته😔 به محض اینکه خبرش پیچید، کل محلمون پر شد از عکس های محمد و کلی بنر تسلیت جلوی خونش که تقریبا خونه ی‌ جفتمون بود…
تو مراسم خاکسپاریش چنان جمعیتی اومده بودن که من نصف بیشترشون رو نمی‌شناختم و بهم تسلیت میگفتن.
وقتی داشتن میشستنش هرکاری کردم برم ببینمش نزاشتن میخواستم یه بار دیگه ببینمش و قسمش بدم بخاطر منم که شده بیدار شه😭
بلاخره با وجود اینکه همه مخالف بودن وقتی داشتن میزاشتنش داخل قبر، کفنشو باز کردن، شالمو انداختم روی سرم و صورت خودش جوری که فقط خودم میتونستم ببینمش. شاید باورتون نشه بخدا انگار زنده بود، ولی هرچی آروم در گوشش گفتم محمدم دلت میاد اینجوری بزاری بری و منو تنها بزاری؟ بخدا اگر همین الان بلند نشی منم پشت سرت میام پیشت… جون آیسان پاشو… نگاه کن چه جمعیتی بخاطرت اومدن…ببین چقدر همه دوست دارن، مرگ من پاشو عشقم…😢
که بهم گفتن بسه دیگه بلند شو خوبیت نداره جنازه انقدر رو زمین بمونه، که لبمو گذاشتم رو لبش برعکس همیشه این دفعه لباش یخ بود🥺 حدود سی ثانیه واسه آخرین بار بوسش کردم و بلندم کردن و محمدمو گذاشتن زیر خروارها خاک. بخدا آرزوم بود منم کنارش همون زیر دفن میشدم ولی نزاشتن…
برای مراسم هفتمش دوستاش براش دسته ی عزاداری راه انداختن که حتی از موقع خاکسپاری هم بیشتر جمعیت اومده بود… تا شش ماه هرجا میرفتم اطراف محلمون عکس و بنر های محمدمو می‌دیدم…

بخش ششم(پایانی): «به دنبال مجازات قاتلان عشقم»

