((( دوستان این داستان طولانیه و خوندنش حوصله میخواد )))
تف به این شانس،آخه چرا باید چراغ کوچیکای ماشینو یادم بره خاموش کنم و روشن بمونه که حالا باطری خالی بشه. چند ساعت روشن بودن کار خودشو کرده بود و ماشین استارت نمیخورد. ساعت از نه شب گذشته بود و کسی جز سرایدار تو ساختمون نبود و حوصله زنگ زدن به امداد خوردو رو نداشتم.
لعنت به این پروژه که طراحیش کلی وقت گیره. یه گور پدرش به ماشین گفتم وکیف دستیمو برداشتم از پارکینگ شرکت اومدم تو لابی ساختمون.
از شیشه شدت بارش برف زیر نور چراغ کوچه زیبایی خاصی داشت. یادم افتاد توی ماشین چتر دارم و همین داشتن چتر و پوتین های پام بهانه ای شد برای پیاده رفتن. کیف پولمو با دسته کلیدها از تو کیف دستیم برداشتم و گذاشتمش تو ماشین و چتر بدست زدم بیرون.
صدار قرچ قرچ قدمهام توی برف حس خوبی داشت و سرمای هوا هم که به صورتم میخورد یکم حالمو جا آورد.
رسیدم سر کوچه و عرض خیابان ولیعصر رو رد شدم ، رفتم توی پیاده روی سمت پارک ملت. طبق معمول با یه بارش برف یا بارون تهران قفل میشه. صف ماشینها به سمت پارک وی با حرکت متر به متر و بخار اگزوزها همراه با نورچراغ های اونها باعث شد از نداشتن ماشین خوشحال بشم. پک محکمی به سیگار تازه روشن شدم زدم و به طرف پارک وی را افتادم.
نگاهم مدام توی پارک بود و بعضی از کسانی را که با هم برف بازی میکردند را زیر نظر داشتم و لبخندی بر لب.
با فاصله شاید هفت هشت متر جلو تر ،یک زن با یک بچه ۳ یا ۴ ساله داشتن راه میرفتن و چون چتر نداشتن روی سرشون پر از برف شده بود.
صدای کودک به گوشم خورد که میگفت : مامان تا کی باید راه بریم ؟! من خسته شدم. مادرشم در جواب گفت : یکم طاقت بیار عزیزم.
دوباره بچه با حالت بغض گفت : مامانی به خدا خسته شدم ، پاهام یخ کرده. گشنمم هست.
مادر بچه رو به سمت خودش چرخوند و سریع از زمین بلندش کرد و به آغوش کشید و به راه رفتن ادامه داد.
حالا فاصله من با اونها کمتر شده بود و ناخوداگاه سرعتم هم با اونها هماهنگ.
یه حس غریبی تو وجودم روشن شد که همراه با ترهم بود و شایدم اشتباه میکردم. لباسهای معمولی به تن داشتند و کفش جفتشون کتانی بود. از لباسها نمیشد جنسیت کودک رو فهمید. ساک روی دوش مادر کوچک اما پر بود. احتمال داشت که مسافر باشن .
تو همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان صدای جیغ همراه سر خوردن مادر و کودک منو به خودم آورد و سریع به سمت اونها دویدم. خدارو شکر که بچه همچنان تو بغل مادر بود و مادر توانسته بود خودشو حائل کنه و نزاره به بچه آسیب برسه.
یک هفته ای میشد که نیلوفر و دخترش آویسا توی خونه من بودند. در این مدت ارتباط عاطفی خیلی عمیقی بین من و آویسا به وجود اومد که سرچشمه از نداشتن و ندیدن پدر بود. چندین بار نیلوفر میخواست بره که بازم من مانعش شدم و میگفتم که کجا میخوای بری تو چله زمستون و با این بچه.
در این مدت با آویسا و نیلوفر به خرید رفتیم و کلی لباس خریدم و یه عالمه هم اسباب بازی. یواش یواش نگاه خریدارانه ای به نیلوفر پیدا کردم. به حق هیکل خوبی داشت و چهره اش هم بدون آرایش جذاب و زیبا.
یک ماه از زمان ورود آنها به زندگی من میگذشت و من هر روز بیشتر وابسته.
تو تمام این مدت من رو کاناپه میخوابیدم و اون دوتا روی تخت من.
تا اینکه یک روز صبح که میخواستم برم شرکت ، نیلوفر با خجالت از من کمی پول خواست. منم بدون اینکه بپرسم برای چی یا کی ، ۵۰۰ تومان برای کارت به کارت کردم.
