تاریکی

1401/10/08

داستان طولانیه، باشه برای وقتی که حوصله دارید…

سرمو چسبونده بودم به سردی پنجره ی ماشین. هوا ابری بود و نم بارون تو حرکت تند ماشین یواش می شست رو شیشه ها. راننده، برف پاک کن ها رو روی دور کند روشن کرده بود و صدای برف پاک کن همراه با نوای آهنگی که از رادیو پخش می شد، پیچیده بود تو ماشین. تو دلم غوغا به پا بود. میدونستم دوباره و چندباره دارم اشتباهاتم رو تکرار می کنم. ته دلم خوب می دونستم اینبارم در بهترین حالت چند ساعتی با هم خواهیم بود و بعد برای ماه ها یا سالها کنار گذاشته می شم. انگار نه خانی اومده باشه، نه خانی رفته باشه. ولی دلتنگی این حرف ها حالیش نمی شه. به مغزم گفتم خفه شه، خفه شه و بزاره برای چند ساعت هم که شده، زندگی کنم! خفه شه و بزاره فقط برای چند ساعت مالک زندگی ای باشم که داشتنش حقمه. از هیجان اضطرابم گرفت، سعی کردم نفس های عمیق بکشم و باقی مسیرغرق شدم تو خاطرات… تو همه ی اون بارهایی که این مسیرهایی شبیه به این رو رفته بودم که برای چند ساعت زندگی کنم و تهش هر بار به این نتیجه رسیده بودم که نباید می رفتم، نباید می زاشتم این رابطه ی بلاتکلیف منو معلق نگه داره. انقدری که این سال ها بیشتر با خاطرات محدودم سر کرده بودم تا اینکه واقعا زندگی کرده باشم. با صدای راننده از جام پریدم: اینجاست؟! خانوم رسیدیم.

ابرو کشیده بود در هم و به من گیج و ویج از تو آینه نگاه می کرد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و بدون اینکه فکر کنم واقعا کجام پیاده شدم.

وقتی راننده گازش رو گرفت و دور شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم. اگه نمی تونستم پیداش کنم چی؟ اگه راننده یه جای اشتباهی پیاده ام کرده باشه چی؟! با دستای یخ زده گوشی ام رو از تو جیبم بیرون کشیدم. سعی کردم رو لوکیشنی که فرستاده بود خودمو پیدا کنم. چند قدم جلو، چند قدم عقب و … بله، در خاکستری تیره! دور و اطراف رو نگاه کردم. تو خلوتی این کوچه باغ ها بنی بشری دیده نمی شد. گه گاهی صدای آواز پرنده ای، یا بیشتر پارس سگی شنیده می شد. برای در بزرگ خاکستری رنگ زنگی پیدا نکردم و دیوارهای بلند اجازه نمی داد چیزی از فضای داخل متوجه بشم. یه سنگ ریزه از کف زمین برداشتم و باهاش تق تق زدم به در آهنی. چند ثانیه بعد صدای قدم برداشتن یه نفر روی سنگریزه ها شنیده می شد، در باز شد و قامتش تو چهار چوب در جا گرفت. بدون حرف رفت عقب و جا باز کرد که وارد بشم و بعد با یه چشمک و حرکت دست، دعوتم کرد به داخل. یه قدم گذاشتم داخل و صدای بسته شدن در آهنی رو پشت سرم شنیدم. هیبتش که یه سر و گردن از من بلند تره دیوار شد رو به روم و دستاشو با مهربونی از هم باز کرد، یه ثانیه مکث کردم و بعد خودمو چسبوندم به آغوشش. صدای ضربان قلبمو حتی با گوش های خودم می شنیدم. گونه هام گر گرفت. چشم هامو برای چند ثانیه بستم. شروع کرد یواش خندیدن و منو تو بقلش فشردن: ببین کی اینجاااااست. خوش اومدی.