بعد از مراسم چهلم که کمی به خودم اومدم، بر خلاف نظر وکیلم، افتادم دنبال قاتلای محمد ولی چون ازدواج سفید کرده بودیم(یعنی فقط باهم زندگی میکردیم و هیچ کجا ثبت نشده بود) میگفتن پدر مادرش باید پیگیر بشن، با هزار تا بدبختی آدرس خونشونو پیدا کردم که تو گرون ترین جای تهران بود شک داشتم که آدرس درسته یا نه… رفتم جلو خونشون زنگ و زدم یه خانوم میانسال جواب داد گفتم: سلام خانوم، منزل آقای… گفت: بله بفرمایید؟ گفتم میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ گفت: شما؟ گفتم: من دوست محمد بودم… بعد کمی مکث گوشی رو گذاشت،چند دقیقه وایسادم فکر کردم داره میاد پایین، دیدم نیومد، دوباره زنگ زدم دیدم جواب داد گفت: تا باباش نیومده از اینجا برو تا شر نشده دخترم، گفتم یعنی چی خانوم؟! زدن پسرتون و کشتن و شما عین خیالتون نیست؟ من همین جا وامیسم تا با خود باباش حرف بزنم… اینارو داشتم با بغض میگفتم،که گفت دخترم خواهش میکنم لطفا برو توی این خونه ۱۰ ساله که پسری به اسم محمد وجود نداره، گفتم یعنی چی؟ مگه میشه همچین چیزی کدوم پدر مادری از خون بچش میگذره؟‌ که بازم آیفون و قطع کرد و هرچی زنگ زدم جواب نداد…نشستم جلو خونشون تا باباش بیاد با اون حرف بزنم، دیدم یه شاسی بلند اومد که بره تو پارکینگ یه پسر جوونی بود حدودا ۲۳,۲۴ ساله که رفتم دم ماشینش گفتم سلام ببخشید واحد ۴ رو میشناسید؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم میشناسیدشون؟ گفت: خودمم امرتون؟ هنگ کردم! گفتم شما با محمد نسبتی دارید؟ که با مکث جواب داد چطور؟ تا اسم محمد و آوردم لحن حرف زدنش عوض شد! گفتم خبر دارید کشتنش؟ گفت: خب به شما چه مربوطه؟ گفتم: من نامزدش بودم که با نیشخند گفت اوهوع چه غلطا ! موندم چی بگم…گفتم: جان؟! گفت ببخشید من باید برم…
رفت داخل پارکینگ و در و بست منم هنگ کرده بودم که توی این خونه چه خبره. مگه میشه این یکی پسر توی ناز و نعمت و شاسی بلند میلیاردی سوار شه و اون یکی پسر تک و تنها تو خونه اجاره ای سوار ۲۰۶ باشه؟! مونده بودم چرا محمد هیچوقت در مورد خانوادش هیچی بهم نگفته بود، هزارتا علامت سوال توی ذهنم بود… خلاصه تقریبا دو ساعت نشستم جلو درشون تا دیدم یه شاسی بلند دیگه ایندفعه یکی رو جلو خونه پیاده کرد و رفت…دیدم یه مرد حدودا ۵۰,۶۰ ساله با کت و شلوار و ته ریش اومد بره داخل ساختمون که گفتن سلام، گفت علیک سلام بفرمایید؟ گفتم شما واحد ۴ رو میشناسید؟ گفت: بله خودم هستم امرتون؟ گفتم شما پدر محمد هستید؟ خبر دارید پسرتون به قتل رسیده؟؟ که یهو شوکه شد و لبخندش محو شد و گفت: هیسسس ساکت خانوم عه، ما اینجا آبرو داریم…گفتم یعنی چی شماها چتونه؟؟ پسرتون و سوراخ کردن با گلوله، خدا می‌دونه چه بلایی سرش آوردن که کشته شده و اونوقت شما اسمشم به زبون نمیارید؟ که دستمو گرفت برد سمت خیابون و با صدای آروم ولحن تند گفت: پسر من بوده درسته،گوه اضافی خورد جزاش رو هم دید… به شما چه ارتباطی داره؟ گفتم این چه طرز حرف زدنه عاقا من نامزدش بودم… گفت: آهااا…ازین نامزدای یه شبه اون بی وجود زیاد داشته… که اشکم در اومد گفتم این چه طرز حرف زدنه عاقا؟ اگر پسرتونو می‌شناختید هیچوقت اینجوری در موردش حرف نمیزدید!
گفت: باشه مگه نمیگی نامزدشی؟ کو مدرکت؟ کو صیغه نامت؟ گفتم ازدواج سفید کرده بودیم…گفت ازدواج سفید وقتی به درد میخوره که دو طرف باشن و تایید کنن که با همدیگه هستن، الان اون پسر کجاس که تایید کنه؟(حرومزاده ها حتی اسم محمدمو نمیاوردن) گفتم مگه من تقاضای ارث و میراث کردم؟! من فقط میگم بیاید شکایت کنید قاتلش مجازات بشه…که گفت اون پسر قبل از اینکه مورد اصابت گلوله قرار بگیره یک نفر از ماموران بسیج رو به قتل رسونده بود و دو نفر دیگه رو هم به شدت مجروح کرده بود و اگر هم توسط اون مامور گلوله نمیخورد اول و آخر اعدام میشد! اون موقع میخواستی یقه کیو بگیری؟
