علیرضا؟ کارم به علیرضا گره خورد؟ به یه بچه خوشگل کونی؟ دوباره به نقاشیا نگاه کردم. به نقاشی چشم و آینه و دست… من این نقاشی رو دقیقا صبح فردایی که علیرضا رفت کشیدم. این چشم، چشم علیرضاست… مژه ها به همون بلندی، حالت و درشتی چشم… خودشه… یه مداد سبز برداشتم و شروع به رنگ زدن مردمک کردم. وقتی تموم شد به نتیجه کار نگاه کردم. خودشه… این چشم علیرضاست.
سراغ نقاشی قفس رفتم. قفسی که میله هاش دست های یک آدم هستن… بازم این علیرضاست… اون شب، وقتی فرهود داشت میکردش دستاشو جلوی صورتش گرفت، رفتم سرشو گرفتم و دستاشو از روی صورتش برداشتم، دقیقا این ایده مال اون لحظست…
نقاشی بعدی… این که جاده نیست، سنگفرش حیاط همینجاست، این علیرضاست… سایه این آدم ترسیده و غمگینه ولی خودش نه… چون موقعی که علیرضا داشت از اینجا میرفت، وقتی توی حیاط بود برگشت و بهم نگاه کرد، خندید، دست تکون داد و یه دفعه به بالا نگاه کرد و ترسید و رفت… راستی چرا ترسید؟
نقاشی دهن و زیپ… سمتی که زیپش بستس، لبها آشفتن و سمتی که زیپ بازه، لبها از هم بازن، انگار دارن آه میکشن… این که حالات لب علیرضا موقع ارضاش توی بغلمه…
نقاشیا رو کنار گذاشتم و لب تخت نشستم. اون شب رو دوباره مرور کردم. اگر من از علیرضا ایده گرفته باشم، با یادآوری اون شبی که علیرضا پیشم بوده باید بتونم بازم ایده پردازیای غیر تکراری کنم.
خب پس بذار از لحظه اولی که علیرضا رو دیدم شروع کنیم… لحظه ای که با اون دو تا دختره از در اومد تو…
شب یاوری باهام تماس گرفت و گفت هومن گفته میخواد برگرده اصفهان. ازم پرسید چه اتفاقی بینمون افتاده و آیا بلایی سرش آوردم یا نه که گفتم ابداً!
یاوری گفت داره فکر میکنه هومن رو چجوری راضی کنه که فعلا بمونه و نذاره بره. یاد حرف زانیار افتادم: “فقط بهش گفتم از استودیو بره یه جای دیگه بمونه”
+دایی فعلا بفرستش یه استودیو جداگونه. مطمئن باش قبول میکنه.
-از کجا میدونی؟
+میدونم. بهش بگو یه مدتی مثلاً چند ماه بمونه و بعد تصمیم بگیره.
فرداش زنگ زد و گفت هومن رو راضی کرده 6 ماه موقتاً بمونه و یکی از خونه های من رو بهش داده. گفت بدم وسایل هومن رو جمع کنن و براش بفرستم.
رفتم تو اتاق زانیار.
+پاشو وسایلای هومن رو جمع کن.
با بُهت سمتم برگشت: چرا؟
+طبق نقشه حضرتعالی از من دور شد دیگه! گفتم شاید دوست داشته باشی تو وسایلاش رو براش ببری.
چشماش گرد شد: از من ناراحتی باراد؟
+نه. همون شب هم بهت گفتم مشکلی با اینکه هومن اولویت آخرت باشه ندارم. فقط یه چیزی.
زانیار: چی؟
+نهایتا تا 11 برگرد.
اومد طرفم و بغلم کرد. احساس کردم ترسیده و فکر میکنه براش برنامه ای دارم. ولی نداشتم. فقط میخواستم زانی رو خوشحال کنم، تازشم اگر واقعاً قضیه ایده گرفتنم از علیرضا درست باشه دیگه دلیلی برای دشمنی با هومن ندارم.
زانیار رو از بغلم جدا کردم و صورتش رو گرفتم: برو و خوش بگذرون عزیزم. شب هم بیا با من خوش بگذرون! چطوره؟
زانیار: باراد باهام جدی؟
+معلومه که جدیم.
ازش یه لب گرفتم و برگشتم اتاقم.
سه هفته از این موضوع گذشته بود و توی این سه هفته من 12 تا ایده جدید رو پیاده کرده بودم. هر روز کارم این شده بود که اون شب با علیرضا رو توی ذهنم مرور کنم. ثانیه به ثانیش رو توی ذهنم بررسی میکردم. بالاخره بعد از سه هفته همه ی 12 نقاشی جدیدم رو به اعتصام پرور نشون دادم. یادمه ایستاده بود و چنان تو شوک رفت که نزدیک بود بخوره زمین! براش صندلی گذاشتم و نشوندمش.
