مادر دوستم که شد معشوق بی انتهایم (۲)

1402/11/22

...قسمت قبل

پیشگفتار : ممنون از تمامی انتقاد ها و کمک هاتون که داخل کامنت ها کردید …
همان طور که اشاره کرده بودم اولین تجربم بود لذا فکر میکنم یکم انتقاد ها زیادی بی رحمانه و یه طرفه بود …به هر حال متشکرم و حتما از تمامی پیشنهاد ها کمک میگیرم و انتقاد های چه بسا توهین آمیز رو به چشم دلسوزی میبینم …

فرداش پنجشنبه بود و تا ظهر خوابیدم که با زنگ مامانم از خواب پریدم…
+سلام پیام خوابی هنوز چرا
-نمیدونم دیشب خیلی خسته بودم حالم خوب نبود بیشتر خوابیدم
+به نظرم عصر پاشو برو بیرون یه سر . من امروز کار دارم یکم دیر تر میام .فریال مثل اینکه حالش خوب نبوده نیومده …
-باشه یه کاریش میکنم

منم پاشدم یکم کارامو کردم و ناهاری خوردم بعدش زنگ زدم به سورنا که باهاش عصر قرار بذارم یه بیرونی با هم بریم .

+سلام پیام جون چطوری؟
-سلام سورن خان خوبی تو
من امروز حوصلم خیلی سر رفته هستی یه سر بیرون بریم ؟
+اره اره هستم …حدود ساعت 4 بیا دم خونه با هم بریم بیرون …
-حله میام فعلا

منم بعد قطع کردن رفتم حاضر شدم که کم کم برم بیرون …یکم رفتم دور دور تا ساعت 4 بشه …حدود ساعت 3:45 رفتم دم خونشون …زنگ رو زدم که فریال آیفون رو برداشت و گفت بهم سورنا رفته بیرون برام یه چیزی بگیره الان میاد ، بیا بالا تا بیاد …

منم رفتم بالا و در زدم …فریال در رو باز کرد .وقتی دیدمش تمام فکر های شب قبل از جلوم رد شد …با هم دست دادیم باز هم بوسم کرد و منو برد سمت پذیرایی و خودش رفت آشپزخونه تا برام شربتی بیاره …

و منم از دور داشتم نگاهش میکردم …موهای کاملا سیاه بلند تا باسن ، پاهای کشیده ، دل و کمر بدون چربی و کاملا روی فرم ، پاهای سفید با ناخن های سوهان کشیده و لاک مشکی براق …
به خودم که اومدم دیدم فریال بالای سرم رسیده و داره با لبخند بهم تعارف میکنه …من شربتو برداشتم و خودش هم کنارم نشست.و شروع کردیم صحبت کردن در مورد مسائل متفاوت که سورنا تماس گرفت و به مامانش گفت که جنسی که میخواسته رو پیدا نکرده و میره جای دیگه …فریال هم بهش جواب داد باشه برو ولی پیام رسیده اینجا …سورنا هم عذرخواهی کرد و گفتم نیم ساعت دیگه قطعا میرسم و قطع کرد…

فریال ازم معذرت خواست و گفت باید یکم منتظر بمونم.منم هم خوشحال شدم هم استرس داشتم …استرس از این بابت که نکنه فریال بابت این اتفاقاتی که افتاده یادآوری بکنه و خوشحال از اینکه با کسی که هستم و میتونم وقت بگذرونم که خیلی دوسش دارم …

فریال پاشد که بره آشپزخونه . موقع بلند شدنش وقتی که تو اون قامت رعنا و بدن تراشیده رو میدیدی واقعا نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری و دلت نلرزه . در حال خودم بودم که
گفت : پیام ، حس میکنم خودت نیستی خاله .یه جوری شدی .همیشه شاداب تر و بازیگوش تر بودی چیزی شده ؟

من گفتم نه اصلا اصلا چیزی نشده فقط یکم ذهنم مشغول کار هامه …
فریال چشماش رو یکم ریز کرد . دوباره نشست سر جاش . با مهربونی خواست دستام رو بگیره که من تعلل کردم .یکم اخم کرد
+چرا نمیذاری دستت رو بگیرم؟ میخوام اگه مشکلی داری حلش کنیم با هم
_ نه اخه میدونی یکم …
+چی عزیز دلم ؟
_خجالت میکشم از اینکه دستم رو میگیری .

وقتی اینو گفتم به طرز عجیب و ناگهانی خنده اش گرفت و قهقهه زد . که باعث شد ناخودآگاه منم لبخند بیاد روی لبام .و یاد این جمله افتادم :

( خنده معشوقت درمانی بر درد تمام زخمهایی که نامردان بی رحمانه بر تنت آفریده اند)

_ چرا میخندی ؟
+از خودم میپرسم اخه چرا خجالت میکشی ؟
چرا یهو عوض شدی ؟
این همه سال پس چرا ممانعت نمیکردی ؟
_ اخه چیزه …ببین .اممم …وقتی مستقیم داریم صحبت میکنیم من یکم معذبم .یه کمی نمیتونم حرفایی رو که به نظرم لازمه بدونی بهت بزنم

وقتی اینو گفتم از جاش بلند شد . جلوم وایساد ، چشماش رو بست و دستای سفید و کشیده اش رو به طرفم دراز کرد .

