تلخ ترین حس (۱)

1395/11/02

ساعت پنج غروب بوداخرای پاییز93 سرمای زمستون داشت خودشو نشون میداد .مثل هر روز منتظر بودم تا ببینمش. از اینکه جرات نداشتم برم جلو و باهاش حرف بزنم از خودم بدم میومد،دستم توی جیبام بود داشتم به کلاغای روی درختا نگاه میکردم که ی نفس قار قار میکردن اونا هم از این تکرار خسته شده بودن شاید میگفتن بهم که امروز دیگه حرفتو بزن اما اخه چطوری؟ صدای بوق قطار از دور به گوشم میخورد اونم هر روز این موقع صدای سوتشو به اسمون سر میداد.شاید لوکوموتیو رانم هر روز همین ساعت قرار گذاشته با کسی که براش شیپور شادی بزنه.دستامو از جیبم درمیارم جلوی دهنم میگیرم ی ها میکنم بعدش به هم میمالمشون تا کمی گرمتر بشن همزمان دارم به کوچه نگاه میکنم یکم دیر کرده .ساعتم رو نگاه میکنم اره ده دقیقه از پنج گذشته و درست چهار دقیقه دیر کرده.من هیچوقت توی کارام انقدر دقیق نبودم ولی نمیدونم چرا نسبت به اون انقدردقیقم. اقای سلیمی هم با سگش برای گردش از جلوم دارن رد میشن.سلام اقای سلیمی… سلام خوبی…ممنون…به بابا سلام برسون…حتما.بزرگیتون رو میرسونم.البته اقای سلیمی هیچوقت سر ساعت سگش رو نمیبره گردش.کم کم دارم نگرانش میشم این حس اضطراب،دلهره؛دیرکردنش وسرما دست به دست هم دادن تا بیشتر من رو به اشوب بکشن؛ اهان اونهاش داره میاد؛هر وقت میبینمش قلبم به تپش میفته اما ی حس شادی وشور عجیبی بهم دست میده که کاملا توچهرم مشخصه تقریبا تمام اهالی محل فهمیدن احساس من نسبت به اون رو بارها پدرومادرم بهم گفتن از فکرش دربیا بیرون اون هیچوقت به تو فکرم نمیکنه اما خب دست خودم نیست مگه میشه بهش فکر نکنم اصلا نمیتونم که فکر نکنم من تمام روز رو به عشق دیدن اون میگذرونم،بنظرم کسی این حس منو درک نمیکنه البته مامانم چون خیلی دوستم داره باهام یکم همسو میشه ولی بعد که بیشتر فکر میکنه میگه شما بهم نمیخوریدنمیدونم شاید حق با اونا باشه اما من دوست ندارم همین لذت هرچند کوتاه رو از دست بدم ؛مثل همیشه از توی پیاده رو سمت راست داره میاد کفشای سفید اخه از رنگ سفید خیلی خوشش میاد ی کاپشن سفید هم پوشیده کلاهشم کشیده روی سرش. همیشه لباس پوشیدنش برام خاص بوده؛الان میرسه به اون درختی که همیشه یدور دورش میچرخه اصلا نمیدونم چرا هرروز این کار رو میکنه ولی من از این حس شیطونیش خوشم میاد مثل ی بچه بازیگوش که تو رویای خودش غرق شده راه میره با ی لبخند روی صورتش که اون چال سمت چپ گونش جلوه و شکوه صورتش رو دوچندان میکنه تقریبا رسیده به روبروم ومنم مثل همیشه از همون اول مات و مبهوتش بودم هیچ صدایی نمیشنوم توی اون چند دقیقه.انگار که توی ی اقیانوس باشم.سلام(البته توی دلم) اونم ی نگاه میکنه تا رنگ اسمونی چشماشوبرای چندمین بار بهم نشون بده و منو تسخیر کنه.امروز دیگه میگم امروز دیگه میگم و…این رو هرروز تکرار میکنم اما وقتی میاد تا چشمم بهش میفته لال میشم.