+استاد خوبین؟
اعتصام پرور: وای باراد… چه کردی… اینا رو واقعا در عرض این مدت کشیدی؟
+بله. کدوم تکراریه؟
اعتصام پرور دوباره با دقت به نقاشیام زل زد. هر کدوم رو برای تقریبا ده دقیقه نگاه میکرد و در موردشون باهام حرف میزد و سوال میپرسید و بعد کنار میذاشت. یکی دو ساعتی گذشت. وقتی آخرین نقاشی رو کنار گذاشت بهم گفت:
اعتصام پرور: باراد هیچ کدوم این 12 تا تکراری نیستن. هیچ کـ…
حرفشو قطع کردم: منو محک بزنید استاد. الآن و فی البداهه موضوع بدین و صبر کنید ببینید آیا الگویی که میزنم تکراریه یا نه.
سرشو تکون داد: آره… خوبه. (یه کم فکر کرد) سکوت رو برام نقاشی کن باراد.
روی صندلی نشستم. سکوت؟ سکوت… علیرضا… اون شب کی سکوت رو تجربه کردی… درسته، دقیقا وقتی داشتم میکردمت، توی تلمبه های آخری از حال رفتی… مقوا و زغال برداشتم. یه دهان باز کشیدم، انسانی از بین لب ها به درون دهان و در تاریکی سقوط میکنه، لب ها صخره هستن، دهان دره اس…
الگو رو زدم و به اعتصام پرور نشون دادم. ابروهاش رو بالا انداخت و نقاشی رو کنار گذاشت و بغلم کرد!!!
اعتصام پرور: حالا نقاشی هات شدن 13 تا… منو ببخش باراد. ببخش که ازت ناامید شده بودم.
+منم با شما رفتار درستی نداشتم. واقعاً باید معذرت بخوام.
از بغلش جدام کرد: از چیزی ایده میگیری. همون روال رو ادامه بده.
سرمو تکون دادم: نه. از “کسی” ایده میرم… باید برم سراغش.
+یک هفتس بهم قول دادی پیداش میکنی!
یاوری:کردم. پیداش کردم و باهاش حرف زدم.
+خب؟
یاوری: نمیخواد ببینتت. به هیچ وجه قبول نکرد.
+یعنی میخوای بگی از پسش برنیومدی؟
یاوری: من نمیدونم با این پسره چیکار کردی که تا اسم تو اومد رنگش پرید… باید ببینی چیکار کردی.
+همون کاری رو که به خاطرش فرستاده بودیش.
یاوری: من فرستادمش چون شکل هومن بود و میخواستم تو رو برای اومدن هومن آماده کنم. اما تو با هومن هم همونکار رو کردی.
+چی؟؟؟؟ هومن چیزی گفته؟
داد زد: هیچکس هیچی نگفته باراد. این پسره خیلی با سیاسته… میدونه نباید با تو دشمنی کنه، حداقل علنی! بهش گفتم چرا توی شب نقاشی با گالری فرانسوی، درست رو صندلی ننشستی و در جوابم گفت رگ سیاتیکش گرفته بوده… میفهمی این یعنی چی؟ یعنی این پسره احمق نیست، میتونه موقعیتش رو بفهمه و فهمیده.
داد زدم: درد من هومن نیست… گور پدر هومن، من اگر نقاشی نکشم چیکار کنم؟ من علیرضا رو لازم دارم! میفهمی؟
محکم زد رو میز: فکر کردی من کیم؟ میتونم برم آدما رو خِفت کنم؟ من خوب میدونم این پسره علیرضا، الآن کجاست، با کیه و اصلا داره چیکار میکنه!
باورم نمیشد… یادم به دادها و گریه های علیرضا افتاد، التماساش، تقلاهاش، خونریزیش… آره درسته… من فردا صبحش سوراخش رو دیدم، خونریزی داشت و به وضوح پاره شده بود… ولی فکر نمیکردم انقدر جدی باشه… یعنی… علیرضا کونی و این کاره نبود؟ پس راست میگفت که توی این کار نیست… سوراخش صفر بود و اصلا رفتارش مثه بچه کونیا نبود…
+یکبار توی یه کافه ببینمش… خواهش میکنم…
-بهت میگم پسره تا اسم تو اومد رنگش پرید!! بهم گفت دفعه بعدی با پلیس تماس میگیره!
از پشت میزش بلند شد و اومد طرفم و روی مبل کنارم نشست و دستمو گرفت:
-باراد، علیرضا رو میخوای؟ باشه… بسپرش به من… کاری میکنم که هم علیرضا و هم هومن مثل موم تو دستت باشن و هر دوشون رو میارم استودیو. بهت قول میدم. ولی باید این 6 ماهی که هومن قرارداد نبسته بهم مهلت بدی. این 6 ماه خیلی مهمه. دنبال علیرضا نگرد، بسپارش به من… فعلا من ازت چیز دیگه ای میخوام.