که دیدم مثل اینکه مو به مو داستان رو میدونه…
حرف هاش منطقی بود و ساکت شدم.که یه دختر ۱۷,۱۸ ساله چادری از ساختمون اومد بیرون و سلام کرد و گفت: بابا من میرم تا خیاطی و برمی‌گردم که فهمیدم اینم خواهر محمده و همینجوری که بهش خیره شده بودم و اونم به من… باباش بهم گفت:چند وقت باهاش زندگی کردی؟ گفتم چهار سال، گفت بچه که ندارید؟ بغض گلومو گرفت گفتم نه. گفت یه شماره حساب بده هرماه یه مبلغی واریز میکنم بابت کمک خرجت فقط لطفاً نه دیگه دنبال دادخواهی بیوفت نه دیگه اینجا بیا!!!
که بغضم ترکید و گفتم: من نه نیازی به پول شما دارم نه نیازی به ترحم شما، تنها دلیلی که اومدم اینجا خون پسرتون بود و واقعا تعجب میکنم چطور از همچین پدری چنین شیر مردی به وجود اومده بود…خدافظ شما…
سوار ماشینم شدم و رفتم ولی کنجکاوی در مورد این خانواده ولم نمیکرد…مگه محمد چیکار کرده بود که به این شکل خانوادش تردش کرده بودن؟ یاد خواهرش افتادم وسریع رفتم سر کوچشون که وقتی خواهرش اومد باهاش صحبت کنم.فقط امیدوار بودم اون مثل اون یکیا نباشه…خلاصه بیست دقیقه ای وایساده بودم و کم کم داشتم پشیمون میشدم که برم دیدم خواهرش داره میاد از ماشین پیاده شدم گفتم: سلام که با لب خندون گفت سلام… گفتم: عزیزم میتونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟ گفت بله بفرمایید، گفتم میدونی من کیم؟ که از جوابش متحیر شدم…😳
یه کم دقت کرد و یهو گفت آجی شما دوست دختر داداش محمدم هستی؟؟گفتم آره عزیزم، آره قربونت برم تو از کجا میدونی؟! گفت: با اینکه بابام گفته حق ندارید اسمشو بیارید، ولی من از همون بچگی داداش محمدمو خیلی دوست داشتم و به همدیگه نزدیک بودیم! همیشه باهاش در ارتباط بودم و عکساتون رو می‌دیدم روی پروفایل صفحه های مجازیش. چند بارم بهش گفتم سلام منو به شما برسونه و بهتون بگه که خیلی خوشگلید نگفته بهتون؟
یه جوری حرف میزد انگار نمیدونست داداش دسته گلش پرپر شده…با صدای لرزون گفتم میدونی که داداش محمدتو کشتن؟! یهو لبخندش محو شد، شوکه شد گفت چی؟؟ زدم زیر گریه و گفتم: بیا بریم تو ماشین عزیزم، نشستیم تو ماشین و اون که داشت با تعجب و حیرت نگاهم میکرد، منم همه چیو با اشک و گریه براش تعریف کردم،
که دیدم شروع کرد گریه کردن، گریه هامون بند نمیومد و تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم. بعد نیم ساعت که آروم شدیم.گفتم باباتون شغلش چیه؟ گفت: تاجر فرشه، مگه محمد بهتون نگفته بود؟ گفتم محمد هیچی در مورد خانوادش و حتی آبجی دسته گلش که شما باشی بهم نگفته بود…که یه لبخند زد و چقدر ناز بود این دختر، احتمالا تنها کسی که توی خانوادش به محمد رفته بود همین یه دونه آبجیش بود… گفتم چرا بابات با محمد اینجوری رفتار میکنه؟ گفت بهش گفتید که داداشم چی شده؟ گفتم آره عزیزم بخاطر همین اومده بودم ولی قبل از اینکه من بگم هم ،از قبل میدونست. که رفت تو فکر و گفت: پس چرا به ما نگفته بود؟ گفتم: نمی‌دونم، ولی من بهش گفتم بیاد بره شکایت کنه که قاتل محمد و مجازات کنیم که شدیدا مخالفت کرد و بهم گفت به شما ربطی نداره… بابات توی سیاست و اینا هم فعالیت داره؟ گفت: نمی‌دونم بخدا
گفتم: مادرتون هم می‌دونه چه بلایی سر محمد اومده، باورم نمیشه، مگه میشه یه مادر در مقابل همچین چیزی بیخیال باشه و هیچ کاری نکنه؟
که سرشو انداخت پایین و آروم گفت:‌ مادرم همسر دوم بابامه و محمد از همسر اول بابامه و در واقع داداش ناتنی من میشه، با این که هیچکس در این مورد حرفی بهم نزده، ولی خودم از طریق خواهر بابام که عمم میشه، فهمیدم که هنگام به دنیا آوردن محمد، از دنیا رفته! بعد از سه ماه از مرگ مادر محمد، بابام با مادر من ازدواج کرد.