من هم متعاقبا با دستم رو که پشت شونه اش بود چند بار با ملایمت زدم به پشتش. درونم یه ملغمه ای بود از خوشی زاید الوصف، هیجان و البته خجالت. نرم از هم جدا شدیم و من هنوز حتی یه کلمه حرف نزده بودم. انگار تو دهنم گچ ریخته باشن.

گفت: راحت پیدا کردی؟ ببخشید اینجا همسایه ها کمی فضولند.

نیم تنه ای جلوتر از من راه افتاد سمت ساختمون وسط باغ و من درحالیکه خیلی سرسری به ساختمون و باغ نگاه می کردم، دنبالش راه افتادم. سردم بود اما هم زمان از هیجان گر گرفته بودم. نوک دماغم یخ زده بود اما از درون داشتم عرق می ریختم.

چند متر تا باغ رو چند تا سوال دیگه هم پرسید و من با آره و نه جواب دادم. احساس می کردم پاهام توی سنگ ریزه ها فرو می ره و بی خودی به ساختمون نمی رسیم. از چند تا پله ی سفید ورودی ساختمون رفتیم بالا. گرمای داخل حالم رو خوب کرد و عضلاتم ریلکس شد. خودش رفت سمت آشپزخونه، و اتاق سمت راست رو به من نشون داد تا لباس هامو عوض کنم. کیفم رو گذاشتم رو زمین و پالتومو از تنم بیرون آوردم. صداش از تو آشپزخونه اومد: کی راه افتادی؟ خوب رسیدی ها!

سعی کردم بلند جواب بدم اما واقعا صدام قدرت نداشت: اوهوم…یه ساعتی راه بود.

پالتو و شالم رو آویزون کردم به چوب لباسی. عطرمو از تو کیف برداشتم و دوباره چند پاف زدم به زیر استخون فک و مچ دست هام. تو آینه ی قدی سر تا پای خودمو نگاه کردم. یه جین مشکی ساده با یه بافت صورتی تن داشتم. موهام رو که تازه مرتب و پروئینه کرده بودم رو شونه هام بود و برای اولین بار به جای کشیدن خط چشم، کمی سایه ی هماهنگ با بافتم زده بودم پشت چشمام و بلندی مژه هام رو با ریمل مشکی تر کرده بودم. احساس کردم کمی رنگ پریده به نظر می رسم، تند تند با براش کمی رژ گونه زدم و گوشه های رژلبم رو مرتب کردم. کیفم رو گذاشتم روی میز کنار اتاق و تازه چشمم به پنجره افتاد. جلو رفتم و این بار با دقت به منظره ی قشنگ باغ نگاه کردم. اواخر پاییز بود و عریانی درخت ها در سرمای مه آلود فرو رفته بود. تو همین افکار بودم که گرمای بدنش از پشت چسبید بهم و بدنش رو به بدنم فشار داد و در گوش سمت راستم با شیطنت گفت: تو این اتاق برمی گردیم اما قهوه دم کردم برات، سرد میشه.