+چی؟
یاوری: قبلش بهم بگو ببینم. تو واقعا مطمئنی که علیرضا تو رو به ایده پردازی انداخته؟
دستم رو فشار داد: باراد؟
+بله.
یاوری: بهم نگاه کن.
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. ناراحت بودم. حق با داییه… هومن توی ارزیابی موقعیت اشتباه نکرد… از همون دقیقه ای که وارد استودیو شد، بعد از اون جر و بحث با فرهود و زانیار، تا بهش گفتم بشین، نشست… بعد از اون شب که کردیمش، توی اون شش روز حتی برای هوا خوردن هم از اتاقش خارج نشد… به اعتصام پرور نگفت، به یاوری نگفت… کثافت، زیادی باسیاسته…
همونطور که به چشمای یاوری نگاه میکردم دستشو فشار دادم. لبخند زدم، لبخند زد:
یاوری: علیرضا رو میخوای؟ مال توئه… جوری بذارمش توی مشتت که تا آخر عمرش مال تو باشه. از این شش ماه، پنج ماهش مونده… توی این مدت، شب نقاشی با گالریای بین المللی میذارم و تو سوژه رو بر مبنای یکی از این 13 تا نقاشیت، خودت انتخاب کن و بعد از این مدت، هومن که قرارداد ببنده، جفتشونو با هم و برای همیشه برات میفرستم. فقط صبر کن و ببین… اینجوری توی یه دستت نقاشیای هومنه و توی اون دستت، دست علیرضا… تو فقط خوشحال باش… هرچی تو بخوای باراد، باشه؟
+باشه دایی. من به شما اعتماد کامل دارم. دو سه روز دیگه تولد هومنه. اوضاع رو درست میکنم.
وقتی به استودیو برگشتم دیدم حق کاملا با داییه… هومن کارش معرکه و عالیه… حتی اگر من علیرضا رو هم داشته باشم بازم حضور هومن توی گالری دیگری حکم یه “رقیب” رو برام داره. اگر دوباره به جایی برسم که نتونم ایده پردازی کنم اونوقت ایده های هومن رو کنار دستم دارم پس بهتره باهاش دوست باشم تا دشمن… حالا خودمونیم… من خیلیم ازش بدم نمیاد! فقط تنها مشکلش اینه که زیادی به پر و پاچه فرهود میپیچه!
قضیه علیرضا و اینکه از علیرضا ایده گرفتم رو برای فرهود و زانیار گفتم. وقتی 13 تا نقاشیم رو دیدن باورشون نمیشد…
زانیار: یعنی این پسره علیرضا انقدر به کارت میاد؟
+آره… الآن یک ماهه دارم هر دقیقه اون شب رو مرور میکنم. با یادآوری حالتای اون شبش اینا رو کشیدم.
زانیار: به یاوری گفتی؟ امشب علیرضا رو میفرسته؟
پوزخند زدم و صحبتای امروزم با یاوری رو براشون گفتم.
زانیار: واقعا؟ در این حد؟ یعنی جدی جدی برای یه شب اومده بود؟
+آره… خود علیرضا بهم گفت. انگار بابای معتادش میخواسته خواهرش رو جای 100 میلیون چکی که داشته شوهر بده، چک دست یاوری افتاده بوده و اینجوری راضی شده بیاد اینجا.
زانیار: هومن چی؟ اینجوری دیگه گالری نیازی به اون نداره؟
+داره. رقیب قَدریه… بهتره کنارم باشه تا روبه روم.
فرهود: یعنی میخوای هومن رو برگردونی؟
+باید برگردونیم عزیزم. اگر دوباره نتونم ایده پردازی کنم بهتره هومن رو کنار خودم داشته باشم. دو روز دیگه تولد هومنه. میخوام سه تاییمون بریم سراغش و کاری کنیم برگرده همینجا.
زانیار: اگه قبول نکنه چی؟
+اون موقع تو راضیش میکنی برگرده.
فرهود: زانیار تو واقعا از هومن خوشت میاد؟
زانیار: آره… خیلی مهربونه.
فرهود: پس من و باراد چی؟
+عزیزم، هومن برای زانیار اولویت آخره. در حال حاضر هم که باید هرجوری شده رابطمون رو باهاش درست کنیم. به خاطر گالری.
سکوت شد. زانیار به طرز عجیبی تو فکر و فرهود به شدت ناراحت بود. هنوزم از ناراحتی فرهود استرس میگیرم! رفتم طرف فرهود:
+عزیزم؟ فرهود چرا انقدر ناراحتی؟
جوابی نداد. صورتشو به طرف خودم چرخوندم و پیشونیش رو بوسیدم.
فرهود: تو میخوای این پسره علیرضا رو کنار خودت نگه داری؟
+والا فعلا که حتی حاضر نیست من رو ببینه!
