تازه کمی پلک هام سنیگن شده بود که صدای چرخیدن کلید تو در رو شنیدم،صدا قیژ در ،و بستن شدن محطاتانه ش.
همیشه این گوشای لعنتی خیلی تیز بودن،زیادی…
باید چیکار میکردم،همیشه مغزم تو این شرایط فقل میکنه.
نمی دونستم کار درست چیه بلند شم برم و باهاش حرف بزنم ،و بگم که چیز هایی رو که نباید شنیدم،یا نه.
اصلا انگار نه انگار.
اخه احساس میکنم خودش هم میدونه من یه چیزایی فهمیدم.
صدا برخورد چیزی ، رشته افکارم رو پاره کرد ،و تنها کاری که غریزی کردم، خودم رو زدم بخواب.
همه جا تاریک بود.
زیر پلک های من،
و بازم گوش هام بودن که میتونستن ببینن و درک کنن.
در اتاق به ارومی باز شد.
هیچ صدایی نمیاد .
و دوباره صدا در.
اه لعنتی نمیدونم الان توی اتاقه و یا رفته تو سالن.انتظاری کشنده، که انگار ثانیه ها ساعت وار میگذرن.
هیچ صدایی نیست،تاریکی محض برای گوش و چشم.
و من منتظرم تا بلکه تاس حوادث بهم کمک کنه تا یه قدم از این ،مِه مبهمِ حرکت بعد ،بیرون بیام.
که عادل فردوسی پور با همون صدا تو دماغی خاصش ،که ناگهان ولومش رو بالا میبره ،حرف زد …
تموم.
نغسی که تمام مدت تو سینه م حبس بود بلاخره فرار کرد.
کمی بلند شدم ، دوتا دستامو فشار دادم تو موهام،کاش کمی باهوش تر بود.
تا با قاعده ی ،هرچه پیش امد خوش اید ،پیش نمیرفتم.نامیدانه به در نگاه کرد.نمیدونم شاید انتظار داشتم بعد از دعوای چند ساعت پیش، حداقل دل و دماغ نود دیدن نداشته باشه.نمیدونم شاید باید وقتی وارد اتاق میشد حداقل اروم می پرسید، بیداری؟
نمیدونم حس مبهمی داره،از اون آزار دهنده تر ،بلاتکلیفی لعنتیه.
نمیدونم برم بیرون و مغز رو روی زبونم منفجر کنم، یا نه فردا ضامن نارنجکم رو بکشم،یا نه اصلا بهتر بزارم همه چیز برام روشن تر شه.
وای خدا،دارم دیونه میشم.
کاش باهوش تر بودم.
چندتا نفس عمیق کشیدم.
با خودم تکرار کردم.
میری بیرون، یه پوکر فیس عالی ازت میخوام ،میشینی روبه روش ،و صبر میکنی تا اون ،اول واکنش نشون بده.
وبعد مثل مهره های شطرنج پیش میرید.اگه حدسم درست باشه، به هرحال من بازندم.فقط حقیقت عریان نصیبم میشه،این همون چیزی که می خوام.
چندتا نفس عمیق دیگه کشیدم و اروم بلند شدم.
مثل صحنه های اسلو موشن فیلم ها،دست خودم نبود،بدنم یخ زده بود از پایان وحشت داشتم.
قدم برداشت انگار چیزی کشیده بودم بدنم در اختیارم نبود ،دستورات دیر تر اجرا میشدن.
دستگیر رو گرفتم که …
صدا زنگ گوشیش امد.
یه کم تعلل کردم…
فوری جواب داد.
و الویی که خیلی سریع تُنش پایین امد.
معلوم بود به سرعت رفته بیرون.
به خودم لعنت فرستادم اگه کمی سریعتر تصمیم میگرفتم و دل دل نمیکردم الان بیرون بودم و اونم راه فراری نداشت.
اه کاش کمی باهوش تر بودم.
اگه الان برم و !..اخه یهو ،سر خر کج کنم طرفش !،مثل جن جلوش ظاهر شم!،که چی .
میتونه جمعش کنه.
اون ادم باهوشیه و مدیرت بحرانش خوبه.
من بازنده میشم.
