زندان (۳)

1402/08/14

...قسمت قبل

  • باز هم یادآوری میکنم این داستان صرفا فانتزی هستش و هیچ تکه‌ای واقعی نیست. در ضمن این پارت تا تکه‌های آخرش صحنه سکسی نداره پس صبور باشید. ممنون از همگی

صبح با صدای فریاد نگهبان‌ها و کوبیدن باتوم به میله‌ی سلول‌ها از جا پرید. برای صبحانه بیدارشون کرده بودن. نورا فوری لباساش رو پوشید و از تخت اومد پایین. هم‌سلولیش قبل از اون آماده شده بود. نورا کنار زن، که یادش اومد هنوز اسمش رو نمیدونه، ایستاد. اختلاف قد چندانی نداشتن، ولی زن به خاطر هیکلش خیلی بزرگ‌تر دیده میشد. زن از گوشه چشم نگاهی به نورا انداخت: اگه میخوای سالم بمونی پیشنهاد میکنم خیلی جلب توجه نکنی و هرچی شد ساکت بمونی.
نورا میخواست بپرسه منظورش از هرچی چیه، ولی یه حسی بهش میگفت به زودی میفهمه.
در باز شد و اول زن و بعد نورا رفتن بیرون. همه‌ی زن‌های دیگه از سلول‌ها بیرون اومده و تو صف منظمی راه افتادن سمت سالن غذاخوری. نورا نگاهی سریع به زن‌های توی صف انداخت. اکثرشون چهره‌هایی کاملا معمولی داشتن، از اون چهره‌هایی که هر روز تو خیابون از کنارشون عبور میکنی و انقدر عادی هستن که بعدا هرچقدر هم تلاش کنی به یاد نمیاری. اما بعضی‌هاشون قیافه‌هایی متفاوت داشتن، پیرسینگ، تتو، مدل موهای عجیب. بعضیاشون ترسناک بودن.
از راهرویی که سلول اونا داخلش قرار داشت خارج شدن و سه تا صف دیگه که از سه تا راهروی دیگه‌ی بند اومدن کنارشون قرار گرفت. زندانی‌ها تو چهار صف، زیر نظر نگهبان‌هایی که باتوم‌هاشون رو تهدیدآمیز تو هوا تکون می‌دادن حرکت کردن و از بند زنان خارج شدن.
همزمان با اونا، زندانی‌های مرد هم از بند مردان اومدن بیرون و تمام زندانی‌های اون بخش با هم رفتن سمت سالن. برخلاف انتظار نورا، هیچ صدایی بلند نشد، همه در سکوت کامل مثل یه سری آدم قانون‌مند و متمدن حرکت میکردن.
سالن غذاخوری، سالنی بود بزرگ با تعداد زیادی میز و نیمکت‌ آهنی. سمت راست سالن، دو تا مرد و یک زن، که از لباس‌هاشون معلوم بود خودشون هم زندانی هستن، پشت میزی که جلوی آشپزخانه قرار داشت ایستاده بودن و تند تند سینی‌های غذا رو به دست زندانی‌ها میدادن. نورا پشت سر هم‌سلولیش توی صف غذا قرار گرفت، ولی درست قبل از این که نوبتش بشه دست قوی و مردانه‌ای روی شونه‌اش قرار گرفت و پرتش کرد عقب: جِیدا!
مرد داشت با هم‌سلولی نورا حرف میزد: نظرت چیه امروز بیخیال تمرین بشیم و بریم یه جایی؟
هم‌سلولی نورا، که حالا فهمیده بود اسمش جیداست، اول نگاه بی‌تفاوتی به نورا و بعد به مرد انداخت، بعد بدون این که جوابی بده سینی غذا رو گرفت و رفت. مرد که بدجور زیر نگاه افراد دور و برشون ضایع شده بود مشتی روی میز کوبید و چیزی زیر لب غر زد، سینی غذاش رو با خشونت از پسر جوان گرفت و رفت. دختری که پشت میز بود سری از تاسف تکان داد و سینی نورا رو داد دستش، انگار اولین بار نبود که از این اتفاقا می‌افتاد.
