توهم خوشبختی (۱)

1402/03/24

دل تو دلم نبود… میدونستم از سورپرایز های گاه و بیگاه خوشش میاد و برای همین از چند روز قبلش، برنامه ریخته بودم! یه مسافرت دو نفره… فقط خودمون و یه ماجرای دیگه… سعی کردم کارهای چند روزه شرکت رو جمع و جور کنم و زودتر از همیشه از سرکار اومدم… چندتا شاخه گل رز سفید با تزئین بنفش… میدونستم چقدر دوسشون داره… سمت خونه راهی شدم. تو مسیر، همش به فکر لحظه های قشنگی بودم که قرار بود رقم بخورن… بالاخره رسیدم و بدون اینکه زنگ در رو بزنم با کلید وارد لابی آپارتمان شدم… دکمه آسانسور رو زدم…
-ای بابا، بازم که خرابه!
چند روزی میشد که مشکل آسانسور کلافمون کرده بود… زیاد اهمیت ندادم و پله هارو دوتا یکی کردم تا به طبقه چهارم رسیدم… بازم قرار نبود زنگ رو بزنم… سورپرایز باید تا لحظه آخر سورپرایز میموند (شاید بزرگترین سورپرایز زندگیم قرار بود اتفاق بیوفته)… کلید رو تو قفل در چرخوندم و آروم داخل خونه شدم… یه راهروی طولانی که تهش به یک هال نسبتا بزرگ ختم میشد… آشپزخانه دوبلکس گوشه ی هال بود و دو تا اتاق مستر، با یه راهروی دیگه از هال جدا شده بودن… گلهارو پشتم قایم کردم و خودم رو به هال رسوندم… خبری از نگین نبود… یکم که ریز شدم صدای دوش رو شنیدم و فهمیدم تو حمومه… بهترین فرصت بود تا یکم بیشتر به چیزی که تو ذهنمه رنگ و بو بدم… گلهارو روی میز وسط هال گذاشتم و دو تا بلیط رو، روی گلها… سمت اتاق رفتم تا اعلام حضور کنم و بگم حمومش رو زیاد طول نده… هر قدم که به اتاق نزدیکتر میشدم گوش هام بیشتر می خواستن که صداهارو حذف کنن!
و مغزم همراهی بی نظیری باهاشون داشتن… چون میخواستن صداهایی که گوشهام سعی تو حذفشونه رو به یه باور واهی تبدیل کنن… اطرافمو یه بار دیگه با دقت نگاه کردم تا مطمئن شم داخل واحد اشتباهی نشده باشم… نه! خونه، خونه ما بود ولی چطور میشه صدای یه مرد دیگه از حموم ما بیاد! اونم وقتی صدای آه و ناله نگینِ من، با اون صدای مردونه ادغام شده!!
ذهنم تو یه برزخ لعنتی بین واقعیت و توهم گیر کرده بود و نمیتونستم درست فکر کنم… دیگه نه صدایی می شنیدم و نه چیزی می دیدیم! فقط فریاد خودم بود که گلوم رو میسوزوند… صدای باز شدن در ریلی حموم، داد و فریاد نگین، تصویر کریه مردی که سراسیمه مثل یه سگ ولگرد پشت تن لخت و خیس نگین قایم شده بود و دنبال فرصتی برای فرار می گشت و منی که بین این حجم از آوار خیره به دوتاشون هر لحظه دفن می شدم… بی هوا نگین رو کنار زدم و عین یه گرگ زخمی با مشت و لگد به جون پسره افتادم… هر قدر که میزدم عطشم بیشتر میشد و تقلای نگین و جیغ زدن هاش بی ثمر بود… پسره ضعیف تر از اونی بود که بتونه مقاومتی بکنه و شاید هم تاثیر اون اتفاق بیشتر تاب و توانش رو گرفته بود… چند دقیقه ای نگذشته بود که درد شدید ناشی از برخورد چیزی به سرم رو حس کردم و یه لحظه همه چی تاریک شد…
دو سال بعد
-تعریفت از عشق؟
+یه توهم!!
-این تعریف به خاطر ضربه ای هست که خوردی؟
+نه به خاطر اینه که الان میتونم با منطق برم جلو!!
-یعنی ناپدید شدن یهویی نگین به کل از ذهنت پاک شده؟ دیگه بهش فکر نمیکنی؟
+من شخصی به اسم نگین نمیشناسم!
-انکار واقعیت ها، همیشه باعث میشن که زندگیت عین یه پازل به هم ریخته باقی بمونن! تا کی میخوای با این وضعیت ادامه بدی؟
+من مشکلی با وضعیتم ندارم!
-ببین باراد یک سال و نیمه که بعد اون تروما پیش من میای و من هربار که سعی میکنم بیشتر بهت نزدیک شم، تو بیشتر من رو پس میزنی! بارها بهت گفتم حرفهایی که بین من و تو زده میشه فقط بین دوتامون میمونن… فکر کن داری مقابل آینه با خودت حرف میزنی…
+من نیازی به روانشناسی های تو ندارم غزل! با اصرار همتون مجبور شدم این جلسات رو تحمل کنم… به خاطر حرمت رفاقت های چند سالمون، ولی دیگه خستم خواهش میکنم بیخیالم شین…
-بیخیالت بشیم که باز بری هر غلطی دلت خواست بکنی؟ یه نگاه به خودت بنداز و ببین این همون بارادیه که همه با دیدنش قند تو دلشون آب میشد؟ تو همون بارادی هستی که لب به دود و دم نمیزد، الان شدی یه دائم الخمر مسخره! الان تو مقام یه روانشناس باهات حرف نمیزنم باراد! بسه دیگه تا کی میخوای دنبال یه روح بگردی؟