یه کوووووفت کشدار گفتم و باهم خندیدیم. ازم فاصله گرفت و دستشو گذاشت پشت کمرم که بریم به سمت آشپزخونه. پشت میز گرد و کوچیک دونفره نشستیم و وقتی شروع کرد مثل همیشه گپ و گفت زدن و خندوندن من، تازه ریلکس شدم و تونستم بعد ازمدت ها به چهره ی مردی که همه ی این سالها بدون چون و چرا دوستش داشتم، نگاه کنم. چراشو نمی دونم، چراشو هیچ وقت نفهمیدم، دوستام همیشه می گفتن سعید جذابه ولی نه اونقدری که من عاشقش بودم. منطقم می فهمید که صورتش یه صورت معمولیه با همون ویژگی ها و حتی عیب و نقص های همه ی صورت های دیگه اما در چشم من، انحنای بینی ش یا حتی لب های پنهان شده ش زیر ریش و سبیلش جذاب ترین بود. از گرمای قهوه بود یا حرفاش، یخ من بالاخره باز شد. می خندیدیم و سر به سر هم می زاشتیم. از جاش بلند شد و پنجره ی آشپزخونه رو باز کرد، صندلی ش رو کشید لب پنجره و سیگارشو روشن کرد. دلم حتی برای سیگار کشیدنش و پک های عمیقی که به سیگارش می زد، تنگ شده بود. دلم برای داشتن همه ی جزئیات این مرد بی اندازه تنگ شده بود. سیگارشو تعارف زد، نشستم لب پنجره و سیگارو از دستش گرفتم. سیگار کشیدن رو از خودش اولین بار یاد گرفته بودم و حالا دیگه بابت ناشی بودنم، نمی تونست بهم بخنده! نه اینکه حرفه ای شده باشم، هنوزم فقط هرازچند گاهی می کشیدم اما همه ی این سالها دلتنگی های دیوانه وار نبودن های همیشگی شو با سیگار پر کرده بودم. تو سکوت سیگار کشیدیم و همدیگه رو از ورای دود تماشا کردیم. سیگارمون که تو جا سیگاری خاموش شد، دستشو دراز کرد سمتم و همزمان که خودش بلند شد من رو هم با فشار دستش بلند کرد. دستشو سفت حلقه کرد دور کمرم، و همون طور که منو دنبال خودش می کشید راهش رو کج کرد سمت اتاق خواب. می دونستم چه اتفاقی قراره بیافته، و هر چقدر قدم هامو شل کردم، اون مصمم تر منو دنبال خودش کشید. یواش هلم داد روی تخت و بی معطلی سنگینی پایین تنه اش رو کاملا انداخت رو من که دیگه نتونم جم بخورم. با اینکه استخونی نیستم اما سنگینی بدن مردونه ش نفس کشیدن رو برام سخت کرد. بوی سیگارش رو می داد و من هم حتما مخلوط بوی عطرم با سیگار اون رو میدادم. هر چقدر که صورتش به صورتم نزدیک تر شد، فشار پایین تنه ش رو بدن من بیشتر و بیشتر شد. داشتم زیرش تقلا می کردم، داشتم تلاش می کردم بدنم رو از زیر سنگینی ش سبک کنم که دست هاش رو سفت چسبوند به گردی سینه هام و لباشو چسبوند به لبام. پلک هام رفت روی هم. اینجور وقت ها همه چیز خیلی به سرعت اتفاق می افته. از کشیدن شدن لب هام بین لب هاش، از زبری ریش و سبیلش روی استخون فک و گردنم، از چلونده شدن حجم سینه هام زیر دستاش و از اینکه زیرش گیر افتاده بودم، مست و مست تر می شدم و کمتر و کمتر می فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. صدای نفس هام از شدت خواستنش و از فشاری که زیرش گیر افتاده بودم، پیچیده بود تو اتاق. کمی سنگینی ش رو از روم کم کرد و تا خواستم کمرم رو کمی از تخت فاصله بدم و نیم خیز بشم، دست انداخت و بافت رو از تنم کشید بیرون. سفیدی بدنم، و سینه های گرفتار در سوتین مشکی نمایان شد. انگار که از دیدن اسارت سینه هام حالش خراب تر شده باشه، یه لحظه چشماش رفت رو هم و صورتش برافروخته تر شد. دستمو بردم سمت برآمدگی شلوار جینش و خودشم نتونست طاقت بیاره. کلافه لباس های بالا تنه ش رو کند و پرت کرد رو صندلی کنار تخت، همون جایی که بافت صورتی منو چند دقیقه ی قبل انداخته بود. در باز کردن دکمه های شلوار جینش کمکم کرد. یه حجم بزرگ که البته برام غریبه نبود زیر شرتش نیمه خواب بود. با همراهی خودش شلوار و شرتش رو هم زمان کمی دادیم پایین و سنگینی کیرش بیرون افتاد. ناخودآگاه زبونم رو کشیدم رو لب هام و اونم که وحشی تر شده بود دوباره منو که نیم خیز شده بودم هل داد عقب و تقریبا نشست رو سینه هام. بهم امرانه گفت که دهنمو باز کنم و منم مثل همیشه بی چون و چرا حرفش رو گوش کردم، چون نمیخواستم از حد معمولی که میدونستم وحشی تر بشه. کیرش به اندازه ی دهن من گرم بود و یک سومش رو فرو داد تو خیسی دهنم. چشماشو بست و سرشو برد سمت عقب و این بار صدای نفس های اون پیچید تو اتاق. هر باری که کیرش رو کمی عقب می کشید بلافاصله کمی بیشتر تو دهنم فرو میکرد. خیلی زود این احساس رو داشتم که قطر کیرش گوشه های لبامو اذیت می کنه و احساس می کردم دهنم داره جر می خوره، هم زمان با هر بار فشار بیشتر سر کیرش می رفت تا ته حلقم و حالت عوق زدن بهم دست می داد و مجبور می شدم با فشار دستم شکمش رو هل بدم عقب، ولی صدای مممممم مممممممم گفتن های کشدار از لذتی که با هر بار فرو کردن کیرش تو دهن من می برد باعث می شد تو اون وضعیت بمونم. از تماس سر کیرش با زبون کوچیکه و فشارش به دهنم کم کم اشک از چشمام اومد و تازه اون موقع بود که با یه نفس عمیق خودشو پرت کرد رو تخت، کنار من و چشماشو بست. من سریع بلند شدم و نشستم. هر دو داشتیم نفس نفس می زدیم. با چشم های بسته و با اندکی تقلا شلوار جینش رو کامل در آورد و تازه اون موقع چشماشو باز کرد و منو نگاه کرد و با یه لبخند شیطانی دوباره منو کشید سمت خودش. زورم بهش نمی رسید، و افتادم رو قفسه ی سینه ش و سرم نشست روی قلبش. خیلی تند می زد. نرم اعتراض کردم: چته وحشششی؟! و بعد بلافاصله از ذهنم گذشت که چقدر همه ی این دو سال و اندی دوری برای داشتن این لحظه صبر کردم.