نورا نزیک‌ترین نیمکت خلوت رو پیدا کرد و نشست. اون سر نیمکت دراز، یه عده زن با قیافه‌هایی کمتر از بقیه تهدید آمیز نشسته بودن. نورا به جیدا نگاه کرد که چند تا میز اون طرف‌تر همراه ۷_۸ تا زن دیگه نشسته بود. اولین کلماتی که با دیدن اون گروه تو ذهن نورا شکل گرفت، شرخر و دردسر بود. زن‌ها تقریبا همشون تتو داشتن، یکیشون قسمت بزرگی از صورتش رو طرحی شبیه دم اژدها زده بود. یکی دیگشون دست راستش کاملا از تتو پوشیده شده بود و دست چپش هم چند تا پراکنده داشت. زنی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، هیکلی درشت‌تر از بقیه داشت. پیرسینگ نداشت و فقط چندتا تتوی کوچک روی دست‌های عضلانیش که از زیر آستین‌های تا زده‌اش بیرون افتاده بود دیده میشد. قد بلند بود با هیکلی عضلانی و کمی مردانه، چهره‌اش کاملا معمولی ولی خشن بود و ابروهاش رو مدلی برداشته بود که چهره‌اش رو خشن‌تر کنه. یه حسی بهش میگفت رئیس اون اکیپ همین زنه. یاد گروه‌های دبیرستان افتاد که موقع ناهار دور هم جمع میشدن و با فریاد هاشون کافه‌تریای مدرسه رو روی سرشون میذاشتن.
گروه دیگه‌ای که نسبتا جلب توجه می‌کرد، گروهی متشکل از ۱۰_۱۲ تا مرد بود که دقیقا وسط سالن غذاخوری چند تا از نیمکت‌ها رو به هم چسبونده و نشسته بودن. اکثرشون بهشون میخورد تو دهه‌ی چهارم زندگیشون باشن، به جز دو نفر که موهاشون خاکستری شده بود و نزدیک ۵۰ بودن.
قبل از این که نورا بتونه تک تک اعضا رو دید بزنه، سنگینی نگاهی رو حس کرد. سعی کرد بدون این که توجه زیادی جلب کنه اطرافش رو بررسی کنه. اکثر زندانی‌ها بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن با هم بودن. چشم‌های نورا روی ۴ نفر که گوشه‌ی سالن روی نیمکتی که پشت ستون تقریبا پنهان شده بود نشسته بودن ثابت موند. ۳ مرد و ۱ زن، قیافه‌هاشون شبیه گروه‌های موتور سواری بود که ژاکت چرمی میپوشیدن و تو رستوران‌های وسط جاده دردسر درست میکردن. یکی از مردها به نورا زل زده بود، حتی وقتی نورا نگاهش کرد هم نگاهش رو بر نداشت، در عوض لبخندی تهدیدآمیز تحویل نورا داد. نورا سرش رو انداخت پایین و مشغول خرد کردن نون باگت خشکش شد. هیچ علاقه‌ای نداشت توجه اینجور آدما رو به خودش جلب کنه. فقط یکی از بازوهای مرد از کل بدن نورا سنگین‌تر بود.
_همگی گوش کنید!
صدای مردانه‌ای که تو سالن پیچید فرصت فکر کردن به اتفاقات احتمالی آینده رو از نورا گرفت و اون برای این ممنون بود. یکی از نگهبان‌ها وسط سالن ایستاده بود و منتظر بود همه ساکت بشن تا حرفش رو ادامه بده: زندانی‌های جدید امروز خودشون رو به درمانگاه نشون بدن. بقیتون هم اگه نوبتتون شده برید.
همین! نه توضیحی درباره زمانش داد، نه کاری که باید انجام بشه، نه حتی باید کجا برن. اصلا چرا باید میرفت درمانگاه؟ نورا به صندلی تکیه داد و نونش رو گاز زد. به هر حال که تا ناهار کار خاصی نداشت.