اینارو که گفت، کم کم تونستم متوجه این رفتار ها با محمد بشم و توی فکرم اومد که نامادری محمد اون و از چشم باباش انداخته…
گفتم محمد خواهر برادر دیگه ای از مادر خودش نداره؟ گفت نه، من و داداش برزرگترم مجید(اسم داداشش مجید بود)، که از محمد ۴ سال کوچیکتره جفتمون هم ناتنی هستیم با محمد. بعدش گفت: تا اونجایی که یادم میاد بابام همیشه به محمد کمتر از ما اهمیت می‌داد و مادرم هم با اینکه تا حالا دست روی ما بلند نکرده ولی چند بار دیدم که داداش محمد و کتک می‌زد و وقتی هم شب بابام میومد و محمد بهش میگفت، بابام می‌گفت: حتما کاری کردی که لازم بوده کتک بخوری! یه بار با اینکه خیلی بچه بودم قشنگ یادمه داداشم سه روز از اتاقش بیرون نیومد، وقتی هم من میخواستم برم پیشش مامانم نمیزاشت و به بابام هم که روزا سرکار بود چیزی در این مورد نمیگفت! خلاصه همیشه هم بابام هم مامانم بهش سرکوفت میزدن و بخاطر جزئی ترین مسائل دعواش میکردن، منم که از همون بچگی اینچیزارو دیده بودم دلم واسه محمد می‌سوخت و از همون بچگی از همه بهش نزدیک تر بودم و هم دیگرو دوست داشتیم، ولی این یکی داداشم از این برتری از همون بچگی احساس خوشحالی میکرد و همیشه به محمد حسودی میکرد،حتی به اینکه من اون و بیشتر از این دوست دارم هم همیشه حسودی می‌کنه، یه بار بچه بودم داشتم واسه خودم بازی میکردم که مجید اومد اذیتم کنه که یکم باهاش دعوا کردم و مجید یه چک زد زیر گوشم و دلم ضعف رفت و همینجوری داشتم گریه میکردم که محمد اومد و صورتمو دید که قرمز شده و دارم اونجوری گریه میکنم، گفت: چیشده آجی؟ گفتم مجید، داداشی مجید زد منو، که افتاد به جون مجید دماغ و دهنشو پر خون کرد دلم خنک شد، بعد به مجید می‌گفت از آجی معذرت خواهی کن و اونم که چاره ای نداشت معذرت خواهی کرد، مجید هم همون‌جوری نشست تا مامانم بیاد و اونجوری ببینتش، مامانم که اومد مجید و با اون سر و وضع دید گفت چیشده؟ مجیدم زد زیر گریه گفت: محمد عوضی منو زد، مامانم عصبانی شد محمد و صدا کرد،گفت: مگه مرض داری تخمه سگ؟ چرا بچمو به این حال و روز انداختی، من که ترسیده بودم زبونم بند اومده بود و نتونستم بگم بخاطر من مجید و زده،محمد تا اومد حرف بزنه مامانم زد زیر گوشش و رفت کابل برداشت و افتاد به جون محمد. من که از ترسم رفتم قایم شدم تو اتاقم ولی صدای محمد و می‌شنیدم با اینکه داشت کتک میخورد،فوش میداد به مامانم، مجید هم داشت از این منظره لذت میبرد! بعد چند دقیقه که همه جا ساکت شد دیدم یهو صدای شکستنی اومد و مامانم داره آه و ناله میکنه، نگو محمد یه لیوان پرت کرد سمت مامانم که باعث شد ۱۰ تا بخیه بخوره سرش، خلاصه تمام کاسه کوزه ها سر داداش محمدم شکست و مامانم به بابام جدی گفت: یا جای من تو این خونس یا جای اون پسر تخمه سگت، محمد حدودا ۱۵ سالش بود، بابام می‌گفت کجا بفرستمش خانوم؟ توی این سن و سال از خونه بیرونش کنم کجا بره؟ مامانم می‌گفت بفرستش بهزیستی، بکنش زیر خاک من نمی‌دونم من دیگه نمیتونم با این وضع ادامه بدم. داداش محمد هم بیچاره همه ی این حرفا رو داشت میشنید، آخر سر تصمیم گرفت محمد و بفرسته پیش خانواده مادریش، از این موقع به بعد دیگه محمد به خونه برنگشت، حدودا دوسال بعد بود که فهمیدیم داداش محمد دعوا کرده و داره می‌ره زندان، که بابام سریع رفت و رضایت شاکیشو گرفت و اوردش بیرون، هر روز که می‌گذشت محمد بیشتر از معیار های بابام که زندگی سالم و آبرومند بود فاصله می‌گرفت و کم کم به جایی رسید که بابام محمد و لکه ننگی میدید روی پیشونی خودش و کلا ارتباطشو باهاش قطع کرد و اگر امکان داشت اسمشم از توی شناسنامش پاک میکرد…