زانیار: باراد این پسره به خاطر اینکه الآن قاعدتاً قضیه چک جمع شده دیگه دلیلی نداره تو رو ببینه و اگرم داشته باشه به خاطر اینکه اون شب اونجوری کردیش دیگه نمیخواد تو رو ببینه… درسته؟
+آره.
فرهود: واقعا کارش به روانشناس کشیده؟
+انگاری آره. یاوری میگفت تو پروندش درج شده دو بار حمله پانیک داشته.
زانیار: حمله پانیک یعنی چی؟
برای یه لحظه پرت شدم به سالهای کودکیم… من خیلی خوب میدونم حمله پانیک یعنی چی… یعنی استرس، اضطراب، تپش قلب، تنگی نفس، غش…
+یعنی حمله عصبی.
به طرف فرهود برگشتم و دوباره تا اومدم حرف بزنم زانیار گفت:
زانیار: باراد… خواهرش… خواهرش رو پیدا کن، مخشو بزن، خود به خود علیرضا میفهمه کجا چه خبره… خواهرش رو اَهرم کن.
مخم سوت کشید! راست میگه… ولی یاوری گفته فعلا دست نگه دارم و من میخوام به حرفش گوش کنم.
+ایده خوبیه زانیار… اما فعلا باید روی برگشت هومن به استودیو تمرکز کنیم. یاوری گفت علیرضا رو خودش جور میکنه.
شب خواستم برم توی اتاق فرهود که دیدم صدای زانیار از توی اتاق فرهود میاد:
زانیار: فرهود داری بچه بازی درمیاری… باراد احدی رو به اندازه تو دوست نداره.
فرهود: چه ربطی داره؟ من از این پسره خوشم نمیاد!
زانیار: چون داری به چشم دوست پسر باراد نگاش میکنی! اشتباه نکن فرهود! نقاشی برای باراد مهمه و اگر باراد هم برای تو مهمه باید بدونی که علیرضا میتونه به باراد ایده بده. تو دوست نداری باراد خوشحال باشه؟
رفتم توی اتاق فرهود: فرفری؟ تو از من ناراحتی؟
جوابی نداد و سرش رو پایین انداخت.
+فرفری من حسود شده؟
رفتم طرفش و محکم بغلش کردم: فرهود، دلت نمیخواد من دوباره نقاشی بکشم؟ مگه تو نبودی که میگفتی نقاشیای منو حفظی؟ این 13 تا نقاشی جدیدم تکراری بودن؟
فرهود: نه.
+من همش رو از روی حالات علیرضا کشیدم.
فرهود: باراد و زانیار من از جفتتون یه سوال دارم.
خودشو از بغلم جدا کرد و روبه روی من و زانیار ایستاد.
فرهود: باراد تو قصدت ایده پردازی از علیرضاست یا ازش خوشت اومده و میخوای به این بهونه، بیاریش اینجا و به جمع سه نفرمون اضافش کنی؟
بهم یه چشم غره رفت و به سمت زانیار برگشت.
فرهود: زانیار، چرا از هومن خوشت اومده؟
زانیار: به خدا نمیدونم! شاید چون هومن خیلی مهربونه.
فرهود: چیکار کرده که میگی مهربونه؟
زانیار هول کرد: هان؟ خب… چیزه… ببین… مهربونیش رو حس کردم، فقط همین!
فرهود: بچه کره خر میکنی؟
+خر عزیزم نه کره خر!
داد زد: وای باراد! الآن چه وقت درس دادنه! زانیار جواب منو بده!
خب فداش شم! قرمز شده! عصبانیه! الهی من اون لباتو بخورم! حسودیش شده!
زانیار: فرهود ببین، من یه مدتی حس میکردم بین تو و باراد مثل یه وسیله اضافیم. یه حیوون خونگیم. یه حس این طوری داشتم و بعد هومن او…مد…
فرهود: چرا همچین حسی کردی؟ من و باراد هیچ رفتار بدی باهات نداشتیم! (یهو صورتشو گرفت و نفسشو با صدای بلندی بیرون داد و داد زد) باراد؟ تقصیر توئه!
تا اومدم جواب بدم زانیار داد زد:
زانیار: نه نه… فرهود به خدا همه چیز الآن حل شده…
فرهود: ولی تو هومن رو به من و باراد ترجیح دادی.
زانیار: به خدا نه… به هیچ وجه… من دوستش دارم ولی اصلا قابل قیاس با تو و باراد نیست.
فرهود: چرا؟ چون باراد گفته اولویت آخرت باشه؟ اگه الآن قراردادت رو فسخ کنه، با کله میری پیش هومن!
زانیار دوباره داد زد: نه! به خدا نه! من بدون تو و باراد چیکار کنم؟
فرهود: جفتتون گوش کنین… من میدونم که هم علیرضا و هم هومن میان توی این استودیو. نمیتونم تحمل کنم صمیمیتمون بین دو نفر دیگه شریک شه… توی طبقه ای که هستیم بیان، باهامون سُفره شن…
+هم سُفره عزیزم.
