شب های شیان (۲)

1401/06/12

...قسمت قبل

هفته ها گذشت رابطه من و یاسین به عنوان دوتا دوست صمیمی قلمداد میشد ، یا اینکه حداقل خودش اینجوری فکر میکرد.
و از اونجایی که دوست صمیمی شده بودیم و من رو تو اکیپ خودشون که همه دختر پسرای ۲۵،۶ ساله بودن عضو کرد. روزگار به شیرینی عسل پیش میرفت اما عشق یاسین که تو سینه من متولد شده بود هر روز بزرگتر میشد و عطش من برای بوسیدن لبهای یاسین وسط جنگل شیان زیر بارون پاییزی بیشتر، ترس از اینکه به یاسین اعتراف کنم و از دستش بدم حتی به عنوان یک دوست معمولی اذیتم میکرد
خلق و خوی یاسین کاملا دستم اومده بود
یه وقتایی خل و چل بازیش گل می کرد و همیشه من رو میخندوند.
هر از چندگاهی راجع به رابطه صحبت می شد ولی همیشه یاسین از بحث فرار میکرد، هرموقع از خیابون رد می شدیم دستمو میگرفت یا گاهی منو عزیزم خطاب میکرد.
دلم میخواست باور کنم که احساساتش مثل منه ولی مغزم میخواست باور کنم غیر از اینه.

اواخر آذر ماه تولد شیما یکی از دوست های صمیمی یاسین دعوت شدم، از اونجایی که کوچیک جمع بودم یه مقدار تو گرم گرفتن و قاطی شدن با بقیه تردید داشتم.

شب تولد رسید، به یاسین زنگ زدم:

