بخش سوم – شنل
من واقعاً و به طور کاملاً رسمی ملکه شدم. تمام قصر در بهت فرو رفته بود. کتی به عنوان قاتل پدرش زندانی شد. قاعدتاً یک قاتل نمیتوانست ملکهی امپراطوری باشد.
من هیچ وقت جرأت نکردم که از تئون در مورد حقیقت سؤال کنم. میترسیدم حدسم در مورد اتفاق درست باشد؛ و نمیخواستم بپذیرم انسانیت ما چنین سقوط کرده باشد … دلیل دیگرش این بود که حس میکردم تئون کاملاً دیوانه شده است. او خودش را باخته بود. به جای اینکه فکر چارهای در مقابل حملهی دشمن باشد، تمام ذهنش را صرف انتقام از کتی کرده بود. تقریباً برای همه مسجل شده بود که دشمن به زودی به استحکامات ما خواهد رسید و ما توانایی مقاومت کافی تا رسیدن نیروهایمان را نداریم.
به همین دلایل بود که وقتی ملکه شدم، خودم هم میدانستم که این مقام چندان دوامی ندارد.
تئون دیوانه دستور داده بود که کتی در زندان شکنجه شود تا به خیانت خود اعتراف کند! در بحبوحهی اخبار پیشروی دشمن وحشی، یکبار تئون به من دستور داد به زندان بروم و اون را شکنجه کنم! این را گفت اما نگفت که قرار است کتی به چه چیزی اعتراف کند. انگار تئون از اعتراف کتی هم مانند دفاع از استحکامات ناامید شده بود.
من آن شب به دستور تئون عمل کردم. از میان راهروهای پیچ در پیچ گذشتم و وارد زندان شدم. کتی برخلاف دیگران در یک برج بلند (نه زیر زمین) و در جای نسبتاً بهتری نگهداری میشد. وقتی وارد سلولش شدم، با صحنهی عجیبی مواجه شدم. باورم نمیشد چنین جایی در قصر ما وجود داشته باشد. یک اتاق بزرگ و تمیز. فرش کف اتاق به رنگ سیاه بود و روی تمام دیوارها کاغذ دیواری قرمز رنگ نصب شده بود.
کتی بیچاره به یک صلیب چوبی بسته شده بود! وقتی من را دید به سختی دستهایش را که در انتهای دو دست صلیب قرار داشت تکان داد، با دست راستش گوشهی یک دکمهی قرمز رنگ را لمس کرد؛ صلیب با صدای غژ غژ کمی به جلو خم شد، به شکلی که انگار کتی به من تعظیم میکند. یک وزنهی آهنین بزرگ به پای چپ او وصل شده بود. وقتی صلیب تکان خورد فشار زنجیر به پایش بیشتر شد و تورم قرمز رنگ دور پایش رو به فزونی رفت. متوجه شدم که این تعظیم برایش درد آور است. او سرش را پایین انداخت و گفت «سلام سرورم». سمتش رفتم و دستم را روی چانهاش گذاشتم و با انگشت شصتم لبش را لمس کردم. جای خون مردگی روی لبهایش را میتوانستم حس کنم. «چطوری میشه برش گردوند به شکل قبل؟» کتی دوباره همان دکمه را لمس کرد و دوباره صدای غژ غژ آمد.
بخشی از یک نوشتهی سیاه رنگ که بالای سینهی کتی تتو شده بود توجهم را جلب کرد. بالای لباس سفید رنگ اما کثیف او را پایین کشیدم و جملهای که روی بدنش تتو شده بود تنم را لرزاند، «من بردهی بیارزش بانویم هستم». کمی پایینتر دقیقا بین سینههایش هم یک تتوی دیگر دیده میشد: «بانو الیزابت» و بعد هم یک قلب کوچک که توی آن با رنگ مشکی پر شده بود جلوی اسمم روی بدنش کشیده شده بود!