اینجا بود که یادم اومد محمدم چقدر با واژه مادر غریب بود، و چند باری که خیلی مست بود می‌گفت: آیسان قدر مادرتو بدون و چند باری که با مامانم حرفم شده بود طرف مامانمو می‌گرفت و حرص منو درمیاورد…
اینارو که فهمیدم هزار برابر بیشتر دلم شکست،محمد که مو به مو زندگی منو میدونست، چرا اینچیزارو بهم نگفته بود؟ البته نسبت به شخصیتی که داشت کلا چیزایی که فکر میکرد باعث ضعفش هستن رو به زبون نمیاورد… ولی ازش دلگیر شدم که چرا به من نگفته بود…
خلاصه بعد کلی حرف زدن و گریه و درد و دل کردن با خواهرش خدافظی کردم و رفت، یه احساسی نسبت به خواهرش داشتم که انگار سالهاست میشناسمش و یه احساس دلبستگی عجیبی بهش داشتم… که بعد از این ملاقات دور از چشم خانوادش تبدیل به بهترین دوستای همدیگه شدیم و اخلاقاش و رفتاراش خیلی شبیه محمده و برام رنگ و بوی اون و داره. وقتی بغلش میکنم یه حس آرامش خاصی بهم دست میده که جالبش اینه این احساس دو نفرس و خیلی همدیگه رو میفهمیم…
با وجود پیگیری های من و وکیلم در رابطه با مجازات کردن قاتلای محمدم آخرش هم دستمون به جایی بند نشد و نتونستیم کاری کنیم.
خونه ای که محمد اجاره کرده بود و توش زندگی میکردیم و مامانم خرید و دست به هیچیش نزدم، فقط یه عکس محمد و بزرگ زدم بالای تختمون روی سقف و بیشتر شبا اونجا روی همون تختی که با محمد میخوابیدم، دراز میکشم و چشمامو میبندم و با محمدم حرف میزنم و از کارایی که کردم و می‌خوام بکنم براش تعریف میکنم، اونم مثل همیشه با صبوری گوش میده و شاید بگید دیوونه باشم ولی چند باری هم با همون لحن خاص خودش جوابمو داده و قربون صدقم رفته و گفته یادت باشه اگر به خوشبختی خودت فکر نکنی و خوشبخت نشی هیچوقت نمیبخشمت…
حالا درک کردم که چرا وقتی میگفتم بهم قول بده همیشه پیشم بمونی، می‌گفت قول نمیدم،ولی تمام تلاشمو میکنم تا وقتی که نفس میکشم کنارت باشم!