خودموکنارش تصور میکنم دستام توی دستشه ودارم گرماشو حس میکنم چه لذتی بالاتر از این میتونه باشه امایعنی ممکنه اونم همین رو بخواد؟یاشایدم از من متنفره؟نه امکان نداره اگه متنفر باشه که بهم نگاه هم نمیکنه چه برسه بخواد لبخند بزنه توی همین فکرا بودم که صدای کلیدی که به در خونشون انداخت افکارم رو بهم میریزه ،وقتی هم کلید میندازه و میره توی خونه.!!خاک توسرت چقدر خری تو اخه.بازم که لال شدی,خب یبار حرفتو بزن تمومش کن؛نه اگه بهش بگم ممکنه ناراحت بشه یا سرم داد بزنه بگه چی پیش خودت فکر کردی؟اصلا چطور روت شده این حرف رو بزنی؟توی همین فکرا بودم که صدای جیغ بلندی از عمق افکارم منو بیرون کشید.به زحمت خودم رو جلوی در خونشون رسوندم دل شوره عجیبی گرفتم نمیتونستم زنگ روبزنم اخه دستم نمیرسید؛خانم سلیمانی که همسایه دیوار به دیوارشون بود صدای جیغ رو شنیده بود اومد بیرون روبه من کرد و گفت:صدای جیغ پگاه بود؟…اره فکر کنم…من رو زد کنار زنگ رو زد چند ثانیه مکس کرد بعد شروع کرد با مشت به در کوبیدن.من هزارتا فکر از تو سرم رد میشد در باز شد خانم سلیمانی سریع رفت توی حیاط من تمام زورمو زدم که بتونم برم تو اما تنهایی نمیتونستم به زحمت از لای در سرک میکشیدم که ببینم چی شده صدای پگاه رو میشنیدم که با گریه میگفت مامان مامان چت شده ترخدا چشماتو باز کن.دیگه واقعا داشتم نگران میشدم روم نمیشد صداش کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاده خانم سلیمانی میگفت زنگ زدین اورژانس؟پگاه جون بزار ببینم ی لحظه دستتو از دور سرش بردار تا ببینم چی شده خب…خدایا اتفاق بدی نیوفتاده باشه. خانم سلیمانی اومد بیرون باعجله بدون نگاه کردن به من رفت سمت خونه خودشون از دم در داد زد سعید!سعید اقا زود بیا!!..خانم سلیمانی چی شده؟همونطور که برمیگشت به سمت من که دوباره بره تو حیاط چادرش رو با دستاش درست کرد گفت چیزی نیست نگران نشو …اخه پس چراپگ…نذاشت حرفم تموم بشه رفت تو از لای در میدیدم که ی چادر از رو طناب برداشت رفت به اون سمتی که من دید نداشتم و فقط دست خانم غفوری رو میدیدم که بی حرکت رو زمین افتاده صدای گریه های پگاه بلندتروبلندتر میشدمحکم زدم روی دسته ویلچرمو بعدم روی پاهام که بخاطر این لعنتیا من نمیتونم تنهایی از پله جلوی خونه برم بالا وببینم چه اتفاقی افتاده…

ادامه دارد

نوشته: سپیده دم


👍 9
👎 3
4707 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

575395
2017-01-21 21:47:00 +0330 +0330

خوندنم نيومد ?

0 ❤️

575401
2017-01-21 22:11:48 +0330 +0330

منم حوصله ام نشد بخونم…

0 ❤️

575410
2017-01-21 22:57:10 +0330 +0330

منم دوس دارم ادامشو بدونم .مسیحا جان شاعر بودی؟!

0 ❤️

575470
2017-01-22 13:00:29 +0330 +0330

متوسط رو به بالا بود پس لیاقت یه لایک رو داشت امیدوارم بهتر بشه قلمت

0 ❤️