کاترین بیچاره. چقدر کاری که با او کرده بودند بیرحمانه بود. روی زیباترین قسمتهای بدن یک زن نام یک زن دیگر را که احتمالا از اون متنفر بود نوشته شده بود. و باید این نوشتهها و آن قلب کوچک نفرتانگیز شاید تا آخر عمر روی بدنش باقی میماند. آرام زیر لب گفتم «این دستور من نبود. من هیچ وقت نخواستم مجبورت کنم …» حرفم را قطع کرد و توی چشمانم نگاه کرد «من خودم خواستم که اسمتون رو تتو کنند» چطور کاترین را به چنین موجود ترحمبرانگیزی تبدیل کرده بودند؟ «یعنی چی که خودت خواستی؟» اشک از چشمش جاری شد و سرش را باز هم پایین انداخت «میخواستم به همه ثابت کنم که چقدر به شما وفادار هستم …» با انگشت شصتم اشک روی گونهاش را جمع کردم و بعد محکم توی صورتش کوبیدم «دروغگو! من ازت نخواستم بهم وفادار باشی». در درونم نگاهی به خودم کردم، با خودم فکر کردم که من هم به اندازهی او برده هستم. هر دوی ما بردههای یک پادشاه دیوانه بودیم. اگر قرار بود من یک زن سادیستیک باشم، باید خودم دستور میدادم تا کتی را با تتو کردن اسمم شکنجه کنند. خم شدم و لبهایم را روی لبانش گذاشتم. «بهم دروغ نگو کتی کوچولو. تو دوست نداری تحقیر بشی، و من دوست دارم تحقیرت کنم. وقتی دوست نداشته باشی لذت بیشتری بهم میده. برای همینه که دروغ میگی.» با دندانهایم تقریبا به آرامی لبهایش را گاز گرفتم. دست راستم را پایینتر بردم و از زیر لباس کوتاهش رد کردم. لباس را بالا زدم. کاترین شورت نپوشیده بود. این اولین بار بود که تصمیم داشتم او را کاملا لخت ببینم. دستم را دقیقا روی سوراخش گذاشتم. چشمهایش را کمی به هم فشرد. دوباره چیزی روی بدنش توجهم را جلب کرد. این بار بالای آلت جنسیاش. یک تتوی دیگر. «بهم تجاوز کن! من دختر یک هرزه هستم.» اما این یکی کمرنگتر بود. و ظاهرا متعلق به سالها قبل …
صدای پای کسی که روی پلهها میدوید به گوشم رسید. او داشت با عجله به سمت زندان میآمد. لحظاتی بعد در گشوده شد و تئون وارد شد. این بار خیلی تعجب کردم. این دیگر چه حماقتی بود؟ دشمن نزدیک قلعه بود و پادشاه به فکر رابطهی شخصیاش با همسر پیشین خود بود.
دوباره کتی سعی کرد دکمه را فشار دهد اما با انگشتم جلوی او را گرفتم. تئون بیمقدمه با حالت تحقیرآمیزی گفت: «دیدی بردهی خوشگلت چه تتوی قشنگی روی سینههاش زده؟» گفتم «بله پادشاه من. ولی تتوی یه زن هرزه که قاتل پدرش هست خیلی برام مهم نیست. کاش این کارو باهاش نمیکردید». تئون گفت «خودش خواسته. از اول ازدواجمون کتی همینطوری بود. دوس داشت تحقیرش کنم. با خودم فکر میکردم این زن واقعا لایق ملکه شدن هست؟ اما کم کم خودم علاقهمند به این نوع رابطه شدم. من از اول از اینکه آزارش بدم لذت نمیبردم …» بعد نزدیک شد به من و لبهایش را روی لبهای من گذاشت. آرام با دستش شروع به نوازش کمرم کرد. و بعد دستش را پایینتر برد و باسنم را لمس کرد. این کار را آرام و با احساس انجام میداد. دست دیگرش را لای لباسم برد و یقهام را کمی باز کرد و لباسم را کنار زد.