داد زد: باراد! جدی باش.
الهی بمیرم که تو انقدر عصبانی! صورتش گل انداخته بود و داد میزد. رفتم طرفش که با عصبانیت سرم داد زد:
فرهود: نه نه نه! منو بغل نکن! فقط گوش کن!
به زور بغلش کردم. چند لحظه که گذشت نشوندمش رو لبه تخت. همچنان عین بشکه باروت بود!
+فرهودم… عزیزم، اتاقاشونو تو انتخاب کن. من هرجا تو بگی میفرستمشون. در ضمن هیچ وقتم باهاشون صمیمی نمیشیم، قول میدم.
زانیار اومد دست فرهود رو گرفت: فرهود هرچی تو بگی همون کار رو میکنیم. باشه؟ آروم باش دیگه!
فرهود سرش رو بالا آورد، سعی میکرد داد نزنه و آروم باشه ولی هنوزم قرمز بود، مثل روزای اولی که دیده بودمش عطش خوردن لباشو داشتم! دلم براش ضعف میرفت! توی صورت برفیش رگه رگه های قرمز افتاده بود، اصلا یه جور بدی خواستنی شده بود! رگ گردنشو نگا! چه باد کرده!
فرهود: باراد دو تا سوئیت آخر طبقه پایین رو بهشون بده. اینجوری دیگه آشپزخونه، دستشویی و همه نوع گوفتی دارن.
زانیار و من به هم نگاه کردیم و خندمون رو قورت دادیم! کی جرأت داره الآن به فرهود بگه “کوفت” درسته نه “گوفت” ؟!!
+باشه عزیزم. همین کار رو میکنم.
فرهود: تمیزکار هم نگیر. خودشون تمیز کنن.
+اونم چشم.
فرهود: زانیار، هومن واقعا اولویت آخرته؟
زانیار: به خدا آره.
فرهود سرشو به علامت مثبت تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
زانیار: فرهود؟ یه چیزی بگم؟
فرهود: هووم؟
زانیار: دلم میخواد با باراد، دو تایی بریزیم سرت!
فرهود: عمراً!
محکم لباشو گرفتم، میخواست خودشو ازم جدا کنه نمیتونست، لباشو محکم مک میزدم، زبونشو جوری تو دهنم گرفتم که صدای “هوم” خفش دراومد! چاره نداشتم وگرنه قورتش میدادم! عصبانی خان!
همونطور که لبه تخت نشسته بود، روی تخت درازش کردم و روش از پهلو خم شدم، زانیار داشت شلوارشو از پاهاش که از تخت آویزون بود در میاورد، هی تکون میخورد و نمیذاشت!
بالاخره لباش رو ازم جدا کرد: باراد ولم کـ…
چی میگه؟ برو بابا! بده من اون لبا رو! دستاشو محکم گرفتم و وزنم رو از پهلو روش انداختم، همینطور که لباش رو میخوردم، یهو تو دهنم نفس گرفت و شل شد، لباشو ول کردم که دیدم زانیار داره براش ساک میزنه.
تیشرتشو از بدنش درآوردم، دیگه خبری از تقلا و نمیخوام و ولم کن و اینا نبود! اندر احوالات ساک زدنای زانیار همین میشه دیگه!
لباسای خودمم درآوردم و از کشو کاندوم برداشتم. خدا رو شکر تو اتاقای هممون همیشه کاندوم هست وگرنه کی حال داشت بره از تو اتاق من کاندوم بیاره! بالای سر فرهود نشستم و سرشو تو بغلم گرفتم. از بالای سرش دستمو روی بدن لخت و برفیش کشیدم.
+زانیار پاشو لخت شو.
زانیار لباساشو درآورد، فرهود رو روی تخت داگی کردم، زانی در جهت مخالف زیر فرهود دراز کشید و شروع کرد به ساک زدن کیر فرهود، صدای آه های فرهود اتاق رو گرفته بود، لمبراش رو باز کردم و سوراخش رو لیس زدم، بلندتر آه کشید. بعد از چندتا لیسی که به سوراخش زدم، چندبار انگشتش کردم و کاندوم رو روی کیرم کشیدم، ژل ریختم و سرشو کردم تو سوراخش.
فرهود: آخ!
خداااا!!! در این شرایط بازم باید “آخ” رو بگه!
یواش یواش داخل دادم، دو تا آخ دیگه گفت و من نگه داشتم تا بالاخره دادم تو!
+بزنم عزیزم؟
فرهود: بزن.
یواش یواش تلمبه زدم، زانیار ساک زدن رو متوقف کرد و از زیر فرهود اومد بیرون.
جلوی فرهود ایستاد و فرهود شروع کرد به ساک زدن کیرش. به کون سفید فرهود نگاه کردم، عین روز اول میمونه، همونجوری صاف و برفی… نزدیکای اومدنم بود، از فرهود کشیدم بیرون.