اون روز مجبور بودم تا دیروقت شرکت بمونم و حدود ساعت ۱۰/۳۰ رسیدم خونه. یه بوی عطر خوبی توی خوته پیچیده بود و محیط خونه با نور آباژور ها خیلی زیبا شده بود.
روی میز غذاخوری گلدانی با چند شاخه گا رز خودنمایی میکرد و میز چیده شده نشان از آمادگی برای شام.
از این ماجرا دو سال گذشته و منو نیلوفر حالا زن و شوهر هستیم و در حال بزرگ کردن آویسا ، دخترمون.
هرچند که راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود.
دوستان این یک داستان بود
ممنونم که وقت گذاشتین و تحمل کردین.
لطفا نقد منطقی بنویسید تا بشود از این نقد ها استفاده کرد
در پایان باید بگم که این داستان در اصل دو قسمت هست که در یک قسمت گنجانده شده
نوشته: پسری از ایران
دمت گرم گفتی حوصله میخواد . چیزی که ما نداریم :-( وگرن مورد عنایت دوستان قرار میگرفتی :-D
داستان خیلی قشنگی بود من که واقعا کم و کاستی ندیدم فقط اینکه زیاد از تخیل استفاده کردی.مثلا کی یه شبه اعتماد میکنه غریبه رو تو خونش راه بده یا اینکه بعد از یه ماه تازه جرقه های سکس زده شد.در کل خوب بود
ممنونم , بسیار عالی و آموزنده بود …
نکته اول اینکه ؛ این اتفاق ممکنه برای همه ما بی افته و مورد آزمایش خدا قرار بگیریم .
نکته دوم ؛ میشه گفت درس خوبی بود برای کسانی که اول و آخر زندگی رو در سکس می بینن و حتی اگر روزی خواهر و مادرشون هم دست نیاز به سمتشون دراز کنند , در ابتدا هدفشون بهره بردن سکسی از اونهاست !!!
در این داستان , با نگه داشتن حرمت یک خانم که نیاز شدید به کمک داشت و ناامید از همه جا خودش رو پایان خط زندگی دیده بود , با کمک کردن او و فرزندش و بهش ثابت کردی که هدف ت رضای خدا بود نه بهره سکسی بردن از او , کافی بود تا اینکه خود رو برای همیشه مال تو ببینه و برای یه سکس رضایت بخش دو طرفه , خودش رو در اختیارت قرار بده … , باز هم ممنونم
مهدی , پاشنه طلا … , سلام طیب
لایک اول منم , لایک از طرف شما بود مشتی … , حرمت شکنی کردیمو لایک اول رو ثبت کردیم فقط نخواستم بچه جقی ها , بچه کونی ها … , با فحش و چرندیات پیش دستی کنن اون قداصت و جوونمردی بزرگ مرد این داستان زیر سوال بره … , دادا انقدر داستان گی جوونهای امروزی رو خوندیم حالمون از هرچی بچه کونی که خودشون رو مرد میدونن , حالت تهوع گرفتیم …
این یه اتفاق بسیار حاد و حیاتیه تو زندگی یه آدم
رابطه مدت دار با یک خانم بیوه و بچه دار برای یه مجرد انتخاب خیلی سختیه اما
در دو صورت میتونه برای اون مجرد شانس و خوشبختی همراه داشته باشه
یکی اینکه اون زنه بی نهایت زیبا باشه که سخت طرف رو مجذوب خودش کنه
و دوم اینکه زنه یه زنه شیرزن و خودساخته و باغیرت و پر از تجربه زندگی باشه که این دو سگش میارزه به دخترای نازک نارنجی و کون پاره و گوزو امروزی
اون بدبخت بیچاره کارتش کجا بود یکی از کارتاتو با رمزش میدادی بهش گدا
لایک 7 مهمون من دایی بخاطر جوونمردیت و بزرگ منشیت و این ک حشریت تو به بشریتت مقدم تر ندونستی و حامی ی بی پناه شدی
خیلی خوب شروع شد و نوید یه داستان خوب رو میداد، ولی خیلی سریع و با عجله تموم شد! قسمتهای سکسیش یهو لحن راوی، از عامیانه برگشت به ادبی! انگار قسمتهای سکسیش از یه داستان دیگه و بصورت ناشیانه کپی شده باشه! امیدوارم بیشتر رو داستانت کار کنی و داستانای بهتری ببینیم از شما
.عالی
فقط یکم فضاسازی بیشتری برای اطمینان کردن برای گذاشتن زن و بچه تو خونه برای مخاطب میکردی که خواننده دلیل منطقی یا غیر منطقی برای توجیه تو ذهنش بیاره،
فراز خوبی داشت داستان اما فرودش غیر منطقی
خواننده رو بردی به اوج داستان اونم با تم سکس، بعد یهو ولش کردی به امان خدا، سقوط خواننده بعد از پایان خوش،
ادامه میدادی که حس خوبش سرانجام داشته باشه،
اینی که تهش نوشتی یه اشاره سطحی به نحوه پایان ماجرا بود،برای یک ماه تو خونه موندنش هم میتونستی اتفاقات جالب بگنجانید،
بهر حال عالی بود، ممنون از اینکه وقت گذاشتی و قدردان زحماتت
موفق باشی دوست عزیز
وای که خیلی با مردونگیت لذت بردم . نوش جونت زندگی . دوستان عزیز زحمت همه تعریفا رو کشیدن . کاش بیشتر از ی لایک میتونستم بدم .