                                  ***

نوشته: Shima


👍 56
👎 4
77401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914569
2023-02-11 02:34:01 +0330 +0330

عالی بود،نوشتنت رو ادامه بده خیلی خوشم اومد

3 ❤️

914570
2023-02-11 02:35:22 +0330 +0330

دوست عزیز پدر یوی هستن ناتنی نمیشن تنی میشن؟؟؟؟

1 ❤️

914583
2023-02-11 03:24:20 +0330 +0330

کیرم تو کسشرات

4 ❤️

914591
2023-02-11 04:11:34 +0330 +0330

هیچی بسیجی سلاح حمل نمیکنه و فقط کادر سپاه اونم درجه دار امکان حمل سلاح جنگی داره ، چ مشقی چ غیر مشقی ، کادری هم پایگاه بسیج نمیبره ، همون اول ک اینارو دیدم فهمیدم تا ته چرت و پرت نوشته شده

5 ❤️

914601
2023-02-11 06:22:41 +0330 +0330

داستان خوبی بود دمت گرم

1 ❤️

914605
2023-02-11 06:40:19 +0330 +0330

عالی بود 😪

1 ❤️

914633
2023-02-11 07:52:51 +0330 +0330

از صمیم قلب بهت تسلیت میگم،انشالله غم آخرت باشه
و بعنوان کسی که تو زندگیش بارها غم ازدست دادن و تجربه کرده ازت میخوام‌ که پاشی و خودتو جمع و جور کنی
عزاداری کردی، خاطره بازی هم کردی اوکی
منم خیلی خاطره بازم
ولی تا آخر عمرت که نمیتونی اینجوری زندگی کنی
فردا بیماری اعصاب و روحی هم میاد سراغت میشی عین یکی از دوستای من
روزی یه مشت قرص اعصاب میخوره
یه مرده ی متحرک
مطمئنم اگه محمد هم بود دقیقا اینو بهت میگفت
چون خصوصیات اخلاقیش خیلی شبیه منه
پاشو بجنگ ،تسلیم نشو
بخاطر محمد خودتو جمع و جور کن و زندگی کن.

5 ❤️

914646
2023-02-11 08:34:02 +0330 +0330

در مورد بخش اول داستان چیزی نمیگم ولی در این مورد این بخش بگم که شاید با توجه به جو کنونی این روزا خاستی داستانی گفته باشی و اولا اینطور که خودت گفتی پرونده ات تو مرحله بازپرسی بوده و بازپرس نمیتونه حکم و رای صادر کنه پرونده پس از صدور کیفرخواست به دادگاه میره و قاضی رای صادر میکنه و اینکه اتهامت رو نگفتی چی بوده که بابتش حبس تعلیقی گرفتی

2 ❤️

914648
2023-02-11 08:39:55 +0330 +0330

و البته روال دادرسی روال پیچیده ای داره به این راحتی نیس که بری تو شعبه فحش به قاضی بدی اونا هم همون روز آزادت کنن .

1 ❤️

914649
2023-02-11 08:46:49 +0330 +0330

روحش شاد💔

0 ❤️

914657
2023-02-11 09:42:59 +0330 +0330

کاش توی اسم داستان از کلمه لاشی استفاده نمیکردی…

1 ❤️

914660
2023-02-11 10:22:22 +0330 +0330

عامو این داستان اولو نبشته بودی جدایی! ما فکر کردوم طلاق گرفتین ها! این یکی داستانو رو بهتر نوشتی، اما یه ایرادی که داره انگاری هول هولکی نوشتی ها!

0 ❤️

914728
2023-02-11 16:18:30 +0330 +0330

ساختار داستان و قلمت خیلی خوبه و چفت و بستای داستان هم خوبه. نیتونم بگم حرفات غلط و دروغ ه چون ی ادعاست. اما جمع نفرت پراکنی داخلی رو اصلا ننیفهمم و میدونم عاقبتش اصلا چیز درستی نیست.