برگشتم توی تخت…خدایا مستأصل م،چیکار باید بکنم اخه.
نمیخوام این بار ببازم.
نمیخوام فکر کنه چقدر من کودن هستم، یا اینکه چقدر خودش باهوشه و زیرکه.
این بار نه.
بس کن بس کن،بس دیگه حوا.
پاشو غریزی عمل کن به هر حال تو بازنده ای،اگه حدست درست باشه که باختی،تمام دارایی تو .
اگه هم اشتباه باشه که ،بازم باختی این و اونش ،فرق نمیکنه اخه.
اگه کلا اشتباه کنم چی ؟،اگه حرفای بچه ها یه مشت شوخی مسخره باشه ،مثل همیشه که ادم نمیدونه، ایا آبستن حقیقته ،یافقط لودگی بی اساسه.
بس کن دختر…
غریزی عمل کن.
این یه بازی نیست،یه پرده از یه نمایشه، باید اجرا شه.
تو هم بازیگری ،هم تماشاچی.
سریع بیرون امدم و حیرون ،باچشمام دنبالش گشتم، که نگاهمون تلاقی کرد.
گوشی هنوز تو دستش بود ،اما از گوشش کمی فاصله داشت،انگار دیر رسیدم باز .
تماس تموم شده بود.
+بیداری ؟!
سریع انالیز کردم ،لحنش کمی مشوش بود.
_اره بیدار بودم.
+چرا نیمدی بیرون ،مونده بودی تو اتاق چرا؟
هنوز سرجاش میخ بود.
نمیخواستم موش و گربه بازی بشه از همون اول .باید یکم باحوصله پیش برم.
رفتم و روی مبل جلو تلویزیون ولو شدم.طوری که پشتم بهش بود.
_چه میدونم.
انگار تازه از شوک درامده باشه تکون خورد و امد تا پیشم بشینه
+خوبی؟
چه سوال مضحکی.بعد از اون قشقرق،بعداز اون همه توهین،رهام کرد و رفتن و حالا برگشته بعد از نیمه شب ،کجا بوده تا حالا،باکی بوده؟
شاید بهتره هرچی تو ذهن میاد رو بگم.
اما اون خیلی زیرکه و من نه به اندازه اون.
نوشته: ellie
عزیزان این اولین تجربه داستان نویسی من هست،پیشاپیش،عذر خواهی میکنم،بابت تمام نواقص.
اولینش اینه که متاسفانه قسمت اول داستان رو به خاطر اشتباه شخصی کامل نفرستادم.
و داستان در جای نادرست به پایان رسید.برای قسمت اول.
امیدوارم برای قسمت های بد اشتباهاتم کم تر بشه.
ایشالا که قسمت به قسمت بهتر میشی!
لایکو داشته باش تا بینیم چ میکنی!
کشمکشهای درونی بانویی که با همسرش مشکلی دارد ولی از انجا که خودرا برخوردار از سطح هوشی لازم برای مقابله با همسرش که مدیریت بحران میداند و باهوشتر است ( و یا باهوشتر دانسته شده) نمیداند جسارت مواجهه با مشکل مشترکشان را بواسطه ی وسواسی که در مورد نحوه بیان و طریقه اثبات دانسته هایش پیدا کرده در خود نمیبیند وبجای خلق فرصت دایم منتظر پیدا کردن فرصت است و…
امیدوارم در قسمتهای آتی کمتر با تکرار واژه ها سر بسر حوصله خواننده بگذارید لایک ۴
شیوه نگارشت زیباست ادامه بده منتظر قسمت های سکسی داستانت هستم بدرود
روح بیمار عزیز ممنون از حمایتت.
تمام تلاشم رو.میکنم که قسمت های بعدی قابل قبول تر باشه.
بازم ممنونم
ممنون از نقدتون.
ممنون از حمایتتون دوست عزیز« ﺑﻮﺫﺭﺟﻤﻬﺮﺟﻐﺘﺎﭘﻮﺭ»
اما نمیشه، کتمان کرد که بخشی از شخصیت داستان قسمتی از من رو یدک میکشه،و من معمولا وقتی آشفتم و یا نتونستم تصمیم گیری کنم،اونقدر چیزی رو تکرار میکنم تا مغزم خسته بشم از افکار بهم ریخته.