فک میکنی نمی فهمم دنبالشی؟ هرچقدر میخوای انکار کن… میدونم به هر دری میزنی که پیداش کنی ولی آخرش که چی؟
+آخرش به خودم مربوطه! در ضمن مگه نمیگی باید پازلای زندگیم رو حل کنم؟ پازلای من تا (اون) رو پیدا نکنم حل نمیشه!
-دنبال کسی هستی که حتی نمیخوای اسمش رو هم به زبون بیاری!
از رو صندلی پا شدم و بدون اینکه چیزی بگم سمت آویز کنار در رفتم…کتم رو تن کردم و از مطب بیرون زدم! غزل می دونست که تو این شرایط اصرار فایده ای نداره و اونم عادت کرده بود… همه دوستای اطرافم سعی میکرد یه جوری من رو به زندگیم برگردونن، ولی فقط خودم می دونستم که زندگیم با این معمای حل نشده رفته رفته رنگ و بوی مرگ میده!
نمی تونستم باور کنم که زندگی که ساخته بودم فقط یه توهم از خوشبختی بود و باید دلیل این اتفاق رو می فهمیدم! سوار ماشین شدم و سمت باغ ویلای بیرون شهر راه افتادم… تنها جایی که این روزا بهم حس آرامش میداد… چهل دقیقه ای طول کشید تا برسم… داخل باغ که شدم باز ماشین سینا رو دیدم… فهمیدم از دیشب نرفته و منتظرم مونده… این روزا همشون حواسشون به من بود تا دست از پا خطا نکنم… اوایل این اتفاق دو بار اقدام به خودکشی کرده بودم ولی دیگه واقعا تو ذهنم نبود… هیچ کدوم باورشون نمیشد و همش منو می پاییدن… سینا از برادر بهم نزدیک تر بود و تو عرض بیست سالی که از رفاقتمون گذشته بود هر لحظه بیشتر به هم ثابت کرده بودیم که پشت همدیگه ایم… طی سی و دو سال از زندگیم، شاید یکی از بهترین اتفاقاتش، آشنایی با سینا بود… کسب و کار، شرکت، جوونی و شیطنت هامون همشون کنار هم بود ولی از وقتی که (اون) وارد زندگیم شده بود حتی با سینا هم زیاد وقت نمیگذروندم! اکیپ دوستانمون هم با جرقه های سینا شکل گرفته بود و درسته که من ازشون فاصله گرفته بودم ولی اونها همیشه کنارم بودن… زندگی به آدم ثابت میکنه که بعضی رفاقت ها پایدار تر از اونین که با چند تا اتفاق از بین برن! ماشین رو وسط باغ پارک کردم و خودم رو به استخر رسوندم… بی مقدمه پریدم تو آب… با لباس و بدون فکر… حجم فکرای بیخود باز کار دستم داده بود و تعادل نداشتم… سینا از تو در سرتاسر شیشه ای ویلا، نگاهش به تلاطم استخر افتاده بود و زود خودشو رسوند سمتم… سرمو از آب بیرون آوردم و با طعنه گفتم:
-نترس هنوز زندم!
+مسخره بازیا چیه باز! گمشو بیا یه چیزی گرفتم بخوریم میدونم از صبح باز عین مرده ها هیچی نخوردی!
-برو تو میام یکمه!
+بارااااادددد؟
-باشه بابا اومدم!
از استخر در اومدم و با همون تن لش رفتیم تو!
-زود لباسات رو عوض کن و بیا کارت دارم!
+اگه باز راجع به کاره بهت گفتم هرچی خودت صلاح میدونی انجام بده! من…
دستای الهام روی چشمام نذاشت حرفمو ادامه بدم!
-اگه گفتی من کیم؟
+با توجه به قد نیم وجبی و عطری که تک تک سلول های مغز رو میسوزونه این فقط میتونه الهام باشه!
-مریییضضض!
برگشتم و سفت بغلش کردم… میدونستم متنفره از خیس شدن ولی اذیت کردنشو دوست داشتم…
-چندششششش… میکشمت باراد!
+اینو که میگی همیشه ولی کو عمل؟
الهام خواهر سینا بود… با موهای خرمایی و چشمای سبز… با کمی کک و مک ریز رو صورت گردش و قد نسبتا کوتاه… یه هیکل متوسط و پوست جوگندمی… دنیای نمک بود این بشر و هر بار با دیدنش حس خوبی میگرفتم… تازه تو بهار زندگیش بود و بیست سالگی رو تموم کرده بود… مثل خواهرم دوسش داشتم… درست مثل سینایی که جای برادر گذاشته بودمش…
برای منی که هیچ خانواده ای نداشتم دوستام مثل خانواده شده بودن و (اون) قبل این جریانات مرکز این دلخوشی بود…
لباسام رو عوض کردم و همه سر میز ناهار نشستیم… سینا گفت:
-باراد از هفته بعد تا یه ماه نیستم… یه نمایندگی انحصاری تو ترکیه گرفتیم و برای کاراش باید تا یه ماه اونجا باشم… اگه کاری داشتی یا نیاز بود الهام هست…البته غزل و پدرامم که هستن ولی میدونم باهاشون تا اون حد راحت نیستی! خواهش میکنم مراقب خودت باش و تا برمیگردم عن بازیات گل نکنه! این دخترم گناه داره!