وقتی اینقدر با احساس و با قدرت شروع به دستمالی کردن من میکرد، نمیتوانستم شهوتم را کنترل کنم. ظاهرا حوصلهی لباسم را نداشت و دو دستش را در دو طرف یقهام گرفت و لباسم را جر داد. و بعد از پشت لباس آن را پایین کشید. حالا در بالا تنهام فقط یک سوتین داشتم. از قسمت بالای لباس دستش را وارد شورتم کرد. انگشت وسطش واژنم را لمس کرد. انقدر غرق در شهوت یک سکس خشن جلوی بردهام بودم که حسابی خودم را خیس کرده بودم. تئون خیلی محکم لبانم را میخورد. در همین حال آهی از سر رضایت کشید و انگشت خیس شدهاش را سمت دهان کاترین برد. کاترین بیاختیار دهانش را باز کرد و بعد شروع به لیسیدن انگشت تئون کرد. خیسی من توی دهانش بود.
تئون دستش را تکان داد و دقیقا آن را به سوراخ باسنم چسباند. انگشتش را دو سه بار روی سوراخم بالا پایین کرد. کمی خودم را به عقب خم کردم تا تماس را بیشتر کنم. ولی تئون کار مشمئز کنندهای کرد. این بار هم انگشتش را که به باسنم مالیده بود سمت دهان کتی برد. کتی نگاه ملتمسانهای به ما میکرد، ولی تئون انگشتش را توی دهان کتی فرو برد. او هم مجبور بود انگشتش را بمکد. در همین حال تئون گفت «فک کنم کونت یه کم نیاز به نظافت داره. چطوره یه نفر با زبون تمیزش کنه؟» این حرف دیوانهوارش واقعا من را شوکه کرده بود. حتی کمی حس جنسی را در من برای لحظاتی کاهش داد. به هر حال، من را با دستش به سمت کاترین هدایت کرد و فرمان داد «خم شو عشقم» با یک حرکت وحشیانهی دیگر، لباس را از پشت پاره کرد و شورتم را پایین داد. من اطاعت کرده و خم شدم. لحظهای بعد برخورد زبان خیس کاترین را دقیقا وسط باسنم حس کردم. او با تعللی که نشان میداد کارش را با سختی و اجبار انجام میدهم، زبانش را بالا و پایین میکرد …
صدای نواختن طبل از دوردست به گوشم رسید. کوبیده شدن صدها طبل در آن لحظه تنها یک معنی داشت. دشمن به قلعه نزدیک شده است. آیا این نیروهای سرخورده و بیاعتماد به نفس میتوانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند؟ مطمئن بودم که نمیتوانند.
صدای پایی شنیده شد. و مردی سراسیمه و بدون اجازه وارد زندان شد؛ بدون توجه به من و کاترین جلوی تئون زانو زد و گفت «سرورم، خبر رسیده که فرماندهی نیروهای آیسراپی، شاهزاده آدریان (Hadrian) هست.» تا جایی که میدانستم، ادریان پسر دیوانهی پادشاه آیسراپ بود که به سنگدلی و غیر قابل پیشبینی بودن معروف بود. او آنقدر بدنام بود که یکی از تهدیدهای آینده برای امپراطوری آیسراپ محسوب میشد و حتی بارها سوءقصدهایی به او در دربار آیسراپ صورت گرفته بود! اما هر بار جان سالم به در برده بود. سرنوشت قاتلان و خانوادههای آنها بسیار دردناک بود. مرد ادامه داد. «خبر رسیده که غارت دشمن خیلی وحشتناک بود و تعداد زیادی از مردها و زنها بعد از تصرف زمینها به بدترین شکل به قتل رسیده بودند.» تئون با صدای خشمناکی گفت «چطور ممکنه که بعد از این چند روز تازه شما احمقها بفهمین که فرمانده دشمن کی بوده؟ چرا چیز به این واضحی رو زودتر نفهمیده بودید؟» مرد در حالی که سعی میکرد ترس خود را پنهان کند گفت «سرورم ظاهرا دشمن سعی کرده هویت فرمانده را پنهان کنند. اون از پشت جبهه فرمان را صادر میکرده و بعد از تصرف هر روستا یا شهر به آن وارد میشده.» تئون با استیصال پرسید «الان کجاست؟». مرد پاسخ داد «آنها تنها ۳۰ مایل با قصر فاصله دارند. تعداد زیادی منجنیق، هم همراه آنها است.». این بار بر خلاف انتظارم تئون خیلی آرام بود و به نرمی خطاب به مرد گفت «میتونی بری». وقتی مرد از آنجا خارج شد تئون رو به من کرد و گفت «من مطمئنم که نمیتونیم بیشتر از یک ساعت در مقابلشون مقاومت کنیم. از همین حالا باید آمادهی فرار بشیم. الان زودتر به اتاقمون برو و هر چی فکر میکنی برای یک سفر یک روزه نیاز داریم بردار. ما از یک در پشت قصر میریم بیرون و با دو تا اسبی که برامون آماده شده میریم به سمت آمیان. احتمالا امروز تلفات دشمن خیلی زیاد خواهد بود. و وقتی به نیروهای دیگهمون در عقب ملحق بشیم، میتونیم شکستشون بدیم.» بعد نگاهی به کاترین که بسیار صدمه دیده بود کرد و گفت «تو هم همراه ما میای. برای همین دو تا اسب آماده کردیم، وگرنه حرکت کردن با یک اسب امنیت بیشتری داشت». صورت کاترین بیشتر از وحشت نشان از خستگی داشت، او نگاهش را به نشانهی اطاعت (و شاید نفرت) پایین انداخت.