صبحانه‌ی بی‌مزه‌اش رو زیر نگاه همون مرد شرخره و چند نفر دیگه داد پایین. حتی مطمئن نبود چی هست، ماده‌ای شبیه برنج شفته که انگار با گوشت‌کوب کامل لهش کرده بودن. بد مزه نبود، ولی مزه‌ای خاصی نداشت، حداقل از مزه‌اش نمیشد فهمید چیه.
سینی رو که نصف غذا توش مونده بود رو انداخت تو سطل و جزو اولین نفراتی بود که از سالن غذاخوری زد بیرون. نزدیک در ایستاد و منتظر شد تا چند نفر دیگه که مقصدشون درمانگاهه بیان بیرون تا دنبال اونا بره. کمی گذشت و فقط یه سری زندانی که ظاهرا اونا هم مثل نورا جدید بودن و هیچ ایده‌ای نداشتن درمانگاه کدوم قبرستونیه اومدن بیرون و هر کدوم یه گوشه ایستادن. البته چند تا از زندانی‌های قدیمی هم اومدن، ولی اکثرشون از در سمت راست وارد حیاط شدن یا برگشتن به بند، نورا هم جرات نداشت از اونا آدرس بپرسه. در که باز شد، نورا با دیدن گروهی که خارج شدن یخ زد، همون شرخر موتورسوار! نورا با نهایت سرعتی که داشت از دیواری که بهش تکیه داده بود جدا شد و رفت سمت حیاط.
حیاط زندان بزرگ بود، خیلی بزرگ. احتمالا همه‌ی زندانی‌ها داخلش جا میشدن. چهار تا ساختمونی که زندان رو تشکیل می دادند دور تا دور حیاط رو گرفته بودن و مثل دیوار چین، اونا رو از بقیه دنیا جدا کرده بودن. البته قسمت‌هایی بین دوتا ساختمان خالی بود که از لا به لاش منظره‌ی درخت و جنگل به چشم میخورد، البته تو این قسمت هم بین اونا و جنگل یه لایه سیم خاردار قرار گرفته بود.
سه تا از ساختمونا زندان بود، و یکیش با پلاک ساختمان اداری از بقیه جدا شده بود. به کهنگی بقیه زندان بود، ولی معلوم بود ازش بهتر نگهداری شده. در ساختمون اداری کاملا باز بود و تعدادی زندانی مشغول رفت و آمد بودن. نورا رفت اون سمت، از کنار گروهی مرد که به چشم خریدارانه نگاهش کردن و یکیشون سوت کوتاهی کشید گذشت و رفت داخل. برگشت و نگاهی به حیاط انداخت، گروهی که سعی داشت ازشون فرار کنه نزدیک در ساختمونی که ازش اومده بودن بیرون ایستاده بودن و همون مرده با اون سبیل‌های بلند که تقریبا از گوشه صورتش آویزون بود داشت اطرافش رو نگاه میکرد. نورا قبل از این که مرد ببینتش خودش رو از جلوی در کشید کنار.
نگاهش رو اطراف ساختمون چرخوند، با دیدن تابلوهای کهنه که نوشته‌های روشون تا حد زیادی کمرنگ شده بود و زندان حتی به اندازه‌ی یه رنگ کردن هم براش خرج نکرده بود، جلوتر رفت. راهنمای طبقات بود، درست مثل راهنمای یه اداره‌ی معمولی نوشته شده بود.
بین دو تا گزینه‌ی بهداری و اتاق پزشک گیر کرد. هیچ کدوم دقیقا اون درمانگاهی نبود که نگهبانه اشاره کرد بود. ولی هر دو تو طبقه‌ی اول بودن، پس خیلی سخت نبود که سوال کنه.
سمت راستش یه آسانسور وجود داشت ولی محل مخصوص کارت زدنی که کنارش نصب شده بود این پیام رو میداد که باید برای استفاده ازش کارت مخصوص داشته باشی، که نورا نداشت و حدس میزد بقیه زندا‌نی‌ها هم مثل اون باشن.