+حالا پاشو پس بریم آشپزخونه حرف بزنیم و در عین حال بهم کمک کنی .چون خیلی کار دارم .اینجوری که یکم سرت گرم باشه شاید بهتر بتونی حرفات رو بزنی …

منم پاشدم …با هر دو دستم به صورت عکس زیر انگشتای زیبا با لاک سفید براقش رو گرفتم …

وقتش دستش رو گرفتم لبخندی بهم زد. چرخید و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم …از داخل یخچال چند تا گوجه خیار و کاهو بهم داد و گفت بشورم و سالادی درست کنم …منم رفتم سمت میز آشپزخانه و مشغول کار شدم و خودش هم رفت پای گاز …

صندلی که من روش نشستم دقیقا روبرو گاز بود و این یعنی من پشتم موقع حرف زدن به فريال بود که این بهترین فرصت برای من بود بدون چشم تو چشم شدن و خجالت حرفام رو بزنم …

یکم که گذشت فریال گفت :

+خب شازده من منتظرم حرفای شما رو بشنوما .
_ قول میدی هیچ قضاوتی در موردم نکنی وعصبانی نشی؟
+قول قول …مطمئن باش.

منم شروع کردم از اول ماجرا رو تعریف کردن . بدون هیچ کم و زیادی . در تمام این مدت فريال سکوت کرده بود و سر و پا گوش بود.

_ … و اره این همه چیزایی بود که در مورد تو اتفاق افتاده بود و مثل یه بار تو داخل قلبم سنگینی می کرد .امیدوارم درکم کنی .

نفس عمیقی کشید و پرسید :
+همه حرف هات تموم شد؟
_ اوهوم.
+بیام پیشت بشینم؟
_ هر جور راحتی .

پاشدم که روبروش بشینم که کاری کرد که سرجام میخکوب شم .
دستش رو گذاشت رو شونم و به صورت زیر از پشت بغلم کرد و گردنم رو … بوسید …



بدنم سرد شد .
موهای تنم سیخ شدن .
و با تعجب برگشتم و نگاهش کردم .

بهت رو از داخل چشمام خوند، دستم رو گرفت و لبخندی زد و گفت :
+نگران نباش .رازت اینجا محفوظه تا ابد .

و دستم رو گذاشت روی قلبش …البته کمی بالاتر از سینه اش که حق مطلب ادا بشه و اتفاق ناگهانی دیگه ای نیفته …

منم فقط نگاهش میکردم که به خودم اومدم و دیدم قطره ای اشک شوق از چشمام پایین ریخت …

وقتی اینو دید ، با دستش اشکم رو پاک کرد و و خیلی اروم و ریلکس بغلم کرد و اروم زیر گوشم زمزمه کرد :
+منم خیلی دوستت دارم .خیلی. بیشتر از آنچه فکرش رو بکنی … همیشه به چشم پسرم نگاهت میکردم .اما الان دیگه خیلی برام سخته به اون چشم نگاهت کنم …یکم بهم فرصت بده عزیزم .

و سینه ام رو بوسید …


در آغوش هم بودیم که چرخاندن صدای کلید در ما رو از هم جدا کرد .
سورنا وارد آشپزخانه شد .معذرت خواهی کرد بابت تاخیر زیادش …
و با همدیگه به سمت در رفتیم …

موقع بیرون رفتن فريال برای بدرقه اومد .
با لبخند نگاهم میکرد .

کفشامون رو پوشیدیم و بیرون رفتیم و اخرین چیزی که من بعد خداحافظی از فریال بین در نیمباز دیدم ، لبانش بود که زمزمه میکرد:

به زودی میبینمت عزیزم …

چشمکی زد و در رو بست …

این بود قسمت دوم .فکر میکنم بهتر از قسمت اول شد …
با حمایت هاتون و پیشنهاداتون قطعا قسمت سوم که بسیار هیجان انگیز خواهد بود و اصلی ترین بخشه ، بهتر خواهد شد …

نوشته: wolf of persia


👍 32
👎 11
33401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

970619
2024-02-11 23:29:33 +0330 +0330

به عنوان داستان فانتزی قابل پذیرش بود…یه کم جمع چور تر بشه مطمینابهترمیشه…

2 ❤️

970668
2024-02-12 02:27:27 +0330 +0330

کخوب بود ولی خیلی کوتاه بود بیشتر باشه بهتره و هرچی قسمت هاش کمتر باشه بهتر هست بعضی داستانها واقعا نمیشه چند قسمتش نکرز مثل عضوخای خونی

1 ❤️

970682
2024-02-12 03:21:32 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

970694
2024-02-12 07:58:56 +0330 +0330

یا زودتر بزار یا طولانی تر

1 ❤️

970731
2024-02-12 15:46:04 +0330 +0330

کیرم تو اون مغز متوهشت لاک های سیاه براق
لاک های سفید براق مانند عکس زیر
تورو باید بدن جانی از هرسین با هفت روش نامتقارن ونامنظم ترتیب داد

0 ❤️

970989
2024-02-14 11:08:07 +0330 +0330

داستانت کوتاهه قسمت های بعدی رو زود تر آپلود کن
خیلی قشنگه داستانت

1 ❤️

971178
2024-02-15 18:01:03 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️