خندید و سرمو هل داد سمت پایین که یعنی بخورش. غرغرکنان رفتم سمت پایین و کیرشو گرفتم تو دستم و با دست دیگه شروع کردم تخم هاشو آروم مالیدن و نوازش کردن. از سر رضایت پاهاشو کمی از هم باز کرد و کمرشو صاف کرد و صدای نفس هاش نشون می داد از بازی دست های من راضیه. یکم بعد سر منو فشار داد به سمت کیرش و دوباره دهنمو باز کردم و شروع کردم بدون عجله و همزمان با بازی دست هام، ساک زدن. هم چنان نمی تونستم کل کیرشو ببرم تو دهنم و کلفتی قطر کیرش بعد چند ثانیه ماهیچه های لپ هامو آزار می داد. دستش رفت سمت شلوارم و با تقلای فراوان تونست شلوارم رو تا زانوهام بکشه پایین، من بهش کمکی نکردم، هیچ عجله ای برای تموم شدن اتفاقات بین مون نداشتم اما وقتی بالاخره موفق شد شلوارم رو بده پایین، شرتم هم باهاش رفته بود پایین. اینطور شد که همین طور که من روش خیمه زده بودم و حالا سعی می کردم با سرعت بیشتری ساک بزنم، کون لختم درست در دسترسش قرار گرفت، با کف دستش یه سیلی محکم به بزرگی کونم زد و از ته دل گفت : اووووووووم.

از شدت سیلی که به لپ کونم زد از جام پریدم و بلند گفتم آآآآآآآآخ. از سر سرمستی خنده ای کرد و سرمو دوباره فشار داد سمت کیرش و تحکم کرد تو به خوردنت ادامه بده. سال ها قبل معلم زبانم بود و به این واسطه بود که میشناختمش، ولی هر بار وسط سکس همون معدود جملاتی که بین مون رد و بدل میشد رو اون به انگلیسی و من فارسی می گفتیم. دلیلش رو نمی دونم اما در نظر من انگار که میخواست همیشه یه فاصله ای بین مون بمونه، کما اینکه همیشه یه فاصله ای بود! هر بار که سیلی محکمی خوردم، هر بار از جام پریدم، هر بار کیرش از تو دهنم بیرون اومد و هر بار سرم رو فشار داد سمت کیرش. برای چند دقیقه همین طوری ادامه می دادیم، دهنم حسابی خسته شده بود و لپ کونم از سیلی هایی که خورده بود می سوخت.