راه افتاد سمت پله، قبل از این که بهش برسه دوتا دختر نسبتا جوون ازش اومدن پایین و بدون این که به نورا نگاهی کنن رفتن بیرون. نورا پاش رو روی اولین پله‌ی سنگی گذاشت، نصف پله‌ها شکسته بودن و بقیشون پر از ترک بودن. یه مهتابی کم جون راهروی تاریک رو انقدر روشن کرده بود که جلوی پاشون رو ببینن، نرده‌های فلزی راه‌پله یه رنگ سبز بدرنگی داشتن و چند جا هم رنگ از بین رفته و فلز قهوه‌ای سوخته نمایان شده بود. راه‌پله‌ی دیگه‌ای کنارش به پایین میرفت. نورا از بالای پله‌ها نگاه کرد، چند طبقه پایین میرفت و شبیه دخمه‌های فیلم‌های قدیمی بود. با خودش فکر کرد شاید زندانی‌های خیلی خطرناک رو تو همچین جایی می بندند، یا میبرن اونجا شکنجشون میکنن.
افکارش رو پس زد و از پله رفت بالا. در طبقه‌ی اول رو باز کرد و به راهرو قدم گذاشت. راهرو نسبتا تاریک و خالی بود، فقط مردی جلوی یکی از اتاق‌ها که درش باز بود و نور میومد بیرون ایستاده بود. با پیچیدن صدای پای نورا، مرد نگاهی به اون طرف انداخت و بعد دوباره به داخل اتاق نگاه کرد. روی تابلوی کنار در عبارت اتاق پزشک نوشته شده بود. نورا از جلوش رد شد و نیم نگاهی به داخل انداخت. دکتری کچل و میانسال در حال معاینه‌ی مردی بود که پشتش به در بود، اما از موهای خاکستریش حدس زد که هم سن و سال خود دکتره.
اتاق بعدی تابلوی بهداری مردان کنارش نصب شده بود، و درست رو به روش بهداری زنان. نورا به بهداری زنان سرکی کشید، تعداد زیادی تخت دو طرف اتاق قرار گرفته بودن و با پرده از هم جدا میشدن، به جز یکی، بقیه خالی بودن. چند تا زن داخل اتاق بودن، یکی به میز تکیه داده بود، یکی روی تخت نشسته بود، بعضی سر پا بودن. دوتا زن، یکی جوان و اون یکی سن و سال‌دارتر با لباس‌های آبی و مخصوص توی اتاق حرکت میکردن. نورا انتظار داشت پرستارها پیراهن‌های کوتاه و سفید به تن داشته باشن ولی خب، اینجا زندان بود.
انتهای راهرو در دیگه‌ای باز بود و نور زردش اون تکه‌ی راهرو رو روشن کرده بود. نورا نگاه دیگه‌ای به اتاق انداخت، هر کاری که داشتن میکردن، فعلا نوبت اون نمیشد. رفت به انتهای راهرو، هیچ تابلویی کنار این در نبود. سرکی به داخل کشید، مردی پشت به در ایستاده بود و مشغول خوندن یک سری کاغذ توی دستش بود. لباسش مثل پرستارهای داخل اتاق بود، آبی از همون جنسی که لباس‌های بیمارستانی رو درست میکنن. موهای مشکی و کمی بهم ریخته بود، هیکلش تقریبا ورزیده بود و جوون به نظر می‌رسید. نورا با دست موهای قهوه‌ای و شلخته‌اش رو که تا بالای شانه‌اش بود رو مرتب کرد و از قصد، پاش رو روی زمین کشید. با شنیدن این صدا مرد برگشت و با تعجب به نورا نگاه کرد. قیافش بد نبود، چشم و ابرو مشکی، صورت کامل اصلاح شده، بینیش کمی کج بود و احتمالا قبلا شکستگی داشته. دور و بر ۳۰ سال داشت.