+دراز بکش عزیزم.
پاهاشو تو شکمش خم کردم و کردم توش، روی صورتش خم شدم و لباشو گرفتم، عزیزم… آخ عزیزم…
تندش کردم، یهو فرهود کونمو چنگ زد و نفس بلندی کشید، سه تا تلمبه محکم دیگه و اوووف!! توی کاندوم اومدم. اوه که چه حالی داد… روی فرهود افتادم، نفسم بالا نمیومد! نمیدونم چرا سکس با فرهود اندازه ده تا سکس معمولی از من انرژی میگیره!! چند دقیقه که گذشت از روش بلند شدم و کاندوم رو درآوردم. فرهود نفس میزد، ارضا شده بود! حیف… جای قشنگ کار رو از دست دادم! ارضاشو ندیدم!
زانیار خندید: احوال آقای عصبانی؟
فرهود: خـ …و…بم!
نگاش کردم، اصلا صداش درست در نمیومد! زانیار روش خوابید و ازش دو تا لب آروم گرفت، فرهود چشماش رو باز کرد، زانیار نوک بینیش رو بوسید و خندید: از من میشنوی هیچ وقت خارج از استودیو عصبانی نشو! چون واقعاً نمیشه در مقابل وسوسه ی کردنت در حالت عصبانیت، مقاوم بود!
خندم گرفت: راست میگه به خدا!
حواسم به زانیار بود چون ارضا نشده بود و به روی خودش نمی آورد.
+از روی فرهود بیا پایین که کارت دارم زانی!
کشیدمش پایین و ازش لب گرفتم. نیم خیز شدم و ژل رو برداشتم و روی کیرش ریختم. شروع کردم به مالیدن کیرش و همزمان آروم بوسیدن لباش. فرهود حالش جا اومده بود، بلند شد و شروع به خوردن سینه های زانیار کرد و کم کم رفت پایین.
فرهود: زانی پاهاتو بیشتر باز کن میخوام تخماتو لیس بزنم.
همونطور که از پهلو روش خم بودم و با یکی از دستام موهاش و سرش رو نوازش میکردم بوسه های کوچیک روی لباش، چشمای بستش، پیشونیش و کلاً صورتش میزدم. بدنش غیر ارادی تکون میخورد.
+فری دوباره روی دستم ژل بریز.
فرهود رو دست خودم و خودش ژل ریخت، من کیر زانیار رو میمالیدم و فرهود همونطور که کنار زانیار دراز کشید، شروع به لیسیدن گردنش و مالیدن تخماش کرد، زانیار جوری آه میکشید که داشتم دوباره راست میکردم!
تندش کردم، آه بلندش نصفه موند چون فرهود تخماشو ول کرد و دست انداخت صورتشو به سمت خودش چرخوند و یه لب محکم ازش گرفت، کیرشو تندتر و تندتر مالیدم که یهو آبش تو دستم پاشید و فرهود لباشو ول کرد و با صدای بلند خندید!
فرهود: احوال آقای حشری؟
دستمال برداشتم و دستم و کیر زانیار رو پاک کردم. بهش نگاه کردم، با دهن نیمه باز و چشمای بسته نفس میکشید و لبخند روی لبش بود.
صبح دو روز بعد، اول وقت، رفتیم سراغ هومن… براش یه ساعت شیک گرفته بودم. میخواستم تمام تلاشم رو بکنم که بفهمه شرایط فرق کرده… واقعا میخواستم با هومن آشتی کنم.
رو به روی در واحد رسیدیم. در رو که باز کرد معلوم بود خواب بوده و بیدارش کردیم. فقط یه شلوار تنش بود و بالاتنش لخت بود. خوش هیکله. واقعا خوش هیکله. تعارف کرد و نشستیم. رفت توی یکی از اتاقا و یه پیراهن پوشید و تا خواست چایی بذاره زانیار بلند شد. زانی تابلو خوشحاله! اگر هومن قبول کنه و برگرده استودیو، دیگه میتونه هر روز هومن رو ببینه.
از بعد از رفتن هومن، دیگه کلاسای نقاشی به جای استودیو توی گالری برگزار میشه، این تِز رو یاوری داد! گفت میخواد به چهارتا خبرنگار پول بده تا عکس بگیرن و بنویسن که گالری پر قدرت داره ادامه میده. میخواد گالری رو به روزای اوجش برگردونه.
روزایی که هممون قراره برای کلاس نقاشی توی گالری جمع بشیم، زانیار حسابی به خودش میرسه و بعد کلاس ها می ایسته با هومن به خوش و بش کردن. خوشبختانه حد خودش رو میدونه و زیاد این کارش رو طول نمیده برا همین من تا حالا کاریش نداشتم!