هیچ وقت با من در مورد اندامم یا صورتم صحبت نکرده بود. من یه دختر معمولی بودم، با یه صورت معمولی که هم چیزهای قشنگ داره، مثل چشم های درشت و هم اجزای کمتر متناسب مثل بینی جراحی نشده. هیچ وقت ازش نشنیده بودم که بگه از فلان چیزت خوشم میاد یا مثلا تو زیبایی که البته نه اینکه برام آزاردهنده نباشه ولی گذر سالها به همین روال بی توقعم کرده. همین طور در مورد بدنم، قد بلند ندارم، چاق نیستم اما واقعا از اون دست آدم هایی هستم که توپر هستند حتی با وجود اینکه ورزش می کنن، رون های گوشتی دارم و سینه هایی که کاملا تو دست میان. پوستم سفیده اما مثل اکثر زن های نژاد ایرانی قسمت های خصوصی تر بدنم کمی تیره تره که البته این موضوع تاحدی اعتماد به نفسم رو توی رابطه می گیره. از همه ی روزهایی که با سعید سر کرده بودم و از حرکات بدنش تنها فهمیده بودم به برجستگی باسنم علاقه ی متفاوتی نشون می ده. تو همین افکار بودم که فهمیدم یه چیزی از کنار تخت برداشت و چند ثانیه بعد انگشت هاش بین دو لپ کونم بود و با کمی تجسس سوراخ کونم رو پیدا کرد و قبل از اینکه من بخوام فکر کنم چی تو سرشه، فشار انگشت اشاره اش روی سوراخم رو احساس کردم. از حالت انگشت هاش فهمیدم که اون چیزی که چند دقیقه قبل از کنار تخت برداشته روان کننده بوده. ناخودآگاه کمرم رو خم کردم و سوراخم تنگ شد، بی حوصله شد و یه سیلی خیلی محکم به کونم زد تا کمرم رو قوس دادم و وا دادم که انگشتش واردم بشه. انگشت مردونه اش تا بند انگشت اول می رفت تو و می اومد، می تونستم به راحتی تحمل کنم و پس از یه مقدار سوزش مختصر دیگه به راحتی رفت و آمد انگشتش به کونم رو پذیرفته بودم و غرغرهام با دهن پر از کیر تبدیل به صدای پر از شهوتی شده بود که موقع انگشت شدن سوراخ کونم ازم بیرون می اومد. به یک باره موهامو گرفت توی دستش و سرم رو کشید عقب، دهنم از کیرش خالی شد و کیر سنگینش خیس از ساک زدن من شق موند سر جاش. انگشتش رو از کونم کشید بیرون، خودش بلند شد و سریع اومد پشتم. قبل از اینکه بتونم حدس بزنم چه اتفاقی قراره بیافته، کلاهک بزرگ کیرش بود که داشت به سوراخ کس م یه فشار حداکثری می آورد که راهشو باز کنه و بره تو. با اینکه در تحریک ترین حالت ممکن بودم و تمام لبه های کس م از شهوت خیس بود، کیر به اون گندگی نمی تونست راهشو به سوراخ من که دوسالی بود کیر نخورده بود باز کنه. اما سعید!!! محال بود بی خیال بشه، رون هام رو با قدرت از دو طرف کشید تا لای پام حسابی باز بشه، کمرم رو هل داد سمت پایین و سرم اومد روی تخت و بدنم در قمبل ترین حالت ممکن قرار گرفت. یه فشار محکم دیگه و سرش راهشو به داخل باز کرد، درد داشتم، احساس می کردم کیرش انقدر برام بزرگه که حتی لبه های بیرونی کس م رو با خودش می کشه داخل، دااااد می زدم، صورتم حسابی رفته بود تو هم اما پوزیشن رو بهم نزدم تا بتونه کیرش رو سانت به سانت تا چسبیدن تخم هاش به کسم توش جا بده، دست بردم و از زیر محل تماس تخم هاش با کس م رو لمس کردم و با صدای لرزون پرسیدم: همه رو جا دادی توش؟!! یه خنده ی مستانه ی دیگه:

Yeaaaaah, I diiid.