_بله؟
نورا چند بار پلک زد، چه مدت به پسره زل زده بود؟
_گفتن که… بریم به درمانگاه؟
_باید بری اتاق بهداری.
لحن صداش معمولی بود، برخلاف بقیه نگهبان‌ها و کارکنان زندان با خشونت حرف نمیزد.
مرد وقتی دید نورا تکونی نخورد ورقه‌های روی دستش رو گذاشت روی تخت: مشکلت چیه؟
_مشکلی ندارم. نگهبانه گفت زندانی‌های جدید برن به درمانگاه.
مرد سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد: برای ویتامین‌ها فرستادنت.
_ویتامین؟
مرد توضیح داد: غذای زندان از نظر مواد مغذی قوی نیست، واسه همین زندانی‌ها باید ویتامین دریافت کنن.
رفت طرف یخچال کوچکی ‌که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و دوتا آمپول ازش در آورد: بخواب روی تخت.
نورا رفت سمت تخت اتاق و دراز کشید. به مرد که در حال کشیدن آمپولا بود نگاه کرد: تو دکتری؟
_پرستارم.
مرد اومد سمت تخت. نگاه نورا به سرعت روی بدنش حرکت کرد و روی شلوارش توقف کرد، امکان داشت این پسر هم به همون چیزی فکر کنه که نورا فکر می‌کرد؟
با کشیده شدن شلوارش افکارش پراکنده شد. مرد الکل زد و سوزن اول رو فرو کرد. با وجود تمام تلاشش، آهی از دهن نورا خارج شد. مرد که ظاهرا کمی دلش برای نورا سوخته بود سعی کرد حواسش رو پرت کنه: اسمت چیه؟
_نورا. و تو؟
_دیوید.
آمپول دوم دردش از اولی بیشتر بود. نورا مجبور شد سرش رو به تخت فشار بده تا جیغ نزنه و سوال‌های دیوید که برای پرت کردن حواسش بود رو بی‌جواب گذاشت.
_خب تموم شد.
نورا هنوز سوزش سوزن رو احساس میکرد. دیوید چند لحظه پنبه‌ی الکی رو نگه داشت و بعد سرنگ‌ها رو انداخت تو سطل. شورت و شلوار نورا همچنان پایین بود، به پهلو خوابید و روش رو کرد سمت دیوید، و وقتی پرستار جوان حواسش نبود شلوارش رو تا بالا ران داد پایین: باید لطفت رو جبران کنم.
دیوید به نورا نگاه کرد، ولی به محض دیدن وضعیتش روش رو برگردوند: اوه خدای من!
نورا خندش گرفت، از روی تخت اومد پایین و بدون این که شورت و شلوارش که افتادن دور زانوهاش رو بالا بکشه اومد طرف دیوید: مشکل چیه؟ فقط میخوام جبران کنم. یا این که اگه دوست نداری میتونم فقط یکم برات ساک بزنم!
دیوید همچنان سعی میکرد به نورا نگاه نکنه: ما اجازه نداریم خیلی به زندانی‌ها نزدیک بشیم.
نورا دستش رو برد نزدیک شلوار دیوید: هیچ کس لازم نیست بفهمه.
قبل از این که فرصت کنه جایی رو بگیره، دیوید مچ دستش رو چسبید و تقریبا پرتش کرد طرف در: از اینجا برو، وگرنه یه جور دیگه‌ای باهات رفتار میکنم.
نورا جا خورد، شاید زیادی تند رفته بود؟ شلوارش رو کشید بالا و با هل بعدی دیوید، از در افتاد بیرون. به موقع موفق شد تعادش رو حفظ کنه که نیفته زمین.