من و تئون به اتاقمان رفتیم و کاترین هم با زحمت و کمی هم تعلل دنبالمان میآمد. اون به شدت خسته، بیمار و مجروح بود. علاوه بر مشکلات فیزیکی به وجود آمده برای او، غم سنگینی هم در وجودش زخم میزد. او قاتل پدرش بود. بنابراین تا میتوانستم سعی میکردم که تنش جدیدی برای او ایجاد نکنم.
لباسها و وسایل کاترین بعد از اینکه به زندان منتقل شده بود، هنوز در جای قبلیاش، یعنی کمدی در اتاق من و پادشاه نگهداری میشد. وقتی وارد اتاق شدیم کاترین با صدای ضعیفی به من گفت «سرورم، بیرون خیلی سرده و منم دیگه جونی توی بدنم ندارم. ازتون خواهش میکنم من رو با خودتون نبرید… من همین جا هم به زودی خواهم مرد. اگرم خودم نمیرم، سربازهای دشمن منو میکشند.» با خشم به او گفتم «مگه نشنیدی که پادشاه چی گفت زنیکه؟ تو با ما میای.» همان لحظه تئون که داشت از توی گنجهاش چیزی برمیداشت نگاه غضب آلودی به او کرد «کاترین خفه شو. کارم باهات به این زودیها تموم نمیشه» بعد رو به من ادامه داد «من دیشب وقتی که تو نبودی دستور دادم یک گروهان کاملا مسلح تمام وسایل باارزش قصر رو به جایی که میریم منتقل کنند. البته اونایی که میشد بدون سر و صدا و ترسوندن مردم برشون داشت. ولی باز هم ممکنه تو یا این حیوون وسایل با ارزشی داشته باشین. زودتر آماده بشید. من یک ربع دیگه جلوی در خروج مخفی میبینمتون» این را گفت و از اتاق خارج شد.