الهام خودشو لوس کرد و گفت:
-باراد منو اذیت نمیکنه خیالت تخت!
تو این مدت من فقط با غذام مشغول بودم و چیزی نمیگفتم! سینا اخماش تو هم رفت و گفت:
-یه زری بزن بفهمم زنده ای!
+چی بگم تصمیمت رو گرفتی دیگه!
حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و تا شب با روال همیشگی گذشت… گوشی سینا زنگ خورد!
-خب باشه من خودمو میرسونم ولی تا بیام شما تنهاش نزارین! من شب پیشش میمونم!
طرف من اومد و گفت داییش مریضه و همراه مرد میخوان تا پیشش باشه و مجبوره که بره… الهام رو صدا زد و گفت:
-من شب رو میرم پیش دایی، انگار رضا(پسر داییش) شیفته نمیتونه پیشش باشه من میرم جاش، پیش بارادی یا ببرمت خونه؟
+نه خب چه کاریه منم اینجام!
-اوکیه پس حواستون به هم باشه!
شونمو بالا انداختم و گفتم:
-باز کاری داشتی بگو!
+اوکیه داداش!
لباساش رو تن کرد و رفت… الهام با ذوق و شوق رفت سمت تلویزیون و فلشش رو انداخت روش… اومد کنارم رو مبل نشست و گفت:
-پایه ای یه فیلم خفن ببینیم؟
+خوابم میاد الهام صبح زود بیدار شدم.
-جرزنی نکن دیگه قشنگه فیلمش!
نمیتونستم به این نیم وجبی نه بگم.
-وسطش خوابم بگیره تقصیر من نیستا!
+عب نداره اگه گذاشتم بخواب تو!!
دکمه پلی رو زدو فیلم شروع شد… شیشه دالمور 12 روی میز بدجور بهم چشمک میزد و نتونستم بهش نه بگم… یه شات ریز ازش زدم و داستان شات گیری من شروع شد… الهام زد به پهلوم و زیر لب گفت:
-منم میخوام!
+مسئولیتش گردن من نیستا…سینا دوس نداره بخوری!
-باراد دلم خواست… حداقل پیش خودت میخورم خیالتم تخته!
یه شات براش ریختم و با خنده سر کشید… حالت چهره اش قشنگ ترین چیزی بود که این اواخر دیده بودم… یکم گذشت و تعداد شاتا بیشتر شد و دیگه فیلم هم معنا و مفهوم خاصی نداشت… بلند شدم و سمت اتاقم تو طبقه بالا راه افتادم… از پله ها بالا رفتم و رو تختم ولو شدم… نمیدونم چن ساعتی گذشته بود که حس کردم یکی داره با موهام بازی میکنه… چشمامو که باز کردم دیدم (اونه)… نمیتونستم باور کنم… تا خواستم چیزی بگم چسبید به لبام و شروع کرد به بوسه های ریز… تو حال خودم نبودم و بین همراهی باهاش و پس زدنش گیر افتاده بودم… چهرش تار بود و می دونستم هنوز تاثیر ویسکی از سرم نرفته… میخواستم خودمو کنترل کنم ولی نه مغزم یاری میکرد و نه اعضای بدنم… ذره ذره وجودم صداش میزد و با وجود نفرتی که ازش داشتم به آغوش کشیدمش… تنش نحیف تر از قبل به نظر میومد و به راحتی تسلیمم شده بود… زیاد طول نکشید که لباسای هم رو کندیم و عین دیوونه ها به هم پیچیدیم… با برخورد لبای تب کرده ام به تنش شروع به لرزیدن کرد… مثل دختری که اولین بار بود داره عشق بازی میکنه… نمیدونستم چرا اینقدر حس تازگی داشت برام… نوک سینه اش رو لای لبام گرفتم و با میکای ریز شروع کردم… صدای آه و ناله اش کل اتاق رو گرفته بود…دستم رو لای پاهاش بردم و خیسی لای روناش نوید تحریک بیش از اندازه اش رو میداد… دوباره به لباش چسبیدم و دستم رو آروم لای روناش حرکت میدادم… عین برق گرفته ها یهو ازم فاصله گرفت و با صدای لرزون گفت باراد من میترسم… صداش چقدر فرق داشت… تو سرم درد فجیعی حس می کردم! تو یه لحظه انگار یه پتک کوبیدن تو سرم و وقتی به خودم اومدم تاری چشام از بین رفته بود… به صورتش که دقت کردم صورت بهت زده الهام رو دیدم… تازه فهمیده بودم که چه گندی بالا آوردم… با دیدن تن لخت الهام رو تخت و حال و روزمون چنان فشاری به معدم وارد شد که خودم رو به زور کنار تخت رسوندم و بالا آوردم… باورم نمیشد که چیکار کردم… یعنی از همون اول توهم (اون) لعنتی بود و داشتم با الهام هم آغوشی میکردم؟ جواب این سوال یه آره ی برابر با مرگ بود… عذاب اینکه به الهام دست درازی کردم از یه طرف و طرف دیگه ثابت شدن اینکه فراموشش نکردم داشت سرتاسر وجودم رو به آتیش می کشید… بی معطلی دنبال لباسام گشتم و پوشیدمشون… الهام کپ کرده بود و کلمه ای حرف نمیزد و هیچ رفلکسی نداشت… با سرعت هرچی تموم سوار ماشین شدم و از باغ بیرون زدم…