دیوید در رو پشت سرش بست و نورا تو راهروی تاریک تنها موند. مردی که قبل از رسیدنش دم در اتاق بود هم رفته بود، و هیچ نوری از اتاق پزشک نمی‌تابید. نورا راه افتاد سمت ابتدای راهرو. تو تاریکی دستگیره‌ی در رو پیدا کرد و رفت داخل راه پله. چند تا پله‌ی اول رو که رد کرد، حس کرد صدایی به جز صدای پای خودش رو شنید. توقف نکرد که حسش رو تایید یا رد بکنه، با سرعت پله‌ها رو اومد پایین و رسید به پاگرد اول که یهو در طبقه‌ی همکف باز شد. سه نفر از همون گروهی بودن که تو غذاخوری دیده بود، موتورسوار‌ها، اون طور که قبلا بهش فکر کرده بود.
همون مرد سیبیلوئه که قبلا داشت با چشماش نورا رو میخورد جلو اومد: جایی میری خانوم کوچولو؟
نورا زیرلب لعنتی فرستاد و برگشت تا از پله‌ها بالا بدوئه، ولی با دیدن نفر چهارم گروه مسخرشون که جلوی در طبقه اول ایستاده بود ناامید شد. پس صدای پایی که پشت سرش شنیده بود مال این یکی مرده بود.
یهو دست‌ قوی‌ای جفت دست نورا رو از پشت چسبید و یه دست دیگه روی دهنش قرار گرفت: تو جدیدی مگه نه؟ یه تیکه گوشت جدید دست نخورده!
نورا تقلا کرد خودش رو از دست مرد رها کنه، اما مرده دست‌هاش رو قفل کرده بود. مرد با پا پشت زانوهای نورا کوبید و باعث شد با زانو روی پله بیفته، دستش محکم فک نورا رو چسبیده بود و نمیذاشت هیچ صدایی ازش در بیاد.
_هی یکیتون بیاد بهم کمک کنه این جنده رو ثابت نگه دارم. تو حواست به در باشه.
قدم‌هایی اومد سمتشون و لحظه‌ای بعد، تنها زن گروهشون کنار نورا زانو زد. زن چاقویی از تو جیبش در آورد و گرفت جلوی صورت نورا: صدات در بیاد قبل از این که کسی بتونه به دادت برسه سوراخ سوراخت کردم!
مرده که انگار تا الان از وجود چاقو خبر نداشت و سورپرایز شده بود خنده‌ای کرد: برای همینه ازت خوشم میاد!
مخاطبش زنه بود. زن نیشخندی زد و با تکان سرش موهای فر و قرمز رنگش رو داد عقب. مرده که حالا خیالش از بابت ساکت و مطیع بودن نورا راحت شده بود دست‌های رو برداشت. نورا جرات تکون خوردن نداشت، چاقو همچنان کنار صورتش تو دستای پر قدرت زن بود.
مرده لبه‌های شلوار کشی نورا رو گرفت و سعی کرد بکشدش پایین، نورا از جاش پرید و دست‌هاش رو برد عقب: نه! ولم کن!
سعی کرد شلوار رو برگردونه سر جاش، ولی یهو زنه یکی از دست‌هاش رو تو موهای نورا فرو کرد و سرش رو کشید و چاقو رو گذاشت زیر گلوش: بهت نگفتم حرف زیادی بزنی چیکارت میکنم؟!
صداش آروم و تهدیدآمیز بود، اگه داد میزد کمتر ترسناک میشد. قطره اشکی از چشم نورا چکید، دست‌هاش رو ول کرد و گذاشت روی پله. زن با خشونت سر نورا رو فشار داد پایین، حالا کون نورا کامل هوا بود. مرده دوباره دستش رو انداخت دور شلوار و این بار با یه حرکت شلوار و شورت نورا رو تا زانو کشید پایین: جوون عجب کس و کون خوبی داره!
مرد انگشتش رو روی کس نورا کشید و حرکت داد: جنده خیس خیسه!
راست میگفت، ولی نورا به خاطر خیال‌پردازی سکس با دیوید خیس شده بود، نه مورد تجاوز قرار گرفتن توسط یه مشت گانگستر!