ممنونم برای داستان خوبت

1 ❤️

914729
2023-02-11 16:18:58 +0330 +0330

خب آیدیتو بذار داشته باشیم یا اینکه یه پیامی چیزی بده من فالوت کنم چک کنمو پستاتو یا داستاناتو لطفا پیام بده فالو کنم 🙂

1 ❤️

914744
2023-02-11 17:51:00 +0330 +0330

خیلی مصنوعی شد دیگه

1 ❤️

914757
2023-02-11 20:58:16 +0330 +0330

😢🥺عاقا اشکم در اومد 😭
قشنگ معلومه وقتی داشتی مینوشتی تمرکز نداشتی و همونجور که ابتدای داستان گفتی به سختی تونستی اون خاطرات رو به یاد بیاری و بنویسی که واقعا هم کار سختیه…

1 ❤️

914758
2023-02-11 21:03:39 +0330 +0330

همیشه میگن خوبا زود میمیرن، روحش شاد🌹
ولی دوستانه میگم،همونطور که محمد ازت خاسته بود باید به خوشبختی خودت فکر کنی و کم کم با یکی دیگه آشنا شی، تا آخر عمرت که نمیتونی با یاد محمد زندگی کنی… کم کم غمشو فراموش کن و بچسب به زندگیت…
داستانت هم هر دو قسمتش فوق العاده بود بهت تبریک میگم👍
خوشحال میشم باز هم ازت بخونم حالا واقعیت هم نبود عیب نداره فقط به همین زیبایی باشه .موفق باشی🙏

1 ❤️

914767
2023-02-11 23:27:11 +0330 +0330

چ کسشعری بودم ناموسا

1 ❤️

914779
2023-02-12 01:14:07 +0330 +0330

داستان جالبی بود ، زیاد نمی تونم در موردش نظر بدم ایراد این قسمت شاید عنوان باشه ، در کل عالی بود
امیدوارم این حس نویسندگیت ادامه پیدا کنه

1 ❤️

914836
2023-02-12 04:42:56 +0330 +0330

داستان واقعیه 🥲 هممون باهم انتقام امه عزیزانمونو از ج.ا میگیریم مطمئن باشید

1 ❤️

914916
2023-02-12 18:10:00 +0330 +0330

یه مشت دروغ و چرت و پرت

0 ❤️

915012
2023-02-13 03:28:16 +0330 +0330

عاقواینا چیه که نوشتی , ملت میان شهوانی که کیرسون راست شه , اونوقت تو با این مهملات کیرشون رو که بدتر تو کما فرو میبری میخوابونی لامصب ,اهل کدوم حزب سیاسی هستی اخه ؟

1 ❤️

915049
2023-02-13 09:51:03 +0330 +0330

دمت گرم قلمت خوب بود ولی نمیدونم چراامروز همه داستان ها فیلم هندیه

0 ❤️

915051
2023-02-13 10:05:38 +0330 +0330

تا اومدم تو سایت بازم اومدم این داستان و خوندم، هم قسمت یک و هم دو، خدایی بهترین داستانی بود که خوندم خیلی هم تاثیر گذار بود

1 ❤️

915058
2023-02-13 10:40:52 +0330 +0330

فوق العاده بود همه جاش عالی عالی
باید فیلم بسازن ازش
دمت گرم تنها داستانی بود که واقعا به دلم نشست از بین هزاران داستان

0 ❤️

915148
2023-02-14 01:52:52 +0330 +0330

عالی بود عزیزم 👏👏👏👏👏👏👏

0 ❤️

915188
2023-02-14 08:30:12 +0330 +0330

امثال محمد کم نیستن…
نمی‌دونم این داستان واقعی هست یا نه ولی خیلی خیلی شخصیت خوبی داشت این پسر… 👌

0 ❤️

915469
2023-02-16 03:27:03 +0330 +0330

راست یا دروغ مهم نیست خیلی قشنگ بود و درد خیلی از هم سن سال های خودمون تو جامعس
باز میشه این در صبح میشه این شب صبر داشته باش 🖤