با هومن حرف زدم و صادقانه بهش گفتم که نمیخواستم رابطم باهاش به این سمت بره. البته واقعا هم اگه از اول میدونستم که موتور ایده پردازیم روشن شده دیگه دلیلی برای بد تا کردن با هومن نداشتم. اگر برگرده استودیو، واقعا باهاش رفاقت میکنم.
موقعی که حرفامو بهش زدم حالت صورتش تکون نخورد. نمیتونستم بفهمم چه حسی از حرفام گرفته. شوکه شده؟ خوشحاله؟ ناراحته؟ هیچ واکنشی نشون نداد.
باهوشه. نمیخواد بفهمم چی فکر میکنه. باشه… واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم یه پرورشگاهی با سیاست ببینم!
هومن: من الآن نمیدونم چی بگم. شنیدن این حرفا از تو، اونم صبح به این زودی، یه خرده برام سنگینه!
فرهود: تولدته. خواستیم اولین نفریایی باشیم که تبریک میگیم.
هومن: ممنونم. اولین تبریک رو دیشب، نصفه شب گرفتم! دیر اومدین!
ایستادم و دستمو به سمتش دراز کردم: میخوام با هم دوست باشیم. دست دوستی من رو بگیر و بذار رفاقتمونو با هم شروع کنیم.
بلند شد و سمتم اومد. لبخندم رو که دید سرشو تکون داد و لبخند زد. باهاش دست دادم و دیگه هم باهاش کاری نخواهم داشت.
به محض اینکه اومد جواب بده در اتاق سمت تراس باز شد. صدای بلند و خیلی آشنایی به گوشم خورد: عزیزم هومن؟ کجایی؟
به سمت صدا برگشتم. من این صدا و صاحبش رو میشناسم… “عزیزم” رو با کی بود؟
صدا زدم: علیرضا؟
داشت چشماش رو میمالید، وقتی صداش زدم سرش رو به سمتم بالا آورد… با بُهت نگاهم میکرد، چرا شورت پاشه؟ چرا لباس تنش نیست؟ چرا هومن صبح پیراهن تنش نبود؟ صبر کن ببینم!! هومن گفت دیشب نصفه شب اولین تبریک رو گرفته؟ یادم به حرف یاوری افتاد:
" این پسر الآن یه موقعیتی داره که نباید داشته باشه… با کسی آشنا شده که نباید میشده…"
“از یه طرف تو میگی ایده پردازیات به علیرضا گره خورده، از یه طرف تمام موقعیت من به آدمی که علیرضا کنارشه”
هومن؟ اون آدم، هومن بود؟ دست هومن که هنوز توی دستم بود رو رها کردم.
به طرف علیرضا رفتم، در اتاق رو باز کرد و عقب عقب برگشت توی اتاق، به محض اینکه خواست در رو ببنده، محکم هول دادم و رفتم تو. خورد زمین.
صورتش قرمز شده بود، با چشمای گرد شده داشت نگام میکرد و رو زمین عقب عقب میرفت، روش خم شدم و سرش رو بلند کردم. خودشه… واقعاً علیرضاست…
پلک چشم چپش به شدت میپرید، تو صورتش نگاه کردم، همون علیرضای ترسیده ی اون شب رو میدیدم، با این تفاوت که من دیگه باراد اون شب نبودم!
ترسیده بود، فریاد زد: هومن؟ هومن کجایی؟
هومن رو صدا میزنه؟ وقتی من اینجام چرا هومن رو صدا میزنه؟ نکنه این دو تا با همدیگن؟
هومن اومد تو اتاق: اینجا چه خبره؟ شما مگه همدیگه رو میشناسین؟ (انگار متوجه وضع علیرضا شد) علی؟ چیشد پسر؟
علیرضا رو از تو بغلم بیرون کشید و تو بغل خودش گرفت. تکونش میداد :
هومن: علیرضا؟ چیشدی پسر؟ بهت میگم مشروب نخور برای همینه! خب دوباره از حال رفتی!
مشروب؟ نگاهم به تخت افتاد. یه شلوار و تیشرت پایین تخت افتاده بود و اونطرف تر یه تیشرت دیگه… پس جفتشون دیشب با هم توی این اتاق بودن… تخت به هم ریختس، ملحفش جمع شده ولی نه به اندازه یه نفر… هومن همچنان علیرضا رو تکون میداد:
هومن: علیرضا؟ عزیزم چت شد؟
عزیزم؟ هومن هم بهش میگه “عزیزم؟”
همونجور که نشسته بودم، به جای خالی علیرضا تو بغلم نگاه کردم و بعد به هومنی که صورت علیرضا رو نوازش میکرد و اسمشو صدا میزد… باورم نمیشد…
ایستادم و به سمت در برگشتم، زانیار با حیرت به هومن نگاه میکرد که حالا علیرضا رو توی تخت خوابونده بود و داشت توی لیوان آب میریخت و همچنان اسم “علیرضا” رو صدا میزد.