صدای خش خش پایین اومدن شلوار مرد می گفت که نورا باید خودش رو برای کار اصلی آماده کنه. از اونجایی که زن هنوز سرش رو روی زمین نگه داشته بود فقط می تونست حدس بزنه قراره چه اتفاقی بیفته. مرد کیر داغش رو بین لب‌های کس نورا کشید: چقدر خیسه! ببینم جنده تا حالا چند نفر گاییدنت؟
منتظر جواب نورا نموند و کیرش رو فشار داد داخل. دهان نورا باز شد اما نتونست جیغ بزنه. این بزرگ‌ترین کیری بود که تا حالا تجربه کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که مدت زیادی بود سکس نکرده بود، به هر حال از اون دوتا انگشتی که دیشب جیدا داخلش فرو کرده بود بزرگ‌تر بود و حس کرد دیوار‌ه‌های داخلی کسش کش اومدن.
_اوف چه تنگه! تا حالا کیر به این بزرگی نگاییدتت؟
کیرش رو تا انتها فرو کرد، نورا حس کرد چیزی تا جر خوردنش نمونده. مرد بی هیچ رحمی شروع کرد به تلمبه زدن، با هر رفت و برگشتش نفس نورا هم میگرفت. کسش درد میکرد، انگار هر دفعه که مرد کیر رو در میاورد کسش تنگ میشد و با فرو کردن بعدی دوباره جر میخورد. مرد سرعتش رو بیشتر کرد، صدای نورا باز شد و حالا با هر ضربه آه و ناله میکرد.
زن گانگستر دستش رو از روی سر نورا برداشت و مشغول مالیدن کس خودش شد، داشت از پورن زنده لذت میبرد.
مرده که همچنان داشت تلمبه میزد سرعتش رو کم کرد، نورا امیدوار بود نزدیک ارضا شدن باشه، اما یهو چنان ضربه‌ی محکمی داخل کسش خورد که کل بدنش به جلو پرت شد و اگه مرده نگرفته بودش احتمالا می خورد به پله. صدای جیغش در نیومد، مرد ضربه‌ی محکم دیگه‌ای زد، نورا از شدت درد گریه‌اش گرفت. ضربات آروم ولی محکم و عمیق بود، با هر ضربه انگار یه لایه‌ی جدید از کس نورا باز میشد.
_اوه لعنتی! دارم میام!
یکی از مردهایی که اونجا بود بلند گفت: هی! نریز داخلش!
یهو کیر ناپدید شد، از شدت درد کس آش و لاشش هیچ حرکتی نمی تونست بکنه. مرد با دست چند بار روی کیرش کشید و آبش رو ریخت روی پله‌ها. با دیدن این حرکت زن مو فرفری آهی کشید و تندتر کسش رو مالید. مرده یه نگاه به نورا کرد که همچنان روی پله به همون حالت مونده بود: هی پسرا! این کس رو از دست ندین!
شنیدن این حرف نورا رو به وحشت انداخت، کسش دیگه طاقت نداشت. یا اونا خیلی سریع بود یا نورا زمان رو گم کرد، در هر حال قبل از این فرصت حرکت پیدا کنه، دو جفت دست قوی و جدید از روی پله بلندش کردن و لباساش رو کامل در آوردن. کشیدنش روی پاگرد، نورا میخواست مقاومت کنه، اما حتی نمیتونست پاهاش رو ببنده.
یکی از مردها دراز کشید روی زمین و کیرش رو در آورد و مشغول مالیدنش شد. نورا فهمید مرده چه قصدی داره، ولی جونی برای این پوزیشن نداشت.
تقریبا پرتش کردن روی بدن مرد، ذهن نورا تازه داشت به کار می‌افتاد و اطرافش رو می‌دید، این یکی جوون‌تر از مرد سیبیلویی بود که چند دقیقه قبل جرش داده بود. موهای کوتاه مشکی داشت و شاید اگه شرایط اینجوری نبود میتونست جذاب باشه.