1 ❤️

915619
2023-02-17 04:04:04 +0330 +0330

چرت و پرت محض بود چهل روز جنازه توی سردخونه بعد دادنس بتو
کم کص بگو گالیور

0 ❤️

915940
2023-02-19 09:52:50 +0330 +0330

واقعا انتظارمرگ محمدو به این شکل نداشتم نهایتا فک میکردم دلیل این جدایی حبس طولانی دادن به محمد باشه عالی روایت کردی کاش نوشتن داستان روادامه بدی توشهوانی حتی اگه داستان های ایندت واقعیت هم نداشته باشه مهم نیست چون سبک نوشتنت واقعا بی نظیره ومخاطب تاداستانو تموم نکنه بیخیال نمیشه❤

0 ❤️

915997
2023-02-19 22:34:28 +0330 +0330

خوب بود مرسی

0 ❤️

916111
2023-02-20 16:51:42 +0330 +0330

به نظرم خیلی خوبو قشنگ بود. 👌

0 ❤️

916162
2023-02-21 02:13:28 +0330 +0330

بعد از داستان رضا قصاب گریه نکردم ولی این که خوندم فقط اشک ریختم

0 ❤️

916165
2023-02-21 02:16:31 +0330 +0330

اگه میشه بهم یه دایرکت بده دلم میخاد باهات یکم درد و دل کنم

0 ❤️

916291
2023-02-22 04:45:04 +0330 +0330

خداییش هروقت میخونم اشکم در میاد🥺

0 ❤️

918547
2023-03-12 06:38:46 +0330 +0330

👍👍

0 ❤️

919893
2023-03-23 07:13:19 +0330 +0330

سلام خانم واقعا داستان خوبی داشتید منم یه دوست دختر داشتم که به دست همین خائن ها کشته شد سر من بود به این روز افتاد حتی 1 هفته بود ازم باردار بوده بهم نگفته میخواست روز تولدم بهم بگه ولی از پزشک قانونی شنیدم و دیگه با هیچ دختری نیستم من اکثرا بیشتر وقت ها داستان شمارو میخونم راستش نمیدونم واقعیه یا دروغ ولی خدا صبرتون بده
من 3 ساله دارم دق میکنم ولی نمیدونم از اشکای خودم بمیرم یا غم سوز شدنه خانواده من و اون من هرروز خونشونم

1 ❤️

923702
2023-04-16 18:42:59 +0330 +0330

وای که چقدر گریه کردم چقدر سخت و عذاب اور و چقدر تو عذاب کشیدی، درود به همچین مادری ک فرصت چنین عاشقی ب دختر لایقش داد ک با یکی از بهترین مرد ها داشته باشه
میدونم شاید حوصله نداشته باشی و خیلیا سرودست بشکونن ک بات حرف بزنن اما خیلی خوشحال میشم اگ بهم دایرکت بدی نه لزوما درمورد یاداوری خاطراتی ک عذابت میده اگر حوصله داشتی ب عنوان دوست و هم‌صحبت.

0 ❤️

926455
2023-05-05 01:48:17 +0330 +0330

نگووو ننوییس بابا اشک آدمو در میارییی😭😭😭منم عشقم مردهههه

0 ❤️

935230
2023-06-28 22:05:04 +0330 +0330

باید بگم قبلا یه مقدار از داستانت رو خونده بودم،اما کامل نخونده بودمش؛

باید بگم اشکم رو در اوردی؛اشکم،از سر ترحم یا دلسوزی نبود؛بخاطر از دست دادن یه مرد بود،درود بر شرف و غیرتش.

فقط با عنوان داستانت مشکل دارم

1 ❤️

945709
2023-09-04 14:11:13 +0330 +0330

واقعا عالی بود من که کلی هم ناراحت شدم واقعا اولش فکر کردم مثل بقییه داستانا هیت اما اخرش این قسمت بقییه زندگی رو اضاف کردی خیلی تاثیر گذار بود من که رسما تو فکرم هنوز

0 ❤️