از شما هم ممنون از نقدتون.
ممنون از حمایتتون.
«lavey»عزیز از شما هم بابت قوت قلبی که دادید ممنونم.
و عذر خواهی میکنم،بابت ناامید شدن بقییه دوستان.
تلاش میکنم بهتر باشم
شروع داستانت ادبی و سنگین بود و درست خط بعدی محاوره ای شد…
نکات گرامری و دستوری خیلی جاهاش لنگ میزد
داستان به سرانجامی نرسیده کات شد
موفق باشی
حس میکنم وقتی نوشتی باز خوانیش نکردی
اکه بعضی جاها نصفه نیمست
وقتی مینویسی ذهنت خلاقانه کار میکنه ولی دستت به اندازه ذهنت تند نویس نیست که پشت هم بنویسه واسه همین بعد از تموم کردن نوشته باید چندین بار بخونیش و باز نویسیش کنی
موفق باشی
دوست عزیز سپیده ،ممنونم از نقدتون.
اما متاسفانه من به همین بهم ریختگی از لحاظ دستوری حرف میزنم و مینویسم.
سبک نوشتنم اینه.
اما برای نظمش تلاش میکنم.
دوست عزیز ماهان امیر،با اینکه چند بار مرور کردمش،اما انگار باز هم بازنگری میخواسته.
مغزم به زبون خودش میگه و من باید با دست کندم با گوشی تایپ کنم.
دوست عزیز ماهان امیر،درست میگید،با اینکه چندبار خوندش،اما انگار بازهم بازنگری میخواسته.
ذهنم به زبون خودش میگه و من باید با دست کندم و با گوشی تایپ.کن
زیبا بود، اگه کار و نوشته اولتونه که عالی بود.
شک بد کوفتیه،مثل سوهان روان آدمو میخوره.با شک نمیشه زندگی کرد.با یقین بد میشه زندگی کرد،بالاخره باهاش کنار میای یا تصمیم درست و متناسب رو میگیری.اما با شک نمیشه، حتی با شک خوب هم نمیشه زندگی کرد.
بنظر میاد پای شخص سومی در میان باشه و خیانتی احتمالی در حال رخ دادن باشه.بنظر من در همچین موقعیتهایی نکته مهم و اساسی اینه که از قبل فکرامون رو کرده باشیم و بدونیم با اطلاعاتی که بدست میاریم چکار میخایم بکنیم و تازه اونوقت تلاش کنیم که شکمون رو به یقین تبدیل کنیم.
ادامه بده،، لایک
بانو جان در داستان نویسی پیاده کردن سبک جدید اشکال نداره اما ایراد گرامری و دستور زبانی و فعل و زمان ایراد بزرگ داستان محسوب میشه و نمیتونی سلیقه ای عمل کنی اگر میخوای داستان درست درمون بذاری و بدرد بخور باشه و پیشرفت کنی باید تلاش کنی مشکل رو برطرف کنی وگرنه …
الی عزیز حالا باید نظر بدم داستانت رو در ذهنم مرور کردم از چند جهت خوبه اما این داستان تا حدودی یه نوع تست هست یعنی تو در حال امتحان کردن خودت هستی بذار واضح بگم این میتونه متن یک فیلمنامه باشه البته اینو تو از جایی گرفتی و یه جاهایی تغییر دادی و این خلاقیت تو رو نشون میده و اگه با همین شکل جلو بری من حاضرم رو این فیلمنامه سرمایه گذاری کنم
واقعا ممنونم،ممنونم از دلگرمی که دادید.
دوست گرامی پیام امیدوارم قسمت های بعدی بهتر بشم.
دوست خوبم پوریا،ممنون از لطف تو.
اما واقعا از داستان و یا فیلمی برداشت نکردم،کمی شاخ و برگ دارتر از زندگی خیلی از ماهاست.همین.
خب بالاخره چی شد جانم،نگارشش خوب و کنجکاوی وتحریک میکرد،منتظر بعدیش هستم
اینم لایک
اين داستان سكسيه ؟