و تلمبه زدن های وحشیانه ش بدون ملاحظه شروع شد. دیگه نمی تونستم به این فکر کنم که درد می برم یا لذت، نمی تونستم فکر کنم سوراخ کس م چطور اندازه بزرگی کیرش گشاده شده و کل اون حجم رو با هر بار جلو و عقب کردنش قورت می ده. از خیس شدن بیشتر کس م تلمبه زدن هاش سرعت بیشتری گرفت و من دیگه هیییچ جوره قادر نبودم صدامو کنترل کنم. تمام وجودم از وجودش پر و خالی می شد، بین بهشت و جهنم دست و پا می زدم و نمی خواستم اون لحظه ها هیچ وقت تموم شه یا تمام زندگی ام جایی جز اون جایی که در لحظه بودم باشم. بلند آااااااااه می کشیدم و بهش می گفتم که جرم داده. از شدت ضربه ی تلمبه هاش حتی صدام موقع آه کشیدن می لرزید و سینه هام به جلو عقب پرتاب می شد، یه لحظه حس کردم دیگه نمی تونم این حد از خوشی و سرمستی رو تحمل کنم، روح داشت از تنم پرواز می کرد، یه آآآآآآآآآآآآآآآآآآه خیلی بلند با صداییی که متناوب از شهوت می لرزید کشیدم و رون هام شدیدا رفت روی ویبره و در شدید ترین حالت ممکن ارضا شدم و لرزیدم. انگار پرتاب شدم یه جهان دیگه، و با تلمبه های بعدیش که حالا کمی آروم تر شده بود دوباره برگشتم به این جهان. می دونستم از اینکه ارضام کرده کیفوره، پشت سر هم می گفت:

Yeaaaah, gooooood.

کسم خیس آب بود و حس می کردم حسابی گشاد شدم. پاهام توان نداشت دیگه رو زانوهام بمونم، از سر ضعف در حالیکه تمام بدنم تو اون سرما خیس عرق شده بود ناله می کردم. کیرش رو کشید از کس م بیرون و احساس کردم یه حفره ی خالی درونم ایجاد شد. خسته و عرق کرده خودش رو پرت کرد رو تخت. و منم ولو شدم کنارش. برای چند دقیقه تو اون وضعیت بودیم که دستم رو بردم سمت کیرش، مثل قبل شق نبود اما تو یه وضعیت نیم خیز کامل بود، از بازی دستم رو کیرش دوباره چشماش باز شد و سرم رو هل داد سمت پایین. می دونستم دوباره باید براش ساک بزنم تا سرحال بشه. کیرش مزه ی آب کس م رو می داد. سعی کردم تا اونجاییکه می تونم کیرش رو کامل تو دهنم ببرم که لذتی که چند دقیقه ی پیش بهم داده رو جبران کنم. چند دقیقه ای بیشتر ساک نزده بودم که کیرش حسابی دوباره بلند شد و صدای نفس هاش بلند شد. دوباره روان کننده رو برداشت و این بار دستشو آورد سمت کیرش و از دهن من کشید بیرون، و شروع کرد به آغشته کردن کیرش، ترس افتاد تو جونم اما می دونستم مادامیکه اینجا لخت تو بقلش هستم، پذیرفتم که این اتفاق دیر یا زود می افته. هم زمان با مالیدن کیرش تو چشمام نگاه کرد و گفت آماده باشم، آب دهنم رو قورت دادم و از دیدن صورت من که رنگ پریده و ترسیده بودم، خنده اش گرفت ولی می دونستم راه برگشتی ندارم و الان حتی ترسم بیشتر تحریکش می کنه. پشتم وایساد و بدون حرفی با فشار دستاش بهم حالی کرد که براش قمبل کنم، کلافه دستش رو فشار داد رو گودی کمرم که قوسش رو زیاد کنم و کونم بالاتر وایسه. با صدایی که از ته چاه در می اومد و با ترس و لرز گفتم: سعییید، خواهش می کنم یواش، بااااشه؟!