لایک ۱۷ نصیبت.خوب نوشته بودی.فقط ترحم درسته نه ترهم.
دلیل لایکم داستانت نبود بااینکه موردپسندم بود.به این دلیل لایک کردم که درخواست نقد از مایی که داستانت رو میخونیم داشتی و این برام جالب بود که مثل خیلیها نمیای بخاطر نقد و فحشهامون،دایرکت مزاحم بلکه خواستار نقد هستی و میدونی که میتونی ازاین نقدها برای داستان بعدیت استفاده کنی.موفق باشی
بااینکه احتمال واقعی بودن داستانت کم هست , البته نه اینکه یه همچین اتفاقی تو واقیت نیوفته , نه . داستانت کمی کمرنگتر بود تا واقعیت . اما لایق صد تا لایک هستی که هم ترویج همنوع دوستی کردی و هم اینکه درهرشرایطی میشه یه رابطه ی سالمی رو داشت و نه حس هرزگی به اون دادی و نه به خودت ونه سردرگمی کودک و نگاهش به یک غریبه !
موفق باشی دوست من .
عالی بود من کمتر به داستانی نظر میدم ولی داستانت قشنگ بود بازم بنویس
خيلي جالب بود
ولي يكمي تخيلي بود
فقط زنه عجب خرشانسي بود
ما با كسي فرار ميكرديم پسره شيشه اي و كراكي از اب در مي اومد !!!از اون بدتر اگه ميمرد و تو خيايون يكي پيدامون ميكرد ،رييس ي باند فروش اعضا بود و كليه مون ميرفت دبي ،كبدمون ميرفت عربستان!!!
حالا ملت با ي بچه سه ساله شوهر مدير عامل پيدا ميكنن!! خدا بده شانس!!
ایول . عالی بود . بازم بنویس (clap) (clap) (clap)
اولا هرچند طولانی ولی قشنگ بود
ثانیا اگه واقعیت داشته باشه دم ارش تو داستان گرم که مرد بود و واسه سکس کمک نکرد
و ثالثا دم نیلوفر گرم که وقتی دید طرف مرد زندگیه نشست پاش
ان شاءالله به پای هم پیر بشن
دیگه زخم کردید این سبک از داستان رو.گاییدید بسه دیگه.حداقل ی بارم برعکس بنویسید ک مثلا ی پسر جوون ب گای سگ رفترو از تو خیابون پیدا کردید.همش ی مادر جوون با ی دختر بچه بانمک.همه هم ماشالا یوسف پیامبرن.آخرشم ک ازدواج میکنن همه.بکشید بیرون دیگه.
مردونه آب دهنم را افتاد کیه که از این خاطره ها بدش بیاد . درام ، رمانتیک هممممم یه سکس فرانسوی فوق العاده
از آرایه ادبی خوب استفاده کردی،علامت ها رو (.،؟!) به جا انتخاب کردی .غلط املایی نداشتی و موضوع آب آوری انتخاب کردی. نمرت:۲۰
اینقدر داستان زیبا و انسانی وبا احساس بود که آدم دلش میخواد واقعی باشه.بر خلاف خیلی از داستانا که راوی میگه واقعیه و آدم دوست داره واقعی نباشه .
ازبس که بیخود و مزخرف و بی احساسن.
اما داستان شما پرازلطافت و احساس و احترام متقابل و انسانیت و عزت نفس و روابط زیبا و سالم انسانی بود.
قلمتون مانا.
انشالله باز هم داستانهای زیبا و جذاب ببینیم ازتون.
در حال بزرگ کردن چیه آخه انگار بچه رو گرفتن دارن میکشن از دو طرف بزرگ شه
سبک و فانتزیتو دوس داشتم…جای کار داشت هنوز ولی درکل عالی بود:)حتما ادامه بده اینو حیفه اینجا تمومش کنی
سلام فعلا حوصله ندارم بعد میخونم