مرده پاهای نورا رو گرفت و کیرش رو با کسش تنظیم کرد، دست‌های دیگه‌ای زیر بغل نورا رو گرفته بودن تا ول نشه.
به محض این که کیر داخل شد، نورا آه بلندی کشید. این یکی کوچک‌تر بود، شاید هم‌ کس نورا گشاد شده بود. به هر حال دردش کمتر بود و شاید میتونست ارضا بشه.
مرد آروم مشغول بالا و پایین کردن کمرش شد و سینه‌های نورا رو گرفت. فشارشون میداد و با انگشت نوکشون رو له میکرد، دردناک ولی لذت‌بخش!
دستی کمر نورا رو به پایین هل داد، سینه‌های نورا روی لباس زندان زبر و خشن مرد زیرش کشیده شد و سرش رو تقریبا گذاشت رو سینه‌اش. ضربه‌های آروم همچنان بهش لذت میداد و مسکنی بود برای درد چند دقیقه قبل. از زاویه‌ای که قرار گرفته بود پایین پاگرد رو دید، اون مرد سیبیلو که تا چند دقیقه قبل داشت انتقام اجدادیش رو از نورا میگرفت حالا مشغول کردن زن موفرفری بود، از لبخند زن معلوم بود به اون کیر عادت داره.
دستی روی کمرش کشیده شد، دستی که متعلق به پسر جذاب زیرش نبود. پاک نفر چهارم رو فراموش کرده بود، داشت چیکار میکرد؟
ضربه‌ها متوقف شد و انگار منتظر چیزی بود. دست دوباره روی بدنش حرکت کرد و لپ‌های کونش رو باز کرد: اخخ عجب کونی داره!
ذهن نورا موفق نشد به موقع پردازش کنه، کیر نفر چهارم با یه ضربه تا انتها تو کونش فرو رفت!
چشم‌های نورا سیاهی رفت، کل بدنش آتیش گرفت و حس کرد یه تجربه‌ی نزدیک به مرگ بدست آورد. دهنش باز موند و حتی نتونست جیغ بزنه. اشک‌هاش بی‌اختیار سرازیر شدن، فکر میکرد درد چند دقیقه قبل وحشتناک بود، ولی در مقابل این یکی هیچ بود.
با کوچک‌ترین تکونی که کیر داخل کونش خورد جیغ کشید، اما پسر زیرش بلافاصله انگشتاش رو تو حلقش فرو کرد و جیغش رو خفه کرد. پسر پشتی که داشت با لپ‌های کون نورا ور میرفت شروع به حرکت کرد، با هر حرکت جلوی چشم‌های نورا تاریک میشد و سوراخ خشکش یه دور جر میخورد. بی‌حال روی مرد زیری افتاد. وقتی دوتا مرد همزمان شروع به حرکت کردن تازه معنای گاییده شدن رو درک کرد. بی‌صدا گریه میکرد و منتظر بود تا زجر بی‌پایانش تموم بشه. چند دقیقه به اندازه‌ی چند ساعت براش گذشت، و حتی وقتی دوتا مرد کیراشون رو در آوردن و نورا رو گذاشتن زمین همچنان مغز نورا فرمان نمیداد. نورا نفهمید کی اون چهارتا از اونجا رفتن، وقتی به خودش اومد که دمر روی زمین کنار لباساش افتاده بود. فکر تکون دادن پاهاش یا حتی بستنشون وحشتناک بود، لباسش رو روی بدنش کشید و منتظر شد.

نوشته: سحر


👍 14
👎 0
34201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

956571
2023-11-05 23:51:24 +0330 +0330

داداش تو کصخلی چیزی هستی ؟ یا زیاد کونت گذاشتن ؟

0 ❤️

956584
2023-11-06 00:48:39 +0330 +0330

بد نبود

0 ❤️

957261
2023-11-09 20:53:39 +0330 +0330

عااااالی بووووود بازم بنویس

0 ❤️

957968
2023-11-14 15:36:54 +0330 +0330

کجاااااایی؟ بازم بنویییییس

0 ❤️