در آن لحظه استفاده از زمان برای ما خیلی مهم بود بنابراین به سرعت شروع به جمع کردن وسایلی کردم که برایم اهمیت داشتند. به کاترین هم دستور دادم که اگر چیز بدرد بخوری دارد از توی کمدش بردارد. البته میدانستم که تمام جواهرات و وسایل قیمتیاش را از او گرفته شده بود. حتی تئون یک گردنبند زیبا که هدیهی پدرش در روز عروسی بود را از او گرفت و به من داده بود! به هر حال کاترین که به سختی راه میرفت سمت کمدش رفت و انگار دنبال چیز خاصی میگشت. ظاهرا آن را نیافت. رو به من گفت «خانم، من یه شنل آبی رنگ داشتم، شما میدونین کجاست؟»، من که فکر میکردم دنبال چیز مهمتری باشد، یک لبخند طعنهآمیز زدم و گفتم «من میتونم یه شنل بهت قرض بدم». کاترین با دستپاچگی گفت «آخه خانم اون شنل خیلی گرمه. منم اصلا حالم خوب نیست. من هیچ چیز مهمی اینجا ندارم، ولی لطفا بذارید شنلمو تنم کنم چون تب و لرز دارم» یادم بود که شنلش را به یکی از خدمتکارها داده بودیم «اون شنل رو دادم به میچی (Michi).» زیر لب گفت «بله خانم» و به سمت در راه افتاد. گفتم «انقدر مهمه حالا؟ یکی از شنلهای منو بردار. منم شنل گرم زیاد دارم». سرش را پایین انداخت و گفت «آخه اون شنل رو مادرم بهم داده بود». دوباره با لحنی که مسخرهاش کرده باشم گفتم «مادر جندهت» همینطور که سرش پایین بود به راهش ادامه داد. با سرعتی که او راه میرفت، اتاق میچی در طبقهی پایین پنج دقیقهای از ما فاصله داشت. بنابراین بهش گفتم «فکر احمقانهای به سرت نزنه. به کسی حرفی نزن. همون جا جلوی در اتاق میچی منتظر بمون تا منم بیام و بعدش بریم سمت در پشتی»
من و کاترین سر موقع جلوی در مخفی قصر به تئون رسیدیم، دو اسب برای ما آماده شده بود. تئون کتی را بلند کرد و روی اسب خودش گذاشت. بعد هم خودش سوار شد. من هم روی اسب دیگر نشستم. ما آمادهی رفتن به آمیان بودیم. تئون به من گفته بود که کاترین در حقیقت گروگان ما است. بعد از حدود ده دقیقه سواری، وارد جنگل بزرگ آمیان شدیم. یک راه مخفی مناسب برای رسیدن به آمیان وجود داشت و قرار بود از این طریق به آنجا برسیم. جنگل از اینجا تقریبا تا دروازهی استحکامات ادامه پیدا میکرد.
تقریبا تازه وارد جنگل شده بودیم که یک اتفاق بد برایمان افتاد. کاترین که ظاهرا نمیتوانست خودش را روی اسب کنترل کند، ناگهان غش کرد و از بالای زین به روی زمین افتاد. اسبهایمان را متوقف کردیم و من به سرعت خودم را بالای سر کاترین رساندم. تئون هم از اسب پیاده شده بود. چند لحظهی بعد، تیزی شمشیر دو مرد با لباس رزم را پشت گردنمان احساس کردیم. یکی از مردها گفت «تکون نخورید» و بعد داد زد «بیایید بچهها. شنل آبی! دستگیرشون کردیم. بانو کاترین اینجاست!» و رو به کاترین که حالا لبخند ضعیفی از رضایت در صورت خستهاش موج میزد گفت «چند روزه که منتظرتون بودیم بانوی من …»
نوشته: هانترس
انتشار این داستان در هر صورتی ادامه خواهد داشت. ولی اگر علاقهمند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری داستان را ادامه دهد، میتوانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF
نوشته: هانترس
اول از همه بگم که منتظر قسمت سوم بود . واقعا منی که حوصله ی خوندن تالکین با عظمت رو هم ندارم ، اما داستان تو رو دارم دنبال میکنم. دوس دارم یه نقد خوب به داستانت بنویسم ، اما صبر میکنم تا کامل بشه . با توجه به تعداد محدود شخصیت های فعال داستان ، انتظار ندارم که از ده قسمت بیشتر بشه .
استفاده از کلمات واژن و باسن ، با توجه به زبان داستان قابل قبوله اما به چون به نوعی پورنو هم هست ، به نظرم موضوعیت نداره ، یادمون نره که واژه ها هستن که مثل گلوله های رگبار مغز خواننده رو میشکافد.
خواستم یه چیز دیگه ام بگم ، دلسرد نشو از بازخوردهای اینجا. داستان تو قدش یه سر و یه گردن از تاپ تن های سایت بالاتره .
ادامه بده
پیروز باشی
داستان شما فوق العاده بود اما در لول این انجمن نبود به لحاظ همین خیلی استقبال نداشت . ممنون از زحمتی که بابت تایپ این داستان کشیدی
تقصیر منه پول فیلتر شکن میدم میام اینجا