خندید، و به فارسی گفت هنوز شروع نکردم که و هم زمان سر کیرش رو مالید رو سوراخ کونم. خودم رو سفت کردم، غرید بهم و هم زمان یه فشار مختصری به کیرش داد، کیرش دقیقا همون جایی جا گرفته بود که باید، میخواستم سعی کنم نفس های عمیق بکشم و نترسم اما هنوز شروع نشده و با اولین فشار یه دردی افتاده بود رو سوراخم که ناخودآگاه هی خودمو جمع و سفت کنم و کار هر دومون رو سخت تر. سعید سعی می کرد حرکاتش با آرامش باشه و منو نترسونه، هیچ وقت ازش ندیده بودم که بخواد ملاحظه مو بکنه و سعی می کردم در جوابش خودم رو آروم کنم که اسفنگترهای کونمو برای دخول کیرش شل بگیرم اما بی فایده بود و با هر بار فشار کیرش درد تا مغز استخونم می رفت و خودمو سفت می کردم برای همین همون یه ذره ای که کیرش داخل رفته بود برمی گشت عقب و عوضش سر میخورد سمت کس م. آرزو می کردم بی خیال کونم بشه و بره سراغ کسم اما بدون خستگی هر بار قوس کمر منو می داد سمت پایین که براش قمبل کنم و هر بار کیرش رو برمی گردوند رو سوراخ کونم و سعی می کرد نرم وارد کونم بشه اما هر دو می دونستیم وارد شدن این قطر از کیر به تنگی سوراخ کون هرگز نمی تونه آسون بشه، دوباره و چندباره روان کننده زد به کیرش و به سوراخ من و هر از گاهی سعی کرد مسیر رو کمی با انگشت هاش باز کنه. کم کم داشتم به این روال و کشمکشی که برای باز کردن سوراخ من داشتیم، عادت می کردم که ناغافل و با یه فشار مضاعف سر کیرشو کامل داد تو… جیغ بنفشم رفت هوا و پیش بینی کرده بود که خودمو خواهم کشید جلو که کیرش بیاد بیرون برای همین شونه هامو سفت گرفته بود و نتونستم جم بخورم. چشمام سیاهی رفت. نتونستم کونم رو قمبل نگه دارم اما زرنگی کرد و بدنش رو با من کشید سمت پایین و بدون در آوردن کیرش خوابید رو من و شروع کرد در گوشم زمزه کردن:

Shhhhhhhhhhhhhhhh, relaaaaax, relaaaaax

ملافه ی رو تخت رو با دو دست چنگ می زدم و اشکام گوله گوله از روی گونه هام سر میخورد پایین. صورتش رو گذاشت رو صورتم، با دو تا دستش دستامو گرفت و کیرش رو تا ته تو کونم جا داد. نفسم بالا نمی اومد و گریه ام شدت گرفت. اما چند ثانیه بعد از بوسه هایی که به صورتم زد و بودن دست های کوچیکم تو دست های مردونه ش و گرمای صورتش رو اشک های صورتم، آروم گرفتم و شل کردم که بتونه تلمبه هاشو بزنه و فقط با هر بار شدت گرفتن سرعت و فشار کیرش توی کونم با لرزون ترین صدایی که می تونست ازم بیرون بیاد نالییدم: سعیییید، یوااااش.