-سلام داداش خوبی میتونی بیای دنبالم
-سلام ایلیا داداش لوکیشن میدم اسنپ بگیر بیا
-نه داداش یکم خجالت میکشم تنهایی برم
-خجالت چیه بابا همه میشناسنت دیگه
-میخوای به ممد میگم با موتور بیارتت
-نه نمیخواد خودم میام
یه پیراهن سفید پوشیدم با یه شلوار جین توسی، عطر بلک افغان هم زدم
رسیدم به مهمونی. از در که اومدم تو همه تو سالن داشتن میرقصیدن و آهنگ دوبس دوبس خفن هم گذاشته بودن یه چندتا دختر و پسرایی که اصلا ندیده بودمشون هم بودن ، اما میون اون آدما چشمای من فقط یه نفر میدید پسری که ته سالن با کفش چرم و یه پیراهن مشکی و یقه‌ش تا سینه بازه، به میز تکیه داده و داره مشروب میخوره، چشمای من فقط یاسین میدید انگار بقیه اون آدما همه محو شدن.
رفتم پیش یاسین باهاش دست دادم:
-راحت پیدا کردی؟
-چی نشنیدم صدای این خیلی زیاده
-میگم راحت پیدا کردی [صدای بلند]
-آره
-خوش اومدی، میزنی؟
منظور یاسین مشروب بود، یکم دودل بودم میترسیدم تو مستی همه چیو اعتراف کنم
و همه چی خراب بشه ولی به هر حال نمیخواستم دست یاسین رد کنم
یه شات برام ریخت و داد دستم و شات خودش آورد جلو و زدیم به هم یاسین و گفتیم به سلامتی، ولی تو دلم گفتم به سلامتی چشمات.
یاسین رفت قاطی جمع شد منم تنها موندم اصلا هم تو فاز اون جمع نبودم رفتم بیرون و یه هوایی تازه کردم.
رفتم ۱۰ دقیقه ای روی یه تاب باغی تو حیاط خونه شیما بود نشستم.
شیما داشت از ته حیاط با بقیه دوستاش میومد و خیلی شاد و شنگول باهم میخندیدن
شیما منو دید برام دست تکون داد و بهم لبخند زد و وقتی دید تو تنهایی خودم روی تاب نشستم به دوستای دیگش گفت که: چند دقیقه دیگه برمیگردم.
اومد پیش من نشست و گفت:
-چطوری بچه!؟
(چون من کوچیک جمع بودم لقبم بچه بود)
-عالیم تو روز تولد خواهرم مگه میشه غیر از این میشه؟
-پس یکم از این خمودگی بیا بیرون داری میرینی تو تولدم (با لحن شوخی)
-هرچی تو بگی
-چیزی شده که باید بدونم؟
-نه هیچی نشده خیالت راحت، به مهمونات برس
-یالا بگو تا نگی دست از سرت برنمیدارم
-شیما جون تو چیزی نشده
-عاشق شدی؟ بگو من میتونم کمکت کنم
-آره شدم اوکی؟
زیر فشار های اعصاب خردکن شیما مجبور به اقرار شدم
شیما با لحن شاد و تمسخر آمیزی ادامه داد:
-وااای عزیزم دختره کیه؟
مونده بودم چی بگم همیشه ترسم از آدما زمانی که میخوام آشکار سازی کنم گریبانگیرم میشد، ولی بیشتر از این نمیخواستم خودمو آزار بدم، ترس های من همیشه مثل موریانه مغزمو میخورن، به شیما گفتم: طرف دختر نیست.
چهره شیما جدی شد و یه دفعه ساکت شد، بعدش ادامه داد:
-چند وقته؟
-یه دو سه ماهی میشه
-من میشناسمش؟
-آره
-اسمش چیه؟
به یاسین که یه گوشه ایستاده بود و با بقیه بچه های اکیپ میگفت و میخندید اشاره کردم
شیما بدون ادامه دادن هیچ حرفی بغلم کرد.
و گفت بازم صحبت میکنیم، بعدش پاشد و رفت پیش باقی رفیقاش.
اون شب احساس کردم که باری به اندازه یک کوه از روی کمرم برداشته شد.
مهمونی تموم شد من و از یاسین خواستم باهم تا خونه پیاده روی کنیم به واسطه روزانه دویدن هامون تو جنگل شیان دیگه پیاده روی عادت شده بود برامون
ساعت حدود ۱۱:۳۰ شب بود خیابان شریعتی تاریک خلوت بود و ما باید کل مسیر از تجریش تا زرگنده پیاده میومدیم کنار یاسین که راه میرفتم مغزم خاموش میشد احساساتم مثل یه بمب تو قلبم منفجر و تو تمام رگ های بدنم پمپاژ می شد، یاسین که صحبت میکرد حتی یک کلمه از حرف هاش رو متوجه نمیشدم غرق چهره و چشمای معصوم سیاهش موهای بدنش که از یقیه لباس بیرون زده بود و صدای گوشنوازش می شدم شنیدن صدای یاسین روحمو جلا میداد.
با یاسین تو خیابون قدم میزدیم و داشت برام خاطراتشو تعریف میکرد و سنگ صبورش شدم و بهش گوش می دادم، محو صداش شده بودم و با لپای گل انداخته فقط بهش حرفاش گوش میدادم
اما تو اون تایم از شب دوتامون تنها تو خیابون، یاسین مثل آهن ربا منو سمتش جذب میکرد منم هی میخواستم سمتش برم و دستشو بگیرم
انگار یه بولدوزر منو به سمتش هل میداد زمان که میگذشت احساسم بیشتر کنترل منو بدست میگرفت
به خونه نزدیک شدیم سر کوچه نشستیم و یه سیگار روشن کردیم، وقتی تموم شد رفتیم طبقه همکف یاسین داشت خداحافظ میکرد که من حرفشو قطع کردم.
-یاسین
-جان داداش
-میخوام یه چیزی بهت بگم
-چی بگو
یکم به مِن مِن افتادم احساس ترس و عشق و هیجان حسابی تو بدنم موج میزد یاسین دوباره گفت “چی بگو دیگه” بدون هیچ فکری و هیچ مقدمه ای یاسین رو چسبوندم به دیوار راهرو و با دوتا دستام گونه‌ هاشو گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش یاسین بدون کوچکترین واکنشی فقط مثل مجسمه خشکش زد و چشم هاش چهارتا شد بعد ده ثانیه همینجوری که لبام رو لبش بود آروم اومدم عقب و تو چشم هاش ذل زدم یاسین با یه لبخند ضعیف و چشم های نیمه باز منو نگاه میکرد تنها کاری که اون لحظه انجام دادم مثل اسب تا طبقه خودمون یورتمه رفتم و پشت در دوزانو نشستم.

ادامه...

نوشته: ایلیا


👍 5
👎 2
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893411
2022-09-03 02:59:27 +0430 +0430

چقدر کوتاه بعد از انتظار طولانی

0 ❤️

893417
2022-09-03 03:34:04 +0430 +0430

کوتاه بود ولی عالی . به نسبت قبلی ریزه کاری هاش بهتر بود

1 ❤️

893474
2022-09-03 15:52:48 +0430 +0430

یورتمه رفتی واقعا عالی بود

0 ❤️

893482
2022-09-03 16:45:07 +0430 +0430

خواهشا وقتی تیک میزنید از گی بودن وهمجنس بودن هم بگید.جوری زدی عاشقی دنباله دار من فکر کردم طرف دختره.
هرچقدرم این نوشته زیباوبدون نقص باشه وتماما احساسی اما دراصل وکل پایه این نوشته غلط هست.
اخه این دیگه چیه این روزا مد شده پسر عاشق پسر.
چرا همه محتویات داستان ها یا تابو هست یابیغیرتی همسر ووبیشتراین حجم هم مربوط به گی هست.واینقدرم طرفدار هاش هرروز بیشترمیشه؟!واقعا کجاداریم میریم

0 ❤️

893551
2022-09-04 02:53:34 +0430 +0430

باورپذیر و واقعی نیست. داستانه. که تازه خوب پرداخت نشده و سرسری نوشته شده.

0 ❤️