زانیار: هومن…؟
هومن ایستاد. به زانیار نگاه کرد. به شدت تعجب زده بود.
هومن: یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ زانیار؟ تو بگو اینجا چه خبره؟ علیرضا رو از کجا میشناسین؟ باراد؟ تو بگو… مگه نگفتی دوست باشیم؟
به فرهود نگاه کردم و دیدم با ناراحتی به زانیار خیره شده، فهمید دارم نگاش میکنم، به زانیار اشاره کردم. فرهود سرشو تکون داد و دست زانیار که همچنان در حالت شوک و با دهن باز داشت به هومن نگاه میکرد رو گرفت و کشید بیرون.
به چشمای هومن نگاه کردم و بعد به علیرضای لختِ بیهوشِ روی تخت…
از اتاق بیرون اومدم و از تراس به تهران شلوغ نگاه کردم.
نشد…
نشد هومن…
ما به دنیا اومدیم که دشمن هم باشیم.
نوشته: رهیال
داستان به اوج هیجان و التهاب رسیده، تا اینجای کار داستان ها رو استادانه به هم رسوندی، عیار داستان نویسی تو از اینجا به بعد مشخص میشه، اینکه چطور این گره ها رو باز میکنی؟ داستان رو روتین و قابل پیش بینی ادامه میدی یا بازم غافلگیرمون میکنی؟ مطمئنم طرح داستانت رو تا پایان ریختی ولی به نظرم با یه دشمنی کلاسیک و کشدار بین باراد و هومن کار رو خراب نکن. بازم غافلگیرمون کن.
داستان قشنگیه ، اما دوتا نکته رو باید بگم
اول اینکه شخصیت فرهود با تمام تلاشی که شده واسه جذاب به نظر رسیدنش همچنان نفرتانگیز و چندشه ؛ اما کارت توی پردازش باقی شخصیت ها مثل هومن و علیرضا خیلی خوب بوده
دوم اینکه ؛ نمیدونم ، شاید ندونی که تعداد قسمت های یک داستان محدود به پنج قسمته و باید تو پنج قسمت تموم بشن …
یادآوری کردم که اگه در جریان نبودی برنامه هارو درست بچینی😁
مثل قسمت های قبل عالی بودی پسر
مشتاق ادامه راهرو ها بودم که ببینم بالاخره رویاروییشون با هم چی میشه که ترجیح دادی اول دلیل دست دوستی باراد رو برامون رو کنی که خیلی هم خوب شد
به هر حال خیلی خیلی منتظرم ادامه داستان رو بفهمم
قلمت مانا خوش قلم 👌🏻❤️
بیچاره علیرضا و هومن بیا درستش کن پدر خوانده فهمید اینا با همن با اینکه باراد کودکی خیلی سختی داشته ولی دلم میخواد هومن اینو سر جاش بشونه همه آدمارو برده خودش میدونه
خسته نباشی عالی نوشتی مثل همیشه پر قدرت ادامه بده
این باراد حرومزاده رو بگیرم به ۳۸ روش روسی زجر کشش میکنم روانی شدم این ادم چرا انقد حرومزادس با اون دایی کس مادر حروم کونش
من در حدی نیستم در مورده این رمان چیزی بگم چیز
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییییبببببیبببببببببییییییییی
مثله همیشه ❤️
شکوه این روایت رو نمشه به املا نوشت،
هرچند روند داستان پر تلاطم و صعب الپیشبینیه
اما این قسمت (گالری۴) برام مورد پیشبینی و سبکتر بود
امیدوارم هیجان داستانت همچنان روبراه و داغ ادامه پیدا کنه
خیلی گلی رهیال❤️💋🥰
به نظر من اخر داستانت از همین الآن مشخصه و نیازی به دنبال کردن داستان نیست.
باراد که حالا چشمش علیرضا رو گرفته میافته دنبالش، علیرضا خودکشی میکنه. هومن به سربازی میره و گالری به فاک میره.
فرهود که میبینه باراد دیگه تحتکنترلش نیست در آخرین تلاشش برای جلب توجه باراد خودکشی ساختگی میکنه ولی چون عرضشو نداره واقعا کشته میشه.
زانیار معتاد میشه و در یک کلینیک ترک اعتیاد بستری میشه.
و اما باراد ماجرا. باراد که متوجه میشه هرچی که داشته به گُه کشیده و دیگه دستش خالیه با وساطت داییش با چند فرد اطلاعاتی آشنا میشه و در نهایت کارش به بازجویی و شکنجه گری در کهریزک ختم میشه و همین الان در حال پذیرایی از جوونای مردم تو سیاهچاله.
کاملاً بی نقص داستان رو به نقطه عطفش رسوندی 😇👍
منتظر بودم اما پیش بینی همین رو هم داشتم
داستان کم کم خیلی داره قابل پیش بینی میشه و این بده
موفق باشی داداش