دیگه نوبت اون بود که نفس هاش به شماره بیافته، و از سر شهوت آااااه بکشه، یکم صبر کرد و چند تا ضربه ی محکم و بعد بدنش رو بدون حرکت چسبوند به بدنم، می دونستم آبش رو کامل تو کونم خالی کرده. --------------------------

چشمامو باز کردم که جا بگیرم تو بقلش… چند ثانیه بیشتراز ارضا شدنم نگذشته بودم، عرق کرده بودم و بدنم می لرزید… تاریک بود… میخواستم تو بقلش آروم بگیرم اما تو تاریکی فقط تونستم بالش م رو تو بین حجم بازوهام ببینم و سنگینی پتومو روی بدنم… و چند ثانیه بعد تونستم تشخیص بدم که تو اتاق خودمم… سعیدی در کار نیست و تنهام… انگار سیلی خورده باشم و پرت شده باشم در واقعیت جهانی که هم چنان دوساله مردی که دوست دارم، تنها مردی که دوست دارم رو ندیده ام! ضعف نشست تو تنم، چونه ام لرزید، بغضم ترکید و سرم رو فرو کردم تو بالشم. مشت هامو رووونه ی بالش کردم: کجاییی لعنتی؟! کجاااایی؟!!

نوشته: موازی


👍 12
👎 5
31701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908641
2022-12-29 11:17:26 +0330 +0330

Yeeeeh gooooood? 🤣

1 ❤️

908669
2022-12-29 16:53:01 +0330 +0330

زیباواحساسی بوداخرش رو هم خوب تمام کردی اما غمگین

3 ❤️

908697
2022-12-29 23:21:39 +0330 +0330

خیلی خوب بود. ممنون ازین انتقال حس و ساختن فضای اروتیک…لذت بردم.

2 ❤️

908712
2022-12-30 01:09:20 +0330 +0330

عالی بازم بنویس

2 ❤️

908813
2022-12-31 00:47:13 +0330 +0330

لذت بردم و با همان بغض داد زدم کجایی لعنتی ؟ کجایی؟
این خوانش بهم حتی احساس بخشید و در تلاقی دود سیگار و عطر زنانه فهمیدم حتی حین خوانش ورای تصویر سازی ، حس بویایی فرد چنان تحریک میشه که دنبال ردی از بو. میگردی.
ببینید گاهی یک اتفاق میافتد با آنکه خواب و رویایی بیش نبوده ولی واقعا اتفاق رخ میدهد و لذت بر گستره عظیم دنیای یک نفر چیره میشود پس این منتشر کردن و این مسئله رضایت خوانشگر یعنی کار بزرگی انجام شده.
دلم واقعا سکس نخواست اما عجیب دلم میخواد بوی سیگارم مخلوط عرق تن و کون و کوس ینفر بشه چون فک کنم صدای هر آه و اوخ و اوف و وای و اممم و …‌ در سکس بانگ آزادیست البته در بعد انحصار جنسی

2 ❤️

908893
2022-12-31 11:07:53 +0330 +0330

واقعا بهتون تبریک میگم بابت این داستان زیبا و رویایی.حستون رو کامل با این داستان بهم منتقل کردین.شما حتی در رویاتون هم برای اقا سعید سنگ تموم گذاشتین و علاوه بر اینکه خودتون لذت بردین ی لذت غیر قابل توصیف هم حتی در خیال به اقا سعید رسوندین و این یعنی همون خواستم از ته دل.

3 ❤️

908912
2022-12-31 15:12:21 +0330 +0330

سلام عزیز. در پاسخ به پیام دایرکتت برات متنی فرستادم ولی چون دریافت پیام رو بستی، ارسال نشد. اومدم اینجا بگم که فکر نکنی بی تفاوت بودم. موفق باشی. 👍 😀

2 ❤️

909055
2023-01-01 15:23:39 +0330 +0330

صحنه پردازی ها مثل نویسنده های حرفه ای بود تقریبا
مثلا من وقتی رمان میخوندم اونام به جزئیات محیط و صدا و اینا توجه داشتن اما مکالمات بین کاراکترها آماتور و ضعیف بود مخصوصا اولاش صحنه سکس هم خوب توصیف شده بود و شهوت رو تقریبا به مخاطب میرسوند
اخر داستان هم ناراحت کننده بود متاسفانه
تجربه واقعیتونه یا از خودت ساختی!

1 ❤️