نوشته: هامون رادفر

ادامه دارد…


👍 30
👎 1
10101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933111
2023-06-15 01:13:49 +0330 +0330

خوب بود ولی کوتاه

1 ❤️

933130
2023-06-15 02:34:28 +0330 +0330

👌👌👌

1 ❤️

933149
2023-06-15 04:00:04 +0330 +0330

من هم لایک میکنم هم دیسلایک هم خوشم اومد هم ن نگارش داستان جالبه ولی پره کلیشه

1 ❤️

933156
2023-06-15 04:37:19 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

933167
2023-06-15 07:18:55 +0330 +0330

خوب بود من از تم داستان هاکلا خوشم میاد…

1 ❤️

933172
2023-06-15 07:41:01 +0330 +0330

اینکه بخوام بگم داستانت کلیشه ای بود، درست نیست . چون نمیشه موضوعی پیدا کرد که تا بحال نوشته نشده باشه! مهم پرداخت موضوعه، به بهترین نحو ممکن.
مقدمه داستانت خوب بود و پر کشش . لایک کردم برای خوندن قسمت بعدی .
موفق باشی

2 ❤️

933184
2023-06-15 09:29:00 +0330 +0330

قشنگ بود.
به دریا رفته میداند مصیبتهای طوفان را…

1 ❤️

933228
2023-06-15 17:33:05 +0330 +0330

زیبا! لطفا این داستان رو ادامه بده! محوریت داستان گیرا بود

1 ❤️

933230
2023-06-15 17:53:57 +0330 +0330

یک داستان خوب
عالی
منتظرم

1 ❤️

933511
2023-06-17 10:08:06 +0330 +0330

دمت گرم خوب نوشتی منتظر ادامه اش هستیم 👍

1 ❤️